.
🔹بيست سال بعد ،
بابت کارهايی که نکردهای
بيشتر افسوس می خوری تا بابت کارهايی که کردهای .
از حاشيه امنيت بيرون بيا ، جستجو کن ، بگرد ، آرزو کن ، کشف کن ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سنگی که
طاقت ضربه های تيشه را ندارد
لایق تنديس شدن نیست
در مقابل سختی ها مقاوم باش
تا وجودت
شایسته تندیس شدن باشد ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_هشتم🎬:
پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طول راه زیادی گریه کرده بودم و می دانستم با گریه کاری از پیش نمیبرم، باید فکر اساسی می کردم، باید راهی پیدا می کردم که پدر و مادرم به جای اینکه به فکر ازدواج من باشند، اجازه بدن به شهر برم و بتونم ادامه تحصیل بدم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که دوباره سناریو خودکشی را اجرا کنم اما بعد یاد حال پدر و مادرم در زمان خودکشی افتادم و منصرف شدم.
هر چه که بیشتر فکر می کردم، کمتر راهی به نظرم می رسید، تنها راه چاره این بود که با منطق و استدلال با خوبی و البته زیرکی با پدر و مادرم صحبت کنم.
همینجور که در عالم افکارم غرق بودم، صدای مردی منو به خود آورد: سلام منیره! اینجا چکار می کنی؟! شنیدم مهمان از شهر داشتین...
اینم خاصیت روستا بود که خبرها با سرعت نور پخش میشد، مثل فنر از جا پریدم و سمت راستم را نگاه کرد، آه از نهادم درآمد.
این آقا، احمد، عموزاده مادرم بود، پیر پسر مجردی که من هیچ از نگاه هاش خوشم نمی آمد.
با دست لباسم را تکاندم و بی آنکه جوابی به سوالات احمد بدهم به طرف روستا حرکت کردم.
انگار این پسره دست بردار نبود، بیل را روی شانه اش جابه جا کرد و دنبال من راه افتاد و گفت: ببین دختر خوب! من خیلی وقته دلم می خواد بیام خواستگاری، اما شنیدم که خودت می خوای درس بخونی....بیا با من ازدواج کن ، شاید در آینده تونستیم بریم شهر و من اجازه میدم درس بخونی، خدا را چه دیدی؟!
از اینهمه وقاحت این پیر پسر بدم اومد و شروع کردم به دویدن...این پسره همان وعده هایی را میداد که یک روزی منصور به محبوبه داده بود، یه ترفند برای جذب دخترها...
نزدیک خانه شدم، خبری از ماشین مهمان ها نبود، نفس راحتی کشیدم، در خانه مثل همیشه نیمه باز بود، آهسته و بی صدا خودم را به داخل خانه کشیدم، می خواستم لباسم را عوض کنم و برم سر زمین چمن و پی گله، چون اونجا آرامش بیشتری داشتم و بهتر می تونستم فکر کنم.
به طرف انباری حرکت کردم، یک قدمی انباری بودم که صدای مادرم بلند شد: منیره! کدوم گوری رفته بودی؟! یعنی تربیت من اینقدر بد بوده که مهمون را توی خونه تنها میزاری، تازه حرفهای قلمبه بارش می کنی و فرار می کنی؟!
الان آقا وحید و پدرش رفتند خوبت شد؟!
اصلا توجهی به حرفهای مادرم نکردم و به راهم ادامه دادم، وارد انباری شدم، مادرم مثل شاهینی خشمگین بالای سرم ظاهر شد و گفت: خاک بر سرت دختر! چرا تو فرق خوب و بد را نمی فهمی؟! چرا درک نمیکنی وحید یه پسر شهری و کارکن هست، باباش کارمنده، اگر قبول کنی باهاش ازدواج کنی نونت توی روغنه، میری شهر، دیگه مثل دخترای بیچاره روستا بین تپاله وپشکل زندگی نمی کنی، زحمتت کم میشه، کلی طلا برات میارن، شوهرت گوشی موبایل برات میخره، از همه مهم تر، تو که می خوای درس بخونی،میتونی بری اونجا درست را هم ادامه بدی، دیگه چی از این بهتر هااااا؟! ببین منیره بابات داره رسم شکنی میکنه، اینجا کسی دختر به غریبه نمیده، اما بابات اینقدر شما را دوست داره که حاضر شده برای خوشبختی تو این رسم را نادیده بگیره..
باز هم سکوت کردم، مادرم دو طرف شانه ام را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت: تو که خوب بلدی حرفهای بزرگتر از دهنت بزنی، نظرت را بگو...
سرم را پایین انداختم و گفتم: مامان! چکار کردم از دستم خسته شدی؟!
من نمی خوام ازدواج کنم، میخوام بابا اجازه بده برم شهر درس بخونم، شاید...شاید دانشگاه هم قبول شدم، قول میدم دکتر بشم، دکتر که شدم هر چی درآمد داشتم میام تقدیم تو و بابا می کنم، به خدا راست می گم...
مادرم اوفی کرد و گفت: هر چی من حرف میزنم، تو همون خری را که خودت سواری...سواری، پیاده نمیشی که...
لحن مادر طوری بود که امیدوارم کرد، شاید بتونم با صحبت کردن به مقصودم برسم اونم صحبت از آینده ای رؤیایی....
ادامه پارت بعدی👎
.
افراد موفق سریع میبخشند
و زندگی خود را ادامه میدهند
اما افراد ناموفق به کینه و خشمی
میچسبند که آنها را عقب نگه میدارد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر فقط با نشستن و تفکر
میشد به جایی رسید،
الان تمام تندیسهای شهر
باید به جایی میرسیدند.
فکر کن و حرکت کن.
حرکت کن و فکر کن.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه ...
خاک گلدان کسی باش
که اگر ساقه اش به ابرها رسید
فراموش نکند
ریشه اش کجا بوده است..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از هرچیز و هرکسی که شادی شما را میکاهد ، دوری کنید .
زندگی بسیار کوتاه تر از این است با احمق ها سر و کله بزنید .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
"محاكمه كردن" خود از
محاكمه كردن دیگران،
خیلی مشكلتره؛...
اگه تونستی در مورد
"خودت" قضاوت
درستی بكنی، معلوم میشه
یه "فرزانه ی تمام عیاری"..!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بزرگترین زندانی که برای خودمیسازیم.
ترس ازان است که دیگران درباره ی ماچه می اندیشند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر چیزی در جهان مانند سکه
دارای دو رو میباشد.
نه از شادىهايت
بىاندازه مسرور شو،
و نه از غصههايت
بىاندازه غمگين شو.
لذت زندگى، گام نهادن
در مسير تعادل است.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
beauty only gets attention
personality is what captures the heart.
زیبایی فقط جلب توجه میکنه ...
اون چیزی که
قلب رو تسخیر میکنه شخصیته ..!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پیر مرد
عصا به دست گفت :
مثل عصا باش
هزار بار زمین بخور اما
اجازه نده
اونی که بهت تکیه داده
حتی یه بار هم زمین بخوره...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ترس از مرگ به خاطر ترس از زندگیه.
کسی که یه زندگی کامل داشته، هر لحظه برای مرگ آماده است.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
اصلا وایسا ببینم ،بنظرت اگه شوهر جونت قضیه نامه ی معشوقت رو بفهمه چی میگه ؟
بنظرت بازم واست اینجوری یقه جر میده؟
منکه فکر نکنم؟
اون زمان من خون جلوی چشمم رو گرفته بود فقط خودمو نگه داشتم،دیگه بعید میدونم مصطفی جونت چیکار میخواد کنه!
بدنم مثل بید میلریزید خدا لعنت کنه نوید رو که اونموقع یه چرت و پرتی نوشت و منو بدبخت کرد ....
نیشخندی زد و گفت :_ساکت شدی !
دیگه دست و پا نمیزنی ؟ نشون میده اگه مصطفی هم ببینه یه عکس العمل بد تر من انجام میده ؟ پساینکارو میکنیم !
تو میری خونه وسایلت رو مثل آدم جمع میکنی ،فردا همین موقع همین ساعت میای اینجا میریم ،ببین آوین وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی یا بهش بگی ،اول اون نامه رو میکنم تو چشمش بعد میکشمش!
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت :_اینجوری نکن !
خون جلوی چشمام رو گرفته و از یه طرف دیگه عاشق تو هستم ،اونقدری ک حاضرم بخاطرت آدم بکشم ! این مرد قطعا دیوانه شده بود !
وقتی سکوت و ترسم رو دید کمی صداش رو بالا برد و گفت :_فهمیدی چیگفتم ؟
از ترس سریع سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت ...
ناچار لباسام رو پوشیدم و همراه مصطفی به مدرسه رفتیم ...بین راه اول راشد رو کلی نفرین کردم و بعد نوید رو که یه نامه نوشت،
خودم اون نامه رو نخوندم ولی تا الان تو بدبختیام نقش پررنگی داشته!
مصطفی تو راه متوجه پکر بودنم شد و گفت :
_باور کنم همه ی بی حالیت بخاطر کم خوابی هست ؟ چیزی نگفتم که دوباره پرسید ...
_نکنه تو مدرسه کسی چیزی گفته ؟
مکثی کرد و با اخم ادامه داد:
_یا نکنه کسی تو راه اذیتت کرده چیزی نمیگی ؟ سریع به سمتش برگشتم و گفتم :
_نه چیزی نیست بخاطر بی خوابی هست ،
قانع نشده بود اما سرش رو تکون داد و گفت:
_بالاخره که معلوم میشه! پوفی کشیدم و به مدرسه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل..
تو ساعت مدرسه هم تمرکز نداشتم و به کل حواسم پرت بود.. از طرفی نگرانی و ترس زیاد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم ...انگار داشتن وسط دلم رخت میشستن و دلممدام پیچو تاب میرفت ،ای کاش همه ی اینا خواب بود و از خواب ترسناک بلند میشدم و میدیدم زندگی منم ساده و نرمال هست .!
وقتی مدرسه تموم شد با قدم های لرزون از همون راه همیشگی به سمت خونه رفتم
از ترس و اضطراب هر چند قدمی که برمیداشتم بر میگشتم به عقب تا ببینم راشد نیست...
تقریبا سه تا کوچه مونده بود به خونه برسمو کمی انگار خیالم راحت شدا که راشد نیست ...
اگر بود خودش رو زود تر بهم نشون میداد....
اما همونموقع انگار از غیب ظاهر شد و خلوت بودن کوچه رو فرصت دید و با یک دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگش منو داخل کوچه بن بستی که هیچکس بهش دید نداشت کشید...
قلبمتند تند میزد و حس میکردمچشمام از شدت ترس بزرگتر از حد معمول شده..
از طرفی دستام میلرزید و انگار توان حرکت دادنشون رو نداشتم ...
نیشخندی زد و گفت :
_کم کم داشتم از اومدنت پشیمون میشدم گفتم برمسر وقت اون مردک ! مثل بید زیر دستش میلرزیدم که گفت _نترس دیگه... من تا حالا بهت آسیب زدم آوین ؟ جز اینکه همیشه دوست داشتم... دلممیخواست دستش رو دهنم نبود و میگفتم _تو از هر فرصتی که استفاده کردی به من آسیب زدی ... ما نشد و همه ی این حرفا رو تو دلم ریختم .... نگاهی به دور و برش انداخت و گفت _با اتول از اینجا میریم ... و انقدر میمیونی پیشم تا مصطفی بفهمه بودنت کنار من به نفع جفتمون هست و طلاقت بده! ما هم مثل قبل زندگیمون رو میکنیم ! گرچه دیگه فکر نکنم مصطفی هم بخواد با کسی بمونه که دست خورده ی یکی دیگه میشه! از ترس دیگه سکسکه افتادم ... حتی فکر کردن به حرفای مسمومش باعث میشد لرز به پوست و استخوانم بشینه ! سرکی داخل کوچه کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست همینجور که دستش رو دهنم بود منو دنبال خودش کشید ... اتول فاصله ی کمی با ما داشت و وقتی بهش رسدیم ومنو به زور سواد کرد و مانع مخالفتم شد! وقتی روی صندلی جا گرفتم مجبورم کرد پایین بشینم تا کسی منو نبینه ... و همچنان همونجور که رانندگی میکرد دستش رو دهنم بود .... بدنم همچنان میلرزید و باورش برام سخت بود که الان داخل اتول راشد نشستم و دارم میرم .... شاید۱۰ دقیقه ای گذشت که از روستا دور و خارج شدیم که دستش رو از روی دهنم برداشت ... به روبرو خیره شدم و هنوز تو شوک بودم... نگاهی به دور و بر انداختم .... امکان نداشت... مصطفی اینهمه مردونگی نکرد که الان راشد بخواد با بی رحمی منو ازش دور کنه اول یک نگاه به چهرش که الان برام کریه ترین چهره بود انداختن و بعد به بیرون نگاه کردم ...
ادامه پارت بعدی👎
بزرگترین آرزوی من🌸🍃
حـال خـوب دل شماست🌸🍃
تـقدیم به گـل وجودتون عـزیـزان🌸🍃
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی شیرین ست
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی ست
مثل زیبایی یک غنچه ی باز
زندگی تک تک این ثانیه هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست.
زندگیتون سرشار از حس خوب زند گی!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بخشش،هديه اى نيست كه به فرد مقابل ميدهى.
بخشش را در واقع به خودت هديه ميكنى!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بعضى وقتها دفعه ى بعدى وجود نداره!
گاهى فقط یا "الان" هست یا "هرگز"
🕴 آلن بنت
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همهی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهمبود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهمنگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ... چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر میافتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم . گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ... دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود ... از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادماومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدمتصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟ که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهمنگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من ..دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ..چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه..
ادامه پارت بعدی👎
هرگز تلاش نکنید برای اثبات خودتان به دیگران توضیح بدهید؛
چون دوستانتان به این صحبت ها احتیاجی ندارند،
دشمنانتان هم آنها را باور نخواهند کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
از قديسى پرسيدند :
خشم چيست ؟!
او پاسخ زيبايى داد : خشم مجازاتى ست كه
ما به خودمان ميدهيم
به خاطر اشتباه يک نفر ديگر!✨
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
انسان مسافر است...
مسافری که از خود....
به خود سفر میکند....
راه اوست...
رهرو اوست...
مقصد اوست...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی همانند آینه است
اگر اخم کنید او هم به شما اخم
خواهد کرد.
اگر به او لبخند بزنید
آنجاست که به شما
خوش آمد میگوید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
_وایسا ببینم ... نکنه اون مردک دوباره اومده سراغت ؟ با بغض آرومی سرم رو تکون دادمکه سریع از روی صندلی بلند شد و عصبی گفت :_اون اومده سراغت تهدیدت کرده بعد تو الان به من میگی ؟ چرا آوین ... چرا ؟ _ترسیدم .. ترسیدم بلایی سرت بیاره بخدا گفت میکشه تورو ... پاش رو عصبی به پایه ی تخت کوبید که شونه هام بالا پرید بعد با صدای نسبتا بلندی
گفت :_تو هم حرفای صد من یه غازشو باور کردی ؟ اون چجوری آخه میخواد بلایی سر من بیاره ؟.
دستم رو مشت کردم و کنارش پاهام فشار دادم و گفتم :_میکنه ! اونی که تا دم در خونه ما آومد و پنچره های خونه رو شکست هر کاری از دستش بر میاد ! تو هنوز اونو نمیشناسی بعد از اینهمه کاری که تو واسه من کردی من دلم نمیخواستم بلایی سرت بیاد ... عصبی غرید: انقدر کار کار نکن برات انجام دادم چون زنم بودی،زنم! میفهمی اینو ؟!
سرم رو پایین انداختم و به صدای خفه ای گفتم :_من .. من فقط ترسیدم..
روی صندلی کنار تخت نشست و گفت :دیگه چی گفت بهت ؟
روی نگاه کردن به مصطفی رو نداشتم با همون سر پایین جواب دادم..
گفت میمونی تا مصطفی طلاقت بده ... گفت اون نامه رو بهت میده ... صورتش رو نمیدیدم ولی اخم بین تنگ تر شده ی بینپیشونیش از دور هم به خوبی معلوم بود ... _کدوم نامه ؟ _من حتی خودمم اون نامه رو نخوندم وقتی با راشد ازدواج کردم شب عروسیم یکی یه نامه بهم داد من نخونده انداختمش سطل آشغال بعدا فهمیدم راشد اونو برداشته خونده
_کی اون نامه رو داده بود ؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم :_نوید !
_پسره صغرا ؟
سریع سرمرو تکون دادم که با اخم پرسید :
_اون دیگه چه صنمی با تو داره ؟
_قبل از اینکه راشد بیاد خاستگاریم اون چند بار اومده بود هر بار ردش کردم اینم زورش گرفته بود یسری چرت و پرت نوشته بود به من داد ... من حتی نخوندمش بعدا راشد بهم گفت چی بوده و حتی کلی انگ بهم زد ...
اونمریضی مسخره رو به اون نامه ربط داد
الانم میگفت اگه نشونتو بده تو منو دیگه نمیخوای.... منفقط ترسیدم ..ترسیدم که تو نظرت راجب من عوض بشه یا بلایی سرت بیاد ..باهاش رفتم ولی وسط راه از ترس خودمو از اتول پرت کردم پایین،خواست منو ببره ولی ولم کرد گفت واسم دردسر میشی ولی بعدا میامسراغت ... بخدا همش همون بود ...
دندوناش رو روی هم سابید و زیر لب گفت :
_من آخر یه بلایی سرش میارم ....
سریع دستش رو گرفتم و گفتم :
_مصطفی توروخدا کاری نکن ..
بیا بریم پیش پلیس منم همراه تو شکایت میکنم ...
پلکی زد و چیزی نگفت .و اینآخرین مکالمه ی ما تو بیمارستان بود ...بعد از اون دیگه کمابیش باهامحرف نزد و سکوت میکرد ...
تا وقتی که از بیمارستان مرخص بشم یکباری هم شهاب اومد ملاقاتم و گفت تقاص این کارش رو از راشد پسمیگیره....
البته حق داشتن ،این یجور آدم ربایی بود !
الان به جای رسیده بود که من خودم هم دیگه راشد رو نمیشناختم و برام غریبه بود ..
هیچ وقت بفکرم نمیرسید یروزی بخواد همیچین بلایی سرم بیاره !خود راشد اسماین کارش رو گذاشته بود عشق !ولی از نظر من عشق این نبود ! راشد طمع داشت ..
دلش میخواست حتی به زورم نه شده منو داشته باشه ولی دیگه دیر بود !
بعد از دوروز بالاخره از بیمارستان مرخص شدیم و برگشتیم روستا...
مصطفی از قبل اتاق و تخت رو برام آماده کرده بود تا راحت باشم ..
کمکمکرد روی تخت بشینم وقتی خواست بره سریع دستش رو گرفتم که نگاهی بهم انداخت ..
_هنوزم نمیخوای باهام حرف بزنی !
تلخ گفت :_مگه تو وقتی که باید حرف میزدی چیزی گفتی ؟ پس الانم از من انتظار چیزی نداشته باش ..
_مصطفی لطفا ... منکه بهت توضیح دادم ...
روی تخت نشست و گفت :
_هرچی که بود ! تو باید به من میگفتی !
اگه یه درصد منو به عنوان شوهرت میدونی اگه یک درصد بهم اعتماد داشتی باید بهم میگفتی ،نه اینکه سر خود کار انجام بدی و بعد بدن بیهشتو وسط بیابون پیدا کنن !
ازش خجالت میکشیدم ولی برای اینکه بهش ثابت کنم الانتنها فردی هست که میتونم بهش اعتماد کنم و قبولش دارم خودش هست به جلو خم شدمو برای اولین بار من پیش قدم شدم بوسیدمش ! کوتاه بوسیدم و سریع عقب کشیدمو با خجالت چشم بستمو گفتم :
_الان تنها کسی هستی که من بهش اعتماد دارم ،اما اون لحظه نتونستم درست فکر کنم ترسیدم ،حتی واسه اینکه دستش به مننخوره و مردونگی که تو ، تو این چند وقت در حقم کردی رو پایمال نکنم خودمو پرت کردم پایین تا ... تا فقط همون یذره عفتی که واسم مونده هم حفظ بشه!
چشممرو باز کردم و لبخندش و دیدم ،کوتاه گفت :_استراحت کن !
و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست ...
به جای خالی رو تخت نگاه کردم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت .!حدودا یک هفته از اون ماجرا گذشت و تقریبا زخم های صورتم خوب شدا بود ،تو این مدت مدرسه نرفتم و خبری از راشد همنبود ..
ادامه پارت بعدی👎
اگر دیدی کسی از تنهایش لذت میبره بدون راز قشنگی تو دلش داره و اگه تونستی حریم این تنهایی رو بشکنی بدون تو از رازش قشنگتری.
🕴 آل پاچینو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کاش میشد
لحظه های خوب رو
بریزیم تو شیشه واسه روز مبادا...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir