eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد ، اما سوء استفاده نکردن از آنها ، مقدار زیادی شعور! 😍😊 @Energyplus_ir
. ای کاش ... مردم از عقربه های ساعت می آموختند که وقتی از کنار هم رد میشوند به یکدیگر تنه نزنند .. 😍😊 @Energyplus_ir
. هیچوقت زندگیتون رو با دیگران مقایسه نکنید ، هیچ مقایسه ای بین ماه و خورشید وجود نداره هر کدومشون وقتش که برسه میدرخشن ... 😍😊 @Energyplus_ir
. زندگی کردن آن گونه که دوست دارید خود خواهی نیست!!! خودخواهـی آن است که... از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند... 😍😊 @Energyplus_ir
. حال خوبت را به هیچڪس گره نزن! یاد بگیر،بدون نیاز به دیگران شاد باشی بخندی و امیدوارباشی! باورڪن این مردم حوصله ی خودشان راهم ندارند! توبایدخودت دلیل شادی خودت باشی🌹 😍😊 @Energyplus_ir
. میوه ای  كه در دسترس ماست از میوه بالای شاخه درخت لذیذتر است، ولی میوه بالای درخت از این جهت در نظرمان جلوه می كند كه دستمان به آن نمی رسد.  😍😊 @Energyplus_ir
بیستم 🌺 اونشب من پیشنهاد بهمن رو قبول کردم و باهم وارد رابطه شدیم…..هر وقت با بهمن حرف میزدم حس خوبی بهم دست میداد.،،،.. بهمن همش با من شوخی میکرد و میخندوند….کاری که هیچ وقت یاسر انجام نداده بود…..کمبودهای زندگی با یاسر رو بهمن جبران میکرد….. منو یاسر برای طلاق مصمم بودیم و سعی میکردیم خانواده ها رو هم راضی کنیم ولی به هیچ وجه راضی نمیشدند……….. دخترم چون بزرگ شده بود همش بهانه ی باباشو میگرفت و دلش میخواست منو یاسر کنار هم باشیم…………….. از دور ‌و اطراف به گوشم میرسید که یاسر برای ازدواج با درنا اماده میشد… هر دو بقدری سرگرم بودیم که کلا بچه هارو فراموش کرده بودیم….. برای اینکه زودتر تکلیفم مشخص بشه یه روز زنگ زدم به یاسر و گفتم:تو که داری ازدواج میکنی پس زودتر طلاق توافقی بگیریم تموم شه….. یاسر گفت:برای من فرقی نمیکنم و دوست ندارم طلاقتو بدم، چون ازدواج کنم توی شهر خونه میگیرم ‌و از روستا میرم،،پس تو بهتره بمونی و بچه هارو نگهداری،،،اگه اینطوری بشه من خوشحال میشم و گاهی هم میام پیشت و بهتون سر میزنم…….. عصبی گفتم:تو‌چته یاسر؟؟؟خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟؟؟ گفت:از چی خجالت بکشم؟؟؟من راحتی تورو میخواهم،،،هم پیش بچه هاتی و هم از نظر مالی و خونه و ماشین و غیره کم نداری و هر ماه هم پول به حساب میزنم،،،،دیگه چی میخواهی؟؟؟؟ با صدای بلند در حد داد کشیدن گفتم:مگه همه چی پوله؟؟؟؟خجالت بکش….. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به خواهر بزرگم و گفتم که من صددرصد طلاق میخواهم برو با عمو اینا حرف بزن……. بعدش برای اینکه عصبانیتم بخوابه و اروم بشم زنگ زدم بهمن…… بهمن با مهربونی گفت:سلام عزیزم….خوبی عزیز دلم،…دلم برات تنگ شده بود….. (قربون صدقه ها و حرفهایی که هیچ وقت یاسر بهم نزده بود باعث میشد روحم اروم بشه)…. حرفهای یاسر رو برای بهمن تعریف کردم و گفتم که چقدر عصبانی شدم،…. بهمن گفت:ببین سوری!!!اگه دلت هنوز پیش یاسره یا بخاطر بچه ها نگرانی و میخواهی پیششون بمونی من حرفی ندارم….. با تعجب گفتم:مگه تو منو نمیخواهی؟؟؟ گفت:میخواهم ولی بفکر تو هم هستم…..اصلا این حرفهارو ول کن،،،خیلی دلم برات تنگ شده ،میخواهی یه قرار بزاریم تا از نزدیک همدیکر رو ببینیم؟؟؟؟ گفتم:یکی ببینه آبروم میره….اصلا بچه هارو چیکار کنم؟؟؟؟ بهمن گفت:یه جایی میریم که کسی نبینه،،،،بچه هارو هم بزار پیش مادر یاسر….. گفتم:بخدا میترسم….. گفت:نترس…..من حواسم به همه چی هست…….قبول کن دیگه،،،همش تلفنی که نمیشه،،،،،دلم میخواهد از نزدیک ببینمت و حرفهامو بهت بگم….جان بهمن قبول کن…………….. دلم یه جوری شد و گفتم:باشه…..کی قرار بزاریم؟؟؟؟؟ گفت:همین فردا بیا شهر،، یه آدرس برات پیامک میکنم ،توی یه کوچه وایستا تا بیام دنبالت………….. گفتم:دیونه شدی،،،،به همین زودی…..؟؟ بهمن گفت:دلم میخواهد زودتر ببینمت ،اگه نیایی ناراحت میشم و دیگه جواب تماستو نمیدم………….. واااا…..وابسته کرده و الان هم تهدید به قطع رابطه میکنه…… گفتم:باشه….بزار با زنعمو حرف بزنم ببینم وقت داره بچه هارو نگهداره…… بهمن گفت:احیاناً وقت نداشت بزار پیش یه نفر دیگه…..خواهری یا دوستی……یا در نهایت اگه کسی نبود با فهیمه حرف بزن و بیار خونه ی ما و بگو‌میخواهی بری دکتر…..اون تایم من هم میام خونه تا مثلا تورو برسونم دکتر ،،،،اینطور باهم میریم سر قرارمون…… گفتم:نه …..گیر دادی ها…..خودم یه کاریش میکنم….. گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به زنعمو و گفتم:وقت دکتر دارم…..زنعمو زود قبول کرد…………. بعد بالافاصله زنگ زدم به بهمن و گفتم که بچه ها اوکی شدند…..بیچاره خیلی خوشحال شد،،،البته ناگفته نمونه که من هم خوشحال بودم و هیجان داشتم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. آدم‌ها مثل آب در یک تالاب هستند شما نمی‌توانید کف تالاب را ببینید و فکر می‌کنید کم عمق است، اما فقط وقتی که شیرجه بزنید می‌فهمید عمق واقعی آن چقدر است! 😍😊 @Energyplus_ir
. مهربون که باشی... همش نگرانی که کسی ازت ناراحت نشه ولی تهش این تویی که همیشه دلت میگیره... 😍😊 @Energyplus_ir
. وقتی یه چیز زیبا توی کسی دیدی حتما بهش بگو؛ شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه اما برای اون میتونه یه عمر باقی بمونه... 😍😊 @Energyplus_ir
. مغرور نباشیم... وقتی پرنده ای زنده است، مورچه را میخورد. وقتی میمیرد مورچه٬ او را میخورد! شرایط... به مرور زمان تغییر میکند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم🌷 😍😊 @Energyplus_ir
ویک 🌺 بهمن همیشه همراه و پشت فهیمه بود و من همش حسرت داشتنشو میخوردم… اون شب مثل یه دختر نوجوون که با دوست پسرش اولین قراره گذاشته باشه،،بودم و از هیجان و احساسات خوابم نمیبرد…… بقدری خوشحال و احساساتی بودم که از بیخوابی بلند شدم و لباسهامو چک کردم ببینم کدوم رو بپوشم بهتره…..باور کنید ده دست لباس اتو کردم و پوشیدم تا بالاخره یکیشو انتخاب کردم……. همه چی خوب بود جز عذاب وجدانم نسبت به فهیمه،،،،،اما خودمو قانع میکردم و تبرئه…….. مثلا وقتی یاد برخورد آخرش افتادم که حاضر نشد کمکم کنه خوشحال شدم با خودم گفتم:حقشه…..چون درکی از خیانت نداشت کمکم نکرد،،،الان شوهرش بهش خیانت میکنه تا درد منو بفهمه……. با این افکار خودم اروم میکردم ……. خلاصه از استرس زیاد صبح ساعت ۷بیدار شدم…..قرار بود من ساعت ده از خونه بزنم بیرون و تا ساعت یازده محل قرار ،،،بهمن بیاد دنبالم………….. چون نمیدونستم کی برمیگردم ناهار و شام بابا رو سریع اماده کردم و بعدش دوش گرفتم و بچه هارو از خواب بیدار کردم بردم پیش زنعمو……. زنعمو تا منو دید با تندی گفت:کجا داری میری؟؟؟والا تیپ و قیافه ات بیشتر به عروسی میخوره تا دکتر رفتن…… با ناراحتی گفتم:منظورت اینکه من دارم دروغ میگم؟؟؟؟ یه کم ارومتر شد و گفت:نه….ولی از من به تو نصیحت….بهتره یه کم ساده تر بگردی چون الان موقعیت تو حساسه و مردم چشمشون دنبالته تا ببینند چیکار میکنی…… گفتم:من به مردم کاری ندارم،،،،من هم حق زندگی دارم و دلم میخواهد زندگی جدیدی بسازم…………… زنعمو گفت:باشه…..بساز…..دیشب هم خواهرت اومد و با عموت حرف زد……قراره با هم بیاییم خونه ی بابات تا حرف بزنیم…..خب حالا برو تا دیرت نشده…… گفتم:باشه….فقط به بچه ها صبحونه بده چون تازه از خواب بیدار شدند……خداحافظ…. بعداز خداحافظی یه ماشین دربست گرفتم و اول رفتم آرایشگاه و یه کم به سر و صورتم صفا دادم…..کارم که تموم شد زنگ زدم به بهمن….. بهمن گوشی رو جواب داد و گفت:میشه قراره امروز رو کنسل کنیم؟؟؟ گفتم:چرا؟؟؟ گفت:بخدا حال و حوصله ندارم…. گفتم:یعنی چی؟؟؟مسخره کردی؟؟؟منو تا اینجا کشوندی و میگی حوصله نداری؟؟؟؟بخاطر تو کلی دروغ گفتم….. بهمن گفت:بخدا گیر کردم و کاری برام پیش اومده ،،،،نمیتونم بیام….وگرنه من که از خدامه……… با عصبانیت گفتم:من مسخره ی تو نیستم که هر وقت تو بخواهی بیام و هر وقت نخواهی برگردم،،،،اگه الان اومدی که هیچ،،،،نیومدی دیگه به من زنگ نزن…… گفت:ببین سوری!!!حتما موضوع خیلی مهمه که نمیتونم بیام…… گفتم:باشه….اصلا نیا….دیگه هیچ وقت به من زنگ نزن……خداحافظ….. گفت:وایستا…..یکی دو ساعت یه جا منتظر باش بیام،،..اونجا بهت میگم که چی شده …… گفتم:خیلی خب….فقط زود بیا که من باید زودتر بگردم….. نمیدونستم چی شده که بهمنی که تا دیروز اصرار داشت و مشتاق بود الان نمیتونست بیاد…..خیلی نگران شدم……توی شهر جایی رو نمیشناختم و حوصله ی گشت و گذار توی خیابون هم نداشتم…… مجبور شدم برگشتم به همون آرایشگاه…..یه بهونه ایی اوردم و اونجا نشستم و منتظر شدم….. یکی دو ساعته بهمن حدود سه ساعت طول کشید…..واقعا دیگه داشتم نگران میشدم……………… از صاحب آرایشگاه هم شرمنده بودم و خجالت میکشیدم ولی بیرون استرسش بیشتر بود….. بالاخره بعداز چهار ساعت منتظر شدن و کلی زنگ و پیام فرستادن سر و‌کله ی بهمن پیدا شد….. بهمن سر در گم و با همون لباسهای خونگی اومده بود….. مضطرب ‌و نگران پرسیدم:چی شده؟؟؟چرا این همه دیر کردی؟؟؟؟ بهمن گفت:فعلا بیا بریم یه جایی که خیالم راحت باشه ،،،آخه میترسم یکی مارو ببینه ،،،بعدا اونجا همه چی رو برات تعریف میکنم….. ادامه دارد… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir