.
از آدم دروغگو نپرس
که چرا دروغ گفتی ...
چون حتما
با یک دروغ دیگر قانعت میکند !
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زمان با سرعت بالایی در حال گذر است...
فرصت خود را با غصه خوردن و درگیر
ذهن بودن، هدر ندهیم
اگر اکنون تصمیم به زندگی کردن
بگیریم، در خواهیم یافت که وقت
بسیار تنگ است و آگاهی ما بسیار
اندک...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
ناچار و مجبورا کمکش کردم بره و روی تخت بخوابه ،همین که خوبید عقب گرد کردم برم براش یک لیوان آب بیارم بخوره بلکه اینمستی از سرش بپره ...اما هنوز یک قدم عقب نرفته بودم که دستم رو گرفت ،عادلم رو ار دست دادم و روی تخت پرت شدم ..
بریده بریده گفت:
_سمیه چقدر دلم برات تنگ شده بود !
دوباره حس عذاب وجدان به سراغم اومد
نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستادم و گفتم :
_من سمیه نیستم !
خواستم بلند بشم که اجازه نداد و روسریم رو از سرم کشید بلندی موهام بقدری بود که روی صورتش میاومد ..
_چقدر بوی خوبی میدی !
مکثی کرد و گفت ،_بوی بچه ... آره بوی بچه میدی !
به حرکاتش نگاه کردم ، درست مثل کودکی شده بود که احتیاج به محبت داره ،ناچار چیزی نگفتم و حرکاتش رو نگاه کردم،موهام رو دوباره بو کرد و گفت :_میخواستیم بچه دار بشیم،دوست داشتم چند تا دختر مثل سمیه داشته باشم همونقدر خوشگل و شیطون ...
میدونی از تو هم خیلی حرف میزد ،خیلی دوست داشت ....میگفت تو خیلی بین اون خونواده مظلومی ....حتی وقتی بابات فوت کرد گفت بیاریمت اینجا با ما زندگی کنی ....
لبم رو گاز گرفتم و اشکام رو پس زدم ...
چقدر این مرد شکسته بود !
همچنان چیزی نگفتم و به حرفاش گوش میدادم ..._دلم برای سمیم خیلی تنگ شده.....اونم موهاش بوی بچه میداد ....
به فکر راشد افتادم... منم دلم برای راشد یک ذره شده بود ....اونموقع میگفتم وقتی واقعیت فاش بشه تو روت نگاه نمیکنم
اما الان دلم ميخواست حرفم رو پس بگیرم
تو زمانی بودم که حاضر بودم ۱۰ سال از عمرم رو بدم برای یک ساعت کنار راشد بودن ...
الان من متاهل بودم و فکر کردن به راشد گناه کبیره و خیانت به مصطفی محسوب میشد ..
در واقع اگر بخوایم حساب کنیم من به سه نفر داشتم الان خیانت میکردم به سمیه در حالی که مصطفی کنارمه ،به راشد در حالی که مجبور شدم طلاق بگیرم و مصطفی در حالی که زنش بودم اما به فرد دیگه ای فکر میکردم .!دقیقا به درجه ای رسیده بودم که از خودم متنفر شدم !
نگاهی به مصطفی انداختم که همچنان دستش دورم بود و نفس های منظم نشون میداد خوابیده ...تکونی خوردم و خواستم بلند بشم اما نتونستم ...
چشم چرخوندم اتاق هم تاریک بود و نمیشد جایی رو دید ،ناچار همونجا نشستم
انگار باید شب رو در این اتاق و در کنار مصطفی صبح میکردم!
خیلی به خودم فشار آوردم تا خوابم نبره و وقتی صبح مصطفی بلند میشه صحنه ی بدی رو نبینه اما نتونستم و کم کم چشمای خودمم گرم شد و به خواب فرو رفتم ....
صبح که از خواب بیدار شدم مصطفی نبود و پتویی روی من انداخته شده بود، سریع سرجام نشستم و داخل اتاق چشم چرخوندم اما بازم ندیدمش، خم شدم و روسری که شب قبل مصطفی روی زمین انداخته بود برداشتم و سرم کردم...
نمیدونستم قرار بود چجوری باهاش روبرو بشم اما در نهایت نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،مصطفی روی زمین نشسته بود و چیزی روی کاغذی مینوشت ..
سلام آرومی دادم که سرش رو بالا آورد و منو دید و زیر لب سلامی داد ،برای فرار از موقعیت وارد آشپزخونه شدم و سر خودم رو آماده کردن صبحانه گرم کردم ..
یکی از خوبی های زندگیتو روستا صبح زود بیدار شدن تو هر شرایطی بود !داخل شهر وقتی زیاد میخوابیدم روز بعدش کلافه بودم اما اینجا اینجور نبود و زود بیدار شدن خودش جزئی از انرژی محسوب میشد!
همینطور که پنیر محلی رو داخل ظرف میزاشتم مصطفی وارد آشپزخونه شد و گفت:
_بابت دیشب عذرخواهی میکنم !دست از کار کشیدم و بهش نگاه کردم که گفت :
_دیشب زیاده روی کردم تو خوردن اینجوری نیست ؟
سرم رو تکون دادم وگفتم :_مهم نیست پیشمیاد !
لبش رو تر کرد و پرسید :_چیز بدی که نگفتم ؟
همونطور که سرم رو به معنای نه تکون دادم گفتم :_نه ، چیزی نگفتی ..
خوبه ای گفت و ادامه داد :
_چند روز مادر بزرگم از شهرستان میاد اینجا پیش ما بمونه ،بعدش میره خونه مادرم اینا
چیزایی که لازم داریم امروز بگو اگه رفتم شهر بخرج اگه هم نرفتم تا جایی که میشه از اینجا بخریم ...
_باشه نگاه میکنم میگم بهت ..
خوبه ای گفت و خواست از آشپزخونه بیرون بره که با مکثی گفت :_راستی موهات خیلی قشنگه !هیچ وقت کوتاهشون نکن ! حیفه
گفت و از آشپزخونه بیرون رفت ،راشد هم همیشه همینو میگفت،که کوتاهشون نکن ...
دستم رو از زیر روسری به موهام زدم و آهی از سر افسوس کشیدم ..
نگاهی به خونه انداختم و وسایلی که لازم بود رو لیست کردم و مصطفی دادم تا بخره....
وقتی رفت جارو و دستمال برداشتم و افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم ..
در آخر کل خونه از تمیزی برق میزد بجز اتاق مصطفی که داخلش نرفتم ،حتی دیشب هم که داخل اتاق بودم فرصت نشد کامل به همه جا نگاه کنم .
بیخیال شونه ای بالا انداختم و بهش توجهی نکردم نهایتا خود مصطفی که می اومد بهش میگفتم ..
ادامه پارت بعدی👎
.
هرگز سعی نکنید
کسی را
متوجه ارزشتان کنید
اگر فردی قدر شما را نمیداند
این یعنی
لیاقت شمارا ندارد
به خودتان احترام بگذارید
و با کسانی باشید
که برای شما
ارزش قائلند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آرامش
محصول تفکر نیست.
آرامش هنر
نیندیشیدن به انبوه
مسائلیست که
ارزش فکر کردن را ندارند
لحظه هایتان
سرشار از آرامش❤️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⛱ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓڪﺮ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺑﮕﯿﺮﺩ،
ﺍﻻ ﯾڪ ﭼﯿﺰ؛
ﻭ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ڪﻪ ﺗﺎﺑﻊ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ، ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی🌺🍃
✨خدایا🙏
🌺در این روز زیبای تابستان
✨و در روز شهادت امام سجاد🏴
🌺از تو تمنا دارم 🙏
✨شفا عنایت کنےمریض ها را
🌺امید ببخشی نا امیدان را
✨در رحمت بگشاے برنیازمندان
🌺گره بازکنے از گرفتاران و
✨آرامش و برکت
🌺هدیه دهے به تمام خانه ها🙏
✨آمیـــن یا رب العالمین
چقدر دوست داشتنی هستند
آدمهــایی که تا آخر خوبند
آنهـا که برای غرور و احساس ما
هم به اندازه خودشان ارزش قائلند
آنهایی که دست دوستی میدهند
و تا همیشه میمانند🌸
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آدم ها ،
رفته رفته
بیش از حد صبور میشوند .
آگاهانه و تعمدا صبور میشوند ؛
و این مصیبت است!
🕴 کارلوس فوئنتس
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهل_نهم🎬:
دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.
یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.
حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد...
هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم، مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.
نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم: چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!
مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.
توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد روی حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و...
اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم: برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.
مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت: منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم...
چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم: برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، بعدمیگم زود برمیگردم، نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دور گردنت....
مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هااا
باشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم.
نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.
از روی سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود، داخلش شدم و جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود، در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه باران شدیدی شروع به باریدن کرد..
هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.
در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونمرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هااا؟!
بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم...
با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم...
ادامه پارت بعدی👎
ترس از مرگ به خاطر ترس از زندگیه.
کسی که یه زندگی کامل داشته، هر لحظه برای مرگ آماده است.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir