#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_ششم🎬:
از اون روز به بعد محبوبه مدرسه نرفت و چند شب بعد، درست آخر هفته که مدرسه تعطیل بود، عمه خانم و شوهر عمه با پسرش منصور اومدن خونه مون، درسته که رفت و آمد خانوادگی اونم توی یه روستای کوچک مرسوم بود اما این اومدنه با اون اومدنهای قبلی خیلی فرق داشت.
محبوبه دوباره پناه برده بود به انباری خونه و اینبار من هم کنارش نشسته بودم و مارال و مرجان هم که دوقلو بودن و تازه چهار سالشون شده بود کنار ما دو تا بغ کرده بودن...
محبوبه که این چند روز یکسره کارش گریه کردن بود، الان بی صدا به نقطه ای چشم دوخته بود، یک جور بی صدا بود که از صد تا گریه کردن آزار دهنده تر بود و من می خواستم یه کاری کنم که محبوبه را خوشحال کنم، پس گفتم: ناراحت نباش محبوبه، داداش میثم الان خبر نداره، رفته شهر برای کار، خوب هر چند وقت یکبار میاد، ایندفعه که اومد بهش بگو منصور را نمی خوای، میثم هم مهربونه و هم خیلی قوی تر از منصور هست و راحت می تونه منصور را بزنه و سر جاش بنشونه...
محبوبه نگاهی بی روح بهم انداخت و آه کوتاهی کشید.
خودم را جلوتر کشیدم و همونطور که دستش را میگرفتم گفتم: به خدا راست میگم، تو فقط صبر کن، دیگه نه غصه بخور و نه گریه کن، بالاخره میثم میادش دیگه...
محبوبه بی حوصله دست منو کناری زد و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت: میثم هم یه مرد از اهالی همین آبادی لعنتی هست، اونم مثل باباست میگه یه دختر نباید روی حرف بزرگترش خصوصا باباش حرف بزنه، میگه این حرفا و این فضولی ها به شما نیومده، باید هر تصمیمی براتون گرفتن انجام بدین و بعد نگاهی به من و مارال و مرجان کرد و گفت: شما سه تا هم مثل من...امروز نوبت من هست و فردا هم نوبت شماست، توی این روستا بقیه تصمیم میگیرن که تو چی بخوری، چه طوری بپوشی، چه طوری زندگی کنی...شما چون دخترین محکوم به چشم گفتن هستین فهمیدین؟!
با شنیدن این حرف محبوبه، یه ترس عجیبی ریخت توی بدنم و زیر لب گفتم: نه...نه...من می خوام درس بخونم...من نمی خوام..
در همین حین صدای مادر از پشت در اومد: کجایی محبوبه؟! مگه نشنیدی چقدر صدات زدم...
مادر داخل انباری شد و تا ما را دید که دور محبوبه حلقه زدیم، لنگ دمپایی پلاستیکی جلوی در را برداشت و همانطور که ما را نشانه گرفته بود گفت: پس بگو چرا نشنیده، شما ورپریده ها دوره اش کردین هااا و لنگ دمپایی را پرتاب کرد، مرجان و مارال مثل گلوله توی تفنگ از جا بلند شدند و از زیر بغل مامان فرار کردن بیرون، دمپایی هم بعد از برخورد به شانه من، جلوی محبوبه افتاد...
همانطور که شانه ام را می مالیدم بغضم شکست و گفتم: مامان چرا میزنی؟!
مادر بی توجه به حرف من، چشم غره ای به محبوبه رفت و گفت: مگه نگفتم مثل بچه آدم چادرت را سر میکنی و میای توی اتاق مهمونخونه، پشت پرده میشینی هاااا؟!
محبوبه شانه ای بالا انداخت و همانطور که رویش را به سمت دیگه برمی گرداند گفت: حالا انگار کی اومده؟! خوب عمه خورشید تشریفشون را آوردن با اون پیرپسر بد قواره اش، اینا را همیشه می بینیم و نیاز به همچی ادا و اصولی نیست.
مادر صدایی که از خشم می لرزید را بالا برد و گفت: مگه بهت نگفتم، پسر عمه ات روت نظر داره، می خواد باهات عروسی کنه این حرف را چند بار باید بهت بگم؟!
محبوبه با صدای بغض دارش گفت: می خوام خبر مرگش نظر داشته باشه، حالا شما که بریدن و دوختین، من بیام برا چی؟! مگه مثل توی تلویزیون می خوایین برای خواستگارا چایی بیارم یا اینکه میزارین با خواستگارم دو کلام حرف بزنم که منم بیام توی اتاق؟!
مادر که به حد انفجار عصبی شده بود، لنگ دمپایی را برداشت و همانطور که حواله محبوبه می کرد گفت: خاک برسرم! این حرفا چیه میگی؟! اگر باد به گوش اهالی آبادی برسونه که دختر اسحاق همچی حرفایی میزنه دیگه آبرو توی روستا برامون نمیمونه و بعد با صدای بلند ادامه داد: پس این حرفا را از توی تلویزیون یاد میگیرین، فهمیدم، باید از دیدن تلویزیون هم محرومتون کنم و دستش بالا رفت تا ضربه بعدی را بزنه، دلم رحم اومد، خودم را انداختم وسط مادر و محبوبه و گفتم: مامان! من می دونم تو چقدر بچه هات را دوست داری، آخه منصور ارزشش را داره که....
مامان نذاشت حرفم را بزنم منو هل داد به طرف در و گفت: منیره تا با این دمپایی تنت را کبود نکردم میری بیرون هااا و به زور منو از انباری انداخت بیرون ودر را بست.
پشت در گوش وایستادم،همانطور صدای داد و بیداد مادرم بالا می گرفت، صدای گریه محبوبه هم بلند تر میشد.
ادامه پارت بعدی👎
زندگى قطاره، نه ايستگاه...!
سوار شو،
در حركت باش و
به جلو برو...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
❣می گویند
روزی را
صبحِ زود
تقسیم می ڪنند..
هرجا که هستی
"سهمِ امروزت " یك بغل شادی وبرکت وآرامش🍃🍃🍃
سلام، صبحتون پربرکت❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✨نیایش صبحگاهی
🌸ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ
✨تمنا دارم 🙏
✨تو را بحق آقا
✨اباعبدالله الحسین علیه السلام
✨ﺁﺭﺍمش سلامتی
✨عزت، موفقیت،
✨سربلندی، سرافرازی
✨شفای عاجل بیماران
✨عاقبت بخیری جوانان
✨را نصیب همه ما بفرما
🌸 سپاسگزارم ای عشق جانم
در کودکی همیشه برایم جای سوال بود:
که چرا پدرم دستهایش پینه دارد
و بعضی ها پیشانیشان
سالها گذشت
ومن از زندگی این را آموختم
که هرکس محل کسب درآمدش پینه میبندد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوشبختى جدا تعريفی نداره
يكى با يه دوچرخه خوشبخته
يكى با يه هكتار باغ آلبالو
اون يكى با آدم روياهاش ..
دلت كه راضى باشه خوشبختى...💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هفتم🎬:
زمستان به بهار رسید و بهار به تابستان حالا همه آبادی میدانستند که محبوبه شیرینی خورده پیر پسر عمه خورشید،منصور هست.
میثم هم چند باری از شهر به روستا آمده بود و با اینکه میدید که محبوبه چگونه برای مدرسه رفتن بال بال می زند و دل خوشی از منصور ندارد، اما برایش تفاوتی نمی کرد، چرا که اعتقاد او هم این بود که نباید روی حرف پدرم حرف بزنیم و اصلا برایش جا افتاده بود که دختر باید کار کند و درس و مدرسه فقط برای پسرهاست
من از دیدن محبوبه که هر روز بیشتر از قبل شکسته تر و ناراحت تر به نظر می رسید، غصه ام می گرفت اما کاری از دستم بر نمی آمد.
آخر تابستان بود، انگار محبوبه به سیم آخر زده بود، مانند آتشفشانی در حال انفجار بود و زمزمه های برپایی عروسی به گوش می رسید.
یک روز که منصور با نیشی تا بنا گوش باز به خانه ما آمده بود، محبوبه از پدر و مادرم اجازه گرفت تا با منصور به تنهایی صحبت کند، گر چه این حرکات در روستا مرسوم نبود اما چون مدت زیادی از باصطلاح نامزدی آنها می گذشت، پدرم در اقدامی ناباورانه اجازه داد تا به تنهایی صحبت کنند.
من می دانستم که محبوبه می خواهد کاری کند که منصور را بتاراند و به نوعی او را جواب کند اما انگار منصور از او زرنگ تر بود و گویی حس کرده بود که محبوبه می خواهد کاری کند که او را پی زندگی خود بفرستد.
محبوبه و منصور داخل اتاق مهمان خانه شدند، من خیلی دلم می خواست تا بفهمم چه بینشان میگذرد، از طرفی در اتاق مهمان خانه که همردیف با بقیه اتاق ها رو به حیاط خاکی خانه باز می شد، در دید همگان بود و امکان فال گوش وایستادن نبود، اما فکری به خاطرم رسید و ساختمان را دور زدم و خودم را به زیر پنجره مهمان خانه رساندم، فاصله پنجره تا زمین زیاد بود اطراف را نگاه کردم و با کلی سختی چند سنگ را روی هم ردیف کردم و خودم را روی سنگها کشاندم و روی پنجه پا ایستادم و تازه سرم به کمینه پنجره رسید،گوشم را را به دیوار مشرف به پنجره چسپاندم و سعی کردم که سراپا گوش بشوم، هیچ صدایی به گوش نمی رسید و پچ پچ خفه و نامفهومی که مشخص بود منصور است به گوشم رسید
می خواستم خودم را بالاتر بکشم که سنگی از زیر پایم لغزید و همزمان که بر زمین سرنگون می شدم صدای پدرم از پشت سرم بلند شد و با چشمانی که از عصبانیت درشت تر از همیشه به نظر می رسید به من خیره شده بود و گفت: ای دخترهٔ بی چشم و رو، پشت خونه چکار می کنی هااا؟!
بدون توجه به دردی که در ساق پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و شروع به دویدن کردم و پدرم هم پشت سرم با قدم های بلند می آمد و زیر لب حرفهای نامفهومی میزد.
با دوو خودم را به جلوی خانه رساندم و همزمان با رسیدنم، در اتاق مهمان خانه باز شد و منصور و محبوبه از اتاق بیرون آمدند، چهره محبوبه انگار از چیزی ذوق زده بود، نمی دانستم چه شده اما الان هم وقت فکر کردن به آنچه که بین منصور و محبوبه گذشته، نبود باید خودم را از خشم پدر پنهان می کردم، پدرم به سمتم آمد و ناخوداگاه خودم را به پشت سر محبوبه رساندم و در پناه او ایستادم.
محبوبه با صدایی آرام از منصور خدا حافظی کرد و مچ دست مرا گرفت و به داخل مهمانخانه کشاند.
خودم را داخل مهمانخانه چپاندم، محبوبه در را بست و به پشت در تکیه داد و گفت: چکار کردی که بابا را اینقدر عصبی کردی؟!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!! تو بگو که منصور چکار کرده؟! نه به آن تلخی اول صبحت و نه به شیرینی الان و این صورت گل انداخته ات...
محبوبه لبخندی خجولانه زد و همانطور که دست داخل جیب پیراهن بلند و بی قواره اش می کرد گفت: ببین منصور چی برام آورده...
با تعجب به دست محبوبه که انگار شئ سیاه رنگی داخلش بود، چشم دوختم و گفتم: چی آورده؟!
محبوبه دستش را به طرفم دراز کرد و مشتش را باز کرد و همانطور که به داخل دستش اشاره می کرد گفت: ببین...ببین برام یه گوشی موبایل آورده...
گوشی کوچک موبایل را از داخل دستش بیرون آوردم، درست شکل گوشی بابا و میثم بود، همانطور که همه جایش را وارسی می کردم و دست روی کلیدهایش میزدم گفتم: چه جوری کار میکنه و بعد پشت گوشی را نشان دادم و گفتم: پشتش هم که کلا رنگش رفته، انگار آفتاب سوختتش...
محبوبه که از این هدیه خیلی خوشحال شده بود گوشی را از دستم قاپید و گفت: اصلا هم اینجور نیست، خیلی هم خوبه...
برخلاف محبوبه که از داشتن یک گوشی ساده و رنگ و رو رفته خوشحال شده بود، آه کوتاهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و اینچنین شد که محبوبه با گرفتن اولین هدیه زندگی اش سر سفره عقد نشست.
ادامه پارت بعدی👎
گر کسب کمال می کنی می گذرد
ور فکر مجال می کنی می گذرد
دنیا همه سربه سر خیال است خیال
هرنوع خیال می کنی می گذرد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هرچے بیشتر
احساساتت رو
به آدمها بگــے
راههای بیشتری رو
نشونشون میدی که
بهت صدمه بزنن....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
دانش به شما قدرت میدهد،
اما شخصیت خوب برای شما
احترام می آورد ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مهمترین کاری که
یک پدر می تواند
برای فرزندانش انجام دهد
این است که
عاشق مادرشان باشد..!
🕴 تئودور هسبوگ
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هشتم🎬:
تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم.
هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورا دور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد.
یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد، آمدند.
عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند.
یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند.
دو روزی که پدر و مادرم نبودند، مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد.
روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم، برای همین صبح زود بعد از رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم.
همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه....
خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر....
محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه...
اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه...
محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟!
آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه، آخه...
محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم وگفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم..
با تعجب گفتم: خوب چرا؟!
محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد.
ادامه پارت بعدی👎
بعضی وقتا باید بدترین درد هارو تحمل کنی تا بتونی بهترین تغییر رو ایجاد کنی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
محبت تجارت پایاپای نیست
چرتکه نیندازیم که
من چه کردم
و در مقابل تو چہ کردیدے!
بیشمار محبت کنیم
حتی اگر بہ هر دلیلی
کفه ترازوے
دیگران سبڪ تر بود.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم؛ ما حتی بر کرهی زمین هم زندگی نمیکنیم. منزل حقیقی ما، قلب کسانی است که دوستشان داریم ...
🕴 کریستین بوبن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوشبختی را تعقیب نکنید
و در جدال برای رسیدن به خوشبختی نباشید
زندگی را زندگی کنید
خوشبختی پاداش مهربانی، صداقت و درستکاری و گذشت شماست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نهم🎬:
با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان کلیخ زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند.
مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟!
مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید وگفت: مامان و بابا کجان؟!
نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین...
مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم..
مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام..
با خشم نگاهی به هردوشون کردم وگفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه...
مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام...
از حرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم.
بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود.
کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟!
هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم.
زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود، الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده...
مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...
هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن...
با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!
ادامه پارت بعدی👎
اگر کوسه ها عقل داشتند !
بی شک مذهبی اختراع می کردند ،
و به ماهی ها یاد می دادند که:
زندگی واقعی در شکم کوسه ها
آغاز می شود...!
🕴 برتولت برشت
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
برای عمل کردن انسان باید او را بیهوش کرد.
اما برای عمل کردن روح انسان، باید او را بیدار کرد.
🕴 تولستوی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پس از مرگِ انسان
قلب: ۵ دقیقه
مغز: ۲۰ دقیقه
پوست: ۲ روز
و استخوان تنها ۳۰ روز
سالم می مانند
اما
کردار نیک تا ابد باقی می ماند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_دهم🎬:
هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون .
چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم.
کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟!
مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد.
همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟!
مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و....
تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟!
مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد.
اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم
جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد.
داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟!
مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته...
دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم.
سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود.
اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین...
آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و...
حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و...
آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه له له آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره...
آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم.
مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی می خواستین؟ مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟ و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین...
بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی سار بدی توی دماغم پیچید ، نگاهم به داخل کتری افتاد ، خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن.
چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟!
مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه
ادامه پارت بعدی👎
مهمترین کاری که
یک پدر می تواند
برای فرزندانش انجام دهد
این است که
عاشق مادرشان باشد..!
🕴 تئودور هسبوگ
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
یک روز بیدار می شوی
و دیگر هیچ وقتی برای
انجام کارهایی که همیشه
میخواستی نیست.
الان انجامش بده!
🕴 پائولو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوشبختى جدا تعريفی نداره
يكى با يه دوچرخه خوشبخته
يكى با يه هكتار باغ آلبالو
اون يكى با آدم روياهاش ..
دلت كه راضى باشه خوشبختى...💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مورد نفرت واقع شدن ؛
بخاطر هویت خویش
بهتر از آن است که
به خاطر آنچیزی که نیستی
مورد محبت قرار بگیری...
🕴 آندره ژید
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir