#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
چیز های جدید داشت میگفت...
مصطفی ادامه داد :_نزار دهنمو باز کنم شهاب که آبروت اینجا میره ! تو غلط میکنی راجب زندگی ما تصمیم میگیری !مگه من مُردم که بزارم آوین بره با اون بچه سوسول ؟
مگه از رو جنا زه من رد بشید !
شهاب اخمی کرد و یک قدم به عقب برداشت گفت :_وایسا وایسا !من از هر چی که الان داری میگی خبر ندارم !
مصطفی عصبی داد زد :
_چرا چرت و پرت میگی ؟ یعنی تو خبر نداری دیروز آوین اومده اینجا راشدم اینجا بوده ؟
مادرتم اینجا بوده ؟
_من هیچی نمیدونم !
وایسا ،یعنی مامان همه ی حرفایی که زده بود دروغ بوده ؟ خودش میخواسته منو راشد رو بهم وصل کنه و الکی گفته داداشات میدونن!
از درون داشتم حرص میخوردم و خون خونم رو میخورد .
تا الان میگفتم داداشم عقل ندارن الان به این نتیجه رسیدم که سر دسته ی بی عقلا خود مادرمه که دستی دستی میخواد منو بندازه تو چاه !شهاب مامان رو صدا زد و مامان چادر به سر اومد داخل حیاط و گفت: _چیشده پسرم .
شهاب بی مقدمه پرسید :_دیروز راشد اینجا بوده ؟
مامان جا خورد و رنگ از رخسارش پرید .
به تته پته افتاد و نگاهی به بقیه و در آخر به من کرد و گفت :_پسرم ...
_مامان اومده یا نه ؟
اینبار من به حرف اومدم و گفتم:
_مامان چرا چیزی نمیگی مگه دیروز اینجا نبود ؟ مگه نگفتی محسن رو فرستادم شهر پِیش تا بیارتش ؟مگه نگفتی با هم حرف بزنید ؟ مگه وقتی پسش زدم اون همه لیچار بار مننکردی ؟ پس چرا الان چیزی نمیگی ؟محسن از طرف دیگه ای گفت :
_من کی رفتم پی راشد؟ مامان واقعا اینجوری گفتی ؟
خندیدم ، خنده ای از جنس عصبانیت !
مصطفی هم تعجب کرده بود !
حق داشت الان حتما پیش خودش فکر میکرد که کا خانواده هستیم یا دشمن !
شهاب بلند رو به مامان داد زد:_مامان آره یا نه ؟
مامان سرش رو تکون داد که مصطفی پوزخند صدا داری زد و گفت :_واقعا جای تاسف داره !
حیف واقعا .
بعد قدمی به سمت من برداشت و دستم رو گرفت و روبه بقیه گفت :_دیگه اجازه ندارید نزدیک آوین بشید !نه ما دیگه پامون رو اینجا میزاریم نه شما حق دارید بیاید طرف ما !
آدم هرچی از دشمناش دورتر باشه در امنیت تره! و شما زهرا خانم اگه دوباره با اون جوجه فرنگی حرف زدی بگو ایندفعه جای اینکه چیدمان صورتش رو بیارم پایین میزنم قلم پاهاش رو خورد میکنم تا دیگه طرف ما نیاد و جرئت نکنه تو خونهی خودم دست رو زنم بلند کنه!
اینو که گفت علی متعجب پرسید :_چیکار کرده ؟ و نگاهش به سمت صورت سرخ شدمکشیده شد و اخمی کرد !
مصطفی همینطور که دستم رو گرفته بود و به سمت در میرفتیم گفت :_گفتنی ها گفته شد !
دیگه طرف ما نیاید تا حرمتها بیشتر از این شکسته نشه !
و بعد با هم بیرون رفتیم ..
به محض اینکه در خونه بسته شد صدای داد و بیداد شهاب که که روی سر مامان آوار شده بود به گوش رسید ...
مصطفی منو دنبال خودش کشید تا از اونجا دور بشیم و بیشتر از این نفهمم خانوادم بیشتر از اینکه خانوادم باشن دشمنم هستن !
وقتی رسیدیم به خونه بی حرف به سمت اتاق خودم رفتم و همونجا نشستم ...هنوز باورش برام سخت بود که مادرم همچین کاری باهام کرده باشه ... دلم میخواست گریه کنم ولی ندای درونم میگفت اشکاتو واسه کسی که ذره ای براش مهم نیستی هدر نده !
حدودا یکساعتی تو اتاق نشسته بودم که مصطفی در زد و در رو باز کرد، به چارچوب در تکیه داد و خیره تو چشمام شد و گفت :
_خوبی ؟
سرپ رو به معنای نه به طرفین تکون دادم که به سمتم اومد و دستم و گرفت ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریم گرفت ... مصطفی چیزی نگفت و اجازه داد گریه کنم ... گفت :_دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه! چیزی نگفتم که منو از خودش فاصله داد و نم اشک زیر چشمم رو با انگشتش پاک کرد و گفت :
_تقاص این سیلی که به صورتت زده پس میده!مطمئن باش !تا صورتش رو بیشتر سرخ نکنم ول کنش نیستم ..
چیزی نگفتم و تو سکوت بهش نگاه کردم !
بعد از مدت ها به حسی پی بردم که چقدر خوبه آدم یک حامی داشته باشه !کسی که تو هر حالتی ازت دفاع کنه و پشتت وایسه !
قبلا حامی من پدرم بود و بعد از فوتش بی پناه شدم و کسی هیچ جا ازم دفاع نکرد !
و الان دوباره من حامی زندگیم رو پیدا کردم !
مصطفی به قطع یقیین از هر مردی مرد تر بود!
برای اولین بار خودم پیش قدم شدم و جلو رفتمووگونش رو بوسیدم و گفتم :
_مرسی بابت همه چی ...
لبخندی زد و گفت: _نیاز به تشکر نیست !
واسه تو انجام ندم واسه کی بکنم ؟!
از اون ماجرا سه هفته گذشت تا اینکه....
حدودا سه هفته از اون قضیه گذشت ....
تو این سه هفته خبری از راشد نبود و تا حدودی خیالم راحت بود ...
دوسه باری که همراه مصطفی به بازار رفتیم مامان رو دیدم و بار اول اومد جلو و خواست چیزی بگه که سریع دست مصطفی رو گرفتم و ازش دور شدیم! از نظر من الان مامان از غریبه برام غریبه تر بود !
ادامه پارت بعدی👎
.
رازِ آرامش در این است که
وقتی می بینید کسی ،
کاری به کارتان ندارد
کاری به کارش نداشته باشید
همین...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
درمسیر موفقیت
شاید نتوانید خرگوش باشید،
اما لاکپشت بودن
بهتر از سنگ بودن است.
لاکپشت دیر یا زود به جایی میرسد،
اما سنگ هرگز.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تو اجازه نميدى آدمهاى
عوضى تو خونت زندگى كنن...!
چرا اجازه ميدى تو فكرت زندگى كنن ؟!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
داخل خونه نشسته بودیم که مصطفی خیلی یهویی گفت :
_آوین دوست داری مدرسه رو ادامه بدی ؟
انگار گوشام اشتباه میشنید...
سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _چی ؟
_مدرسه ... دوست داری مدرسه رو ادامه بدی یا نه ....
دیدم همش تو خونه ای دیگه زندگی که همش بپز و بشور نیست اگه میخوای بریممدرسه دوباره ثبت نام کنیم ...
ذوق زده از روی زمین بلند شدموو به سمتش و گفتم :_معلومه که دوست دارم ....
وای مصطفی ...
وقتی چهره ی خنده روش رو دیدم و سرخ شدم ...
بلند قهقهه ای زد و گفت :_باشه حالا سرخ و سفید نشو ...فردا صبح اول وقت میریم ثبت نام کنیم ... خوشحال نگاهش کردم و تشکر کردم که کمی تو نقش جدی فرو رفت و گفت :
_ولی گفته باشما باید درس بخونی دکتر بشی !
اگه از زیر درس در بری کلاهمون میره تو هم !
شنیدن کلمه ی دکتر از زبون مصطفی مثل این بود که کلی حس خوب به رگهام تزریق بشه ...بی حواس گفتم :
_آره دکتر میشم ولی دکتری که حواسم به مریضام باشه و با سهل انگاری زندگیشون رو خراب نکنم !
گفت :_قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی !من مطمئنم که تو دکتر خوبی میشی!
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم ..
گذشته قرار بود تو گذشته بمونه ولی آثارش همه جا بود هر چقدر هم که سعی میکردم فراموشش کنم نمیشد ! شاید میشه گفت تنها شانسی که از گذشته ی ننگینم آوردم ازدواج با مصطفی بوده !
شب از ذوق مدرسه به سختی خوابم برد ...
مدام این پهلو اون پهلو چرخیدم و از خوشحالی اصلا خوابم نمیبرد ... دم دم صبح بود که کمی چشم رو هم گذاشتم و بعدش باز از شوق مدرسه زود بیدار شدم ....
مصطفی به دیدن صورت پف کردم گفت :
_اگه قرار باشه اینجوری از خوابت بزنی مدرسه تعطیله ها نگاه کن زیر چشمات سیاه شده ....
لب برچیدم و گفتم :_دیگه حالا ذوق داشتم .... ولی قول میدم هر شب درست بخوابم ... ابرویی بالا انداخت و به شوخی گفت :_حواسم بهت هست ...
لبخندی بهش زدم و صبحانه رو آماده کردم ....خودمتند تند چند لقمه سر سری خوردم و بلند شدم و لباس مناسبی به تن کردم ... آنقدر ذوق داشتم که حتی نزاشتم مصطفی هم صبحانش رو کامل بخوره و سریع دستش رو گرفتم و بلندش کردم.... بعد از اینهمه تنش مدرسه رفتن بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...و همه ی اینا رو مدیون مصطفی بودم ...تو راه چندباری بهش نگاه کردم و لبخند زدم که با خنده پرسید :
_خبریه هی لبخند میزنی نگاه میکنی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم: _نه ... فقط خوشحالم ..!
مصطفی منو ثبت نام کرد داخل مدرسه و همه چیز خوب بود ..هر روز صبح با هم میرفتیم اول منو میرسوند بعد خودش میرفت سرکار
منم خودم برگشتنه تنها میرفتم خونه ....
درسم رو به موقع میخوندم و در کنارش کار خونه و آشپزی رو هم سر وقت انجام میدادم..... همون روزا دوسه بار چند تا از همسایه ها اومدن دم در خونه که طلب بخشش کنن که زود قضاوت کردن و مارو ببخش و این چیزا ..
در جواب همشون گفتم بخشش کار خدا هست خدا ببخشه منم میبخشم ... و واقعا خوشحال بودم که بهشون ثابت شده بود من مشکلی ندارم ...
اون همسایه هایی که دختراشون رو از حرف زدن با من منع کرده بودن هم الان دیگه اجازه میدادن بچه هاشون بیان خونمون ...
رابطه نزدیکی با هیچ کدوم نداشتم ولی همینکه چند تا دوست پیدا کرده بودم برام خوب بود .....
همه چیز خوب تا اینکه اون روز رسید ..
مثل همیشه برمیگشتم خونه و درست داخل همون کوچه ای بودم نه اولین بار راشد رو دیدم ..
تند تند قدم بر میداشتم که برای لحظه ای حس کردم سایه ای پشت سرم هست ...
همینکه برگشتم و به عقب نگاه کردم دستم توسط کسی کشیده شد و داخل کوچه ی دیگر رفتم ... برای اینکه جیغ نزنم دستش رو جلوی دهنم گذاشته بود ...
کمرم محکم به دیوار کوبیده شد و تازه تونستم چهره ی راشد رو ببینم ...
قبلا چهرش برام زیباترین چهره بود و الان اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم ...
دست پا میزدم که از زیر دستش برم بیرون اما زور اون بیشتر از این حرفت بود
با یک دستش دستام رو گرفته و دست دیگش جلوی دهنم بود ...
نیشخندی زد و گفت :_که میری همه چیز رو به اون گدا گشنه میگی آره ؟ بدبخت مامانت حق داره مادره !یچیزی میدونه که میخواد ما برگردیم به هم !تو چرا چموش بازی در میاری ؟ نون و آبت کمبود که بست نشستی تو این روستای خراب شده ؟ دستش رو محکم گاز گرفتم که از روی دهنم برداشت و سریع جیغ کشیدم که دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت ...حرصی گفت :_دِ نشد دیگه ؟ اگه بخوای دوباره چموش بازی در بیاری نگاه نمیکنم که دوست دارم !نفست رو میگیرم آوین ! کم کم به گریه افتادم و اشکام سرازیر شد ..
کاش یکی میرسید و منو از دست این دیوونه نجات میداد ..
همینطور دست و پا میزدم که گفت :
_آوین تو بالا بری پایین بیای تهش مال منی ؟
ادامه پارت بعدی👎
.
تصمیم گرفتن
به ماهی شبیه است
گرفتنش آسان
نگه داشتنش
بسیار دشوار است....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از اﺭﺳﻄﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺷﻮﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺁﺳﺎﻧﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﻨد..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌼پنجشنبه ۱۸ مرداد ماهتون زیبا
☘ان شاءالله امروز
🌸بهترین روز
☘زندگیتون باشه
🌼پرازخیروبرکت
☘سرشاراز شادی و آرامش
🌸لبریز از موفقیت و لبخند
☘الهی زندگیتون
🌼پراز خوش خبری
☘و دلتون پر از شادی باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸پروردگارا
✨ای خدايى كه زود از بنده ات
🌸 خشنود میشوى،
✨بيامرز آن را كه جز دعا چيزى ندارد،
🌸همانا تو هرچه بخواهى انجام میدهى،
✨اى آنكه نامش دوا و يادش شفا
🌸و طاعتش توانگرى است،
✨رحم كن به كسی كه
🌸سرمايه اش اميد است،
✨اى فروريزنده نعمت ها
🌸اى دوركننده بلاها،
✨با من چنان كن که شايسته توست
🌸آمیـن
.
🔹بيست سال بعد ،
بابت کارهايی که نکردهای
بيشتر افسوس می خوری تا بابت کارهايی که کردهای .
از حاشيه امنيت بيرون بيا ، جستجو کن ، بگرد ، آرزو کن ، کشف کن ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سنگی که
طاقت ضربه های تيشه را ندارد
لایق تنديس شدن نیست
در مقابل سختی ها مقاوم باش
تا وجودت
شایسته تندیس شدن باشد ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_هشتم🎬:
پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طول راه زیادی گریه کرده بودم و می دانستم با گریه کاری از پیش نمیبرم، باید فکر اساسی می کردم، باید راهی پیدا می کردم که پدر و مادرم به جای اینکه به فکر ازدواج من باشند، اجازه بدن به شهر برم و بتونم ادامه تحصیل بدم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که دوباره سناریو خودکشی را اجرا کنم اما بعد یاد حال پدر و مادرم در زمان خودکشی افتادم و منصرف شدم.
هر چه که بیشتر فکر می کردم، کمتر راهی به نظرم می رسید، تنها راه چاره این بود که با منطق و استدلال با خوبی و البته زیرکی با پدر و مادرم صحبت کنم.
همینجور که در عالم افکارم غرق بودم، صدای مردی منو به خود آورد: سلام منیره! اینجا چکار می کنی؟! شنیدم مهمان از شهر داشتین...
اینم خاصیت روستا بود که خبرها با سرعت نور پخش میشد، مثل فنر از جا پریدم و سمت راستم را نگاه کرد، آه از نهادم درآمد.
این آقا، احمد، عموزاده مادرم بود، پیر پسر مجردی که من هیچ از نگاه هاش خوشم نمی آمد.
با دست لباسم را تکاندم و بی آنکه جوابی به سوالات احمد بدهم به طرف روستا حرکت کردم.
انگار این پسره دست بردار نبود، بیل را روی شانه اش جابه جا کرد و دنبال من راه افتاد و گفت: ببین دختر خوب! من خیلی وقته دلم می خواد بیام خواستگاری، اما شنیدم که خودت می خوای درس بخونی....بیا با من ازدواج کن ، شاید در آینده تونستیم بریم شهر و من اجازه میدم درس بخونی، خدا را چه دیدی؟!
از اینهمه وقاحت این پیر پسر بدم اومد و شروع کردم به دویدن...این پسره همان وعده هایی را میداد که یک روزی منصور به محبوبه داده بود، یه ترفند برای جذب دخترها...
نزدیک خانه شدم، خبری از ماشین مهمان ها نبود، نفس راحتی کشیدم، در خانه مثل همیشه نیمه باز بود، آهسته و بی صدا خودم را به داخل خانه کشیدم، می خواستم لباسم را عوض کنم و برم سر زمین چمن و پی گله، چون اونجا آرامش بیشتری داشتم و بهتر می تونستم فکر کنم.
به طرف انباری حرکت کردم، یک قدمی انباری بودم که صدای مادرم بلند شد: منیره! کدوم گوری رفته بودی؟! یعنی تربیت من اینقدر بد بوده که مهمون را توی خونه تنها میزاری، تازه حرفهای قلمبه بارش می کنی و فرار می کنی؟!
الان آقا وحید و پدرش رفتند خوبت شد؟!
اصلا توجهی به حرفهای مادرم نکردم و به راهم ادامه دادم، وارد انباری شدم، مادرم مثل شاهینی خشمگین بالای سرم ظاهر شد و گفت: خاک بر سرت دختر! چرا تو فرق خوب و بد را نمی فهمی؟! چرا درک نمیکنی وحید یه پسر شهری و کارکن هست، باباش کارمنده، اگر قبول کنی باهاش ازدواج کنی نونت توی روغنه، میری شهر، دیگه مثل دخترای بیچاره روستا بین تپاله وپشکل زندگی نمی کنی، زحمتت کم میشه، کلی طلا برات میارن، شوهرت گوشی موبایل برات میخره، از همه مهم تر، تو که می خوای درس بخونی،میتونی بری اونجا درست را هم ادامه بدی، دیگه چی از این بهتر هااااا؟! ببین منیره بابات داره رسم شکنی میکنه، اینجا کسی دختر به غریبه نمیده، اما بابات اینقدر شما را دوست داره که حاضر شده برای خوشبختی تو این رسم را نادیده بگیره..
باز هم سکوت کردم، مادرم دو طرف شانه ام را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت: تو که خوب بلدی حرفهای بزرگتر از دهنت بزنی، نظرت را بگو...
سرم را پایین انداختم و گفتم: مامان! چکار کردم از دستم خسته شدی؟!
من نمی خوام ازدواج کنم، میخوام بابا اجازه بده برم شهر درس بخونم، شاید...شاید دانشگاه هم قبول شدم، قول میدم دکتر بشم، دکتر که شدم هر چی درآمد داشتم میام تقدیم تو و بابا می کنم، به خدا راست می گم...
مادرم اوفی کرد و گفت: هر چی من حرف میزنم، تو همون خری را که خودت سواری...سواری، پیاده نمیشی که...
لحن مادر طوری بود که امیدوارم کرد، شاید بتونم با صحبت کردن به مقصودم برسم اونم صحبت از آینده ای رؤیایی....
ادامه پارت بعدی👎
.
افراد موفق سریع میبخشند
و زندگی خود را ادامه میدهند
اما افراد ناموفق به کینه و خشمی
میچسبند که آنها را عقب نگه میدارد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر فقط با نشستن و تفکر
میشد به جایی رسید،
الان تمام تندیسهای شهر
باید به جایی میرسیدند.
فکر کن و حرکت کن.
حرکت کن و فکر کن.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه ...
خاک گلدان کسی باش
که اگر ساقه اش به ابرها رسید
فراموش نکند
ریشه اش کجا بوده است..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از هرچیز و هرکسی که شادی شما را میکاهد ، دوری کنید .
زندگی بسیار کوتاه تر از این است با احمق ها سر و کله بزنید .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
"محاكمه كردن" خود از
محاكمه كردن دیگران،
خیلی مشكلتره؛...
اگه تونستی در مورد
"خودت" قضاوت
درستی بكنی، معلوم میشه
یه "فرزانه ی تمام عیاری"..!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بزرگترین زندانی که برای خودمیسازیم.
ترس ازان است که دیگران درباره ی ماچه می اندیشند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر چیزی در جهان مانند سکه
دارای دو رو میباشد.
نه از شادىهايت
بىاندازه مسرور شو،
و نه از غصههايت
بىاندازه غمگين شو.
لذت زندگى، گام نهادن
در مسير تعادل است.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
beauty only gets attention
personality is what captures the heart.
زیبایی فقط جلب توجه میکنه ...
اون چیزی که
قلب رو تسخیر میکنه شخصیته ..!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پیر مرد
عصا به دست گفت :
مثل عصا باش
هزار بار زمین بخور اما
اجازه نده
اونی که بهت تکیه داده
حتی یه بار هم زمین بخوره...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ترس از مرگ به خاطر ترس از زندگیه.
کسی که یه زندگی کامل داشته، هر لحظه برای مرگ آماده است.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
اصلا وایسا ببینم ،بنظرت اگه شوهر جونت قضیه نامه ی معشوقت رو بفهمه چی میگه ؟
بنظرت بازم واست اینجوری یقه جر میده؟
منکه فکر نکنم؟
اون زمان من خون جلوی چشمم رو گرفته بود فقط خودمو نگه داشتم،دیگه بعید میدونم مصطفی جونت چیکار میخواد کنه!
بدنم مثل بید میلریزید خدا لعنت کنه نوید رو که اونموقع یه چرت و پرتی نوشت و منو بدبخت کرد ....
نیشخندی زد و گفت :_ساکت شدی !
دیگه دست و پا نمیزنی ؟ نشون میده اگه مصطفی هم ببینه یه عکس العمل بد تر من انجام میده ؟ پساینکارو میکنیم !
تو میری خونه وسایلت رو مثل آدم جمع میکنی ،فردا همین موقع همین ساعت میای اینجا میریم ،ببین آوین وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی یا بهش بگی ،اول اون نامه رو میکنم تو چشمش بعد میکشمش!
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت :_اینجوری نکن !
خون جلوی چشمام رو گرفته و از یه طرف دیگه عاشق تو هستم ،اونقدری ک حاضرم بخاطرت آدم بکشم ! این مرد قطعا دیوانه شده بود !
وقتی سکوت و ترسم رو دید کمی صداش رو بالا برد و گفت :_فهمیدی چیگفتم ؟
از ترس سریع سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت ...
ناچار لباسام رو پوشیدم و همراه مصطفی به مدرسه رفتیم ...بین راه اول راشد رو کلی نفرین کردم و بعد نوید رو که یه نامه نوشت،
خودم اون نامه رو نخوندم ولی تا الان تو بدبختیام نقش پررنگی داشته!
مصطفی تو راه متوجه پکر بودنم شد و گفت :
_باور کنم همه ی بی حالیت بخاطر کم خوابی هست ؟ چیزی نگفتم که دوباره پرسید ...
_نکنه تو مدرسه کسی چیزی گفته ؟
مکثی کرد و با اخم ادامه داد:
_یا نکنه کسی تو راه اذیتت کرده چیزی نمیگی ؟ سریع به سمتش برگشتم و گفتم :
_نه چیزی نیست بخاطر بی خوابی هست ،
قانع نشده بود اما سرش رو تکون داد و گفت:
_بالاخره که معلوم میشه! پوفی کشیدم و به مدرسه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل..
تو ساعت مدرسه هم تمرکز نداشتم و به کل حواسم پرت بود.. از طرفی نگرانی و ترس زیاد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم ...انگار داشتن وسط دلم رخت میشستن و دلممدام پیچو تاب میرفت ،ای کاش همه ی اینا خواب بود و از خواب ترسناک بلند میشدم و میدیدم زندگی منم ساده و نرمال هست .!
وقتی مدرسه تموم شد با قدم های لرزون از همون راه همیشگی به سمت خونه رفتم
از ترس و اضطراب هر چند قدمی که برمیداشتم بر میگشتم به عقب تا ببینم راشد نیست...
تقریبا سه تا کوچه مونده بود به خونه برسمو کمی انگار خیالم راحت شدا که راشد نیست ...
اگر بود خودش رو زود تر بهم نشون میداد....
اما همونموقع انگار از غیب ظاهر شد و خلوت بودن کوچه رو فرصت دید و با یک دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگش منو داخل کوچه بن بستی که هیچکس بهش دید نداشت کشید...
قلبمتند تند میزد و حس میکردمچشمام از شدت ترس بزرگتر از حد معمول شده..
از طرفی دستام میلرزید و انگار توان حرکت دادنشون رو نداشتم ...
نیشخندی زد و گفت :
_کم کم داشتم از اومدنت پشیمون میشدم گفتم برمسر وقت اون مردک ! مثل بید زیر دستش میلرزیدم که گفت _نترس دیگه... من تا حالا بهت آسیب زدم آوین ؟ جز اینکه همیشه دوست داشتم... دلممیخواست دستش رو دهنم نبود و میگفتم _تو از هر فرصتی که استفاده کردی به من آسیب زدی ... ما نشد و همه ی این حرفا رو تو دلم ریختم .... نگاهی به دور و برش انداخت و گفت _با اتول از اینجا میریم ... و انقدر میمیونی پیشم تا مصطفی بفهمه بودنت کنار من به نفع جفتمون هست و طلاقت بده! ما هم مثل قبل زندگیمون رو میکنیم ! گرچه دیگه فکر نکنم مصطفی هم بخواد با کسی بمونه که دست خورده ی یکی دیگه میشه! از ترس دیگه سکسکه افتادم ... حتی فکر کردن به حرفای مسمومش باعث میشد لرز به پوست و استخوانم بشینه ! سرکی داخل کوچه کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست همینجور که دستش رو دهنم بود منو دنبال خودش کشید ... اتول فاصله ی کمی با ما داشت و وقتی بهش رسدیم ومنو به زور سواد کرد و مانع مخالفتم شد! وقتی روی صندلی جا گرفتم مجبورم کرد پایین بشینم تا کسی منو نبینه ... و همچنان همونجور که رانندگی میکرد دستش رو دهنم بود .... بدنم همچنان میلرزید و باورش برام سخت بود که الان داخل اتول راشد نشستم و دارم میرم .... شاید۱۰ دقیقه ای گذشت که از روستا دور و خارج شدیم که دستش رو از روی دهنم برداشت ... به روبرو خیره شدم و هنوز تو شوک بودم... نگاهی به دور و بر انداختم .... امکان نداشت... مصطفی اینهمه مردونگی نکرد که الان راشد بخواد با بی رحمی منو ازش دور کنه اول یک نگاه به چهرش که الان برام کریه ترین چهره بود انداختن و بعد به بیرون نگاه کردم ...
ادامه پارت بعدی👎
بزرگترین آرزوی من🌸🍃
حـال خـوب دل شماست🌸🍃
تـقدیم به گـل وجودتون عـزیـزان🌸🍃
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی شیرین ست
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی ست
مثل زیبایی یک غنچه ی باز
زندگی تک تک این ثانیه هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست.
زندگیتون سرشار از حس خوب زند گی!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir