.
اینهارو مخفی نگه دار؛
هدفت.
جزئیات رابطه ات.
نقطه ضعفت.
عقایدت و ذهنتیت.
حرکت بعدیت.
درآمدت و هزینه هات.
اختلافات خانوادگیت.
برنامه ریزیت.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ
ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭو
ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ
آﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ ﺷﻪ!
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_هجدهم 🌺
توی یه چشم به هم زدن سه ماه گذشت…..سه ماهی که فقط من حرف شنیدم و تحقیر شدم…..خواهرام منو باعث آبروریزی پیش شوهراشون میدونستند…..
خداروشکر مادرشوهرم برای بچه ها از نظر خورد و خوراک کم نمیزاشت ….
بالاخره یه روز بابای یاسر زنگ زد خونمون و گفت که با بقیه ی عموها و عمه ها شب میان خونه ی بابا……
خواهرام و همسراشون هم اومدند…..در کمال تعجب یاسر هم اومده بود ،،،،اصلا باور کردنی نبود……
مهمونا یکی یکی حرف زدند و گفتند:یاسر پشیمونه بهتر برگردی خونه ات…..
بابا از خدا خواسته گفت:خداروشکر ،،من از اول هم میگفتم که سوری داره بزرگش میکنه،….
زود گفتم:من برنمیگردم……
یاسر گفت:سوری!!بخدا من پشیمونم …..پیش همه دارم میگم…….
گفتم:من بهت اعتماد ندارم….هر چند اینجا با بچه ها سختمه ولی میارزه به خیانت تو……
یاسر گفت:من یه غلطی کردم…..پیشه همه تعهد میدم که دیگه تکرار نمیکنم….پشیمونم…..هر تضمینی هم بخواهی بهت میدم…..
با توجه به اصرارهای یاسر و روی انداختن بقیه نتونستم روی حرفم وایستم و قبول کردم و بعداز سه ماه آشتی کردم و رفتیم خونه…..
دخترم خیلی خوشحال بود چون خونه ی بابا اذیت میشد…..یاسر هم سرقولش موند و سروقت رفت و سر وقت برگشت و حتی وقت بیکاری مارو به گردش میبرد و خلاصه خیلی عوض شده بود…..
همش به این فکر میکردم که چطور شد با درنا بهم زد؟؟؟
از طرفی یاسر با بهمن بهم زده بود و دیگه ارتباط نداشت اما من دلم برای فهیمه تنگ شده بود……….
یه روز که یاسر رفت سرکار ،،،زنگ زدم به گوشی فهیمه…..
بهمن جواب داد و گفت:سلام آهااا دنیا….خوبی؟؟؟؟
گفتم:سلام…فهیمه هست؟؟؟
گفت:نه ،،،رفته بیرون….گوشیش جا مونده…..یاسر که کلا با ما قطع کرد،،،انگار میگفت من به شما نظر دارم….
گفتم:شما ببخشید….یاسر هم یه اخلاقیات خاصی داره….به هر حال اگه فهیمه اومد بگید که من زنگ زدم..،.
گفت:باشه….خداحافظ….
فهیمه که برگشت بهم زنگ زد و باهم حرف زدیم…….
یه مدت گذشت و یاسر سر یه مسائلی با باجناقها بهم زد و منو هم اجازه نداد خونه ی خواهرام رفت و امد کنم…….خیلی تنها شده بودم و حوصله ام سر میرفت……
تصمیم گرفتم یاسر رو با بهمن اینا آشتی بدم تا بتونم با فهیمه رفت و امد کنم….اینقدر گفتم و گفتم تا بالاخره راضی شد و دعوتشون کردم خونمون……..وقتی به فهیمه زنگ زدم و دعوت کردم باورش نمیشد……هم من خوشحال بودم و هم فهیمه……
یه مدت که رفت و امد کردم یاسر با بهمن مثل یه برادر شد…..
دوسال به خوبی و خوشی گذشت.:…..بچه ها بزرگ شدند و من هم کلاس خیاطی و رانندگی رفتم………….توی زندگی هم خیلی پیشرفت کردیم هم از نظر مالی و هم از نظر رابطه و محبت….
تا اینکه یه شب مامان خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد……
فوت مامان توی روحیه ام خیلی تاثیر بدی گذاشت….عصبی شده بودم و سر هر چیزی عصبانی میشدم….از اونطرف بابا همتنها بود و چون من نزدیک تر از خواهرام بودم باید بهش رسیدگی میکردم،…..
تا چهلم مامان پیش بابا موندم….بعداز مراسم چهل دیگه صدای یاسر در اومد که چرا تو فقط از خونه و زندگی و بچه هات باید بزنی،؟؟؟خواهرات چرا نمیاند؟؟؟؟؟
مجبور شدم با خواهرام هماهنگ کردیم و نوبتی شدیم…….مشکل بابا تا حدودی حل شد اما حال دل من خوب نشد،، تو یخونه دست و دلم به کار نمیرفت…..…نه به بچه ها رسیدگی میکردم و نه به یاسر…..بیشتر وقتها قرص میخوردم و میخوابیدم..،…
کمکم یاسر هم کلافه شد و سر هر موضوع کوچیکی بحث و دعوا راه مینداخت…..
زنعمو وقتی دید اوضاع زندگیمون دوباره بهم ریخته منو با خودش برد پیش روانپزشک…..
بعداز اینکه دارو گرفتم خیلی حالم بهتر شد ولی بالافاصله زنعمو مریض شد و حالا من بودم که باید ازش مراقبت میکردم و همین باعث شد دوباره از یاسر دور باشم..،..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تفاوت است
میان کسی که بخاطر شخصیتش
به او احترام میگذاری
و کسی که از ترس بی شخصیتی اش
به او احترام میگذاری.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سه چیز تحملش خیلی سخته
حق با تو باشه
ولی بهت زور بگن!
بدونی دارن بهت دروغ میگن
نتونی ثابت کنی!
نتونی حرف دلتو بزنی
و مجبور باشی سکوت کنی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
💕گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد!
همیشه درفشار زندگی
اندوهگین مشو
شاید خداست
که درآغوشش می فشاردتت!
اگریقین داری روزی پروانه میشوی بگذار روزگار
هر چه میخواهد پیله کن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
چهره زیبـا
سالخورده می گردد
و اندام بی نقص تغییر می یابد
امـا یک روح زیبـا
هـمواره زیبـا خـواهد بـود...♡
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بعضى وقتها دفعه ى بعدى وجود ندارد
شانس دوباره و وقت اضافه اى نيست
گاهى فقط "الان" هست یا "هرگز"
فرصت ها را از دست ندهيد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هیچ وقت قرص هایی که
حال آدم را خوب می کنند
جای “خوب هایی” که
دل آدم را قرص می کنند، نمی گیرند…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت نوزدهم 🌺
بیماری زنعمو شدید شد و با عمو بردیمش تهران…..بچه هارو خونه ی عمه گذاشته بودم و از یاسر هم خبری نداشتم…..دو هفته توی بیمارستانهای تهران بودیم…..
بعداز دو هفته برگشتیم خونه……اما یاسر زمین تا آسمون عوض شده بود و دیگه اون یاسر دو سال نبود……شبها ۳-۴ساعت دیرتر میومد…..همش با گوشی مشغول بود و به منو بچه ها. توجهی نمیکرد…..
۶ماه گذشت و من مطمئن تر شدم که یاسر باز کاراشو شروع کرده و به من خیانت میکنه اما اینبار هر چی میپرسیدم انکار میکرد……
زمانی که صددرصد مطمئن شدم دیگه باهاش نه بحث کردم و نه دعوا …..بلکه وسایلمو جمع کردم و با بچه ها رفتم خونه ی بابا……
خونه ی بابا اینا هم بابا و هم خواهرام از رفتنم خوشحال شدند چون با وجود من راحت میتونستند به خونه و زندگیشون برسند بدون اینکه نگران بابا باشند……
اون روزها یاسر نه دنبالم اومد و نه زنگ زد فقط به خواهرم گفت:هر کی رفته با پای خودش برمیگرده……………..
دوباره اقوام برای آشتی دادن دست به کار شدند اما با این تفاوت که یاسر انکار میکرد و همه تصور میکردند من اشتباه میکنم……
برای اینکه به همه ثابت کنم حق با منه یه شاهد نیاز داشتم و کی بهتر از بهمن…..فقط بهمن بود که حقیقت رو میدونست……
یه روز زنگ زدم به فهیمه….. بعداز صحبتهای اولیه گفتم:فهیمه من میدونم که بهمن رازدار یاسره….حتما خبر داره که با کی در ارتباطه……………
فهیمه گفت:من نمیدونم…..
گفتم:خب ازش بپرس ….
گفت:سوری ول کن….نمیخواهم پای ما دوباره وسط باشه و رابطمون بهم بخوره…..
گفتم:باشه خداحافظ…..
ازش دلخور شدم که چرا به من حرفی نمیزنه ؟؟زود شماره ی بهمن رو گرفتم….
گوشی رو برداشت و گفت:الوووو…جانم…..
گفتم:سلام اقا بهمن،…میشه یه سوال بپرسم……؟؟؟؟یاسر با کی رابطه داره؟؟؟؟
گفت:چی بگم والا…..
گفتم:توروخدا بگو،،،،من که مطمئنم با کسی هست….
گفت:همون قبلی….
با تعجب گفتم:درنا؟؟؟چطور شد دوباره برگشت،؟؟؟؟؟
گفت:اره ….انگار یاسر فهمیده بود به جز اون با دونفر دیگه دوسته ولش کرده بود ولی چند ماه پیش اومد سراغ یاسر و گفته که پشیمونم و دیگه بهت خیانت نمیکنم…..یاسر هم قبولش کرده و دوباره برگشته سمت درنا…..
گفتم:الان باهم هستند؟؟؟
بهمن گفت:دقیق نمیدونم،،،فقط اینو میدونم که پدر و مادر یاسر درنا رو قبول کردند…..
واقعا داشتم شاخ در میاوردم…..
از اون روز به بعد جنگ ما شروع شد…جنگ تلفنی با یاسر و زنعمو…..زنعمو علنا منو مقصر میدونست و طرفدار پسرش بود……
با فهیمه که قهر کرده بودم و بیشتر خبرارو از بهمن میگرفتم …..
چند ماه گذشت من قصدم فقط طلاق بود که اقوام مانع میشدند اما یاسر بدون اینکه راضی به طلاق من بشه حتی خواستکاری درنا هم رفته بود…………..
توی این چند ماه بس که به بهمن زنگ زده بودم بابت خبرایی از یاسر،،، دیگه باهم راحت شده بودیم…..شبها وقتی پیش فهیمه بود پیامکی باهم حرف میزدیم و روزها که بیرون بود تلفنی حرف میزدیم…..
یه بار که داشتیم حرف میزدیم بهمن گفت:من دیگه خسته شدم از بس در مورد کار و بچه هات و یاسر و غیره حرف زدیم بیا یه کم در مورد خودمون حرف بزنیم……
گفتم:در مورد چیه خودمون…؟؟؟،
بهمن با من من گفت:راستش توی این چند ماه من بهت علاقمند شدم……بیا باهم وارد رابطه بشیم……..
گفتم:چطوری؟؟ ماهر دو متاهلیم….؟؟؟
بهمن گفت:تو که تکلیفت مشخصه…،،امروز و فردا جدا میشی…….پس نگران چی هستی؟؟؟
گفتم:پس فهیمه چی؟؟؟
بهمن گفت:نمیزارم بفهمه….فقط تو قبول کن………..
از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم چون خیلی وقت بود منتظر این حرف بودم اما خوشحالیمو به روی خودم نیاوردم…….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد ، اما سوء استفاده نکردن از آنها ، مقدار زیادی شعور!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ای کاش ...
مردم از عقربه های ساعت می آموختند
که وقتی از کنار هم رد میشوند
به یکدیگر تنه نزنند ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir