#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوهفت وچهل وهشت
دسـت و صـورتم را میـشورم و چـند تکہ نان و یک لیوان چایی مـیخورم و بہ سـمت ساکـت میروم
دوسـت ندارم وقتـی بیداری وسایلت را جمـع کنم چـون میدانم مانع این کـار میـشوے
آهـستہ در کـمد دیوارے را باز میـکنم تا بیدار نـشوے و آرام کولہ ات را بر میدارم آنـقدر سنگـین است کہ دوش هایم را درد می آورد
کـشان کـشان تا وسـط هال میبرمـش
وسـایلت را از داخـل کـولہ ات بیرون مے آورم
ظـرف غذاهایی را کہ قبلا برایـت گذاشتہ بودم هنـوز داخـل کیفت است بہ کلے فراموششان کرده بودم
سرش را باز مـیکنم بہ جز خورده هاے شیرینی ظـرف خالے است
بـطرے آبـت هم هنوز توے کولہ است
ظرف هایت را بیرون می آورم و میـشورمشان
لبـاس نظـامے سوریہ ات همـان کہ لکہ ے خونے روے سینہ اش بود را در مے آورم تا آن را هم بشـورم
چـند چیـز دیگـر مثل مفاتیـح و کتاب آمـوزش زبان عربے و قطـب نما و ...بیـن وسایل داخـل کیفت بود
همـہ را بیرون میریـزم تا از نـو داخـل کیفـت مرتب بچـینم
تمـام جیب هاے کولہ ات را باز مـیکنم بیشـترشان خالے اسـت امـا در آخـرے تکہ کاغذے تا شده قرار داشـت کہ رویـش نوشتہ بود
#وصـیت_نامہے_محمـد_بالامنـش
با دیدنش نفـسم حبـس میشود شروع بہ خواندنش میکنم :
بسـمـ ربـ الـحســیـنـ و الشــهـدا
خـدایا ، اے معــبود من! تو خـود میدانے کہ چنـد روزے است کہ حب رسیدن بہ تو وجـودم را گرفتہ است و شـهادت بزرگـترین آرزوے من...
اڪنون کہ ایـن نامہ را میخـوانید اگـر بے بے زیـنب مرا قبول کنـد من هم در زمـره ے شهیدانش جاے گرفتہ ام
دســتم را روے قلبم میگذارم و با نفـس عمیـقے دیگـرے بہ خواندن ادامہ میدهم
خـواهرانم حجــاب...شـما را بہ جـان حـضرت مادر قسم میدهم...حجـاب شـما سنگـر دیگـرے است مـردان خدایے از دامـن شمـا بہ معـراج میـرسند...
همـــسر عزیزتر از جانم! هـروقت خـبر شهادتم را شنـیدے بے قرارے نکن...مے دانم سخـت است اما تو مقـاوم باش و بـدان صبـر تو پایان خوشے خواهد داشـت!
آنـقدر قلبـم بہ درد مے آید کہ چشـمانم را میبـندم و قـطره اشکے از روی صورتـم سر میـخورد و روی کاغذ مے افـتد هم نمے خواهم ادامہ اش را بخوانم هـم نمے توانم
مـریم جان...حـلالم کن بابـت تمام رنج ها و سختے هایے کہ کشیده اے...حـلالم کـن و براے ایـن همـسـر بے لیاقتت دعا کن!
ان شاءاللہ خـدا تو را هم شهـید خواهد کـرد...
دیـگر صدای هق هـق گریہ هایم بلنـد میشـود
بـعد من تـو مسـئول ایـن نهضتے...مـبادا پـرچمم را روے زمیـن بگذارے...سـیرت زینـب گونہ ے تـو همـان ادامہ ی این راه اسـت از حـریمش دفاع کن!
دسـتم را روے سینہ ام میگـذارم و بہ سرفہ و هـق هـق می افتـم...
صـدایم را کہ میـشنوے بـیدار میـشوے و هراسان بہ سمـتم می دوے...!
📛😳📃😢📛
🌹سیاحت_ݟرب
🌸آقانجفی_قوچانی
#قسمت_چهلوهفت
دریچهخانه باز شد.
یک هزار نفر مسلّح شده و سوار شدند.
پرچمی به رئیسشان داده و سفارش نموده که در هر پستی و بلندی، حال صعود و هبوط (فرود آمدن)، صدا به «لبّیک وسَعدَیک» بلند نمایید که گویا «هل من ناصر» آن دو امام غریب و بیکس را میشنوند، که خونها در جوش باشد.
به رئیس ملائکه گفتم که: باید صد نفر از ملائکه به همراهی این فوج، روانه کنی.
آن بیچاره هم غیر از موافقت، چارهای نداشت و به ناگواری و غُرغُرِ با خود، که معلوم بود بر این رفتارهای ما اعتراض دارد و مخالفت رضای حقّ میداند؛ 🤨
بلکه این کار را دیوانگی و از حیّز عقل (دایره عقل) خارج میپنداشتند.
همینطور فوجی از پس فوج دیگر، با یکصد نفر ملائکه حرکت نمودند، تا آن که شش فوج به فاصله چندی روانه شدند و فوج هفتم که مرکّب از شش هزار نفر بود با بقیهی ملائکه حرکت نمودیم و خودم عَلَم
🌟 «نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ؛ یاری از جانب خداوند است و فتح و پیروزی نزدیک میباشد» را به دست گرفتم و شاکی السّلاح (با تمام سلاح و با شوکت و هیبت) با شمشیرهای برهنه و در هر صعود و هبوطی از نعرههای لبّیک گفتن و شیهه اسبها و تاخت و تاز سوارکاران، کانّه زمین و زمان بر خود میلرزید.
من و رئیس ملائکه در جلو این سپاه پرجوش و خروش، دوش به دوش حرکت میکردیم. میدیدیم که آقای رئیس، ساکت و عبوس، سر پایین انداخته، در اندیشه و حیرت است و گاهی میخواهد حرفی بگوید، باز حرف را میخورد و اظهار نمیکند.
و اگرچه من سِرّ سُویدای قلب او را حسّ نموده بودم؛ ولی پرسیدم که: شما را چه میشود؟🤔
گفت: «من از این رفتار وحشیانهی شما، که تا به حال چنین حادثهای در این عالم امنیت، توأماً روی نداده، ترسانم که آتش غضب ربّ بر شما نازل و ما هم در میان شما و به آتش شما بسوزیم.»
گفتم: شما چرا به آتش ما بسوزید؟!🤔
گفت: جهت آنکه شما را از این کارهای قبیح نهی نکردیم.
گفتم: چرا اگر کار ما قبیح است، نهی نمیکنید؟!🤔
گفت: چون مأمور شده ایم شما را ببریم به سر حدّ برهوت.
گفتم: ما هم که با شما میآییم، پس چه چیزمان قبیح است؟🤔
گفت: این هیأت لشگرکشیتان و فتنهانگیزیتان.
گفتم: مگر خدا امر کرده که ما را به غیر این هیأت ببرید؟🤔
گفت: نه، همان قدر فرمود: آنها را ببرید.
گفتم: «مطلقِ بردن، همه بردنها است چه پیاده و چه سواره، چه باسلاح و چه بیسلاح و همینطور اقسام دیگر بردنها، به هر هیأتی و کیفیتی که باشد.
و همه اینها مأموریت شما است و قبیح نخواهد بود، چون خدا امر به قبیح نمیکند.☺️ پس اگر جنابعالی ما را از این امور بهحقّ نهی میکردید، حکم برخلاف ما انزل اللّه (آنچه خدا نازل کرده) کرده بودید و مغضوب درگاه الهی میشدید. و از این جهت امر به معروف و نهی از منکر واجب است بر کسی که معروف و منکر را بشناسد و تفاوت بین این دو را تشخیص دهد؛ و تو هنوز خوب و بد را نشناخته و تمیز ندادهای، چطور میتوانستی ما را از کاری نهی و به کاری امر کنی؟!
دیدم از آن بزرگواری خود قدری فروتن و کوچک گردید و گفت: «للَّه الحمد که زبان به منع نگشودم.»
گفتم: «مرا غیرتِ نوعی وا میدارد که شما را از این کوچکتر سازم. گفتار تو که چنین حادثهای تا به حال در این عالم رُخ نداده است، این خود قیاس است که همیشه آینده مثل گذشته باید باشد و هیچ تازهای رُخ ندهد که در گذشته روی نداده. «اوّل من قاسَ ابلیس؛ اوّلین کسی که قیاس کرد ابلیس بود» که [گفت] «هرچه مادّه آتشی دارد مثل آتش، نورانی است و هرچه مادّه خاکی دارد مثل گِل، تیره و ظلمانی است.» و قیاس او را تو خود فهمیدی که باطل بود و به همین استبدادش رانده درگاه اللّه شد؛
با آنکه در قبال این قیاس باطل تو، صریح قول حقّ است که: «کلُّ یوْمٍ هُوَ فی شَاْنٍ؛ خداوند، هر روز در شأن و کاری است.»
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁