eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. دنیایمان درست مثل بازار مس گرهاست عده ای از صدای تیشه هاخسته اند، وعده ای دیگر به نوای به ظاهرگوش خراش میرقصند... این ما هستیم که انتخاب میکنیم لحظه هایمان چگونه بگذرد.. 😍😊 @Energyplus_ir
. زیادی خوب بودن خوب نیست . زیادی که خوب باشی دیده نمی شوی میشوی مثل شیشه ای تمیز کسی شیشه تمیز را نمی‌بیند همه به جای شیشه منظره بیرون را می بینند... 👤سیمین بهبهانی 😍😊 @Energyplus_ir
کسی که تو را نصیحت میکند لزوما خود کامل نیست اما ممکن است همان چیزی را به تو بدهد که بدنبالش هستی ! 😍😊 @Energyplus_ir
‏یکی از معدود آدمایی که واژه‌ی انسانیت برازندشونه، کسایی هستن که میدونن ممکنه محبتشون جبران نشه، ولی بازم محبت میکنن.... 😍😊 @Energyplus_ir
به درخت نگاه کن! قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند، ریشه هایش تاریکی را لمس کرده! گاه برای رسیدن به نور، بایـــــــــد از تاریکی ها گذر کرد!! 😍😊 @Energyplus_ir
اعتماد به نفس چیزی شبیه چتر است چتر باران را متوقف نمیکند اما کمک می کند زیر باران بمانیم و حتی از آن لذت هم ببریم 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 تمام این مدت سودابه زیر پتو بود وهمش گریه میکرد….. دو هفته هم گذشت باز خبری نشد و دوباره مامان بهشون زنگ زد….. مامان وقتی تلفن رو که قطع کرد با رنگ و روی پریده ونگران گفت:فعلا نمیاند خواستگاری………….. پرسیدم:چرا؟؟؟ گفت:انگار شاهین گفته که من خواستگاری نمیام….. عصبی گفتم:چرا؟؟؟آبرومونو برده حالا خواستگاری نمیاد؟؟؟ مامان گفت:شاهین میگه دنده ی شکسته ی من با آبروی رفته ی شما جبران شد و هر دو بی حساب شدیم….. مامان گفت:نمیدونم والا…..مادرش که میگفت نمیتونه بزور بیارتش …… مامان شروع به گریه کرد و ادامه داد:حالا من چیکار کنم؟؟؟جواب باباتو چی بدم…… گفتم:میخواهی سودابه خودش با شاهین حرف بزنه !؟بلکه راضی بشه….. مامان گفت:میخواهی بابات هممونو باهم بکشه!؟…لازم نکرده….بزار یکی دو روز هم بگذره دوباره زنگ میزنم….. گفتم:باشه…..خدا کنه راضی بشه وگرنه عمو و بابا سودابه رو میکشند…… بخاطر سرزنشها و سر کوفتهای بابا ،،مامان در عرض دو سه روز،، روزی سه چهار بار زنگ میزد و با مادر شاهین صحبت میکرد…..مامان گاهی با مهربونی و التماس ازشون میخواست که بیاند خواستکاری و گاهی هم با عصبانیت….. بالاخره با هزار ترفند و صد بار تماس تونست دل شاهین و خانواده اشو بدست بیاره و قرار خواستگاری بزاره…… روز خواستگاری رسید و توی همون جلسه ی اول روز عقد و عروسی مشخص شد و حتی بابا همون جلسه گفت که نه جهیزیه میده ‌‌و نه هزینه میکنه و حتی برای جشن هم مهمون زیادی دعوت نمیکنه……. خداروشکر خانواده شاهین وضع مالی خوبی داشتند برای همین قسمتی از مهریه رو کم کردند و چند تکیه جهیزیه خریدند….. شب عروسی تقریبا نصف اون مهمونهایی که دعوت کرده بودیم هم نیومدند…..مامان که همش گریه میکرد….از طرفی هم چون فرصتی نبود حتی خواهرام هم لباسی برای مراسم نخریده بودند….انگار یه مهمونی بود تا عروسی…… بیچاره خواهرم سودابه توی بدترین شرایط روحی عروسی کرد و فقط خاله بعنوان همراه باهاش ‌رفت روستای شاهین اینا…. دلم برای سودابه سوخت آخه بخاطر زیباییش خیلی بخت‌های بهتری داشت ولی بخاطر شاهین به همشون جواب منفی داده بود…….. به هر حال پیش خودم گفتم:یه کاری کرده که باید پاش وایسته یعنی هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه…… بعداز رفتن سودابه حساسیت‌ها روی من بیشتر شد…..مامان دیگه نمیزاشت حتی خونه ی عموهام برم و یا وقتی سودابه میومد خونمون ۳-۴ساعت میموند و بعد مامان بهش میگفت برو خونتون دیگه،،آخه میترسید من ازش یاد بگیرم و با پسرا دوست بشم و یا فرار کنم..،،… نزدیک مهر شد و هر چی منتظر شدم مامان حرفی از ثبت نام و مدرسه و خرید وسایل مدرسه نزد…. یه لحظه حس ترس اومد سراغم..،.تصمیم گرفتم حرفشو بندازم ببینم مزه ی دهن مامان چیه………….. هر روز حرف از مدرسه و درس ‌‌و کتاب و دوستای مدرسه میزدم ولی مامان هر بار حرف رو عوض میکرد و جوابی به من نمیداد….. دیگه خسته شدم و زدم به سیم آخر و گفتم:مامان!!یه هفته دیگه مدرسه باز میشه اما من هنوز ثبت نام نکردم….. مامان گفت:اصلا فکرشو هم نکن….بابات و عموهات گفتند دیگه حق نداری بری مدرسه…………. گفتم:برای چی؟؟بخاطر سودابه……!!؟؟؟آخه مگه من دوست شدم یا فرار کردم که باید تاوان پس بدم…..بخدا من روحم هم خبر نداشت…… مامان گفت:من دیگه چیزی نمیدونم فقط بابات گفته که حق نداری بری مدرسه….. گفتم:باهاش حرف بزن تا اجازه بده….. مامان گفت:حرف زدم اما عصبانی شد و گفت دیگه اسمشو نیار…… بقدری حالم بد شد که حتی به یاسر هم فکر نمیکردم و فقط دلم میخواست برم مدرسه ،،،،…. بابا محکم سر حرفش وایستاد و اجازه نداد که نداد و من توی همون مقطه ترک تحصیل کردم…………،،،،، ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
دروغگو دشمن خداست؛ چقدر دشمن داری خدا !! دوستات هم ڪـه ماییم .. یه مشت عاجز و علیل و و ناقص العقل ڪه درحقشون دشمنی کردی .. 🕴 بهروز 😍😊 @Energyplus_ir
میان این همه سنگ دنیا آنکه گوهر می شود، دو خصلت دارد: اول آنکه شفاف است، کینه نمی گیرد دوم آنکه تراشه ی زندگی را تاب می آورد. 😍😊 @Energyplus_ir
. قوی کسی است که: نه منتظر می ماند خوشبختش کنند .... و نه اجازه می دهد بدبختش کنند.... مارلون براندو 😍😊 @Energyplus_ir
صبح‌ها باید صندوقچه امید را باز کرد و یک گوشه آرام نشست و پازلِ خوشبختی را کامل کرد صبح یعنی آغاز و آغاز یعنی لبخندهایی که از ته دل باشد... صبح بخیر
. هیچوقت بیش از حد عاشق نباش بیش از حد اعتماد نکن و بیش از حد محبت نکن چون همین "بیش از حد " به تو بیش از حد آسیب میرسونه 😍😊 @Energyplus_ir