eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ _مریم؟!مریم خانوم؟ چشم هایم را آرام باز میکنم _پا شو رسیدیم! بہ پنجره نگاه میکنم...ایستگاه قطار است چندبار پلک میزنم و خمیازه اے میکشـم دستم را میگیری و مرا از جایم بلند میکنی چادرم را مرتب میکنم و صاف می ایستم... ڪولہ و ساک هارا بر میداری و از کوپہ خارج میشوے بہ دنبالت مے آیم و چند کیف سبکتر را از دستت میگیرم از قطار کہ خارج میشویم نسیم ملایم و گرمی چادرم را تڪان میدهد همچنین موهاے تو را! از پلہ هاے قطار پایین میروے و با جدیت و کمے هم اخم بہ روبرویت نگاه میکنے و بہ سمت سالن ایستگاه قدم بر میدارے... وقتے روبرویم را میبینم کہ خانم هاے بی حجاب خرمن رنگـارنگ موهایـشان را روے پیشانے اشان ریختہ اند و تو حتے یڪ نگاه گذرا هم بہ آنان نمے کنے انگار تمام شیرینی هاے دنیا در دلم آب میشد... آنقدر ذوق میکنم کہ با کنترل جلوے لبخندم را میگیرم! اینجاست کہ میگویند ! وارد سالن میشویم وسایلمان را روے صندلے میگذاری...بہ مردم نگاه میکنم هر کدامشان یڪ جورند...تیپ هاے مختلف...دغدغہ هاے مختلف! رویت را بہ سمتم میکنے و میگویی : بریم هتل؟! بار دیگـر ایستگاه را نظاره میکنم کہ چشمم بہ بوفہ ی سالن میخورد! با شیطنت میگویم : کجا بریم؟اونجا یہ چیز جا گذاشتے! با تعجب بہ دستم کہ بہ بوفہ اشاره کرده ام نگاه میکنے و بعد از چند ثانیہ کہ منظورم را میگیرے با خنده جواب میدهے : هنوز از راه نرسیده خریدات شروع شد؟! شبیہ بچہ هاے لجباز میگویم : بریم دیگہ محمد خسیس نباش! ساڪ هارا روے زمین میگذارے و سرت را تکان میدهے... از حرکتت حرصم میگیرد و محکم بازویت را میگیرم و تورا بہ سمت بوفہ میکشم! تعجب میکنے و بہ شوخے میگویی: چیکار میکنے مردم نگاه میکنن! جواب میدهم :خب بکنن... _عه خانم ، اینا میرن بہ بقیہ میگن! خنده ام میگیرد و در همان حالت میگویم : نترس بابا...هنوز اینقد معروف نشدے! وقتے بہ بوفہ میرسیم دستت را رها میکنم و یڪ سبد خرید از میان چند سبد تو در توے فروشگاه بر میدارم! با حالت خنده دارے متعجب میشوے...بہ سمتم می آیے و آرام میگویی : میخواے چیکار کنے مگہ؟ بہ چشمانت زل میزنم و با شیطنت و تحکم پاسخ میدهم : خــــرید! چهره ات بامزه تر میشود و می گویی : یا امام رضا... دستہ ے سبد را روے ساعدم میگذارم و از خوراکے ها و تنقلات تا نوشیدنی ها و چیزهاے دلخواهم را داخل سبد میگذارم! اصلا این اولین خـرید بعد از برگشت توست و من هم حسابے دلم تنگ شده بود حالا میخواهم جبران کنم! تو هم یڪ گوشہ ایستادے و با تعجب خنده دارے نگاهم میکنے! هر وقت کہ چشمم بہ تو می افتد لبخندم پر رنگ تر میشود و در دلم برایت دلسوزے میکنم!! از بین قفسہ ها از هر چہ کہ خوشم آمد بر میدارم و داخل سبدم روے وسایل دیگر میگذارم! سر انجام... چند پلاستیک بزرگ از انواع اقسام خوراکے ها و نوشیدنی ها بہ کولہ و ساڪ هاے در دستت اضافہ میشوند!!
❤️ وارد خیابان میشویم بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم یکم مراقب باش اگہ با این وضعیت پیش بریم پول برگشتنمونم نداریم! در دلم خجالت میکشم اما بہ ظاهر با جسارت تمام جواب میدهم : آدم میاد مسافرت خرید کنہ... نگاهے بہ معناے ! مے اندازے و چیزے نمی گویی بزور جلوے خنده ام را میگیرم بہ ساعت گوشے نگاهے می اندازم و میگویم : نزدیک اذانہ میشہ بریم حرم؟ نگاهے گذرا بہ آسمان می اندازی و خواستہ ام را با علامت چشمانت تایید میکنے... * * * * * * سرم را از سجده بر میدارم و زیر لب صلواتے میفرستم و دستے بہ صورتم میکشم... با نگاهم بہ دنبالت میگردم...عطر ملایم و نامشخصی فضاے صـحـن بـزرگ رضوے را گرفتہ است! دیگر اینجا همہ چیز فرق میکند...همہ چیز بوے عشق میدهد...بوے آرامش بوے زندگے! اینجا دیـگر حرف ، حـرف دل است!عقل و منطق پاسخگوے این احساس غریب نیست... دستی روی شانہ ام مرا از حال خود بیرون مے آورد...رویم را برمیگردانم تویے! لبخند شیرینے میزنی و چهار زانو کنارم مینشینی... آستین پیراهنت را کہ براے وضو بالا برده بودی پایین میکشے و در همان حال میپرسی : چی می گفتے؟ _بہ کے؟ _امام رضا _حرف هاے دلمو با خنده میپرسے : منو یادت نرفت کہ...؟! ابروهایم را بالا می اندازم ادامہ میدهے : پس آخرش شهید میشم! دلم میلرزد نگاهے بہ چهره ے آرامت میکنم و با تحکم پاسخ میدهم : تو حق ندارے زودتر از من برے سرت را تکان میدهی و ساعتت را از جیبت در مے آوری و در دستت میکنے بعد از مکثے کوتاه میگویی : پس بگو باهم شهید شیم! کہ کسے تکخورے نکنہ!! _چرا خودت نمیگے؟ _آقا تورو بیشتر دوست داره سکوت میکنم و بہ گنبد طلایی خیره میشوم...شبیہ ستاره اے طلایی و روشن وسط آسمان تیره و تاریک شب است! چقدر دلم براے اینجا تنگ شده بود...براے این بارگاه!
❤️ کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم...عکس نامنظم و شکستہ ام بین آینہ هاے کوچک شبستان رد مے شوند! موزائیڪ هاے مرمری زیر پاهایم را میشمارم تا بہ در میرسم...سرم را بالا میگیرم و بین چارچوب در می ایستم در چوبی طرح دار با گل هاے برجستہ...! دستے بہ در میکشم و صورتم را بہ آن می چسبانم...با تمام وجود عطر حرم را بو میکشم... قلبم آرام میزند...آرامتر از همیشہ...انگار اصلا احساس خودے ندارم...حس میکنم پاهایم را لا بہ لاے ابرها می گذارم و در بی وزنے کامل قدم میزنم رد تابلوهاے نشانہ گذارے شده بہ سمت ضریح مطہر را میگیرم... دوست دارم ببینمت آقا...رو در رو...تا از دلتنگے هایم برایت بگویم...مے دانی آقاجان!مسافرم برگشــت...قربان دستت! از شبستان مے گذرم و روبروے در آخر می ایستم جاذبہ ضریح مرا بہ خودش میکشد! چشمانم را می بندم...دستم را بہ دیوار میکشم و رد مسیر را میگیرم! بہ آخر راه کہ میرسم...چشم هایم را باز میکنم و ... چشمهایم دیگر طاقت نگہ داشتن سیل اشکهایم را ندارند! چشمم کہ بہ ضریح میخورد پاهایم توانشان را از دست میدهند و روے زانو هایم مے افتم...چنان آرامشے وجودم را میگیرد کہ دوست دارم چشم هایم را ببندم و تا آخر عمر همینجا بنشینم...کنار شما مهربانم...دیگر احساس دلتنگے و اضطراب ندارم... ؟ جمعیت آنقدر متراکم است کہ بیش از این نمی توانم نزدیکتر شوم سرم را بہ دیوار تکیہ می دهم و بہ ضریح خیره میشوم... قطره هاے اشڪ روے گونہ هایم مے ریزند خودم هم دلیل گریہ ام را نمے دانم...بی اراده و بی اختیار! شکوه و کرامت شما سخت ترین انسان هارا منقلب میسازد...چہ برسد بہ من؟! راستے آقا! مے دانم خودخواهے کردم و سربازتان را فقط براے خودم می خواستم... اما ببخـــش...حال و روزم را کہ میبینے؟! محمدم قصد دفاع از عمہ تان را دارد... کمکش کـن...شهیدش... یعنے... نہ...نمی توانم...بدون محمد؟ پـس مـن چـہ؟! اصلا مے شود شهادت را نصیب هردویمان کنے؟ براے او شهادتے مردانہ و براے من هم شهادتے از جنس زنانہ...! نویسنده : مـــریم یونسے ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ادامه دارد......
❤️ با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟ _مریم بیا وسایلو بزاریم هتل دوباره بیایم پاڪ یادم رفتہ بود ڪہ همہ ے کیف و کولہ ها در دست توست! خنده ام میگیرد و پاسخ میدهم : اے واے ببخشید!...باشہ آقا آلان میام! از جایم بلند میشوم و دستم را روے سینہ ام می گذارم و سلامے مے دهم و از حرم خارج مے شوم...را نزدیڪ حوض صحن پیدایت میکنم هنوز مرا ندیده اے و بہ دنبالم میگیردے... بہ سمتت مے آیم نزدیڪ کہ میشوم بہ شوخے میگویم : آهاے بینم! دنبال کی میگردے؟ رویت را بہ سمت صدایم بر میگردانے و لبخندے گرم میزنے ساڪ هارا از روے زمین بر میداریم بہ طرف در خروجے حرکت میکنیم بین راه میگویی : زیارت کردے؟ سیر شدے؟ _سیر ڪہ نشدم ولے بریم باز بیایم! با گوشہ ے چشمم بہ صورتت دقیق میشوم...انگار گوشہ ے چشمانت خیس اند! پس تو هم حسابے دلتنگ شده بودے! * * * * * * خودت را روے تخت مے اندازے و نفس عمیقے میکشے...چادر و روسرے ام را بر میدارم و یڪے یڪے ساک هارا مرتب میکنم و وسایل مورد نیازمان را بیرون می آورم... تو هم دستت را زیر سرت می گذارے و بہ سقف خیره میشوے! مشغول کارم میشوم...یڪ آن از جا میپرے و حولہ و لباست را از کنارم بر میدارے و بہ سمت حمام میروے... حرکتت ناگهانے و خنده دار بود! از ترس دستم را روے قلبم میگذارم و با تعجب و اندکے خنده نگاهت میکنم و زیر لب میگویم : دیوونہ...! بے پاسخ فقط گذرا لبخندے میزنے و وارد حمام میشوے لباس هایم را تا میکنم و در گوشہ اے مے گذارم بعد از اتمام کارم از جایم بلند میشوم و پرده هارا کنار میزنم لا بہ لاے ساختمان ها و خانہ ها بہ دنبال حرم میگردم اما پیدا نیست! باد گرمے بہ صورتم میخورد و موهایم را تکان میدهد حس خوبے وجودم را فرا میگیرد...همانطور مقابل پنجره می ایستم و چشم هایم را می بندم و نفس عمیقے مے کشم... _مریـــــــــم صدایت همراه با شرشر آب بلند میشود پرده هارا کنار میکشم و پاسخت را می دهم... حولہ ے کوچکے می خواستے و من هم برایت مے برم! لبہ ے تخت می نشینم و منتظرت مے شوم
❤️ بعد از چند دقیقہ بیرون مے آیی و حولہ ے کوچک نارنجے رنگ را روے شانہ هایت می اندازے و همانطور کہ دکمہ هاے پیراهنت را میبندے بہ سمتم مے آیی کنارم روے تخت می نشینی و با حولہ ے کوچڪ موهایت را خشک میکنے بہ تمام حرکاتت نگاه میکنم مثل بچہ ها وقتے چشمت بہ صورتم مے خورد با تعجب مے پرسے : چرا اینجوری نگاه میکنے؟! لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم بعد از مکث و سکوتے طولانے میپرسم : محمد؟! _جانم؟ ترس شنیدن جواب مرا از پرسیدن سوالم منع میکند... اما تو تا حالت چشمانم را میبینی میگویی : چیزی شده؟! سکوت میکنم و چیزی نمی گویم نزدیک تر میشوی و دستی بہ موهایم میکشے و میپرسی : خانومم؟ این محبت هایت اذیتم میکند یڪ لحظہ نبودنت در ذهنم رد میشود قلبم تیر میکشد با بغض بہ چشمانت نگاه میکنم نگران میشوے و میگویی : چیشده مریم؟ هرچہ سعے کردم جلوے اشڪ هایم را بگیرم نشد... چشمانم خیس شد و قطره اے روے گونہ ام افتاد زیر چانہ ام را میگیرے و صورتم را مقابل صورتت قرار مے دهے _مریمی؟ عزیزم؟ آخہ تو چت شده؟ چرا همش ناراحتے و هیچے نمی گے چرا میخواے با اشکات قلبمو خون کنے... این حرفت تیر خلاصے براے سد چشمانم بود و یکباره صدایم بالا رفت! طاقت نمے آورے و سرم را در آغوش میگیرے و بہ سینہ ات می چسبانے صداے تپش هاے تند قلبت در گوشم میپیچد... صداے تپش هاے قلب مهربانت! _آخہ چتہ خانومم؟چرا با خودت اینجورے میکنے؟ با خودت با من... گریہ هایم از سر میگیرند موهایم را از جلوے چشمانم کنار میزنے نمی توانم حرفے بزنم...نمی دانم بگویم یا نہ؟ سرم را بالا میبرم و بہ چهره ات نگاه میکنم... نگرانی و ناراحتی از چهره ات پیداست... _بگو عزیزدلم بہ محمد بگو چتہ؟! از دست من ناراحتے؟! با سختے صدایت میزنم _محمــ...محمــــد _جـــان محمد _کے میخواے برے؟ _ڪجا...؟ _سوریہ... _سوریه؟!!! از جا بلند میشوم و با صداے بلند و هق هق گریہ هایم میگویم: آره سوریہ ...میدونم میخواے بری بازم میخواے برے... حیرت زده نگاهم میکنی و میپرسی : حالت خوبہ؟ _کی میخوای بری؟ از لبہ ے تخت بلند میشوے و روبرویم مے ایستے و با جدیت پاسخ میدهے : نمیدونم...
❤️ _نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم... _چت شده مریم؟!اصلا اگہ هم بخوام برم...چرا اینجوری میکنے؟! _مــــــــحـــــــمد...جنگہ...میفـهمےجنگہ...اگہ اتفاقے برات بیوفتہ...اگہ یہ چیزے بشہ...پس من چے؟!من چے میشم؟!ما هنوز یہ سالم از ازدواجمون نگذشتہ...اصلا اگہ قرار بود هے برے هے برے...چرا همون اول نگفتے؟حداقل یکم بیشتر راجب این زندگے فکر میکردم... اصلا کلماتے ڪہ بہ زمان مے آوردم دست خودم نبود...حواسم بہ چیزهایی کہ مے گفتم نبود... انگار فقط میخواستم بگویم...بگویم...بگویم و بگویم تا آرام شوم... گریہ هایم شدت گرفتند و گوشہ اے از اتاق نشستم اما تو... شڪہ از حـرف هاے من سکوت کردی و بهت زده بہ روبرویت خیره شدے... بعد از مکث طولانے پرسیدے : یعنے...اگہ...بہت میگفتم...بامن ازدواج نمیڪردے؟! نمے دانستم چہ بگویم...راستش اصلا منظورم این نبود...حرفے براے جواب نداشتم...سکوت کردم و بہ گریہ هایم ادامہ دادم آهی سوزناڪ کشیدے و از اتاق هتل بیرون رفتے! بدون حرف و خداحافظے... * * * * * * ساعت هاست ڪہ منتظرت هستم... ساعت دوازده شب است و تو هنوز برنگشتے چند بار با تلفنت تماس گرفتم اما خاموش بود نگران میشوم...میدانم همہ چیز تقصیر خودم بود...دلت را شکاندم...خدایا چہ کردم؟! یعنے کجایے؟! کـاش هیـچوقت آن سـوال را نمی پرسیدم! روے تـخت دراز میکشم و لا بہ لاے ملافہ ها غلت میزنم... بالشت زیر سرم را در آغوش میگیرم...یاد حرف هايم ڪہ می افتم احساس شرمندگے میکنم آنقدر دلم گرفتہ است...کہ حتے کوچکترین خاطره هایمان هم اشکم را در مے آورد اشڪے از گوشہ ے چشمم روے تـخت می افتد... چشمانم را میبندم...تصویر چہره ات کہ با حیرت بہ صورتم زل زده بودے و بہ اعتراض هایم گوش میدادے ظاهر میشود مرا ببـخش مرد زندگے ام...مرا ببـــــخش! نویسنده : مــــریم یـــــونسے ادامه دارد......
❤️ سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز میکنم...تصویـر تار و مبهمـت رفتہ رفتہ مشخص میشود!روے صندلے نشستہ اے...با نالہ میگویم : محـــــمــــد... صدایم را کہ میشنوے سریع از جـایت بلند مے شوے و مے آیی بالاے سرم _جـان مـحمـد؟!بیدار شدے؟خوبے؟جاییـت درد نمیکنہ؟ از چشـمانت نگرانےموج میـزند دوباره با نالہ میگویم : بــریم خــونہ... _قربونت برم...بزار سرمت تموم شہ هرجا بخواے میبرمت... چند ثانیہ بہ چشمانـت زل میزنم یاد حرف آخرت باز مے آید بہ ذهنم... قلبم تیـر میکشـد می گویم :آقا پلکے میزنے وجلوے بغضت را میگیرے و جواب میدهی : جـانم؟ _واقــعا میخواے برے؟ _اگہ تو نخواے نمیرم عزیزم...می مونم پیـشت فورا سر کلامت میپرم : نہ برو...باید برے اصلا متوجہ حرفم نبودم و انگـار هرچہ کہ فکر میڪردم بہ زبانم آمد از حـرفم تعجـب میکنے میپـرسے : تو...تو راضے اے؟ چـشمانم را بہ علامـت تایید باز و بستہ میکنم و همچنان بہ چهره ات نگاه میکنم... صورتت در هم میرود...چشـمانت خیس میشود خم میشـوے و پیشانے ام را مے بوسے و همزمان کہ چشمانت را مے بندے اشڪے روے گونہ ات سر میخورد! ! احسـاس میـکنم تمام تنم لرزید...با اینڪہ برایم خیلے سخت بود میپرسم: محمدم...تو میرے اونـجا...شاید شهید بشے... پـس من چے؟من چجورے شهید میشم؟ با صدایے گرفتہ جواب میدهے : تـو؟!...بہ مرور!
❤️ _آآآآآآییییییییی محمــــــــد دست نزن بہ دستمممم درد میـکنــــــــــــہ _آخ آخ ببخشید...معذرت میخوام...چیکارش کنم؟نازش کنم خوب میشہ؟!!! _نـخیر نمیخوام...برو اونورو بگیر! میخندے و آن یکے دستم را میگیرے...نمے دانم چرا اصلا میلے بہ خندیدن ندارم همـش پر از اضطراب و ترسـم ، ترس از دسـت دادنت... یڪ لحظہ کہ از پیشمـ میروے دلم هزار راه میرود و وقتے باز میبینمت آرام میشوم...همـان چند ثانیہ ای کہ پـیش پزشڪ رفتے و برگشتے حـس کـردم کہ نکـند از دستت بدهم! واے بہ حال و روزم وقتے قرار است از پیشـم بروی... امـا تو! مدام میخنـدے...خیلے خوشـحالے... از خنده ها و خوشحـالے هایت حرصم میگیرد! انگار از اینکہ میخواهے بروے شادی! چـقدر زمـان کم است...فقط...۱۵روز؟! هنـوز یـک ماه هم از آمدنـت نگذشتہ... آخـر چـرا؟!چـــرا؟!! بازویم را میگیـرے و از بیمـارستان خارج میشـویم مـرا سوار تاکسی اے میکنے و خودت هم کنارم مینشینی در راه مے گویم : میشہ بریم حرم؟ _با این حالـت؟! _بریم دیگہ...خوبم _اول یکـم استراحت کن میریم _عہ...تو این دو روزی کہ اومدیم فقط یڪ ساعت زیارت کردیم... _اصـرار نکن نمیشہ دیگـر داشت گریہ ام در مے آمد! آنقدر لج داشتم کہ همہ چیز روے اعصابم بود... حتے بہ ماشینمان کہ در ترافیڪ مانده بود هم ایراد میگرفتم با نالہ گفتم : اذیت نڪن...بریم دیگہ...من حالم خوبــــہ کلافہ میگویے : خیلے خب میریم میریم! و بعد بہ راننده مسیر جدیدمان را میگویے سـرم را بہ سمت پنجره مے چـرخانم دسـتت را روے دستانم میگذارے و با صدایے آهستہ در گوشـم میگویے : واے بہ حال من...اگہ ایـن بچہ مثل تو شہ!!! چــــــــــــــــــــے؟!!!!!!!! با تعجـب نگاهت میکنـم از حالـت چهره ام خنده ات میگـیرد میگویی : تعجـب کردے؟! نگاهے بہ راننده میکنم و سـرت را پایین مے آورم در گوشت میگویم : چـرا چرت و پرت میگے؟!!!!بشـنوه چے؟!!! بعد با چشمم بہ راننده اشاره میکنم نگاهے گذرا بہ او میکنے و با لبخند میگویے : خـب دیگہ! حـرف هایت مشکـوک اند!یعنـے چہ؟!!! نڪند...نڪند کہ... با تعجـب و اندکے ذوق بہ چشمـهایت زل میزنم و میگویم : یعـنے...یعنـے... سـرت را بہ علامت تایید تڪان میدهے و می خندے! از هیـجان دسـتانت را محکـم میفشارم و می گویم : شوخے میکنے؟! ابروهایت را بالا مے اندازے و جواب میدهے : نوچ! آنـقدر انرژے میگیرم کہ دوست داشتم خودم را از پنجـره ے ماشین پایین بیاندازم!! با صداے نسبتا بلندے میگویم : مــــحــــمــــــــد؟؟؟؟!!!!راسـت میگے؟!!! انگـشت سبابہ ات را جلوے دهانت میگیرے و با اشاره بہ راننده میگویی : هیـــــس! آروم باش... لبخندت پر رنگ تر میشود و با محبت بہ چشم هایم نگاه میکنے از هیجـان و خوشحالے نمیدانم چہ کار کنم؟!! آنقدر خوشـحال میشـوم کہ همہ چیز را فـراموش میکنـم تمــامشان را... از ماشیـن پیاده میـشویم...دسـتت را میگیرم و با ذوق تـاب میدهم خنده ات میگیرد و میگـویے : بچہ شدی؟! حتے دیـگر درد جـای سرمم را هم فـراموش میکنم آنقدر سرحالم کہ اگر ڪسے نداند فکر میکند داروے انرژے زا بہ من داده اند!! باورم نمیـشود ڪہ دارم مادر میشـوم...مـادر فرزند تو!! واااااااے محــمــدم!فڪرش را بڪن...چقدر زندگے مان شیرین تر میشـود! با هم بہ سمت حرم میرویم...دیگر هوا تاریڪ شده و چراغ مغازه ها و بلوار ها شـهر را روشن میکند با ذوق میگـویم : از کجا فهمیدے؟دکتر گفت؟ _اهوم...البتہ یہ چیز دیگہ ام گفت! _چے؟! _گفت بہ مامانش بگم اینقد لجبازے نکنہ و بہ حرف آقاش گوش کنہ با شوخے بہ دستت میزنم و میگویم : خـب حالا باباے بداخلاق! از لقبے کہ بهت داده ام خوشـت مے آید!مے خندے...صداے خنده هایت تمام دردهایم را درمان میکـند! از خنده هایت من هم میـخندم... راستے تکیہ گاهم! چہ مراعات نظیر زیبایے ساختہ ایم مـن و تو و کودک در راهمان...! نویسنده : مــــــریم یـــــونسے ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ادامه دارد......
❤️ وبیستم کــیف و سـاک هایـمان را جـمع میکنم قـرار اسـت براے زیــارت آخـر و خـداحافظے بہ پـیش آقا برویـم پـیراهن چارخـانہ اے با رنـگ هاے تـیره بہ تـن میکنے و شـلوار ڪتان مـشکے رنگت کہ اولـین بار براے تولدت خـریده بودم را میـپوشے مـن هم روســرے کـاربنے رنـگے را بہ سـبک لبنانے میبندم و چـادر عربے ام را سرم میـگذارم دسـتم را میـگیرے و بہ سمـت حرم میرویم از بیــن مغازه هاے پـشت سر هم بازار نزدیڪ حرم یکی یکی بہ ویترین هایشـان نگاه میکنم یک لحظہ چشـمت بہ مغازه اے میافتد و با عجلہ میگویی : تـو همیـن جا باش الان میام! نگـاهت میکنم و تا خواستم بہ دنبالت بیایم باز میگـویی : نیـا وایـستا الان میام... سر جایم می ایستم...پشـت میکنـے و بہ سمـت فروشـگاه میدوے معـلوم نیسـت چہ فروشـگاهی است آن طرف خـیابان است زیـر سایہ ے سقف یکے از فروشگاه ها می ایستم و منتظرت میـشوم چنـد دقیقہ بعد از فروشگاه بیرون مے آیی و پاڪت کوچڪے را داخـل جیبت میگذارے و بہ سـمتم مے آیی موشـکافانہ سمتت مے دوم ، دستم را بہ سمـت جیبت می برم و با کـنجکاوے میپـرسم : چے گـرفتے ببـینــــــــــم؟!! مانع میـشوے و میگویی : فـضولے گل من؟!! اخمے میکنم و طلبکارانہ میـپرسم : چـے گفـتــــــــــــــــــــے؟؟؟؟؟ با خنده میگـویے : بعـدا نشـونت میدم دسـتم را میگیرے بہ سـمت حرم می رویم... رد سایہ مان را دنبال میـکنم با خنـده میگویم : بابا لنگ دراز دیدی اینو؟ بہ سایمان اشـاره میکنم میخندے و میگویی : ایـن دفعه کہ بیایم مـشهد یکے کوچولو ترم اون طرفہ! ذوق مـیکنم! حتے فکـرش را هم نمی کردم کہ ایـنقدر عاشق بچہ هایی! کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین حالا عـطرش مـستم میکند آقاے مـهربان همـیشہ لحظہ هاے خداحافظے سخت است آن هم با شما ، هـواے شـهرمان دلگیر است...امـا اینجـا وقت آرامـش است و احـساس!فــقط هم بخاطر وجـود شمـا...راستے مـراقب محمـدم باش! آقاجـان بـیـن خودمان باشد! این بار هم بہ محالتان دل بسـتہ ام...محـمدم را برگردان ، بگذار سالم برود مراقبش باش!شمـا میتوانے... شـما کہ داغ جـوان کشیده اے قربانت شوم... سـرباز عمہ تان را اول بہ خدا بعد بہ شما میسپارم! زیارت نامہ ے وداع را میـخوانم و دسـتے بہ در حـرم میـکشم و سلامے میدهم بہ سمـت شبستان میروم وقتے داشتم مے آمدم تو هم از سمـت آقایان بہ شبستان مے آیی قرآنے بر میدارم و دستم را بالا مے آورم مـرا میبینے لبخندے میزنی و با اشـاره بہ یڪ ستون مینشینے کنارت مینشینم و دانہ هاے تسبیحے را کہ از کنار ستون برداشتہ اے در دسـتان میغلتانے و ذکرے را زمزمہ میکنے سرت را بہ دیـوار پـشت سرت تکیہ میدهے قرآن را با صـلواتے باز میـکنم سوره ے نور مے آید...لبخندے میزنم و دستے بہ آیات میزنم و روے صورتم میـکشم میپـرسم : به نظرت اسم بچه مونو چی بزاریم؟ _اگہ دخـتر بود زیـنب اگہ پسر بود علے اڪبر _خــوبہ...!! تو دوسـت دارے چے باشہ؟ _دخـتره میدونم! _از ڪجا میدونے؟ _چـون باباشم میدونم لبخـندے میزنم و بہ چهره ات نگاه میکنم ڪاشکے شبیہ تو باشد لااقل وقت هاے دلتنگے بہ چهره اش نگاه میکنم و یاد تو می افتم! _موهاشو خرگوشے ببند هر وقت میخواد بیاد پـیش من لباس تور تورے تنش کن! _مگہ تو کجا میخواے برے؟ ســڪوت میکنے و دوباره رویت را آن طرف میکنے و بہ ذکرهایت ادامہ میدهے دلـم میـگیرد! تـو برمیــــگردانے مگــــر نہ؟! خـــودت گفـــتے...یادت هــست...قول داده بودے! قرآن را میـبندم و سرجایش میگــذارم و دوباره بہ پیـشت میـنشینم
❤️ نــــزدیڪ ایـستگاه سـاک هارا روے زمیـن میگذارے و بہ ساعت نگـاه میـکنے با نالہ میگـویم : مــحمـــــد دستم درد گرفت وایـنستا نگـاهے بہ سـاک های توے دستم میکنے و میگــویی : بریم... وارد سـالن ایسـتگاه میـشویم باد خنڪ کولر بہ صورتم میخورد ســاڪ و کولہ هارا روے صندلے میگذارے و بہ سمت مسـئول ایـستگاه میروے روے صندلے مینشینم و پاهایم را تڪان میدهم... بعد از چنـد ثانیہ بر میگـردے و میگویے : نیم ساعت دیگہ قطار میرسہ...چیزے میخواے برات بخرم؟ وقتے بہ فروشگاه نگاه میکنم یاد اولین روزمان می افتم با خنده میگویم : هنـوز خوراڪی های اون موقع هست! مے خواستم از داخل ڪیف غذایی را در بیاورم کہ سربندت با شیشہ عطرے از توے کیف روے زمین مے افتد... شیشہ میشکند و همہ ے عطر پخـش مے شود... هل میـشوم تا خواستم شیشہ هارا جمع کنم با نگـرانے دستم را میکشے و میـگویی : دســـت نزن...باشہ جمع میکنم بشین روے صندلے با دیدنت سربندت انــگار کہ ســــنگ گداختہ اے را روے قلبم گذاشتہ باشند قلبم تیر میـکشد و با نالہ میـگویم: وااااااااااے محمــــــد؟ همــینطور کہ در حــال جمع ڪردن شیشہ هاے عطرے با نگـــرانے نگاهم میکنے و میگویی : چـیشد؟؟دسـتتو بریدے؟ _نــــــــــــہ...سربندت... شیشہ هارا جمع میکنے و ارام بین دستانت میگذارے و بہ سمـت سطل زبالہ میـروے قـرار بود سـربندت را نذر بـرگـشتنت بہ ضریح یا جایے از حرم ببندم...کہ بہ کلے یادم رفتہ بود...حالا چہ میــشود؟! ســربندت خـیس شده...و بوے عطر حرم تمام ایستگـاه را پر میـکند...دلم مــیگـیرد و چـشمانم خــیس میــشود امــا جلوے خودم را میـگیــرم کـنارم میـنشینے و با لبخنـد میگـویے : با موفقیـت انجام شد! _یادم رفت ببندمـش... _فداے سرت خانومم ببندش رو پـیشونے من! _بــازم قول میدے برگردے؟ سڪـوت میکنے...از این سڪـوت هاے بے موقع ات خوشم نمـی آید دوباره میـپرسم : چــرا قول نمیدے؟ _مــرگ دسـت خداست...واسہ چیزے ڪہ دسـت خداست قول بدم؟ لــجم میگـــیرد...مـثلا مــا داریم یڪ خانواده ے سہ نفره میـشویم بے حــوصلہ ساڪ را بر میــدارم و بہ سـمت ریـل میروم
❤️ ســـرت را روے زانوهایم گذاشتہ اے و روے صندلے کوپہ مان خوابیدے سـاعت نـزدیڪ چهار صـبح است و من همـچنان بیـدار... اصــلا میلے بہ خـوابیدن ندارم ، دوسـت دارم تا آخر بیدار باشم و مدام بہ چهره ات نگـاه کنم هـر چہ بہ روز هاے آخـر نزدیڪ میشویم هـواے دلم بارانے تر مـیشود چـقدر آرام خوابیده اے... دکمہ ے صلوات شمارم را مدام فـشار میدهم و صلوات میـفرستم قصد تمـام نذر هایم هم یکیسـت اینکہ دوباره بیایے... فـضاے کوپہ و کلا قطار خیلے آرام است فقط صداے حرکت قطار روے ریل مے آید... دستے بہ صورتت میکـشم و مو ها و محاسنـت را مـرتب میکنم ، از وقتے آمدے هنوز ریش هایـت را ڪوتاه نکردے! انــگار میـخواهے خودت را شبیہ شـهدا کنے! یادم مے آید قبلا دوران نامزدے امان عکسے را نشانم دادے و گفتے: وقـتے گفتن یه عکس از شهید بدین بزاریم سر کوچہ ها تو اینو بده! بعد خندیدے و ادامہ دادے : حداقلش تعداد رفـت آمداے ڪوچہ زیاد میشہ! قیمـت خونہ ها میره بالا... عکسے کہ لباس نظامے مشکے رنگے بہ تن داشتے اسلحہ ات را روے شانہ ات انداختہ بودے و چفیہ اے هم دور گردنت گذاشتہ بودے...عینڪ دودے مخصوص رنـجر ها را هم گذاشتے کہ حسابے بہ دلم نشست! خیلے آن عکست را دوست دارم!یادم اسـت در دلم چقدر قربان صدقہ ات رفتہ بودم! آن موقع ها خجالت میـکشیدم مستقیم بهت بگویم فقط عکـست را تصویر زمینہ ے گوشی گذاشتہ بودم تا متوجہ شوے! در دسـتت هم یڪ طرف حلقہ مان و در دست دیگرت انگـشتر عقیقی بود! هـــعے...چہ ساده از بودنت خـوشحال بودم! وقـت هایے هم کہ بہ ماموریت میرفتے هـرشــب با یڪ پیام کوتاه و عاشقانہ دوسـت داشتنت را اعلام میـکردے! یڪ عشق بی ریا...حلال...شیرین! یڪ عشق آسمـانے! مـــرد بودن را جـــورے نشانم دادے کہ تمـــام وقــت ها از بودن در ڪنارت احـساس امنیت و آرامش میڪردم... آهاے آقاے قصہ هایم! زندگے شیرینے را برایم ساختہ اے... نـویسنده : مـــــــریم یـــــونسے ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ادامه دارد......
❤️ _الــسلام علیڪ ایها النبے و رحمتہ و برکاتہ...السلام علیـنا و علے عباد اللہ صالحین...الــــــسلام علیـکم و رحمتہ و البرکاتہ...! نمازم کہ تمام میشـود سجده شڪر میروم و بعد از آن نماز خانہ ے قطار را ترڪ میکنم وقتے وارد اتاقمان میشوم چــادر را عوض میکنم و دوباره چـادر مشڪی ام را سرم میگذارم نمــاز تو هم ڪہ تمام مـیشود در اتاق را باز میـکنے و وارد ڪوپہ میشوے با لبخند میگویم : قبول باشہ _قبول حـق _براے من دعا ڪردے؟! _آره عزیزم من همیشہ برات دعا میکنم آستینت رو پایین میکشے و ڪنارم مینشینے بعد بہ صورتم نگاه میکنے و میپرسے : نخـوابیدے؟! هـل میشوم و دستے بہ صورتم میکشم و میگویم : چطور؟ _چشمات قرمز شده _نہ… _نہ‌؟!!! _نہ...چرا...چرا...یعنے خوابیدم...ولے وسط حرفم میپرے و با تحکم میگویی : نخوابیدے...معلومہ _نہ...خوابم نبرد _مـیشہ بپرسم چــرا؟؟؟؟؟ _چـون...خب...خوابہ دیگہ یوقت میاد یوقت نمےآد! بعد با خنده اے مصنوعے میخواستم بحث را عوض کنم کہ دوباره بین کلامم میپرے و با جدیت میگویی : اینجورے فقط خودتو اذیت میکنے چیزے از آینده ے من عوض نمیشہ... ناراحـت میشوم و بغض میکنم بعد از سکوت بلندے میگویم :شاید دوتا دونہ صلوات بیشتر ، سرنوشت آدما رو عوض کنہ...اصلا اگہ اینم نباشہ حداقل...حداقل... حداقل خاطره هاے بیـشترے ازت توے ذهنم میمونہ! سکوت میکنے و چیزے نمیگویے نفس عمیقے میکشے کمے نزدیڪ تر میشوے و سرم را روے شانہ ات میگذارے و میگویی : بخواب عزیزم! دلم میگیرد...بہ سختے بغضم را فرو میدهم و آرام چشمم را میبندم...اما اینقدر خـستہ بودم ڪہ بعد از چند ثانیہ خوابم برد!
❤️ یڪ لحظہ از جا میپرم! با خنده مـرا نگہ میداری و میگویی : بیدار شدے؟!!ببخشید خیلی سعے کردم تکون نخورم...رسیدیم! چند ثانیہ با تعجب نگاهت میکنم اما بعد یادم مے آید کہ توے قطار بودیم...! هـوا روشن شده...چـادرم را روی سرم مـرتب میکنم و از کوپہ خارج میشویم...دلم برای خانہ امان تنگ شده بود...تا وقت رفتنت سیزده روز مانده!یادم باشد حتما اتاق دوم را براے کودکمان مرتب کنیم! هر چند کہ هنوز جنسیتش مشخص نشده... یڪ ساعت بعد بہ خانہ میرسیم کیف و کولہ هایمان را وسط هال می گذاریم بہ سمت اتاق خواب میروے من هم چادرم را در میارم و روے دستہ ے مبل میگذارم با صداے بلند میگویی : یکم استراحت کن خانوم...بعد از ظهر میخوام یہ جایی ببرمت! روے مبل مینشینم و دستم را زیر چانہ ام مے گذارم و بعد میگویم : ما که تازه رسیدیم! لباست را عوض میکنی و از اتاق بیرون مے آیی حال عوض کردن لباس هایم را ندارم...دلم گرفته است...مدام بہ دنبال چیزے ام کہ مرا از این حال در بیاورد...آرامم کند...میدانم الان نباید اینطور باشم...باید قوت قلبت باشم...باید امیدوارت کنم...امـا... در یـخچال را باز میکنے و بطرے آب را سر میکشے و بعد میپرسے : آب میخورے؟ _نہ... _سیب چی؟! _نہ... _موزم هست _چیزے نمیخورم محمد _از دیشب تا الآن چیزے نخوردی _گشنہ ام نیست با کلافگے در یخچال را میبندے از جا بلند میشوم و بہ سمت اتاق میروم...خودم را روی تخت می اندازم ، بدون اینکہ مانتو و روسرے ام را در بیاورم... بہ عڪس روی کنار تختے خیره میشوم... یک عڪس دو نفره از من و تو...! اصـلا راحت بگـویم...خیلے نا امید شده ام...حوصلہ ام سر میرود...رفتارم شبیہ انسان هاے افسرده شده است! من نباید اینطور باشم...باید دلگرمت کنم...باید پشـتت باشم...اما...اما مے ترسم! از اینکہ این عکس ها همینطور دو نفره بمانند مے ترسم! از اینکہ یکے بیاید و دیگرے برود...از اینکہ آرزوے داشتن یڪ عکس سہ نفره در دلم بماند...از نبودت می ترسم! هنوز سیزده رو مانده...اما از آن روزهایے کہ حسرت همین سیزده روز را می خورم میترسم... ڪاش هیچوقت روزها شـب نشود و شـب ها روز نشوند... ڪاش هیچ وقت تمـام نشوند... آرے!من اینگونہ ام...خیلے دلم گرفتہ است...خیلے...
❤️ وبیست وششم _خـوابیدے؟! رویم را بر میگردانم بہ چارچوب در تکیہ داده اے و در دستت یک لقمہ نان است بہ سمتم می آیی و لقمہ را بہ طرفم می گیرے میگویی : بخور هیچی نخوردے سرم را بہ علامت منفی تکان میدهم نزدیک ترش می آوری و با جدیت میگویی : مریم! می نشینم و نان را از دستت میگیرم با اینکہ اصلا میلے بہ خوردنش ندارم براے دلخوشی ات یڪ گاز میزنم لبخند میزنے و نگاهم میکنے _چـرا لباستو عوض نکردے؟ _حوصلہ ندارم کنارم روے تخت مینشینی و روسرے ام را در می آورے موهایم را مرتب میکنی و می گویی : حـالا استراحت کن! با هم در جـنگل قدم میزنیم...با دوستان و همسـرانشان بہ جـنگل آمدیم من با این خانم ها یک وجہ مشترک دارم آن هم این اسـت کہ آنها هم مثل من روز ها منتظر مردشانند تا از سفـر برگردد! کمے روحیہ ام بهتر شده است... _خانمے؟میخـواے برات دلبرے کنم؟ می خندم و جواب میدهم : چـطورے؟ _فـقط تمـاشا کن...! بعد بہ سمـت دوستانت میدوے و داد میزنے : حـالا نوبت من...برید ڪنار! آنها نزدیڪ یک گودال نسبتا بزرگ وایستاده اند! بہ سمـتشان می دوے و یڪ آن خودت را پرت میکنے در گودال دلم میریزد...سرجایم خـشک میشوم و با تعجـب و دلهره نگـاهت میکنم امـا تو با چند حرڪت ورزشے دوباره بالا مے آیی! نفس عمیقے از روے آسودگی میکشم و در دلم میگویم : دیوونہ! با خنده بہ طرفم میدوے دستم را مے کشے... در همان حالت میپرسے : خوشـت اومد؟ _دلبریت این بود؟ _دیگہ ما جور دیگہ اے بلد نیستیم مے خندم و چیزے نمی گویم یڪ دفعت دسـتانم را میکشی و مرا بہ جایی دور از جمعیت میبرے!! بہ دنبالت مے آیم سر جایت می ایستی و میگویی : چشـماتو ببند! با تعجـب نگاهت میکنم دوباره میگویی : ببند دیگہ... دستانم را جلوے صورتم میگیرم _حالا تا بیست بـشمار... شبیہ بچہ ها بہ چیز هایی کہ میگویی گوش میدهم _یڪ...دو...سہ... و تا آخر میشمارم نوزده...بیست! چشـمانم را باز میکنم...گم میشوے...با خنده میگویم : قایم باشڪ بازیہ؟؟ چیزے نمے گویی...بہ دور و برم نگاه میکنم تا پیدایت کنم... پـشت درخت ها...بوتہ ها... اما نیستے...کم کم خودم هم انرژے میگیرم... اصـلا...مریم! تو باید شـاد باشے...باید بہ مردت این شادے را انتقال بدهے...اینجورے میخواهے بدرقہ اش کنے؟!! بلند میگــویم : الآن پیـدات میکنم... _اگہ میتونے... رد صدایت را میگیــرم و بہ دنبالت مے آیم اما نیستے! تمـام جاها رو میگردم...معلوم نیــست کجایی! همـینطور کہ بہ دنبالت میگردم ناگهـان روبرویم سـبز میشوے! هـل میشـوم و دستم را روے قلبم میگذارم از بالاے یڪ درخت میپرے بلند میشوے و دسـتانت را بہ هم میزنے با خنده میگویم : بالاے درخت بودے؟؟ با لبخند پلکے بہ علامت تایید میزنے _دیوونہ اے بخدا...! _تو هم میـتونے دیوونہ شے؟!!! با شیطنت بہ چشـم هایت زل میزنم و در ذهنم یڪ میڪشم...! نـویسنده : مـــــــریم یــــونسے ادامه دارد....... ⚘⚘⚘⚘
❤️ بہ دور و برم نگـاه میکنم... چیــزے بہ ذهنم نمے رسد...چـکار کنم؟! چــشـمانم را ریز میکـنم و بہ صورتت زل میزنم با حالت پیروزمـندانہ اے نگـاهم میکنے...همــانطور چــشم هایم را مے بنــدم احـتمالا فکرش را هم نمیڪردے دیوانہ تر از تو ام! متعـجب نگاهم میکنے و چـیزے نمے گویی...لبــخند شیـطنت آمیزے میزنم ، بلــند میشوے و پشـتت را تمــیز میڪنے _وااااے محـمد خیلے کثیف شدے... _بہ لطف شمـا _مـن کہ بد جــایی نیافتادم! با حالتـے نگـاهم میڪنی و میـگویی : چـقد رو دارے! مے خندم و بہ لباست میزنم...با هم بہ سـمت بقیہ میرویم...در راه میگویم : میاے مسابقہ؟ بدون ایـنکہ منتظر جــوابت باشم با تمــام وجـــودم می دوم و تـو هم پـشت سرم بہ دنــبالم مے آیی آنـقدر مے دوم کہ پاهایم سـست میـشوند اما در همــان حالت میخـندیم...باز هم با تمــام وجـودمان! آنـقدر مــیخندیم کہ گـونہ هایمان هم سـست میشـوند!میــدوے تا بہ من برســے چــادرم را میـگیـرم تا زیر پاهایم گــیر نڪند مـدت ها بود کہ اینـگونہ خوش نمے گذشـت بہ من و تو... روز خــوبے بــود...براے مــن و تـــو... نہ نہ...مــن و تـــــو و ڪودکمان!
❤️ نــزدیڪ جمعیت کہ میشـویم صــدایم میــزنے می ایستم ... نفــس نفـس زنان بہ من میرسے شانہ هایم را میگــیرے و میگـویی : وایــس...وایستــا... خم میـشوے و دستت را بہ زانو هایت تکیہ میدهے...ڪمے کہ آرام میشوے دستم را میگیرے و با لبـخند میگویی : نـدو خانومے...میبینن زشتہ... از غیرتے شدنت خوشـم مے آید نمے خواهے حتے ڪوچکترین رفتـار هاے سبڪے از من ببینے... * * * * * * پـنج روز از پانزده روزت گذشتہ اسـت و فقط ده روز تا رفتنـت باقے مانده... امروز خانواده ات را براے شام دعوت ڪرده اے...لیـست بلند بالایے را بـرایت نوشتہ ام تا تهیہ اش ڪنے... همیشہ از این کارها حـرص مے خورے...اما براے سر بہ سر گذاشـتنت بهانہ ے جالبے است! خانہ را مرتـب کرده ام...شستنے هارا شـستم و تمـام در و دیوار هارا غـبار روبے ڪردم... هـنوز هیچڪس قضیہ ے کودکمان را نمے داند! مے خواهے امـشب خانواده ات را مـطلع ڪنے...فقط نمے دانم با خـجالتش چہ ڪنم؟!!صـدای زنگ خانہ بلند میشـود ڪنار آیفون می روم و تـصویر ڪوچکی از تو کہ در دسـتانت چـند پلاستیڪ دارے ظاهر مے شود لبـخند مے زنم و در را باز میکنـم...بـعد از چند دقیقہ در را باز میکنے و خوراڪے ها را روے زمیـن مے گذارے... ڪفش هایت را جـفت کفشم روے جاکفشی میگذارے و سلام میڪنے بہ سمتت مے آیم و جـوابت را میدهم...لـیست خـرید را روبـروے صورتم می گیرے و با خـستگے می گویی : ماموریت انـجام شد...امـر دیگہ اے نیسـت؟! کاغذ را می گیرم و با خـنده میگویم : نہ فعلا...مے تونی بشینے تا ماموریت بعدے... نـفسے از روے آسودگے میکشی و پـاڪت هاے خرید را روے اوپـن آشپـزخانہ میگذارے...از میـوه هایت چـندتایی را آب میزنم و در بـشقابے میچـینم چـشمم بہ ڪاغذ خرید مے افتد...با دسـت ڪج و کولہ اے نوشتہ اے : خـستہ نباشے همـــســرم! آرام میـخندم و ظرف میـوه را روبرویت روے میـز میگذارم! شـبکہ هاے تلوزیـونے را مدام عـوض میکنے...پـرتقالے را بر میدارم و بـرایت پوسـت میکنم تکہ تکہ اش میکنم تکہ ے پرتقال را داخـل دهانت قرار میـدهی! بـعد از مزه ڪردنش صورتت در هم میرود مـعلوم بود تـرش مزه بود از قـیافہ ات خـنده ام مـیگیرد بعـد از چـند ثانیہ می گـویم : مـحمـــدم بیا تــلوزیونو ببـریـــم اونــــــور... دستے بہ موهایـت میکشی و میگویی: بیـخیال خانومے حسش نیسـت بلنـد میشـوم تا خـودم دسـت بہ ڪار شوم امـا با دیدن حـرڪتم فورا از جـایت بلند میشوے و میگویی : دسـت نزن...بشین سرجـات خودم انجام میدم.....
❤️ از رفـتارت شـرمنده میـشوم با اینکہ خـستہ اے اما دلـت نمے خواهد باز هم من ڪار کنم! * * * * * * مائده ڪوچولو برادرزاده ات تازه سہ سالگے اش تمام شده... خیلے بہ تو وابستہ اسـت! مـادرش موهایش را چـترے زده و دو طرف را خرگوشے بستہ است موهای کـوتاه و بامزه اش بیـشتر از پیش جذابترش ڪرده! پیراهن ڪوتاه و ملوسی هم بہ تنـش کرده... لباس شیرے رنگ با گل هاے ریز صورتی و بنـفش ڪفش هاے صدادار و کوچکش را بہ زمین مے کوبـد تا برایـش بوق بزند!! بغلـش مے ڪنے و بہ آشـپزخانہ پیـش من مے آوریـش براے آخریـن بار سـوپے کہ پختہ ام را هم میزنم و شعلہ را خامـوش میکنم بہ پـیشت مے آیم و باهم بہ جمع مهمـان ها می پـیوندیم چـادر رنگے ام را روے سرم مرتب میکنم و کنارت روے مـبل مینشینم رو بہ مائده می گویم : سـلام عزیز دلم!خوبے؟ سرش را تڪان میدهد و عروسـک دستـش را آن طرف و این طرف میکند روے پاهایت می نشـانے اش و گوشہ ے گوشش را می بوسے و میـگویی : بلدی شـعر بخونے؟ سـرش را بالا و پایین میڪند _آفــــــــرین...چندتا؟ انگشـت های ریز و کوچکش را باز میکند و با ناز بچہ گانہ اش میگوید : ده تا بلدم! مـهمان ها از شیرینے اش سر سوق مے آیند و هـر ڪدام بہ نحــوے تشـویقش میکنند بہ چهره ے زیبایش نگاه میکنم...کمے هم بہ تو شباهـت دارد! با لبـخند دسـتش را میگـیرم و میگـویم : حالا بـخون ببینیم... همہ سکوت میکنند او هم با همان لحن شیرینش میخـواند : یہ توپ دالم قیلقیلیہ...سخ و سیفیـد و آبیہ...میزنم زمـین اَوا میـره... وقتے شعرش را تمـام میکند براش دسـت میزنیم و او از خجــالت در آغوشـت جمع میـشود! تو هم آنـقدر ذوق میکنے و فــشارش میدهے کہ جـیغش در میاید!! حـــسودے ام مــیشود...در دلم میگـویم اصـلا اگـر با برادر زاده ات اینگونہ اے حتمـا بعد از بہ دنیا آمدن زینـب یا علے اڪبر کوچکمـان دیگر بہ من نگاه هم نمیکنے... از فکر احمقانہ ام خنده ام میگیرد و میگویم : مگر میـشود کسی کہ اینقدر محبـت و احترام را آموختہ همسرش را از یاد ببرد؟!!! واقعا میـــشــود...؟! نویسنده: مـریــــــــم یـونـســــــی ادامه دارد......
❤️ وسی ویکم روز هشـتم هم از روز شمارم گـذشت...با اینکہ هر روز شکستہ تر و آشفتہ تر میشوم اما مجبورم مثل بازیگرے تمام رفتارهایم را با تو نـقش بازے کنم شاید هم مثل عروسـک خیمہ شب بازے کہ شرایـط زندگے اش او را بہ بازے وا میدارند... چـــون تو نباید بشکنے... باید استوار بمانے... تا تسلیم نـشوے... تا استوار بمانے... تا بتوانے دفاع کنے... اشکالے ندارد تمـام این تلخے هاے شیرین را بہ جان میخـرم ، فـداے عمہ ے سادات!برو دلبــرم... بہ خدا سپـردمت...فقط اے کاش نخـواهد بنده ے عزیزش را پـیش خودش ببرد! دفترچہ ے خاطراتم را از قفسہ ے کتابخانہ ڪنار انبوهے از کتاب ها بر میدارم تا دوباره با او درد و دل کنم... بــســمـ ربــ الــحـســـینـ و الشـهدا مے شنوے؟می شنوے خدایا...آنقدر پـشت خط می ایستم تا اخـر جوابم را بدهے همانظور کہ در افکارم با خدا صحـبت میکردم متوجہ نوشتہ اے کہ بی اراده و بے توجہ چنـد ثانیہ قبل نوشتمش مے افتم...دلم میلـرزد...وسـط دفترچہ ے چوبے ام با خـط درشـت نوشتہ بودم: "شـــهادتت مــــبارڪ محمــــدجان" "شهیـــد محمــــد بالامنـش چـند ثانیہ نگاهش میکنم...اشکے از گونہ هایم سر میخورد و روے خـطوط موازے برگہ ے کاهے خمیدگے ایجاد میکند...هدفم چہ بود؟انگـار میـخواهم خودم را آماده کنم... آماده یڪ اتفاق...! تـا فڪر از دسـت دادنت در سـرم آمد با حـرص روے نامت را خط خطے میکنم... خـودکار را بین برگہ ها میگذارم و از پـشت میز بلند میـشوم صداے باز شدن در مـرا بہ اتاق هال میکشاند...در راه فورا صورتم را پاڪ میکنم ڪفش هایت را در مے آوری...دسـت بی موهایم میکشم و مرتبشان میکنم با لبخنـد بہ استـقبالـت مے آیم سـلام گرمے میکنم و دسـتم را روے شانہ ات میگذارم لبخند بے روحے میزنے و سلام کوتاهی میکنی... تعجـب میکنم انگار چندان حال درستے ندارے ڪیف دستے کوچکت را میگیرم و روے میز عسلے رنگ میگذارم
❤️ وسی سوم خـودت را روبرویم روے مبل می اندازے و نگاهم میکنے...چشمانت می لرزد... بہ آشپزخانہ میروم تا برایت نوشیدنے بریزم داخل یک لیوان چند تڪہ یخ میریزم و از شربـت آلبالو پرش میکنم و بہ طرفت مے آیم و کنارت مینشینم... همـانطور بہ روبرویت نگاه میکنے صدایت میزنم جوابم را نمے دهے... دستم را جلوے صورتت تکان میدهم بہ خودت مے آیی و رویت را بہ سمتم مے کنے بدون حتے درجہ کوچکے از لبخـند! بہ چشـم هایم زل میزنے...با نگرانے میپـرسم : چیزے شده؟حـالت خوبہ؟ پلکے میزنے و رویت را دوباره از من میگیرے و بہ روبرویت نگاه میکنے لیوان شربت را جلوے دهانت میگیرم و میگویم : بخـورش...خنکہ... سـرت را کمے عقبتر می برے و با صدایے گرفتہ میگویی : نمیخورم خودت بخور با تعجـب نگاهت میکنم... _عــزیزم؟ ..... _محــمد؟ ..... بہ شانہ هایت میزنم بہ خودت می آیی و فورا میگویی : بلہ؟ _چیزے شده؟ _چے؟! _چرا اینجورے شدے؟ _هیچے... از جایت بلند میشوے و بہ سمت اتاق میروے بہ سمتت می دوم و روبرویت می ایستم بہ صورتت زل میزنم و با اندکے عصبانیت میگویم : چی شده؟ من کاری کردم؟!!! با حالت عجیبے بہ چشمانم خیره میشوے مـردمک سیاه رنگ چشمـهایت میلرزد انگار میخواهےبا تمـام وجودت بغضـت را نگہ دارے اما چہ بغضے نمیدانم... یکباره بغضت میشکند و اشک هایت روی گونہ هایت میریزد و محاسنت را خـیس میکند... با نگرانے جلوتر مے آیم و بہ چهرت نگاه میکنم می پرسم : چیـــشده؟؟؟بگـو خــب... _حامـدو...آوردن... _حامد؟!حامد کیہ؟ _یکے از...رزمنده ها...آوردنش...پیکرشو آوردن... _چــــے؟!!!! _تو بغل من جون داد...جلو چشـماے من شهید شد...دیدمش...دیدمش داشت میخندید... قلبم تیـر میکشد...یاد لکہ ے خونے روے لباست می افتم... چهره ام درهم میرود...امـا فورا تغییر موضع میدهم...نباید ببینے دارم گریہ میکنم...نباید ببینے حالم بدتر از توست زیر لب میگویم : پـس اون لکہ ے خونے...
❤️ وسی وپنج گریہ ات شـدت میگیرد و روے مبل میـنشینے... دسـتت را بین مـوهایت میکشے و سرت را پایین میبرے گریہ هایت تمـام تنم را سسـت میکند دسـتانم میلرزد کنارت می نشینم و گردنت را در آغوش میگیرم دوست دارم دلداری ات دهم اما بغض گلویت صدایم را خفہ ڪرده...میترسم لب بگشایم و صدایم را بشنوے و بشڪنے... من نباید نا امیدت کنم حتے اگر از درون بسوزم... حتے اگر نـخواهم... بہ هر حال من هم ڪنارت شهید میشوم... امـا بہ مـرور...‌! * * * * * * لباس نظامے ات را از کیف در میاورے و بو میکشے... لباس را تنت میکنے...شبیہ بچہ ها بہ حرکاتت نگاه میکنم دکمہ هایشان را یکے یکے میبندے و جلوے آینہ بہ قامتت نگاه میکنی... نزدیڪ تر می آیم و از داخل آینہ به صورتت زل میزنم... با لباس رزم جذبہ اے پیدا میکنے کہ حتے من را هم میترسانے! صـورت سفیدت میان چـشم ها و محاسن مشکے رنگت از آینہ دلم را میلرزاند وقتے بہ آخـرین دکمہ میرسے سرت را بالا مے آورے و از داخل آینہ با لبخنـد بہ چشـم هایم نگاه میکنے و... با اینکه تــو را دیدن با این لباس جانـــَم را آب میکند اما... فقط تحمل میکنم مدام مواظبم که مبادا اشکـ هایم سرازیر شوند و تو ببینی... یا اینکه بغضم بشکند و همراه با آن تــو هم بشکنی... سربنــدت را از جیب لباسم بیرون می آورم عطر حــرم تمام اتاق را پر میکند... دستم را روی شانه ات میگذارم و سربندت را مقابل چشمانتـ میگیرم... رویت را برمیگردانی و میگویی:این یکی کار خودتــه...! لبخــند عمیقی میزنم پشت میکنی و خم میشوی... سربندت را میبندم میخندی و میگویی:نمیخوام برم جنگ که خانــومے... *** لباسم را مرتب میکنم و چـادرم را روی سرم میگذارم. برای تشیــیع دوست شـَهیدت می رویم... دستانت را محکم میگیرم...آنقدر محکم که نمیخواهم هیچ چیزی بین من و تو رو رو جـ ـدا کند... از آنجا میترسم...میترسم نکند من هم روزی همراه با تابوتــی سه رنگ به دنبالت بیایم... هر لحظه که مردم بیشتری می آیند قلبم تپـش های تندتری میزند... احسـاس عجیبی تمام تنم را فرا میگیرد... دستم را میکشی و از بین جمعیت رد میشویم. هر کسـی با عکسی آمده... اشـکهایم از اضطـراب خشـک شده... نمیدانم چرا؟!...واقعا چــرا؟ خدایا به بزرگی ات قـسم مرا اینگونه آمـاده نکن.....نکند داری امتحانـم میکنی؟... نکند میخواهی تمام این سختی هارا تمریـنی برای رنجی بــزرگ برایم فراهم کنی...خدایــــا.... از بین جمـعیت دور میشویم وارد ساختمانی میشویم...پله ها را با عجله طی میکنی... در راه پله ی ساختمان عکس شـهدا و پلـاک های شکـسته چسـبیده... از راه پله ها میگذریم...به اتاقی شبیه مسـجد یا نمـاز خانه می رسیم...چندین کفش و پوتیـن بیرون اتاق افتاده و صدای گریه و ناله می آید... با صدای گریه ها پاهایم بی حس میشوند...به کجا آمدیم؟...کفش هایمان را در می آوریم و وارد اتاق میشویم...
❤️ وهفتم پیـڪر شهید را روے دسـتشان میگــیرند و در خـاڪ جا مے کننـد... دلم میگـیرد...بغض گلویم را میـسوزاند ازدحـــام جمعیـت مــرا از صحنہ دور میڪند دسـتم محڪم گرفتہ ای تا در جمعیـت گم نشـوم... صـداے جیغ و داد هاے همسـرش مدام در گوش هایم میـپیـچد _حـــــــــــامــــــــد...حـــــامـــدجــــان... از ترس اینڪہ کودکم را میان این جمعیت از دست ندهم خودم را بہ سختے دور میکنم نــفس نفــس زنان روے یک قبر مینشینم و آرام میـشوم بہ دنبالم مے ایی و میگویی : چیشده حالت خوبه؟بریم خونہ؟؟؟ _نـہ...خوبم... چشمانت از گریہ قرمز میـشوند...بہ صورتت زل میزنم از پیشـم میروے و بہ جمعیت میپـیوندے شــهدا کہ امروز مهمان داشتہ اند! خــوش بحال مهمانشان... خــوش بہ حــالش...! فقـط چهار روز تا رفتنت مانده...چهــار روز...بهتــر از بگویم چهار ثانیہ تا رفتنـت مانـده بعـد از دیدن همـسر شهید تمـام افکارم درگـیر شده...چقـدر جوان بود! شنیده بودم کہ تازه چنـــد ماهے از دوران نامزدے اش گذشتہ بود چہ عاشقانہ از عـشقش گذشت عشــق...تکیہ گاه...زندگے... یک جملہ اش برایم عجــیب بود میگفـت حامد را عمہ جان داد و خـودش هم از من پـس گرفت چـهره ے معصوم و نورانے شهید هنوز در خاطرم هـست اصلا با آدم حـرف میزد...لبخــند میزد... خــدایا این چہ رازے است کہ بہ هر جــوانے اسم شهید میدهے اینقدر زیبا میشـود؟ فـــقط تنها ســوالم این اســت چہ چیزے از آن دنـیا دید کہ این چنین چشــمانش را از اینـجا بستہ بود؟ گـل هاے یاس دور تابوت صــورتش را قاب گرفتہ بودند... همــچنین دور صورت همـــسرش را...
❤️ وسی ونه نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟مرا چہ مینامند؟بہ هم میـگویند همــسرشهید؟ دلـم براے تڪہ تڪہ شدن هاے بعد از اینها میــلرزد از اینکہ چطور زندگے ام پیـش خواهد رفت... اصلا اصلا چہ کسے گفتہ کہ میخواهی شهید شوے؟ این ها خیال بافے است...میدانم! میروے میایے... مثل اولین بار! زنگ در بہ صدا در می آید...چادر رنگے ام را بر روے سرم مے اندازم و بہ حیاط میروم در را باز میــکنم...پـشت در ایستاده اے با باز شـدن در سرت را بلند میکنے و لبـخند ملایمے میزنے انگــار کہ حوصلہ ی خندیدن ندارے میـپرسے: چرا اومدے پایین با آیفون باز میڪردی با خنده میگـویم : بالاخـره اینجورے میفهمی کہ یکے تو خونہ منتظرت بود دیگہ... کمے لبخندت پر رنگ تر میشـود و سڪوت میکنے در را میـبندم و پا بہ پایت بہ سمت اتاق میرویم لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی سڪوت خستہ کننده ات حوصلہ ام را سر میبرد تلفـنت را از جیب لباست در میاورے و قسمـت موسیقے را می آورے مداحے را میگذارے و روے تخـت دراز میکشے دلم میگیرد بہ صورتت نگاه میکنم سنگینے نگاهم را حس میکنی و رویت را به سمتم میکنے زیر لب همـراه مداحے میخوانی ... بہ آرامی میپرسم : یعنے واقعا فقط چهار روز دیگہ مونده؟! نمی شنوے و میگویی : چی؟! بغض میکنم میخواستم دوباره بپرسم اما میترسیدم از روے صدایم بفــهمے مڪثے میکنم و بغـضم را فرو میدهم دوباره میـپرسم : محمد بہ چهره ام نگاه میکنے و ادامہ میدهم : وقتـے رفتے...مـن چیکار کنم؟! از جـایت بلند میـشوے و میـگویے : بہ اون بالایے توڪل کن! _وقتے دلم برات تنگ شد؟اون موقـع چے؟ صـورتت را جـلو مے آورے و بہ چشـمانم نگاه میکنے... وقتے رویم را بالا می آورم یڪدفعه خنده ات میگیـرد و میـگویی : نگاش کن!شبیہ بچہ هایی شدے کہ مامانشونو گم کـردن لبـخند تلخے میزنم و جـواب میدهم : آخہ...تو مــادرمے...خواهرے...برادرمے...همسـرمے...دوستمـے...تو همہ کسمے محمــد بدون تو من هیـچکیـو ندارم... لبـخندت خشـک میشود و پاسخ میدهے : اشتبـاه نکن!حـتے اگہ منو هم نداشتہ باشے...یکیو دارے کہ همیشہ حواسش بہ توئہ...همیـشہ...
❤️ وچهل ویکم _اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟ _منظورت چیہ؟ _اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟ نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟ صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد! ! ! مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے... امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید همہ چی رو پشـت پا بزنیم... چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ... مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم دسـتت را روے شانہ هایم را میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش! میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ... پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا صبح قشنــــــــگ بخیــر... غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم... روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...! –ساعت چنده؟! _۷:۳۰ دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا... میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم... از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی... _به بـه...آقـا محمد... از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی... قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم... سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی... لبخند میزنی و میگویی: یا الله _سلام عزیزم...بفرما پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی: لبخند پر رنگی میزنم... خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است... با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی... لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم... در همان حال به چهره ات نگاه میکنم... سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟... لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم... نـویسنده : مریم_یونسی ادامه دارد.......
❤️ بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من! با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من! جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد... قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم فـقط سہ روز مانده...! از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا... _فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...! _نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے _چشم هرچی شما بگے شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم رویت را بہ سمـتم میکنے با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟ _برو عزیزم مراقـب خودت باش! _یاعلی * * * * * * بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم: ... چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد! از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت...
❤️ وچهل وچهار دوازده ثانیہ... دوازده خاطــره... دوازده اتــفاق... هر روزش یڪرنگ... هر ثانیہ اش پر شده بود از نـفس هاے پاکت کہ مـرا مهمان با تو بودن کرده بود! چہ زیبـا زندگے من در کنارت زینت بخشیـده شد...! قلمم را روی کاغذ میگذارم و نوشتہ ام را مرور میکنـم...دستـم را زیر چانہ ام میگذارم و خـط بہ خـط را دور میزنم وقتے از آخرین کلمہ هم میگذرم نفس عمیقے میکـشم با حــرف پایانے ام دفـترچہ ام را میبندم و دوباره در قفسہ ام جایش میدهم تابــستان۹۵ از پـشت پنجره بہ حیاط خانمان نگاه میکنم...آفتاب پر نور روے شاخہ هاے درخـت انار حیاطمان برق انداختہ است آب باقے مانده ے توے حوضچہ ے آبی رنگ ڪنار باغچہ امان هم همـــراه شاخہ ها میدرخـشند... آفتاب بہ همہ ے آنها روشنایی میبخـشد!عجـــب مخلوق بخــشنده اے... بہ در سفیـد رنگ حیاطمان خـیره میشوم...هربار کہ از بیــن چارچوبـش میگذرے پشـت همین پنجره ها مدام منتـظر میمانم تا قفـل آهنے اش بچــرخد و تو از پشـت در دوباره وارد خانہ امان شوے! انـتظار خنده داریســت مگر نہ؟! البتہ دیگـر اسمـش را انتظار نمی گذارم خـطابش میکنـم دیوانگے!جـنون! بہ هـر حال کہ تو در این داستان اسـتاد بہ آتش کشیدن لیلی ات شده ای و من هم مجــنونے برای مجنون! * * * * * * _غــــذام ســـــوخت...! مے خنــدے و در را میبندی و وارد اتاق میشـوی هراسان بہ سمـت آشپزخانه میروم و قرمہ سبـزے سوختہ ام را از روے اجاق گاز بر میدارم... آنقـــدر با عجلہ کہ حتے فراموش میکنم دسـتمالے براے برداشتن دیگ بردارم دســتم میسوزد و دیگ از دستم بہ زمین مے افــتد و تمــام خورشت سبزے ام روے سرامیک هاے آشپـزخانه پخـش میشود با صداے جیغ و افتادن غـذا بہ سمت آشـپزخانہ می آیی و میگویی : چیشده؟؟؟؟ با هل قاشقے بر میدارم و خـورشت را از زمین داخل دیگ میریزم دسـتانم قرمز میشوند بہ سمتم میدوے و دسـتم را میگیرے و با نگرانے میپرسے : سـوختے؟ مشغول کارم میشوم قاشق بزرگے میگیرے و مقـدار باقی مانده از غذا را هم از روے زمین داخل ظرفی میریزی و میگویی : تو برو من تمیز میکنم با اعتـراض میگویم : نـــــہ...من تمیز میکنم دیگہ چیہ...برو لباستو عوض کن خودم مرتبش میکنم اخم میکنے و با جدیت میگویی : گفتم نمی خواد _آخہ...تازه...از سرڪار... _مــریم جان بلند شو برو خانومم برو _عہ محــمد...کجـا برم؟ همانطور کہ مشغول پاڪ کردن زمین بودے پاسخ میدهے : برو آماده شو بی پاسـخ با تعجـب بہ چهره ات نگاه می کنم کلافہ میگویی : هنــوز نشستہ اے کہ... از جایم بلند میشوم و مانتو و روسرے ام را میپوشم چادرم را سرم میگذارم و دوباره بہ پیشت می آیم... تمام آشپزخانہ را پاک کرده اے و روے سرامیک هارا دستمـال کشیدے دسـتت را میشورے و بہ سمـت اتاقمان میروے
❤️ وچهل وشش لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است مهمانم کنے میرویم _ببخشیـد عزیزم...من قرار بود مهمونـت کنم ولے حالا تو منو داری مهمون میکنے... _از ایـن حرفا نداشتیـما...! ماشین را روشـن میکنے و حرکت میکنے * * * * * * صـندلے را کنار میزنم و پـشت میز مینشینم بہ دور و برم نگاه میکنم...دکوراسیون رستوران یک فضای سنتے و چوبے بود... خیلے شیڪ! همـانطور کہ حواسم بہ دور و برم گرم بود دسـتت را روے دستانم میگذاری و میگویی : خوشـت اومد؟! چشـمانم بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و میگویم : ولے از قورمہ سبزیم نمیگذرم... با تعجـب میگویی : چہ ربطے بہ من داره خوبہ خودت ریختے...! _ آره دیگہ حواسم بہ تو پرت شد غذام سوخت! دستت را بالا مے آورے و میگویی : چشـم تسلیمم! میـخندم و با مهـربانے نگاهت میکنم آقاے جوانے با لباسے تر و تمیز بہ پـیشمان مے آید و مـنو غذا را بہ سمـتمان میگیرد و میگوید : چے مـیل دارین؟! نگاهے بہ لیـست غذاها مے اندازی و یکے را انتخـاب می کنے من هم همـان را سفارش میدهم دوباره بہ دور و برم نگـاه میکنم متوجہ سنگینے نگاهت میـشوم کہ بہ صورتم زل زده اے رویم را بر میگـردانم و میگـویم : چرا اینجـورے نگام میکنے؟ مکثے میکنے و دستت را بہ موهایت میکشے و میگویی : هیـچی... چند دقیقہ بـعد همان آقاے جوان غذاهاے سفارش داده شده امان را مے آورد و روے میز میگذارد تشـکر میکنی و میـرود قاشق و چـنگالم را از روے میز بر میدارم و شروع بہ خوردن میکـنیم * * * * * * بـعد از خـوردن غذایــمان حـساب سفارشاتمان را میـپردازے و بہ سـمت خانہ حرکت میکنیم بہ ساعت نگاه میکنم نیم ساعت مانده بہ چهار بعـد از ظـهر این یعنے چند ساعـت دیگـر روز دوازدهم هم تمـام میـشود و دو روز میـماند تا رفتنـت... روز دوازدهم هـم تمـام شد و امـروز سیزدهمیـن روز از بودنت کنار مـن است... راستـش را بخواهے این اولیـن بارے اسـت کہ اینطور بہ تاریـخ رفتنـت حساسم شاید دفعہ ے قـبل هنـوز نبـودنـت را چنـدان نچیده بودم و ایـنبار خـبر دارم کہ نباشے چہ میـشوم... شایـد هم اینـبار...نہ نہ چیزے نیـست همـان استـرس نبودت اسـت نہ چیز دیگر! وقتـے بروے و بیایی تمـام میـشود... مـثل دفعہ ے قبل! برایت این دو روز آخـر را مرخـصے نـوشتہ اند تا کہ میروے پـیش خانواده ات باشے خانواده ے سہ نفـره ات... روز سیزدهم هـم مـثل روز دوازدهم گـذشـت با ســرعتے آرام امـا فوق العاده سـریع! اصـلا شبیہ دفتـر ادبیات هر چہ آرایہ دارد را خلاصہ ڪرده ای در خودت...ایـن پارادوکس گذر زمـان هم بخـاطر وجـود توست! اگــر نباشے همـین ثانیہ هاے تنـد هم آنقدر ڪند میشـود کہ تا بیایی هـزاران بار پـیر میـشوم چـشمـانم را باز مـیکنم نـور تیـز خـورشـید از پـشت پنجـره پلک هایم را تاب میـدهد طـبق همـیشہ بہ تـقویم نگـاه میـکنم در کـنارم آرام خـوابیده اے دلم نمی آید بیدارت کنم یا شاید هم حـوصلہ اش را ندارم از ناراحـتے درد معده ام حـس میکنم...ملافہ ام را کـنار میزنم و از روے تخـت بلند میـشوم سـاعت حـرکت فردایـت مشـخص نشـده پس از همــین امـروز باید وسایـلت را آماده کنم... اے خـدا...چـطور میـتوانم دسـت بہ چیـز هایی بزنم کہ حتے نگاه کـردن بہ آنها قلبـم را بہ درد می آورد... نــویسنـده : مـریــــــم یـونـســـــی
❤️ وچهل وهشت دسـت و صـورتم را میـشورم و چـند تکہ نان و یک لیوان چایی مـیخورم و بہ سـمت ساکـت میروم دوسـت ندارم وقتـی بیداری وسایلت را جمـع کنم چـون میدانم مانع این کـار میـشوے آهـستہ در کـمد دیوارے را باز میـکنم تا بیدار نـشوے و آرام کولہ ات را بر میدارم آنـقدر سنگـین است کہ دوش هایم را درد می آورد کـشان کـشان تا وسـط هال میبرمـش وسـایلت را از داخـل کـولہ ات بیرون مے آورم ظـرف غذاهایی را کہ قبلا برایـت گذاشتہ بودم هنـوز داخـل کیفت است بہ کلے فراموششان کرده بودم سرش را باز مـیکنم بہ جز خورده هاے شیرینی ظـرف خالے است بـطرے آبـت هم هنوز توے کولہ است ظرف هایت را بیرون می آورم و میـشورمشان لبـاس نظـامے سوریہ ات همـان کہ لکہ ے خونے روے سینہ اش بود را در مے آورم تا آن را هم بشـورم چـند چیـز دیگـر مثل مفاتیـح و کتاب آمـوزش زبان عربے و قطـب نما و ...بیـن وسایل داخـل کیفت بود همـہ را بیرون میریـزم تا از نـو داخـل کیفـت مرتب بچـینم تمـام جیب هاے کولہ ات را باز مـیکنم بیشـترشان خالے اسـت امـا در آخـرے تکہ کاغذے تا شده قرار داشـت کہ رویـش نوشتہ بود با دیدنش نفـسم حبـس میشود شروع بہ خواندنش میکنم : بسـمـ ربـ الـحســیـنـ و الشــهـدا خـدایا ، اے معــبود من! تو خـود میدانے کہ چنـد روزے است کہ حب رسیدن بہ تو وجـودم را گرفتہ است و شـهادت بزرگـترین آرزوے من... اڪنون کہ ایـن نامہ را میخـوانید اگـر بے بے زیـنب مرا قبول کنـد من هم در زمـره ے شهیدانش جاے گرفتہ ام دســتم را روے قلبم میگذارم و با نفـس عمیـقے دیگـرے بہ خواندن ادامہ میدهم خـواهرانم حجــاب...شـما را بہ جـان حـضرت مادر قسم میدهم...حجـاب شـما سنگـر دیگـرے است مـردان خدایے از دامـن شمـا بہ معـراج میـرسند... همـــسر عزیزتر از جانم! هـروقت خـبر شهادتم را شنـیدے بے قرارے نکن...مے دانم سخـت است اما تو مقـاوم باش و بـدان صبـر تو پایان خوشے خواهد داشـت! آنـقدر قلبـم بہ درد مے آید کہ چشـمانم را میبـندم و قـطره اشکے از روی صورتـم سر میـخورد و روی کاغذ مے افـتد هم نمے خواهم ادامہ اش را بخوانم هـم نمے توانم مـریم جان...حـلالم کن بابـت تمام رنج ها و سختے هایے کہ کشیده اے...حـلالم کـن و براے ایـن همـسـر بے لیاقتت دعا کن! ان شاءاللہ خـدا تو را هم شهـید خواهد کـرد... دیـگر صدای هق هـق گریہ هایم بلنـد میشـود بـعد من تـو مسـئول ایـن نهضتے...مـبادا پـرچمم را روے زمیـن بگذارے...سـیرت زینـب گونہ ے تـو همـان ادامہ ی این راه اسـت از حـریمش دفاع کن! دسـتم را روے سینہ ام میگـذارم و بہ سرفہ و هـق هـق می افتـم... صـدایم را کہ میـشنوے بـیدار میـشوے و هراسان بہ سمـتم می دوے...!
❤️ و پنجاهم بـدون اینکہ متوجہ کاغذ توے دسـتم باشی احـتمالا چـون کیفت را دیدے متوجہ گریہ ام شدے... اشـک هایم را پاک میکنم سرم را بالا میگیرم چشـم هاے خیـست دوباره اشـک هایم را در مے آورد _گـریہ نکـن خانومم...گـریہ نکن هـق هـق هایم از سـر می گیـرد دسـتت را روے چـشمانت میگذارے و اشـک میریزے هم متعجــبم هم نگــرانم هم ناراحـت بہ صورتم نگاه میـکنم آنـقدر گریہ میکنے کہ شانہ هایت تکان می خورد...بہ ریش هایـت دست میکشم دسـتت را از روبروے صـورتت بر میداری و میگویی : بزار دل بـکنم مریـم...دارے دلمو میلرزونی... قلبـم میشکند... شـکستہ تر از هر وقـت دیگرے...تکہ هایـش را از میـان آغوشـت جمع میکنم... دسـتم را باز میکنم و از میـانش برگہ ی مچالہ شده و خیـس از عرق دستم بر روے پایت می افتد چشـم های خیسـت ، اشک هایت کہ محاسنـت را تر کرده ، چهره ے از همیـشہ زیباترت ، همہ ے این ها هم قلبم را تکہ تکہ میکند هم آرامم... دوسـت دارم با تمام وجودم فـریاد بزنم بس کن محمــــــــد...برو...دل بکن...فقط دل مرا بہ آتش نکـش اما نمی شود تو در بہ آتش کشیدن عاشقت استادے! کاغذت را از روی پایت بر میداری و با دیدنش چشـمت را میبندی و سکوت میکنے... از جایم بلنـد میشوم و دستی روی گونہ هاے خیسم میکشم لباست را بر میدارم و در لباس شویی مے اندازم مو هایم را مرتـب میکنم و سفره ے صبحانہ را برایت حاضر میکـنم... جـو خانہ سڪوت بود و سڪوت...! لبـاس هاے خـشک شده ات را از بام خانہ بر میدارم و وسایلـت را یکے یکے در کیـفت میچینم چنـدین خوراکے و میـوه و غذاے توراهے کہ برایـت پختہ بودم هم بر میدارم و در کولہ ات جا میدهم چـند دقیقہ بعد کنارم مے نشینے و چند ثانیہ بہ حـرکاتم نگاه میکنی میـخواهم زیـب کیفت را ببندم کہ نزدیک تر میشـوی و دسـتم را میگیرے و بہ چـشمانم خیـره میشوی...وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم دلم میـلرزد... انـگار چهره ات فـرق کرده است!نـورانے تر...زیباتر...نمے دانم چہ در چشـمانت بود کہ قلبم را هـزار برابر عاشق خـودت کرد آرامـش خاصے در نگاهت بود کہ هیچ وقت دیگـر نداشتی... میگـویی : مـریمم چـند ثانیہ نگاهت میکنم و جواب میدهم : جـان دلم؟! _یہ چیزے بگم؟ چشـمم را بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و ادامہ میدهے : اینبار...شاید مثل دفعہ ے قبل نباشہ...باید صبور تر باشے... میـخواستم داد بزنم نــــــہ...مثل قـبل اسـت...تو برمیـگردے...اما گلویم خـشک میشود و هیـچ چیزے از زبانم بیرون نمی آید و تو همچـنان میگویی : نمے تونے باهام تمـاس بگیری...تا خـودم بهت زنگ بزنم...البتہ ایـن مثل دفعہ ے قبلہ...اما یہ چیز دیگہ کہ... حـرفت را قطع میکنی و سرت را پایین می اندازی با دلهـره بہ چهره ات نگاه میکنم و منتـظرم تا ادامہ اش را بگویی... اما تو همـچنان سکوت میکنی...بہ سـختی قفـل سینہ ام را میگشایم و میپـرسم : چہ چیز دیگہ اے؟ سکـوت میکنی و چـشمت را همـچنان بہ زمین می دوزے دوباره میـپرسم : مـحمـد...؟! سـرت را بالا می اورے و با چشـم هایی کہ اشـک دورش را قاب گرفتہ است میگویی : فقـط مراقب خـودت باش... بغـضم میشـکند و دوباره گریہ هایم شروع میشود
❤️ بہ سـمت ساختمـان کوچکے کہ در جایی از حیاط بزرگ سپاه است قدم بر میدارد... پا بہ پایـش راهی میشوم...با آمـدن مـن چنـد خانم چادرے از ساختمـان بہ طرف من مے آیند تـپش هاے قلبم رفتہ رفتہ تنـدتر مـیشود نکنـد براے محمـدم اتفاقی افتاده؟! نکـند کہ... نہ نہ...افـکار چـرند و پـرند را از سرت بیرون کـن!یـعنی چے کہ محمـد... صـدای مداحے آشنـایی رفتہ رفتہ بلندتر میـشود ... با تعـجب و دلهـره بہ همہ چی زل میـزنم...معنے این رفتارشان چیـست؟! مگـر اتفاقی افتاده...؟ خـدایا پـناه بر خــودت... گریہ هاے زیـنب در آغوش عمویش بلنـد میـشود...امـا لحـن گریہ هایش با همیشہ فرق کرده نڪند متوجہ چیزے شده...همـانطور کہ نزدیڪ ساختمان میـشوم صداے مداحے بلـندتر میـشود بی اراده چـشمانم پر از اشک میـشود...در دلم آرام امن یجیب مـیخوانم اتـفاقے کہ نیـافتاده اسـت...دلهره هایـت دیگـر برای چـیست؟! نـفس عمیـقی میـکشم و خـودم را دلداری میـدهم کفش هایم را در می آورم و وارد ساختمان مـیشوم چـقدر اینـجا آشـناست... قبـلا آمـده بودم؟! دیـوارهایـش با سربنـد های مختلـف و پلاڪ های شهدا تزیین شـده است...روے سقـفش چفیہ هاے بزرگ نصب شده دکـور اتاق هـرچند خیلے زیباست...اما در وجـودم حـس وحشت ایجاد میـکند! امـا تا چشـمم بہ عکـسی میـخورد ، آرام مـیشوم عکـس شهیدی کہ قبـلا همـراهت آمـده بودم و در معـراج دیده بودیمـش وقـتے پرده ی سـبز رنگی را کنار مـیزنم تابوتی پوشیــده از پرچم ایران کمی جلوتـر گذاشتہ بود و چـند نفـر از نظامیـان دورش را گرفتہ بودنـد با دیـدن تابـوت سہ رنـگ تمـام تنم بی حس میـشود در دلم میگویم : هیـچے نیـست...همــش شوخیہ...مگہ غافلگـیری هاے محمــد رو نمـیشناسے؟! امـا نمی دانم چـرا اشـک هایم یکی یکی روی گونہ هایم سـر میـخورد... _نـگا...الان برے جـلو مـیبینی توش خالیــہ...مـحمـد اینـجا چیکار میـکنہ...اون سوریہ اس! برادرت چـند قدم آنـطرف تر از مـن ایستاده بود...صـدای گریہ هاے زیـنب با صـدای مداحی آمـیختہ میشـود همـانطور کہ بہ تابـوت نزدیک میـشوم...قلبـم تنـد تر و تنـدتر میـزند جـورے کہ انـگار چنـدثانیہ دیـگر از کار می افتد امــــا... چــشمم را میـبندم و جـلو میـروم...وقـتی پایم بہ تابـوت میخورد می ایسـتم... نـویسنده : مــــــــریم یــــــونسی
❤️ آرام میـنشینم و با چشـمان بستہ دسـتم را جـلو میـبرم لـرزش دسـتانم را حـس میکنم...هر کس دیگـری هم باشـد حـس میکند... همـانطور کہ دسـتم را دراز میـکنم در دلم میگـویم تـوش خالیہ...هیـچے نـیست...محمــد یہ جاے دیـگہ اس... جــسم سـرد و لطیفی بہ دسـتانم میـخورد...چــقدر آشـناست...آرام چـشمم را باز میـکنم امـا قـطره ے اشـکے دیدم را تار کـرده وقـتے روے گونہ ام سـر میـخورد چـهره ی زیـبایت روبرویم ظاهر میـشود...نـورانی تر از قبـل... طاقـت نمی آورم و هق هق گریہ هایم ڪل اتاق را پر میکند...دوسـت ندارم گریہ کنم...این اشـک ها مانع دیدنـت میـشوند... بی معـــرفت...چـــــرا پلڪ هایت را بستہ ‌اے ؟؟ بلنـــد شـــو دخـترت را ببین...نگـاه کن اسـمش را زیـنب گذاشتم!همانی کہ گفتہ بودے راستےچہ لبخــند آشـنایی دارے...همـیشہ میـخندیدی...حـالا هم با این خنـده های زخـمی ات داری دل مـیبری از من!اصــلا... دلــبرم خـوابیده...بیــدار میـشــود...مـیدانم... دسـتم را بالاتر مـیبرم و روے صورتت میکـشم و... _مـــریم جان...خـانومم...عــزیزدلم آرام آرام چشمم را وا میـکنم زیـنب را در آغوش کشیـدی و چہ آرام خوابیده بود! با بهـت بہ چهره ات نگاه میکنم...خــدایا...یعنے همہ ے ایـنها خواب بود؟!یعنے محـــمد پیـش ماست؟؟؟ مــحمـدم برگشتہ...؟ تـــو برگشتے...پـــــیش من...پـــــیش دختـرمان... بازم هم غافلگیرم کردے! وقتے میخـواستم زیـنب را بخــوابانم خوابم بـرده بود... بی اراده از جـایم بلـند میـشوم و با تمـام وجـودم در آغوشـت میگـیرم و مـیگـویم ! نـویسنده : مـــــریم یونسی