eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳت. ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ. ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. اگرقضاوت نکردی دروغ نگفتی،خودرابرترندیدی زورنگفتی،حق به جانب نبودی حسادت نکردی دیگران رابخشیدی محبت کردی به دیگران خوبی وکمک کردی آن وقت میتوانی بگویی من قلبم پاک است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. خانه های قدیمی را دوست دارم تاریخ درآنها به زیبایی درحرکت است حرف دارد برکت دارد ای کاش محبت ودوستی ها هرگز جدید نمیشدو هنوز بوی قدیم را میداد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. آدمایی که محبت می‌کنند کمیاب‌اند آدمایی که قدر محبت رو میدونن، نایاب ...! آل پاچینو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نگران پازل بهم ریخته ی زندگیت نباش چینش نهایی خدا حرف نداره🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
با وحید رفتیم چند دست لباس و چند مدل اسباب بازی هم خریدیم و همه رو چیدم توی اتاقش و بعدش به وحید گفتم:میشه بریم شهرستان خودمون تا پسرمو به خانواده ام معرفی کنم،،؟؟؟؟؟؟؟ وحید گفت:باشه بریم….. باورم نمیشد وحید قبول کنه،….یعنی یه بچه تا این حد توی زندگی زناشویی تاثیر داره؟؟حتی اگه بچه ی خودمون نباشه…… خوشحال و راضی رفتیم خونه ی بابا اینا و پسربچه رو به خواهر و برادرا و حتی زن داداشام معرفی کردم و گفتم:فعلا این پسر ،،بچه ی ماست تا خودمون بتونیم  یه بچه بیارم……. همه ی خانواده استقبال کردند و خوشحال شدند و تاکید کردند که کار خیلی خوبی کردم….. از شهرستان که برگشتیم خونه….دلم میخواست پسربچه رو ببرم کلاسهای ورزشی و آموزشی تا بچه ی فعال و موفقی بار بیاد اما یه هفته از اومدن اون پسربچه که گذشته یه شب پدرش زنگ زد به گوشی وحید….. وحید که تصور میکرد در مورد دادن وکالت و سرپرستی میخواهد صحبت کنه با ذوق سلام و احوالپرسی کرد اما یهو چهره اش غمگین شد و گفت:باشه اشکالی نداره….. وقتی گوشی رو که قطع کرد گفتم:چی میگفت..؟؟؟؟؟ وحید گفت:پدرشه….میگه مادر این بچه بی قراری میکنه و میخواهد که اجازه بدیم یه روز ببره پیش مادرش و دوباره برگردونه….. عصبی گفتم:نه خیرررر …..من اجازه نمیدم….یا کلا ببره یا اصلا نبره…..اگه فردا بیاد و ببره دیگه حق نداره بیاره….. وحید حرفی نزد انگار که نمیخواست منو ناراحت کنه….. فردا پدرش که اومد موقع رفتن تاکید کرد که دوباره میاره اما من که عصبانی بودم  از لجم تمام وسایلی که متعلق به خودشون بود رو جمع کردم و تحویلش دادم و گفتم:نیازی نیست دوباره بیاری….. اینو گفتم و رفتم داخل اتاق،…..وحیدپشت سرم اومد توی اتاق و گفت:پس چرا لباسها و اسباب بازی‌هایی که براش خریدم رو ندادی؟؟ حرصی گفتم:معلومه که نمیدم….چرا باید اونارو بدم؟؟؟وضع مالی پدرش که توپه،…از تو هم توپ تر،….اون پسر بچه ندار نیست بلکه انگار فقط اضافه است….. وحید سکوت کرد و رفت تا اونارو بدرقه کنه……پسر بچه رو بردند و به این طریق منو وحید یک هفته تجربه ی پدر و مادر شدن رو چشیدیم……. نمیدونم چرا اون اقا با ما اینکار رو کرد؟؟یعنی واقعا میخواست نازا بودنمو مسخره کنه و به رخم بکشه  یا هدف دیگه ایی داشت،،؟؟؟ مدام این افکار توی ذهنم بود و خودخوری میکردم…..بقدری حالم بد بود که رفتم توی اتاق و شروع به گریه کردم….. خدایی اون روز وحید منو تنها نزاشت و کنارم بود و حتی عصر بهم گفت که حاضر شو بریم بیرون………… از یه طرف دلم شکسته بود و ناراحت بودم اما از طرف دیگه اینکه وحید بهم اهمیت میداد خوشحال بودم…… بعد از اینکه اون پسر رفت دیگه اجازه ندادم ناامیدی و یکنواختی توی زندگیمون سایه بندازه ،،،شروع کردم به دکتر رفتن و آزمایش و غیره تا بالاخره از دکتر نامه گرفتم و بعدش وحید روراضی کردم تا برای کاشت جنین اقدام کنیم…… اوایل وحید راضی نمیشد و میگفت من بچه ی طبیعی خودمو میخواهم ولی تلاشهای من برای راضی کردن وحید ادامه داشت….. چند وقت رودرو باهاش حرف زدم اما هر وقت رودرو باهاش حرف میزدم عصبانی میشد و به بحث میکشید برای همین مجبور شدم تلفنی راضیش کنم  ولی تلفنی هم تا عصبی میشد قطع میکرد و دیگه جواب نمیداد….. آخرین راهی که به ذهنم رسید نوشتن نامه بود…..یه شب شروع کردم به نوشتن و توی نامه کلی قربون صدقه اش رفتم و التماسش کردم تا این آخرین راه رو ازم نگیره و اجازه بده منم طمع مادر شدن رو بچشم……در نهایت اه و‌ناله و التماس‌هام توی نامه کارساز شد و بالاخره وحید راضی شد و برای کاشت جنین اقدام کردیم….. ادامه پارت بعدی👎
. 2 جا سکوت کن: 1_کاری که به تو ربطی ندارد و هیچ اطلاعی در موردش نداری زیرا ممکن است ندانسته تهمت بزنی و قلبی بشکنی 2_در پیشگاه خداوند سکوت کن تاصدای خداوند بزرگ را بشنوی او میگوید من کنارت هستم🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. آدمها را به میزان درکشان بسنج نه به اندازه مدرکشان ... چرا که فاصله ی زیادی از مدرک تا درک وجود دارد ، مهمترین نشانه ی درک بالاتر " تواضع " بیشتر است . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌼ســـلام 🍃صبحتون بهترین 🌼و خوشرنگ ترین صبح دنیا 🍃با لحظه هايی پراز خوشی 🌼و آرزوی سلامتی برای شماخوبان ☀️روز وروزگارتان شاد روزتون بی نظیر💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✨نیایش صبحگاهی🌸🍃 🌸ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ 🍃تا ﻫﺮ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ 🌸ﻫﺮ ﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ 🍃ﻫﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ 🌸ﻫﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﻪ آﺳﺎﯾﺶ ﻭآﺳﺎﻧﯽ 🍃ﻫﺮ ﻓﺮﺍﻗﯽ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ 🌸ﻫﺮ ﻗﻬﺮﯼ ﺑﻪ آﺷﺘﯽ 🍃ﻫﺮ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ 🌸ﻫﺮ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ 🍃ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻤﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ 🌸ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ 🍃ﻫﺴﺘﯿﻤﺎﻥ و آﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ غرق 🌸ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮔﺮﺕ ﺑﻔﺮﻣﺎ 🍃الهی آمین🙏🏻
زخم ها خوب می شوند اما خوب شدن با مثل روز اول شدن، خیلی فرق دارد! اوریانا فالاچی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
یکی از بزرگترین لذت های زندگی این است که از خواب بیدار شوی و ببینی باز هم برای خوابیدن فرصت هست! چارلی چاپلین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
برای طولانی زیستن لازم نیست به روزهای زندگی اضافه شود باید تلاش شود که زندگی به روزهایمان اضافه شود … ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
تو دنیا هفت میلیارد آدم هست اجازه نده یکیشون تمام روزتو خراب کنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اون خانم تماس رو برقرار کرد و گفت:سلام اقا..!!!بله اینجاست،….بچه اش توی شکمش مرده،،، داره گریه میکنه و حالش خیلی بده….اگه میشه تشریف بیارید و کنارش باشید….. وحید به اون خانم گفت:گوشی رو بده به خودش……. اون خانم گوشی رو داد دستم و گفت:شما حرف بزنید تا مطمئن بشه که حالتون خوبه،،،،خیلی نگرانه…. با حال زار و هقهق گوشی رو گرفتم و بزور و با بغض گفتم:الووووو وحید….!!!! خدا نصیب گرگ بیایون نکنه….. وحید تا صدامو شنید ،شروع کرد به فحش و بدو بیراه گفتن…..فحشها بدی که من تا به حال اصلا توی خانواده نشنیده بود…..بعد از کلی ناسزا ادامه داد:چرا بچه امو کشتی…؟؟؟اگه بیرون نمیرفتی اینطوری نمیشد….تو لیاقت نداری…..(حرفهای خیلی بد)…… از حرفهاش شوکه شدم و گریه ام بند اومد و  گفتم:تقصیر من چیه؟؟؟مگه من مقصرم….؟؟؟؟بچه دو هفته پیش مرده…..چه ربطی به امروز داره……؟؟؟فکر نمیکنی که  بچه ی من هم هست هااااا…..من که ببشتر از تو در تلاش بودم بچه دار بشیم……. نمیدونم حرفهامو میشنید یا نه،،،؟ چون بقدری هوار میکشید که شک داشتم اصلا متوجه ی حرفهای من شده باشه…… وقتی خسته شد گفت:همونجا بمون تا من بیام………. از لحن دستوری و عصبی که داشت، گریه ام بیشتر شد و یه لحظه  فوت جنین یادم رفت و بیشتر به  برخورد و رفتار وحید فکر کرد و اشک ریختم…………… منتظرش موندم تا رسید…..وقتی اومد بجای دلداری و نوازش دوباره شروع کرد که به هوار که چرا الکی گریه و زاری کردی تا مردم دورت جمع بشند؟؟؟ خلاصه با کلی تحقیر و بحث و دعوا ،، برگشتیم خونه و بعدش دکتر و سقط و استراحت….. برای استراحت رفتم خونه ی مامان اینا…..درسته که اونجا راحت بودم اما همش فکرم درگیر خونه و وحید بود آخه میدونستم که در نبود من کارای غیر اخلاقی و شرعی میکنه…..به چشم ندیده بودم ولی دلیل و مدرک داشتم و مطمئن بودم…… استراحتم تموم شد و برگشتم خونه……وقتی رسیدم ،وحید خونه نبود…..رفتم داخل اتاق خواب  تا لباسهامو عوض کنم که در کمال تعجب دیدم روتختی نو خریده….. خیلی تعجب کردم آخه چند وقت قبلش به وحید گفته بودم روتختی کهنه شده برای من هوار کشید و  گفت نخیر خیلی هم خوبه،،،اما الان سرخود عوض کرد و نو خریده….؟؟؟؟باور کردنش سخت بود اما مجبور بودم قبول کنم…. اصلا نمیخواستم واقعیت رو بپذیرم برای همین به خودم تشر زدم و گفتم:وحید منو دوست داره و بخاطر من و زندگیمون بهم خیانت نمیکنه ،،،بهتره دیدم بهش عوض کنم….. هفت سال از زندگیمون گذشت…..دوباره دکتر رفتنهای من شروع شد…..دوباره دارو و آزمایشات از سر گرفته شد…..دوباره و دوباره  و دوباره…… اما خبری از بچه نشد…..خبری از بارداری نشد……نشد که نشد که نشد…… تنهایی و دور بودن از خانواده اذیتم میکرد به همین دلیل یه شب به وحید گفتم:خیلی تنهام…..حوصله ام سر میره…. وحید گفت:خب برو باشکاه…….برو کلاسهای آموزشی….. خوشحال گفتم:جدی میگی؟؟…برم باشگاه بهتره…… فردای اون شب وحید خودش بهم  پول داد و من رفتم ثبت نام کردم…..خیلی خوب بود و روحیه ام عوض شده بود اما این‌خوشی به یک ماه نرسیده……… یه شب وقتی وحید مست بود عربده کشید و گفت:کی گفته بری باشگاه؟؟؟حق نداری از خونه بری بیرون….من غلط کردم همچین حرفی زدم….. با این حرفهاش ترس به دلم افتاد و قید باشگاه رو زدم….. گذشت و بعد از چند وقت دوباره وحید پیشنهاد داد برم کلاسهای آموزشی ،،….اما اون کلاسهارو هم نصفه و نیمه ول کردم چون وقتی مست میشد خود واقعیشو نشون میداد….در حقیقت اصلا دوست نداشت من فعال باشم و پیشرفت کنم و تا برای خودم برنامه ریزی میکردم ، ریشه اشو  میزد و همه رو بهم میریخت،….. روزهای خیلی سختی داشتم سخت تر از اونی که تصورشو بکنید…..یه چهار دیواری بود و من بودم….نه اجازه داشتم بیرون برم و با کسی رفت و امد کنم و نه خودش منو برای دور زدن و گردش و تفریح میبرد……. ادامه پارت بعدی👎
ببخشید دوستا ن‌پارت هفتم دیروز جا مونده امروز گذاشتم 🙏
من می توانم و انجامش می دم هیچ کلمه‌ای مانند "نمی‌توانم" مانع موفقیت انسان نیست برای موفق شدن یکی از مهم‌ترین کارها پاک کردن این کلمه از ذهن است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ... هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛ روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!! چوب خشکی در بیابان باش ؛ اما مرد باش چوب نامردی اگر ...در آستینت میکنند ... ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنند نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
عمل کاشت جنین رو خدا قسمت هیچ کسی نکنه و امیدوارم همه بصورت طبیعی بچه دار بشند…..بقدری سخت و دردناک و عذاب اور بود که از یاداوریش هم بدنم بدرد میاد،…..مخصوصا که خانواده ام هم کنارم نبود و با خانواده وحید دنبال این کار بود….. راستش مادر وحید همش تاکید میکرد به هیچ کسی در این مورد حرفی نزنیم تا همه فکر کنند بچه طبیعی بوجود امده و منم که کاملا در اختیار و تابع وحید و خانواده اش بودم و جرأت نکردم حتی به مامان بگم……. البته الان که اون روزهارو به یاد میارم خودمو سرزنش میکنم که چرا نزدیکترین فرد زندگیم یعنی مادرمو از این موضوع بی خبر گذاشتم!؟…چرا عقلم کار نکرد و با خانواده ام در میون نزاشتم؟؟؟شاید خدایی نکرده توی اون عمل اتفاقی برام میفتاد……….. خلاصه رفتم برای تخمک کشی….حدود ۲۵تا تخمک از شکمم کشیدند که همین باعث تورم و اب اوردن شکمم شد ،…. دکتر گفت: برای اینکه تورم بدنت کشیده بشه،یه دارو برات تجویز میکنم …..همزمان با مصرف دارو  دو ماه کامل استراحت کن و بعد از اینکه حالت بهتر شد بیا برای انتقال جنین…………….. استراحت‌هامو کردم و دوباره با خوشخالی وصف ناپذیری رفتیم مرکز باروری………به گفته ی دکترا ۲۵تا جنین داشتیم که اون روز چهار تاشو برام انتقال دادند ،،،، به امید اینکه حداقل یکیش باعث بارداریم بشه….. دکتر برای آزمایش بارداری  یه تاریخی رو تعیین کرد وبرگشتیم خونه….. بعد از انتقال انگار تمام سختیهای اون چند ماه به یکباره تموم شد و خوشحال و خندون برگشتیم خونه ی مادر وحید……چون خانواده ام در جریان نبودند قرار شد خونه ی اونا استراحت کنم….. وقتی توی رختخواب دراز کشیدم رفتم توی رویا…..رویای بارداری و زایمان و بزرگ کردن بچه ام…..اینقدر این رویاها توی ذهنم برام شیرین بود که مدام بی دلیل لبخند میزدم،…. راستش تصور میکردم دیگه تموم شد و صددرصد بچه دار میشم برای همین با دل خوش در حال استراحت بودم….. تا روز آزمایش همه چی خوب و هممون خوشحال بودیم…..تا بالاخره روز موعود رسید و رفتیم آزمایش….. هنوز جواب آزمایش نیومده بود و من صددرصد امید به بارداری داشتم و خوشحال نشسته بودم……. جواب آزمایش رو فرستادند برای دکتر و ماهم رفتیم اتاقش….. نشستیم و با چهره ی خندان به دهان دکتر خیره شدم…….دلم میخواست اولین نفر خبر بارداریمو بشنوم،….. دکتر دهنشو باز کرد و گفت:متاسفم…… با کلمه ی متاسفم یه لحظه قلبم ایستاد  و چشمهام ندید…..چند بار پلک زدم و شنیدم دکتر گفت:جواب منفیه….. خشکم زد……آخه باورم نمیشد،مگه امکان داشت؟؟در حالیکه من سالم بودم باید این جنین انتقال باعث بارداریم میشد،…. وقتی به خودم اومدم غم عالم توی دلم سنگینی میکرد……میخواستم از جام بلند شم و برم چون اونجا دیگه کاری نداشتم اما انگار دنیا روی سرم خراب شده بود و از سنگینی آوارش نمیتونستم تکون بخورم…… بدترین و تلخ‌ترین اتفاق زندگیم تا اون زمان بود……….از حق نگذریم، نمیدونم وحید حالمو چطوری دیده بود که مدام دلداریم میداد و میگفت:اشکالی نداره….ما هنوز جنین اماده داریم و دوباره میتونیم اینکار رو انجام بدیم….خودتو ناراحت نکن….دفعه ی بعد حتما باردار میشی……….. با حال زار و گریه و روحیه ی خیلی خیلی بد برگشتم خونه…..دیگه دست خودم نبود و عصبی شده بودم و طاقت هر حرف و رفتاری رو نداشتم،….. آخه بعد از دو تا سقط و یه آی یو آی ناموفق و یه پسر بجه ایی که اومد زندگیمونو و یهو هم رفت و در نهایت  آخرین شانس یعنی کاشت جنینی که نموند و ناامیدم کرد چه انتظاری از خودم داشتم؟؟؟ بله….. تحمل و طاقت و امید من  تموم شد و یه جورایی افسردگی اومد سراغم…… ادامه پارت بعدی👎
اینو به خاطرت بسپار؛ همیشه به آدما به اندازه ای محبت کن که بعدش مجبور نشی ثابت کنی که یه احمق نیستی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
هر لحظه را زندگی کن🍃 عاشق هر روز باش🌈 زیرا قبل از اینکه متوجه بشوی زمان به سرعت می گذرد… یک لبخند بسیار ساده است اما واقعا می تواند روز کسی را تغییر بدهد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
یه مدت افسرده شدم ،،.. بد خلقی میکردم…..به هم سن و سالها و همکلاسیهام حسودی میکردم و دلم میخواست منم مثل اونا مادر میشدم…..در کل زندگیمون از حالت طبیعی خارج شده بود….. خانواده ام که متوجه شدند دورمو گرفتند و حسابی هوامو داشتند و دلداریم میدادند…..توی دلداریهاشون همش اصرار میکردند یکبار دیگه عمل انتقال رو انجام بدم تا شاید این دفعه  بگیره………… خدا هیچ کسی رو  و بی کسی و بی خانواده نکنه………خانواده ام کمک کردند که دوباره به زندگی برگردم و قبول کنم برای عمل دوباره…………… شش ماهی که گذشت از نو شروع کردم….دوباره ازمایش و دارو و غیره تا رسید به انتقال جنین…….بعد از انتقال برگشتم خونه ی خودمون……این دفعه مامان یا زن داداش ویا  خواهرام برای رسیدگی بهم سر میزدند …..داروهامو میگرفتند و  دو نوع آمپول تزریقی داشتم که برام تزریق میکردند….. یه نوع آمپول داشتم که سرنگش شبیه انسولین بود….تا اونجایی که میدونم اون آمپول برای عدم تحرکم بود چون همش در حال استراحت بودم و تحرک نداشتم برای همین باید هر روز میزدم….چند روز که گذشت خودم نحوی تزریق رو یاد گرفتم تا اگه یه وقت کسی نبود عقب نیفته….. دقیقا یادمه روز دهم انتقالم بود،یعنی پنج روز دیگه باید میرفتم آزمایش بارداری،……اون روز من داشتم به‌خودم آمپول تزریق میکرد و وحید هم در حال آماده شدن بود تا بره بیرون….. وحید جلوی آینه ایستاده بود تا منو توی آینه در حال آمپول زدن دید عصبی سرشو برگردوند و با حرص گفت:اه….نمیخواهی تمومش کنی؟؟؟چقدر آمپول؟؟چقدر دارو؟؟؟خودتو سوراخ سوراخ کردی…….بسه دیگه…خسته نشدی؟؟؟؟ نگران و ناراحت بهش نگاه کردم و گفتم:خب دکتر داده….باید حتما استفاده کنم…. وحید گفت:دکترا هم هیچی حالی‌شون نیست……….به من چه که هی باید برات دارو و آمپول بخرم….. (متوجه بودم که وحید دلش برای من میسوزه و از اینکه این همه سختی رو تحمل میکنم ناراحته اما بلد نبود چطوری دلسوزی کنه و زبونش نیش داشت و به طرف برمیخورد)….. اون روز همین حرف وحید باعث شد باهم بحث و دعوا حسابی بکنیم…..بعد از کلی فحش و تحقیر بالاخره وحید از خونه زد بیرون….. اعصابم خیلی خرد شده بود برای همین زنگ زدم به زن داداش تا بیاد دنبالم بریم خونه ی مامان اینا……….داداش و زن داداش آمدند و منو بردند خونه ی خودشون…… ۵روز تا آزمایش داشتم برای همین همونجا موندم هر چند آنچنان امیدی به جواب مثبت نداشتم……….. چند ساعت بعد وحید تلفن زد و گفت:کجایی؟؟؟چرا رفتی؟؟؟ گفتم:خونه ی داداشم چون تو منو درک نمیکنی و نمیخواهی دو هفته استراحت کنم تا بلکه این دفعه مثبت بشه….. وحید گفت:من حالم خوب نیست چون در حال ترک قرص(مخدر و محرک)هستم ،تو باید منو درک کنی….. گفتم:الان وقت ترک کردن نبود،…چرا زودتر از انتقال جنین ترک نکردی؟؟؟یا چرا دو هفته صبر نکردی؟؟حتما باید زمانی باشه که من در حال استراحت و نیاز به کمکت دارم؟؟؟ کلی پشت گوشی حرف زدیم و آشتی کردیم اما نیومد دنبالم و برای خودش پی مسافرت و گردش و تفریح بود…… بالاخره روز آزمایش رسید و وحید اومد دنبالم و باهم رفتیم….طبق معمول بازم منفی شد ولی این بار چون از قبل آنچنان امیدی  نداشتم مثل دفعه ی قبل حالم بد نشد….. یه مدت گذشت و زندگیمون افتاد روی روال قبل…..رابطه ی منو وحید هم بهتر‌شد و حتی باهم مسافرت سه روزه رفتیم و برگشتیم….. توی این مدت که دو بار انتقال جنین انجام دادم،،، نتونسته بودم نظافت خونه رو کامل انجام بدم برای همین یه روز صبح که وحید رفت سرکار ،،شروع کردم به خونه تکونی…… چون رابطه ام با وحید  خوب شده بود انرژی گرفته بودم و توی یه روز کل خونه رو کامل نظافت و حتی دکور خونه رو عوض کردم و بعدش شام پختم و در نهایت یه دوش گرفتم و منتظر وحید شدم….. ادامه پارت بعدی👎
‌ درسراسرجادۀ زندگی تابلوی توقف ممنوع است ودرانتهای زندگی تابلوی دور زدن ممنوع پس طوری زندگی کن که درآخرجاده متاسف نباشی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اگه ثانیه ها بگذرن و چیز جدیدی یاد نگیری با یک آدم مرده فرقی نداری...! 🕴 جک نیکلسون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
ساعت ۸-۹شد و از وحید خبری نشد…. چند بارتماس گرفتم و جواب نداد….برای بار چهارم دوباره زنگ زدم که خیلی بداخلاق و بد عنق گفت:الووو….چقدر زنگ میزنی؟؟؟ گفتم:کجایی وحید؟؟چرا دیر کردی؟؟؟؟؟؟؟ با صدای بلند گفت:به تو چه که کجام؟؟؟اصلا مگه به تو ربط داره…؟؟؟من هر کاری بخواهم میکنم و هر وقت  هم دلم بخواهد میام خونه….. گوشی رو قطع کرد…..شوکه شدم….با خودم گفتم:صبح که حالش خیلی خوب بود و با خوشحالی از خونه رفت….یعنی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سه ساعتی طول کشید تا وحید اومد خونه اما با توپ پر…..تا رسید و دکور خونه رو دید بجای اینکه از هم تشکر کنه وخسته نباشید بگه با تشر و عصبی گفت:میزغذاخوری رو با کی جابجا کردی،؟؟؟ گفتم:خودم تنهایی…. وحید غرید:دروغ نگو….کی رو اوردی خونه؟؟؟ اینو گفت و شروع کرد به کتک زدن….اونجا بود که فهمیدم باز رفته خونه ی مادرش،آخه هر وقت میرفت اونجا اخلاقش به کل عوض میشد، انگار مادرش هر بار به وحید میگفت با یکی دیگه ازدواج کن تا بچه دار بشی…..ما نوه ی پسر میخواهیم…….. زندگیم به همین منوال سپری شد تا اینکه دوباره اطرافیان گفتند تو که جنین داری چرا نمیخواهی دوباره انتقال انجام بدی…..؟؟؟ با حرفهاشون وسوسه شدم تا برای حفظ زندگیم دوباره برم دنبال عمل و کاشت و انتقال و غیره……….. این دفعه یکی از آشناهای مادرشوهر یه آدرس دکتر توی شهر یزد داد تا برم اونجا انتقال رو انجام بدم……..قبول کردم و همراه وحید و مادرشوهراینا رفتیم یزد بیمارستان مادر….. توی اون مرکز هم من و هم وحید رو معاینه و ازمون آزمایش گرفتند و در نهایت گفتند:ساره خانم از هر نظر سالمه اما اقا وحید شکل اسپرمش ناقصه و به احتمال زیاد مشکل اصلی همینه و ربطی به ساره خانم نداره،…. خدا به سر شاهده بیمارستان مادر یزد هیچ دارویی به من نداد و  تاکید داشت من  سالمم  اما به  وحید دارو دادند و گفتند:این داروهارو  مصرف کن انشالله خانمت به صورت طبیعی باردار میشه،،اکه بار دار هم نشد عمل انتقال رو توی شهر خودتون میتونید انجام بدید… تمام این صحبتها پیش وحید و خانواده اش شد و اونا کاملا در جریان بودند که مشکل از وحید هست اما باز زیر بار نرفتند….. از یزد برگشتیم و چون از دور و نزدیک به گوشم میرسید که خانواده ی وحید تصمیم گرفتند براش برند خواستگاری و زن دوم بگیرند (جالبه که وحید هم همراهیشون میکرد….البته فقط به گوشم میرسید و هنوز برام ثابت نشده بود……)بخاطر حفظ زندگیم دوباره شروع کردم و برای بار سوم ازمایشات و سونو گرافی و غیره انجام دادم و پرونده تشکیل شد و بهم وقت دادند برای انتقال………………… وقتی حرف از آزمایش و سونو و دکتر و انتقال و غیره میزنم به همین راحتی نوشتن نیست بلکه هر بار که این کارا رو میکردم هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی کلی آسیب میدیدم و عذاب میکشیدم…………….. یادمه چهار روز مونده بود به روز انتقال ،،، شب وحید رفت حموم و چند دقیقه بعدش  به گوشیش پیام اومد……نگاه کردم پیام از سمت یه اکانتی بود که پروفایلش عکس یه خانم داشت….. با دیدن این پیام به وحید شک کردم….قبلا هم شک میکردم اما به روش نمیاوردم و سعی میکردم از ذهنم پاک کنم ولی اون شب خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم حتما بفهمم اون اکانت مال کیه……!؟ بالاخره وقتی وحید خوابید گوشیشو برداشتم و دیدم همون اکانت داخل گوشیش هست اما پیامی نداره،،،معلوم بود که پیامهارو پاک کرده….. با خودم گفتم:اگه واقعا برای کار و مشتری باشه(کارش طوری هست که با خانمها هم در ارتباط بود)چرا پاک کرده؟؟؟احتمال زیاد یه رابطه ایی با این اکانت و خانم داره…… بیش از حد ناراحت بودم برای همین صبح تا از خواب بیدار شدیم بالافاصله به وحید گفتم:اون اکانت خانم کیه،؟،،،؟؟ وحید اخم کرد و بهم حمله کرد و در حالیکه کتکم میزد با صدای بلند گفت:به چه حقی دست به گوشی من زدی؟؟؟گوشی وسیله ی شخصی…غلط کردی….(…..فحشهای بد،….)… خیلی کتکم زد و زندگی نسبتا آروممو دوباره شد ادامه پارت بعدی👎
هیچگـاه نگـــران حـرف های مردم نبــاش، همین ڪه وقتشـان رامیگـذارند تا پشت سرت حرف بزننـد یعنی شخـص مهمی هستی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی سینما نیست مثل تئاتر زنده است کات نداره، اگه زمانی خراب کردیم نباید بقیشو ببازیم فقط میتونیم بقیشو بهتر بازی کنیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
دو روز تمام توی خونه دعوا داشتیم و کتکاری….. روز سوم  وحید بهم زنگ زد و گفت:حاضر شو بیام دنبالت تا بریم جایی……….. متعجب گفتم:کجا،..؟؟؟ وحید گفت:میخواهم بهت ثابت کنم که تو اشتباه میکنی و من بهت خیانت نکردم….. گل از گلم شگفت و گفتم:باشه الان حاضر میشم……. گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی مشغول آرایش صورتم شدم…..در همون حال با خودم گفتم:هر چی میخواهد باشه عیبی نداره،، فقط خیانت نباشه……….. حاضر نشسته بودم که وحید داخل شد و با دیدن من کلی قربون صدقه ام رفت و گفت؛ساره جان!!….تو دیگه چرا آرایش کردی..!!؟تو خودت خوشگل عالمی و نیاز به آرایش نداری…..من تورو  همونطوری ساده و ملوس میخواهم….من یه موی تورو به کل دنیا نمیدم….. از تعریفها و قربون صدقه های وحید قلبم به تپش افتاد آخه هیچ وقت تا این حد با من مهربون نبود مخصوصا بعد از دو روز دعوای شدید……خیلی تعجب کردم و حرفی نزدم و توی دلم گفتم:حالا بریم بیرون یه دور بزنیم و ببینم چی میگه؟؟فوقش اینکه یه چتی با اون خانم کرده و الان دیگه تموم شد و میخواهد از دلم در بیاره….. تاسوار ماشین شدیم دوباره قربون صدقه های وحید شروع شد…..مدام دستم توی دستش بود و میبوسید و ازم تعریف میکرد….. شکم صددرصد شد که این اقا وحیدمون حتما یه کاری کرده و میخواهد قبلش منو اماده کنه…………… بدون اینکه به همسر دوم یک درصد شک کنم به شوخی گفتم:چی شده وحید؟؟؟نکنه زن گرفتی،،؟؟؟؟ وحید نه گذاشت و نه برداشت ،بدون خجالت گفت:افرین ،،…خیلی باهوشی،،ولی هنوز نگرفتم ففط یه دختری رو پیدا کردیم که افغانستانی هست و با تمام شرایط من کنار اومده…… شوکه شدم و چهار چشمی بهش زل زدم….زبونم بند اومده بود و توان حرف زدن نداشتم و بدون اینکه حتی پلک بزنم فقط نگاهش کردم….. وحید ادامه داد:باور کن دختر خیلی خوبیه و قبول کرده که کنار هم زندگی کنیم …..خودت میدونی که من بدون تو نمیتونم زندگی کنم برای همین این دختر رو انتخاب کردم،،، آخه بقیه میگفتند باید زن اولتو طلاق بدی ولی تو برای من یه چیز دیگه هستی،…اگه ازدواج میکنم فقط بخاطر بچه است….بچه دار که شدیم تو بچه رو نگهدار………..:::…… با این حرفها اشکام شروع کرد به سیلاب شدن…..همینطوری بی اختیار گریه میکردم که وحید گفت:چرا خودتو ناراحت میکنی…..تازه تو میشی سرور خونه و اون دختر کنیزت….هدف فقط بچه است ساره…… من گریه کردم و وحید توی گوشم حرفهای عاشقانه و زندگی رویایی با بچه رو گفت…..من اشک ریختم و وحید از اینکه بهترین زن دنیا فقط منم و اون دختر یه وسیله برای به ارزو رسوندن ماست گفت…………… خلاصه اینقدر گفت و گفت تا ته دلم یه کم اروم شدم….نه بخاطر وحید بلکه فقط به عشق بچه………. یک درصد اروم شدم و سریع گوشیمو برداشتم تا با خانواده ام تماس بگیرم و بگم که بیاند دنبالم… ،،،من این زندگی رو نمیخواهم و باید طلاق بگیرم اما وحید مانع شد…. اولش سعی کرد قانعم کنه که زندگی با برادر و زن داداش و غیره به مراتب سخت تر از زندگی با هووش اما وقتی دید من قاطع میخواهم به خانواده ام خبر بدم با خشونت و تهدید مانعم شد…. نمیدونم چی باعث شد که کوتاه اومدم….بنظرم همون عشق به وحید باعث شد کوتاه بیام….. برگشتیم خونه ……فردا قرار بود انتقال جنین انجام بشه ولی با این اتفاق نیازی نمیدیدم که خودمو به دردسر بندازم به همین دلیل زنگ زدم به مرکز باروری و‌ براشون توضیح دادم که از انتقال جنین منصرف شدیم……… خانم دکتر گفت:نمیشه چون جنین رو ما از فریز بیرون اوردیم و ممکنه تلف بشه بهتره این دفعه رو هم امتحان کنید….. ادامه پارت بعدی👎