خوشبختی
یک حس درونی است
هیچ کس ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ نمیﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻤﺎﻥ کند!
ﺧﻮشبختی
ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگیﺍﺳﺖ
ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺑﻮﺩن!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کوک کن ساعت
احساست را
روی یک حالت خوب...
که دگر
فرصت جبراني نيست
و زمان
قدرت برگشت ندارد هرگز...
لحظه ها تکراری ست
زندگی کن ای دوست
بهتر از هر ديروز
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
.
از کسی پرسیدند
کدامین خصلت
از خدای
خود را دوست داری؟!
گفت
همین بس که میدانم
او میتواند
مچم را بگیرد
ولی دستم را میگیرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_دوازدهم
بقدری ازش ناراحت بودم که نگاهش نکرده دسته گل روگرفتم و گفتم:دستت درد نکنه…..
ابوالفضل گفت:اصل کاری این کادو هست…..بگیر باز کن و ببین چی برات خریدم…..
سرمو بلند کردم و بدون اینکه صورتمو خوشحال نشون بدم کادو رو گرفتم و بازش کردم……با دیدن گوشی مدل بالا لبخندی زدم و آشتی کردیم و بعد از مدت طولانی باهم وارد رابطه شدیم…..
اون شب فکر کردم ابوالفضل سرش به سنگ خورده و برگشته به زندگیش…..خیلی خوشحال بودم و مثل روال قبل خونه و زندگی رو سروسامون دادم و غذای خوب و رسیدگی به خودم و ،…..هر کاری که فکر میکردم برای جلب یه مرد اونم از نوع عاشقش لازم هست رو انجام دادم ……
شب ابوالفضل اومد خونه و خیلی معمولی شام خورد و رفت اناق تا بخوابه…..
ما از روز اول ازدواجمون همیشه باهم و با یه پتو میخوابیدیم…..اون شب وقتی دیدم ابوالفضل رفت بخوابه ،خودمو مرتب و خوشبو کردم و داخل اتاق شدم…..هدفی برای رابطه و غیره نداشتم و طبق روال هر شب رفتم که بخوابم…..
تا پتو رو بلند کردم تا برم بخوابم ،ابوالفضل چنان فریادی زد که چند قدم عقب رفتم…..
ابوالفضل با هوار گفت:برررررو….برررووو اونور بخواب…..
چشمهام چهار تا شد….نمیدونستم چش شده بود و من چیکارش کردم……؟؟اما معلوم بود که خونه ی عادل تا خرخره مواد مصرف کرده….
میدونستم که عادل همیشه تا صبح مواد میکشه و تا عصر میخوابه و حالا همسر منم مثل اون شده بود….یه معتاد سفت و سخت که حاضر بود برای عادل هر کاری بکنه تا جایی برای مصرف داشته باشه….
هر روز خدا به بهانه های مختلف بار و بندیل جمع میکردند و میرفت کوه و دشت و دمن برای تفریح و مصرف مواد….البته همسر من بخاطر پولش حکم رییس رو داشت و بقیه نوچه هاش…..
راههای مختلف رو امتحان کردم و درست نشد….دیگه چاره ایی نداشتم جز اینکه به خانواده اش شکایت کنم…..
یه روز رفتم خونه ی پدرشوهرم و با ناراحتی شروع کردم به درد و دل کردن و گفتم:بنظر من همش تقصیر اقا عادل هست….شما صحبت کنید تا پاشو از زندگی ما بیرون بکشه…..
پدرشوهرم گفت:این چه حرفیه…..؟؟ابوالفضل برای خودش مهندسی شده حالتون میخواهی مثل یه بچه باهاش رفتار کنی و دوستاشو ازش دور کنی؟؟؟؟؟عروس..!…با آبروی پسرم و ما بازی نکن…..شوهرتو پیش کسی و ناکس خراب نکن……….
گفتم:بخدا ابوالفضل معتاد شده….
مادرشوهرم گفت:این وصله ها به پسر من نمیچسبه….یه معتاد از ظاهرش معلوم میشه…….پسرم نه لاغر شده و نه خماره…..چطور میتونی بگی معتاده….
گفتم:خب ،..به خودش میرسه تا از نظر ظاهری معلوم نشه وگرنه از شرکت اخراج میشه….
مادرشوهرم گفت:مگه چی توی زندگیت کم داری؟؟؟؟؟
حرفی نزدم ولی ،توی دلم گفتم:شوهرمو…..پدر بچه هامو…..عشقمو……
بعد از اینکه از خونواده اش هم ناامید شدم دیگه با کسی درد و دل نکردم و ریختم توی دل خودم…..دلی که زخم داشت و با هر دردی مه مثل نمک میموند،،،میسوخت…..
ابوالفضل وقتی احساس کرد از نظر عضلانی و هیکل داره ضعیف میشه سریع باشگاه ثبت نام کرد و رفت بدنسازی…..همراه ورزش خوراکیهای مفید و انواع و اقسام ویتامینهارو هم خرید تا هیکل و ظاهرش از بین نره و مثل همیشه خوشگل و خوش تیپ بمونه…..
جالبه که حتی به صورتش بوتاکس وکرم و هر انچه که برای پوست خوب بو استفاده میکرد…..پول داشت و تمام و کمال برای خودش ودوستاش و خانمهای اطرافش خرج میکرد و هیچ کسی هم بهش شک نمیکرد چون ظاهر کاملا نرمال و طبیعی وحتی رو به خوب داشت…..
این وسط من بودم که از درون نابود میشدم…..بخاطر بی توجهیهاش…..بخاطر کمبودهایی که بچه هام و خودم احساس میکردیم….بخاطر عشق از دست رفته ام………..میدونستم مقصر اصلی رفاقت با عادل بود و بس…….
ادامه در پارت بعدی 👇
.
سخت ترین قسمت رفتن آدم ها
اونجاست که؛
هیچ وقت با خودشون
خاطره هاشون رو نمیبرن…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو_کلیپ
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وقتی چترت خداست..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
توکل چه کلمه زیبایی ست..
"تو"و"کل"...
وقتی"تو"،"کل"راداری ..
به چه می اندیشی؟!
ناراحت چه هستی؟!
وقتی باکلْ هستی..
باکل دنیا ..
باکل جهان هستی..
دلت قرص باشد..
چه زیباست"توکل"
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
جهت حرکت بسیار
مهمتر از سرعت حرکت است.
خیلی ها با سرعت
زیاد به سمت
هیچی
حرکت میکنند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
در "" حسرت گذشته "" ماندن،
چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛
تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ...
یكبار *سی ساله* ...
یكبار *چهل ساله* ...
و یكبار *هفتاد ساله* ...
در هر سنی كه هستی، روزهایی
بی نظیر را تجربه می كنی،
چرا كه مثل روزهای دیگر،
فقط یكبار تكرار خواهد شد
هر روز از عمر تو
زیباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنكه
*زندگی كردن* را بلد باشی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_سیزدهم
چند ماه گذشت……
یه روز که ابوالفضل از شرکت برگشت خونه ،،دیدم اروم و قرار نداره……انگار میخواست با کسی یا با من حرف بزنه ،،ولی دو دل بود…..
متعجب فقط نگاهش میکردم چون توان مقابله باهاش رو نداشتم برای همین فقط رد پاهاشو دنبال میکردم…..ابوالفضل چند بار رفت توی حیاط ودوباره برگشت بالا پیش ما….
گوشی دستش بود و یه آن فکر میکرد بعد پیام میداد….اونجا بود که فهمیدم با کسی در حال پیامک بازی هست…..
بالاخره با همون بی قراری و استرس خوابید و صبح ساعت ۶از خواب بیدار شد و سریع رفت توی حموم و دوش گرفت…..
من زیر پتو بودم و یواشکی نگاهش میکردم…..بعد از حموم یه لباس مناسب انتخاب کرد و پوشید و سرتا پاشو ادکلن بارون کرد و آماده ی رفتن، شد….
سریع سرمو از زیر پتو اوردم بیرون و گفتم:کجا میری ابوالفضل ..!!؟…
با یه لحنخاصی که دروغ توش موج میزد گفت:ماشین رو میخواهم ببرم گارانتی….
میدونستم ماشین بهانه ایی بیش نیست و قطعا با یه خانم قرار داره ولی کاری از دستم بر نمیومد………
اون روز حرفی نزدم ولی وقتی چند هفته پشت سر هم تکرار شد دوباره شروع به اعتراض و بحث و دعوا کردم…..
بعداز این دعواها دیگه اصلا منو تحویل نگرفت و همش خونه ی پسرعموش بود…..چند بار وقتی ابوالفضل سرکار بود سراغ پسرعموش و خانمش رفته بودم، ولی اونا هم باهام دعوا کردند و کلا قهر شدیم…..
بعد از اینکه ابوالفضل به کل قید منو زد یه روز یکی از همسایه ها بهم گفت:از من نشنیده بگیر ولی اقا عادل و خانمش همش توی گوش همسرت میخونند که تورو طلاق بده و یه زن دیگه بگیره،،....
یه لحظه تمام بدنم ضعف کرد و گفتم:چرا!؟؟؟مگه خرج منو اونا میدند؟؟؟
همسایه گفت:چراشو نمیدونم،فقط میدونم که قصدشون اینکه تو این خونه و زندگی رو ول کنی و بری یا علنا شوهرت طلاقتو بده….
گفتم:مگه من چه هیزم تری بهشون فروختم؟؟؟؟؟؟؟؟
همسایه گفت:تا اونجایی که من شنیدم و حس میکنم بخاطر اینکه شوهرت تورو دوست داره….بخاطر همین دوست داشتن اونا بهش زن ذلیل میگند…..بهش یاد میدند که زن ذلیل نباشه و حتی زن دوم بگیره….
اون لحظه نفسم بالا نمیومد…..با اه و ناله گفتم:چرا عادل خودش زن دوم نمیگیره؟؟؟چرا این لقمه رو به شوهر من میپیچند؟؟؟
همسایه گفت:از حرفهاشون فهمیدم که به شوهرت میگند تو پول و هیکل و زیبایی داری پس میتونی و اختیارشو داری که یه زن دیگه بگیری…..یه زنی که پایه ی همه کارات باشه نه این زن خونه دار………..تقریبا مثلا معشوقه ……
گفتم:وای خدای من…!!!!چیکار کنم؟؟؟….
همسایه گفت:نمیدونم والا…..شاید شوهرتو جادو کردند….
گفتم:یعنی میشه؟؟؟
گفت:ارررره چرا نمیشه….؟؟
همسایه کلی حرف زد و رفت….از اون روز به بعد رفاقت یا دشمنی عادل رو گذاشتم کنار و به جادو فکر کردم…..
امکان سحر و جادو بیشتر بود چون تمام طول بهار و تابستون شوهرم اون طرف توی حیاطشون بود و کلی با صدای بلند میگفتند و میخندیدند تا حرص منو در بیارند……
با هر قهقهه ی اونا من اشک میریختم و زار میزدم…….خیلی از ابوالفضل دور شده بودم و هیچ رابطه ی عاطفی و جنسی نداشتیم…..اعتراض هم میکردم جز کتک خوردن چیزی نصیبم نمیشد…………
یه روز تصمیم گرفتم برم سر گوشیش و طرف روپیدا کنم و با اون صحبت کنم بلکه مشکلمون حل بشه……
اون روز منتظر شدمتا بره حموم…..میدونستم کهحموم رفتنش کمه کم ده دقیقه طول میکشه پس میتونستم به نتیجه ایی برسم…..
تا وارد حموم شد و صدای دوش اب اومد، سریع گوشیشو برداشتم و مشغول بررسی شدم….
اول وارد تلگرام شدم و دیدم با یه خانمی چت کرده…..زود اکانتشو باز کردم و با دیدنش از خجالت آب شدم…..
وای….خدا اون روز رو نصیب هیچ کسی نکنه که توی گوشی همسرش عکسهای لخت یه خانم دیگه رو ببینه…..
ابوالفضل براش نوشته بود: از فلان قسمت بدنت برام عکس بفرست…. اون خانم هم فرستاده بود…..بعدش ابوالفضل کلی قربون صدقه ی اونخانم و عکسها رفته بود و نوشته بود:چی دوست داری برات بخرم ؟؟؟؟؟
با اینجمله دنیا روی سرم خراب شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
♥️🍃
💥نکته داغ
🟣از ۳۵ سالگی به بعد روزانه ۷۰۰۰ سلول مغز از بین میرود.
🟣رابطه جنسی باعث ساخت سلول های جدید در مغز میشود. هرچه تعداد دفعات رابطه بیشتر باشد سلول های بیشتری در مغز تولید میشود.
داستانهای_آموزنده
رابطه زناشویی👩❤️👨
زنانشویی
@zanashoyi1
┅═•💋زنـاشـویـے
♥️🍃
حتی اگر برای مدتی نمی توانید با هم سکس داشته باشید مدام به او یادآوری کنید که برای سکس با او لحظه شماری میکنید و دلتنگش هستید
بخش بزرگی از وظیفه جنسی شما این است که به همسرتان بفهمانید او باعث تحریک شما میشود و حاضر هستید برای لذت بخشیدن به او وقت بگذارید
داستانهای_آموزنده
رابطه زناشویی👩❤️👨
زنانشویی
@zanashoyi1
┅═•💋زنـاشـویـے
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_چهاردهم
از اینکه همسر من ،عشق من،،منو که بخاطرم کلی با خانواده اش جنگید،فراموش کرده بود و قربون صدقه ی یکی دیگه میرفت علاوه بر قلبم ،روحم هم درد گرفت…..
هر بار برای من کادو میگرفت ولی از وقتی دستش به دهنش رسیده بود منو بچه ها رو فراموش شده بودیم و به غریبه ها فکر میکرد…..
گوشی رو گذاشتم سر جاش تا متوجه نشه امااصلا اروم و قرار نداشتم و دلم میخواست یه جایی پیدا کنم و تا دلم میخواست فریاد بکشم…………….
سرد و دور شدن ابوالفضل از من رفته رفته بیشتر و بیشتر شد،طوری که یه بار خیلی جدی گفت:زهرا!!….تمام حق و حقوقتو میدم تو طلاق بگیر…..
متعجب گفتم:ابوالفضل ..!!….اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟بچه ها چی میشه؟؟
گفت:من دیگه نمیخوامت….نمیتونم بهت نگاه کنم و تحملت کنم….بچه هارو هم ببر…..
هیچ حرفی به ابوالفضل نگفتم تا بیشتر تحقیق کنم و ببینم ایه همه سردی از کجا نشات میگیره…………!؟
خیلی تلاش کردم و پرس و جو و تعقیب و گریز و غیره تا بالاخره متوجه شدم که ابوالفضل رو جادو میکنند…..فهمیدم که دیگه رفاقت پسرخاله اش عادل هم تموم شده و چسبیده به همون خانم که عکسهاشو فرستاده بودبراش……
طبق شنیده هام و تحقیقاتم متوجه شدم عادل این خانم(سمیرا) رو براش جور کرده …..پسرعمو و خانمشو بودند که پای همسرم نشسته بودند ……اونا باعث شدند تا کلا دور منو خط کشید و همه کسی اش شد سمیرا………….
سمیرا یه خانمی بود که دوبار ازدواج و طلاق گرفته بود و در کل کارش صیغه شدن و تیغ زدن مردای امثال ابوالفضل بود……..
از طرفی تازه متوجه شدم که چرا ابوالفضل از من میخواهد که طلاق بگیرم؟؟؟
یه بار چتهای ابوالفضل رو خوندم و دیدم به سمیرا نوشته: من مجردم……میتونم بیام خواستگاریت..؟؟؟؟؟دلم میخواهد فقط برای خودم باشی…..
سمیرا نوشته بود:چرا که نه…..!!!…کی از شما بهتر…..اما من دو تا ازدواج ناموفق داشته ام ،،فقط خواستم در جریان باشی…..
ابوالفضل نوشته بود:مشکلی نداره…..کی بریم برات حلقه بخرم ؟؟؟
سمیرا هم وقتشو تعیین کرده و باهم رفته بودند……
ابوالفضل بعداز خرید حلقه و به احتمال زیاد صیغه دیگه کلا من و بچه هارو گذاشت کنار…..اصلا به بچه ها توجه نمیکرد و طوری وانمود میکرد که انگار پدر نیست و بچه نداره و در حقیقت به خودش تلقین میکرد که مجرد و تازه داماده….
بیشتر وقتها پیش سمیرا بود و اگه هم میومد خونه همش با گوشی یا باهاش حرف میزد یا پیامک میداد…..انگار تنهاست و ما وجود نداریم……..
یه روز که حسابی هوایی شده بود(به احتمال زیاد سمیرا چیز خورش کرده بود)توی روی من ایستاد و گفت:تو هنوز اینجایی؟؟؟؟چرا نمیری؟؟؟من نمیخوامت…..بچه هاتم بردار و برو…..نمیخوام ببینمت……😭😭😭😭😭
اگه شما جای من بودی چیکار میکردید…..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟غرورمو با حرفهاش لگدمال کرد….دلم میخواست زمین باز بشه و فرو برم توی زمین و پیش بچه هام این حرفهارو نزنه…..یا دو تا بال در بیارم و برم توی آسمونا و دیگه توی این دنیا نباشم و این همه تحقیر نشم…….……..
واقعا دیگه کاری از دستم برنمیومد و به طلاق و جدایی فکر میکردم ،چون هر بار از خونه ی پسرعموش میومد این طرف تا منو میدید با دستاش جلوی چشمهاشو میگرفت و میگفت:اه…..هنوز اینجایی..؟؟؟برو دیگه….دلم ازت سیاه شده…..خواهش میکنم برو…….
ادامه در پارت بعدی 👇
آدمهای مهربان زیادی
را میشناسم ڪه هر بار سفارش میڪنند، مراقب خودت باش ...
اما مهربان تر از آنان
خداوندی است ڪه میگوید:
خودم مراقبت هستم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
درختی می افتد،همه متوجه صدای افتادنش می شوند،امایک جنگل رشد میکند کسی متوجه نمی شود
مردم اینگونه اند،به رشدت توجه نکرده
بلکه به افتادنت توجه میکنند...
پس مواظب جای پایت باش
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_پانزدهم
گذشت و تا اینکه یه روز واقعا از حرفهای ابوالفضل دلم شکست و برای التیام دادن دلم رفتم خونه ی بابام اینا……
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که یکی از همسایه هامو به گوشیم زنگ زد و گفت:زهرا…!!…کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟
با خودم گفتم:حتما صدامونو شنیده و فهمیده که دعوا کردیم برای همین زنگ زده تا دلداریم بده…………..
با بغض گفتم:کجا میتونم باشم…!!؟خونه ی پدرم…….
همسایه گفت:راستش زهرا…!!…الان جلوی پنجره هستم و دیدم که خانم عادل خان دستشو قلاب کرد و پسرشو از دیوار حیاط شما فرستاد داخل و در حیاط رو باز کرد……دارم میبینم که خانم عادل توی حیاط و کنار باغچه است ……شما ازش خواستید برند خونتون؟؟؟؟
نگران و در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم:نه….من که اصلا باهاش حرف نمیزنم…..الان چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟
همسایه گفت:دیده نمیشه……الان اومد بیرون و در رو بست……
گفتم:اصلا نمیدونم اونجا چیکار میکنه……الان برمیگردم خونه……
برگشتم خونه و حیاط رو بازرسی کردم اما چیزی ندیدم…..همش تو شک بودم که یعنی چیکار داشت؟؟؟ولی به نتیجه ایی نمیرسیدم…….
فردای اون روز پسرم که توی کوچه بازی میکرد اومد خونه و گفت:مامان…!!!زنعمو(خانم عادل)جلوی در ما یه پارچ آب ریخت…..
چون بهش شک داشتم دویدم بیرون و دیدم جلوی در خیسه ولی کسی نیست…..
نمیتونستم بی حیا بازی در بیارم و آبرومو توی کوچه و خیابون ببرم برای همین دوباره سکوت کردم آخه واقعا نمیتونستم قبول کنم که اونا بخواهند یه زندگی رو خراب کنند،،،.باورم نمیشد که تا این حد پست باشند……مگه میشه ؟؟؟از عواقب و مکافاتش نمیترسیدند…؟؟؟
این کار بارها و بارها تکرار شد و بیشتر وقتها صبح زود جلوی در خونمون خیس بود و شک من بیشتر وبیشتر میشد…..
دوستی و یا بهتر بگم صیغه ی ابوالفضل با سمیرا یه خوبی داشت و اونم این بود که اعتیادشو ترک کرد هر چند کلا در خدمت اون بود ولی چون من عاشقش بودم و پدر بچه هام بود از این اتفاق یعنی ترک مواد خوشحال بودم….به هر حال بابای بچه ها بود و سالم و سلامت بودنش برام خیلی مهم بود………
زندگیمون با همین شرایط و دعوا و بی توجهی و غیره گذشت تا پارسال زمستان…..
پارسال زمستون بود که برای دل خودم و برای اینکه فضای حیاط خونمون برای بهار قشنگ و خوشبو بشه چند تا گل با گلدون گرفتم و رفتم کنار باغچه تا اونا بکارم….
چند تا کلنگ زدم و با بیل خاک باغچه رو زیر و رو کردم و خواستم یه گودال درست کنم که دیدم یه دونه شیشه ی عطر اومد روی بیل…..
شاخ در اوردم…..آخه شیشه ی عطر توی باغچه چیکار میکرد…..؟؟؟سریع برداشتم و شستمش………
درشو باز کردم و دیدم تا نصفه عطر داره و توی عطر یه کاغذ هست که با چسب محکم لوله شده تا در اثر خیسی عطر خراب نشه……کاغذ رو برداشتم و باز کردم و دیدم روش با قلم قرمز رنگ کلمات نامفهوم نوشته شده…….
خدایاااا چیکار کنم؟؟؟؟آخه با زندگی من چیکار دارند..؟؟؟؟
دوباره رفتم سمت باغچه و همه جاشو زیر روکردم و دو تا چوب سیاه هم پیدا کردم که روش دعا نوشته بودند……
در همون حال بودم که دیدم پسرش از سمت حیاط خودشون یه چهارپایه زیر پاش گذاشته و حیاط مارو نگاه میکنه……جالبه که مشخص بود مادرش کنارشه و بهش یاد میده که ازم سوال کنه……..
پسرش گفت:زنعمو چیکار میکنید؟؟؟
خداروشکر قبل از اون من دعاهارو پیدا کرده بودم برای همین خیلی خونسرد گفتم:هیچی….چند تا گل دارم میکارم…..الان کارم تموم میشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
منتظر هیچکس نمیمونه...
نزار چای تازه دم زندگیت
یخ بزنه....🌱
** 🌱❤️❤️💪🌾💐🌷🍀☘🌿🌱
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر حرف دلمون رو میزنه
دکتر انوشه اونجا که میگه؛
من هیچ وقت تو زندگیم
واسه رفتن آدما ناراحت نشدم
اگه زمانی هم ناراحت شدم
فقط و فقط به خاطر
وقت و انرژی بوده که سر یه سری
آدم نمک نشناس هدر دادم ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
دنیا را همیشه
از دریچه ای نو بنگر
خوب بیاندیش روزت را بساز
که خالق لحظات زیبای زندگی
خودت هستی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شاهكار هاى بزرگ به يكباره شكل
نمى گيرند
بلكه مجموعه اى از چيزهاى كوچك
هستند، كه به مرور زمان در كنار هم
چيده مى شوند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
برنامه ای که خدا برای شما دارد،
نمی تواند توسط مردم متوقف شود.
در سرزمین ناامیدی زندگی نکنید،
خدا در سرزمین امید منتظر شماست.
🕴جول اوستین
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_شانزدهم
کارم که توی باغچه تموم شد دعاهارو برداشتم و رفتم خونه ی اقا سید……
تا اقاسید رو دیدم با گریه دعاهارو بهش دادم و گفتم:اقاسید…!!!…بدادم برس که توی خونه ام پراز سحر و جادو و دعاست……
اقاسید گفت:اروم باش و بشین ببینم چه دعایه…؟؟؟؟
نشستم و زانوی غم به بغل گرفتم به دهن اقاسید خیره موندم…..
اقاسید دعا هارو باز کرد و خوند و گفت:توی این برگه چند بار اسم خدا اومده…..کدوم از خدا بی خبری این کار رو کرده؟؟؟اسم شوهرت چیه؟؟؟؟؟؟؟
با حال زار گفتم:ابوالفضل …..
گفت:چند بار اسمش اومده و دل و قلبشو نسبت به تو سیاه کردند…..
گفتم:چیکارکنم؟؟؟
اقاسید گفت:من این دعا رو باطل میکنم ولی باید حواست به اطرافت باشه….شوهرت جای دیگه ایی غذا میخوره؟؟
گفتم:بله…..
گفت:احتمالا هر بار که جایی میره به خوردش میدند که دلش نسبت به تو سیاه و سرد میشه و تورو نمیخواهد……برو و به زندگیت برس…..
برگشتم خونه و چون ابوالفضل سرکار بود گوشیمو برداشتم …… شماره ی سمیرا رو سیو داشتم روی شماره زدم و تماس گرفتم….
گوشی رو جواب داد و گفتم:من زهرا ،همسر ابوالفضل هستم….
متعجب گفت:چی؟؟؟ابوالفضل که مجرده….
گفتم:بهت دروغ گفته،…ما دو تا بچه ی نوجوون هم داریم……
پررو پررو گفت:حالا که مال منه….….هرررری…..برو طلاقتو بگیر…..تازه میخواهیم عقد هم بکنیم………….
خیلی چرت وپرت گفت و منم گوشی رو قطع کردم……
دیکه دلمو زدم به دریا و تصمیم گرفتم قبل از سمیرا خودم به ابوالفضل زنگ بزنم…..
شمارشو گرفتم و منتظر شدم…..وقتی گفت الو بدون سلام گفتم:این خانمه کیه که با من فحش و فحش کاری کرد؟؟
ابوالفضل زیر بار نرفت وگفت :من هیچ خانمی رو نمیشناسم……فلان فلان شده بسه دیگه …..برو طلاقتو بگیر…..من نمیخوامته…….اومدم خونه نبینمت……
کلی پشت تلفن فحشم داد و دعوا کرد…..دلم شکست اما حرفی نزدم چون من مدرک داشتم و هر جا که نیاز میشد میتونستم روی کنم…..عکس تمام پیامهاشو توی گوشیم سیوکرده بودم….……
دیگه آب از سرم گذشته بود و قدرت نفس کشیدن نداشتم،،، برای همین زنگ زدم به زن داداشم که خاله ی ابوالفضل بود………
تا اون روز تمام کارای ابوالفضل رو از خانواده ام مخفی میکردم اما واقعا تحملم تموم شده بود برای همین ،همه چی رو به زن داداشم گفتم و ازش راه حل خواستم…..
زن داداش گفت: بزار بهش زنگ بزنم و ببینم چی میگه….
گفتم:باشه …..گوشی رو قطع کردم…..
زن داداش زنگ زد به ابوالفضل و ازش توضیح خواست اما ابوالفضل گفته بود که همش تهمته و من همچین خانمی رو نمیشناسم و زهرا قصدش خراب کردنه منه…….
از طریق خاله اش هم نتونستم کاری پیش ببرم و مثل همیشه این من بودم که سرزنش شدم…..
یه هفته گذشت ….یه روز که ابوالفضل حموم بود رفتم سراغ گوشیش که دیدم رمز گذاشته…..
مایوس گوشی روگذاشتم روی میز که یهو یه پیام از سمیرا روی صفحه ی گوشی اومد……
اونجا بود که با خودم گفتم:اگه خدا بخواهد دستتو همچین روی میکنه که نفهمی از کجا خوردی….
روی صفحه ی گوشی پیامش این بود:خونه ام و فردا منتظرتم…..
سریع از همون صفحه ی گوشی ابوالفضل که پیام اومده بود عکس گرفتم و رفتم پشت در حموم و با صدای بلند صداش کردم و گفتم:فلانی….هرزه خانم …..بهت پیام داده و فردا منتظرته…..
اینو گفتم و از خونه زدم بیرون……بغض و اشک و اضطراب و ترس و همه و همه حالمو خیلی بد کرده بود برای همین رفتم خونه ی خواهرم آخه نمیخواستم پدرو مادرمو ناراحت کنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
چه بخواهیم چه نخواهیم
باید از کوچه های زندگی عبور کنیم.
گاهی تلخ، گاهی شیرین
عبورها میسازند کوچه های زندگی ما را
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir