فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸الهى🙏
دردهايي هست كه نمي توان گفت
و گفتني هايي هست كه هيچ قلبي
محرم آن نيست
🌸الهي🙏
تغييراتي هست كه جز به تقدير
تو ممكن نيست
و دعاهايي هست كه جز به آمين تو
اجابت نمي شود
🌸الهي🙏
با اين همه باكي نيست
زيرا من همچو تويي دارم
تويي كه همانندي نداري
رحمتت را هيچ مرزي نيست
اي تو خالق دعا و مالك آمیـــن
❤️
شادی
نمادی از زیستن آگاهانه است
و نمایشی از سپاسگزاری
در برابر یزدان_پاک
ما وارث این تفکریم
شاد باش و شاد زندگی کن
که شاد زیستن
انتخاب است نه اتفاق
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام میدهید متمرکز کنید. پرتوهای خورشید تا متمرکز نشوند نمیسوزانند.
🕴گراهام بل
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_ششم🎬:
مرجان توی بیمارستان بستری بود و در عین حال میثم پیگیر دادگاهش بود و خبر رسید که دادگاه با حضور نظام و دایی عبدالله تشکیل میشه، قاضی پرونده نظام را مقصر اعلام می کنه و ضمن توبیخش شرایطی به وجود می آورد که حکم طلاق به سرعت صادر میشه و البته نظام مهریه مرجان را که پنجاه سکه بهار آزادی بود می بایست پرداخت کند.
نظام و پدرش از دست مرجان و بابا و این حکم و به شدت کفری میشوند، چند روز بعد مرجان را از بیمارستان مرخص کردند و به همراه میثم راهی روستا شد، البته اینبار با خیال راحت به خانه پدرم رفت.
درسته که مرجان از دست کتک ها و حرفها و تهمت های ریز و درشت نظام و خانواده دایی نجات پیدا کرد اما آمدن به روستای پدری همان و باران حرفهای خاله زنکی زنان روستایی همان...
خانواده بد ذات دایی توی روستای خودمون هم دست از سرمان برنداشتند و انگار توی کل روستا چو انداخته بودند که مرجان دختر ناپاکی بوده که نظام به همین دلیل اونو طلاق داده تا از دستش راحت بشود.
آنطور که محبوبه می گفت، بعد این موضوع برخورد روستایی ها صد و هشتاد درجه با خانواده ما تغییر کرده بود، حرف مرجان تنها نقل مجلس روستایی ها شده بود و هر کس چیزی می گفت و صد تا حرف دیگه هم روی شنیده هایش می گذاشت و برای دیگری نقل می کرد و به این ترتیب از خانواده ما یک اژدهای هفت سر ساختند که انواع و اقسام حرمت شکنی ها و گناهان را انجام می دهیم دیگه کسی به خانه ما نمی آمد و جواب سلام پدرم را که نمی دادند هیچ، حتی اگر از خانواده ما کسی بیرون خانه می رفت، روستایی ها سعی می کردند راهشان را کج کنند و از جایی بروند که هیچ برخوردی با اعضا خانواده ما نداشته باشند.
همه خانواده در رنج و عذاب بودند و از همه بیشتر مرجان از این وضعیت عذاب می کشید تا اینکه بالاخره بعد از چند هفته، حکم طلاق صادر و اجرا شد و این شروع ماجرایی جدید بود
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
"تهمت"
مثل زغال است!
اگرنسوزاند،
سیاه میکند...
وقتی تن کسی
را زخمی میکنی،
دیگه بعدش
نوازش کردنش
فقط دردشو بیشتر میکند..
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی زیباتر میشود ؛
به شرطی که به اندازه
تمام برگ های پاییز،
برای یکدیگر
آرزوی خوب داشته باشیم
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مهم نیست
چقدر عقب باشی،
مهم اینه ڪه
با چه قدرت و انگیزه ای
میخوای شروع ڪنی!!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
گذشته هایت را ببخش
زیرا آنان همچون کفش های کودکی ات نه تنها برایت کوچکند
بلکه تو را از گام برداشتن های بلند باز می دارند … !
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
هرکاری به صلاح انجام بده..من خودم خوب میدونستم با وجود دو تا بچه کوچیک خیلی سخته نگهداری ازیه ادم مریض وزمین گیر..ولی بزرگواریه سودادرحق من خیلی زیادبوداعتراضی نکرد..چند ماه میشد مادرم روندیده بودم وقتی روتخت اسایشگاه یه پیرزن لاغرکه توهم مچاله شده بودروبه عنوان مادرم بهم معرفی کردن باورم نمیشد...واقعا نمیتونستم جلوی اشکام روبگیرم بهش نزدیک شدم صداش زدم رنگش پریده زردشده بودبه زورچشماش روبازکردزول زدبهم.. شایدفکرمیکردخواب میبینه اماوقتی چندبارصداش زدم دستش روگذاشت رودستم اشک ازگوشه ی چشماش سرازیرشدهیچی نمیگفت سرش روبوسیدم گفتم امدم ببرمت خونه گفت دخترام ازدستم خسته شدن زن توام بعدازدوروزخسته میشه،بذار همینجا بمونم من عمرم خودم روکردم..حرفهاش اتیشم میزد گفتم زنمم خسته شدخودم نوکرت هستم..خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بشر زمانی فهمید به شعور ﺍعتمادی نیست که بجای نصب تابلوی " از سرعت خود بکاهید "
اﺯ سرعتگیر استفاده کرد!!!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شما میتوانید به همهی خواستههایتان برسید، اما نمیتوانید همهی آنها را با همدیگر به یکباره به دست آورید!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر شادی گاه به گاه تو
را فراموش میکند
تو هرگز آن را کامل فراموش نکن.
🕴 ژاک پره ور
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻭﻗﺘﯽ ﺫﻫﻦ ﻭ ﻗﻠﺒﺖسـﺎﺯ آﺭﺯﻭﯾﺖ ﺭﺍ ﺯﺩ...ﻓﺮﮐﺎﻧﺴﺶ ﺗﺎ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺍﻥ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫــﺪ ﺭﻓﺖ "ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ آﻥ ﻟﺤظــﻪ"
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سودا بامهربونی امداستقبالش گوشه ی پذیرایی براش جاپهن کرده بود...ازنگاهای مادرم خوب میفهمیدم بابت کارهاش ازسوداخجالت میکشه اما حرفی نمیزد.یکی دوهفته ای میشدکه مادرم رواورده بودم خونه ی وبه غیرازداییم کسی خبرنداشت خواهرام فکرمیکردن اسایشگاه
نمیدونم رسیدگی خوب سودا بود یا وجود بچه هام کنارمادرم که ظرف یکی دوهفته ازنظرروحی خیلی خوب شده بود....اماازیکجانشینی خسته شده بودهمیشه میگفت اگرقراره سالهااینجوری زنده بمونم دعاکنیدخداازم راضی بشه بمیرم من طاقت اینجوری زندگی کردن روندارم...رابطه ی مادرم باسوداوبچه هاخیلی خوب بودوبابت هرکاری که سودابراش انجام میدادبارهاتشکرمیکرد...این وسط من بادوسه تادکترصحبت کردم قرارشدجلسات فیزیوتراپی مادرم روشروع کنیم ویه سری ورزش دادکه توخونه براش انجام بدیم...سودا واقعاخسته میشدگاهی میدیدم ازفرط خستگی بامسکن میخوابه یه روزبهش گفتم میخوام برای مادرم پرستاربگیرم تاتوکمتراذیت بشی گفت نه مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
صبوری با خانواده عشق است،
صبوری با ديگران احترام است،
صبوری با خود اعتماد به نفس است،
و صبوری در راه خدا، ايمان است.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
طلا باش
تا اگر روزگار آبت کرد ،
روز به روز
طرحهای زیباتری از تو ساخته شود
سنگ نباش
تا اگر زمانی خردت کردند
لگدکوب هر رهگذری بشوی!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سودا گفت:مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده بذاریه مدت بگذره...شایدخداخواست تونست ازجاش بلندبشه..وقتی دیدم قبول نمیکنه شیفت کاری خودم روطوری تنظیم کردم که زودتربیام خونه تاکمکش کنم تقریبایک ماه ونیم ازامدن مادرم گذشته بودکه خواهرام متوجه شدن مادرم خونه ی ماست...سحرخواهر کوچیکم بهم زنگ زد گفت دلم برای مادرم تنگ شده امامیترسم بیام خونت دیدنش،،گفتم درخونه ی من به روی کسی بسته نیست خواستی بیای دیدن مادرت بیازن من کاری بهتون نداره...با سودا صحبت کردم گفتم میدونم خواهرام خیلی اذیتت کردن دلخوشی ازشون نداری امامیخوان بیان دیدن مادرم منم نتونستم دست ردبه سینشون بزنم امیدوارم ازاینکارم ناراحت نشی..سودا بازم مخالفتی نکردگفت بجزخواهربزرگت هرکدوم ازاقوامت خواستن بیان من حرفی ندارم..فرداش سحروزهره دوتاخواهرام امدن دیدن مادرم ازقیافه هاشون میشدفهمید تعجب کردن چون مادرم خیلی سرحال خوب شده بودوسودابامهربونی تمام ازشون پذیرایی کردبقول معروف حسابی شرمنده شده بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
موفقیت همیشگی نیست؛
شکست هم کشنده نیست..
تنها
یک چیز اهمیت دارد...
و آن هم شهامت
ادامه دادن است...
🕴 وینستون چرچیل
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هیچوقت آرزو نکن جای کسی باشی!
آرزو کن روزی برسه که دیگران آرزو کنن جای تو باشن...
ورود👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تا زمانی که دریا
راهی به درون کشتی پیدا نکرده است،
خطری ندارد!
افکار منفی دیگران نیز برای ما خطری ندارند؛
مگر اینکه اجازه دهیم
وارد ذهنمان شوند...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اعتقاداتت را برای خودت نگهدار و انسانیتت را به دنیا نشان بده
🕴 شکسپیر
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_آخر
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بعد از چهار ماه مادرم تونست اول با واکر بعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد...البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت...مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستا واقعا بهش عادت کرده بودیم دوست نداشتیم تنهامون بذاره.اما خودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سودا رو بوسید گفت حلالم کن. من ازدوستت دلخوشی نداشتم..بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا،مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امامیخوام من روباتمام وجودت ببخشی..ستاره خانم زندگی من فرازنشیب زیادداشت..اما در اخرخدافرشته ای به نام سودا رو بهم هدیه داد که تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم...
به امیدخوشبختی تمام اعضای کانال
پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی باغی ست
که باعشق باقی ست
مشغول دل باش نه دل مشغول
بیشتر غصه های ما ازقصه های خیالی ماست
اگر فرهاد باشی همه چیز شیرین ست
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کلید بسیاری از کارها صبر است.
جوجه با صبرکردن به دست میآید
نه با شکستن تخممرغ.
🕴 آرنولد گلاسو
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه لازم نیست
چهره ای زیبا یا صدایی دلنشین
داشته باشی
همین که قلبت زیبا باشد
و زیبا ببینی، کافیست
تا بتوانی خیلی ها را
مجذوب خود کنی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
موفقیت یعنی
مقدار مناسبی تلاش
در مسیر درست
نه بی نهایت تلاش
در مسیر اشتباه!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کلاغ از طوطی پرسید :
برای چه در قفس هستی ؟
طوطی جواب داد :
زیرا من حرف میزنم ! . ..
گاهی تاوان حرف زدن قفس است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر بین برنده شدن
و شاد بودن مجبور به انتخاب شدی،
همیشه شادی را انتخاب کن
چون شادبودن به صورت خودکار
از تو یک برنده می سازد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_اول
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
۷سال پیش ازدواج کردم ازهمسرم شناخت چندانی نداشتم وبه واسطه ی یه دوست باهم اشناشدیم واین اشنایی به یک ماه نرسیدکه امدن خواستگاری ومن چون درظاهرسیامک روپسندیده بودم..جواب مثبت دادم خیلی دوستش داشتم...بهتره بگم عاشق همسرم بودم وطولی نکشیدتمام مقدمات فراهم شدازدواج کردیم رفتیم سرخونه زندگیمون،،همسرم یه مغازه ی اجاره ای داشت که پوشاک ورزشی میفروخت وزندگی آرومی داشتیم من باخانواده ی سیامک تویه ساختمون ساکن بودیم..مادرشوهرم طبقه ی بالابودن ماهم طبقه ی پایین..کنارهم بودیم اما زندگی مستقلی داشتم..همسرم خیلی مردخوب مهربونی بودوتنهاایرادی که داشت این بود که حال و حوصله ی کار کردن نداشت اوایل زندگیمون فکر میکردم ذوق زندگی مشترک روداره ودلش میخواد همش پیش من باشه ولی به مرور هر چقدرجلوترمیرفتیم میدیدم نه،انگار همش منتظرپول توجیبی پدرشه..این من روعذاب میدادبرای مغازه فروشنده گرفته بودخودش خونه استراحت میکردهرجاهم کم میاوردازپدرش پول میگرفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir