#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_سه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بازکردن سنجاقهای موی سرم سخت بود که یهو دیدم نوید اومد کمکم کرد و توی صورت خیره شد و گفت:پاییز…!!!…میدونی تا الان دختری به زیبایی تو ندیدم تو روخیلی دوستت دارم و نمیخواهم از دستت بدم اما امشب میخواهم یه اعتراف کنم….،،…قول میدی به حرفهام خوب گوش کنی و کمکم کنی؟؟؟متعجب با خودم گفتم:نکنه یه زن دیگه یا دوست دختر داره و به اصرار باباش با من ازدواج کرده؟؟؟؟؟؟توی همین فکرا بودم که نوید گفت:قول میدی پاییز…..؟؟؟میخواهم حرفهای امشبم مثل یه راز بینمون بمونه…….توی چشمهای نوید خیره شدم و منتظر موندم تا رازشو برام تعریف کنه……نوید یه کم این پا و اون پا کرد و با من من گفت:میدونم که دوست داری امشب برات خاطره انگیز بشه …راستش من یه مشکلی دارم ونمیتونم با تو رابطه برقرار کنم و حتی بچه دار هم نمی تونیم بشیم ..متعجب فقط نگاه کردم آخه واقعا چیزی نمیدونستم و بی تجربه و خام بودم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
اعظم کلافه گفت:اولا تقصیر خودت و کارهاته،دوما به قولی سرت به تقدیر الهی باشه.اشکم جاری شدوگفتم:تقدیر الهی اینطوریه که ندیده و چشم بسته باید زنش بشم؟اعظم گفت:حالا نمیخواهد گریه کنی…چایتو بخور تا جمعه خدا کریمه…نجف مرد خیلی خوبیه و سنش کمه ،،درسته که دو تا بچه داره ولی چون کم سن و سال ازدواج کرده فقط ۵سال از تو بزرگتره،کارش هم کشاورزیه…اعظم حرفش که تموم شد بلند شد و رفت تا شام آماده کنه و من توی خودم غرق شدم و به بخت بدم زار زدم،از بابا متنفرشده بودم و فقط دلم میخواست نجات پیدا کنم حالا به چه طریقی مهم نبود…خیلی گریه کردم و در نهایت با خودم گفتم:باشه….حالا که کسی منو دوست نداره و نمیخواهد و همه میخواهند از دستم خلاص بشند من هم میرم…..حتی اگه رضا هم منو نخواهدتنهایی برای خودم زندگی میکنم،بالاخره یه کاری پیدا میکنم و پول در میارم…با این افکار تصمیم نهایی رو بدون در نظر گرفتن عاقبت کار ،گرفتم و برای رضا نامه نوشتم تا فردا به اون دختر بدم،،،…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_سه
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
از اون شب دیگه یا هما خونه ی ما بود یا من خونه ی اونا،زمان جنگ بود و برای جبهه نیرو میخواستند و چون من عاشق ایران بودم چهار ماه بعداز عقدمون داوطلب عازم جبهه شدم،دوری از هما برامخیلی سخت بود ..اون هم بیشتر از من بی تابی میکرد ولی دفاع از کشور از نظر من دفاع از ناموس بود و باید تحمل میکردم.هر ۴۰روز یکبار ،،یکهفته مرخصی میومدم و خانواده و هما رو میدیدم و برمیگشتم.بالاخره سال ۶۵منو هما به اصرار پدر هما عروسی کردیم و مثل برادرام توی یکی از اتاقهای خونه ی بابا زندگی مشترکمون شروع شد…شش سال گذشت…در طول این شش سال خدا بهم یه دختر و یه پسر داده بود و سومی هم تو راه بود.برادرام هم هر کدوم ۲-۳تا بچه داشتند اما تهمینه یه دونه بچه داشت و طفلک دیگه نتونسته بود باردار بشه،خیلی دوا ودرمون کرد ولی نتونست یه بچه دیگه بیاره بگذریم….من از زندگیم راضی بودم و در آمد کشاورزی هم خوب بود و کلی پس انداز کرده بودم تا زودتر یه خونه بسازم و مستقل بشم…..برادرام هم در حال ساخت خونه برای خودشون بودند………..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ناصر فوت شد ،درسته که پیر و از کار افتاده شده بود اما بودنش یه نعمت بزرگی بود چون بچه ها مخصوصا پسرها ازش حساب میبردند…من بقدری مغرور و پسر دوست بودم که وصیت ناصر رو اجرا نکردم….اون روزها با خودم گفتم:پسرها بیشتر به این اموال احتیاج دارند..دخترها شوهر میکنند میرند و وظیفه ی همسراشونه که براشون زندگی درست کنه..تازه خودم هم به اندازه ی کافی بهشون جهیزیه میدم…..اصلا نمیدونم چرا خدا به دخترها هم سهم قائل شده؟به اندازه ی کافی بهشون وسایل میدیم خب…من در حق دخترام کوتاهی کردم.زهرا دختر ته تغاریم بزرگ شده بود و خیلی خوب درس میخوند و دلش میخواست دکتر بشه اما من در حقش بخاطر جنسیتش کوتاهی کردم..زهرا توی خونه مثل یه مرد بود تمام کارامو به دوش کشیده بود…حتی کارهای بنایی و نقاشی خونه رو هم انجام میداد تا خونه و زندگی مرتبی داشته باشیم ولی به چشم من نمیومد..زهرا هیچ وقت اعتراضی به وضعیت لباس و خورد و خوراک نکرد درست برعکس پسرها.اما چشم من فقط پسرها رو میدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ناصر فوت شد ،درسته که پیر و از کار افتاده شده بود اما بودنش یه نعمت بزرگی بود چون بچه ها مخصوصا پسرها ازش حساب میبردند…من بقدری مغرور و پسر دوست بودم که وصیت ناصر رو اجرا نکردم….اون روزها با خودم گفتم:پسرها بیشتر به این اموال احتیاج دارند..دخترها شوهر میکنند میرند و وظیفه ی همسراشونه که براشون زندگی درست کنه..تازه خودم هم به اندازه ی کافی بهشون جهیزیه میدم…..اصلا نمیدونم چرا خدا به دخترها هم سهم قائل شده؟به اندازه ی کافی بهشون وسایل میدیم خب…من در حق دخترام کوتاهی کردم.زهرا دختر ته تغاریم بزرگ شده بود و خیلی خوب درس میخوند و دلش میخواست دکتر بشه اما من در حقش بخاطر جنسیتش کوتاهی کردم..زهرا توی خونه مثل یه مرد بود تمام کارامو به دوش کشیده بود…حتی کارهای بنایی و نقاشی خونه رو هم انجام میداد تا خونه و زندگی مرتبی داشته باشیم ولی به چشم من نمیومد..زهرا هیچ وقت اعتراضی به وضعیت لباس و خورد و خوراک نکرد درست برعکس پسرها.اما چشم من فقط پسرها رو میدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_سه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
خواستم از اون خانم بپرسم که منشی زودتر از من بهش گفت:همسرتون جلوی در منتظر هستند.زود تشریف ببرید تا من در رو بزنم…اون خانم رفت و نتونستم ازش سوال کنم….موبایل هم نداشتم تا به جعفر که تازه گوشی خریده بود پیام بدم تا خودشو برسونه…نوبت نفر دوم شد و رفت داخل….بقدری حالم بد بود و استرس داشتم که متوجه نشدم کی رفت داخل و کی کارش تموم شد و اومد بیرون…..فقط لحظه ایی که منشی منو صدا زد رو یادمه،.منشی گفت:خانم فلانی نوبت شماست…بلند شدم و با قدمهای لرزون رفتم داخل…..اقای دکتر بدون اینکه نگاهم کنه گفت:روی تخت دراز بکشید…زود گفتم:ببخشید!!!میشه بپرسم جنینی که تزریق میکنید برای کیه؟؟منظورم خصلت و خوی اون طرف هست…اقای دکتر گفت:نگران نباشید…هم با شخصیته و هم باسواد.گفتم:هر دو طرف؟؟آقای دکتر گفت:منظورتو متوجه نمیشم؟گفتم:منظورم خانم و اقا هست…آقای دکتر خندید و گفت:خانم نداریم چون قرار تزریق روی شما انجام بشه یعنی خانم شما هستید…و کلا فراموش کرده بودم که بگم خودم هم مشکل دارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
همچنان سرم پایین بود و با انگشتهای دستم درگیر بودم…..نه روم میشد برم سر سفره بشینم و نه روی برگشتن به اتاقمو داشتم…..مجید تند وتیز خودشو به من رسوند و بغلم کرد و در حالیکه بوسه بارونم میکرد به مادرش گفت:مامان!!!اینچه کاریه که کردی؟؟؟ریزه میزه ی منو اول صبحی چرا ناراحت کردی؟؟؟
از بغل و بوسه های مجید توی جمع دیگه چیزی برامنموند ….. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو همونجا دفن کنه…..خیلی خجالت زده شده بودم و در تقلا بودم تا از بغلش بیام بیرون.،،،،
از اینکه بی حجاب سر سفره بشینم خجالت میکشیدم….
اون روز مجید روسرمو انداخت روی سرم و کنار خودش سرسفره نشوند و بعد به مادرش گفت:یواش یواش با زندگی شهری آشنا میشه…………نجمه یا همون جاری دومی خندید و گفت:مهناز با من….اقاجون به شوخی و خنده گفت:مگه مغز خر خوردم که دختر نازمو،،،عروسکمو بسپارم دست تو……زندگی جدید من با ادمها و طرز فکر و روش متفاوت زندگی شر بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یک_زندگی
#پارت_سی_سه
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
از لحن حرف زدن و مهربونی خواهرم انرژی گرفتم و روحیه ام شاداب شد و بوسیدمش و گفتم:آبجی بخدا من هم دوست دارم،،،همتونو دوست دارم…..خواهرم لبخند زد و گفت:برو به کارت برس و خیلی مراقب خودت و رفتارت باش…خداحافظی کردم و با ترس و لرز و استرس رفتم خونمون و موتور رو برداشتم و گازیدم…نمیدونم چطوری محله هارو پشت سر گذاشتم و افتادم تو جاده…وقتی به جاده رسیدم نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی بسمت تهران حرکت کردم…..فکر کنم ۴۵دقیقه ایی گذشته بود که یهو جلوم یه کامیون سبز شد و باهاش برخورد شدیدی کردم و افتادم زمین…،،.تصادف وحشتناکی بود….چیز زیادی ازش توی خاطرم نیست ولی صدای مردم رو میشنیدم که با اه و حیف و افسوس بهمدیگه میگفتند:خدا به جوونیش رحم کنه….چه جوون خوشگل و خوش تیپی هم هست….خدا به خوشگلیش رحمکنه…..هیچی نمیدیدم فقط صداها توی گوشم اکو میشد…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_سه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
فرداش بعداز ناهار داشتم توی حیاط ظرفهارو میشستم که سایه ی کسی رو از پشت بوم دیدم.اول خیلی ترسیدم وتصور کردم باز هم اون هاله است اما با دیدن رضا اروم شدم ونفس راحتی کشیدم.رضا لبخند زد و گفت:ننه امو گفتم بیاد خواستگاریت……اولین باره که میبینم همچین دختر خوشگلی توی همسایگی ماهست…جواب رد نده چون اگه ردم کنی اینقدر میام و میرم تا خسته بشید و رضایت بدید…به اقات هم بگو اگه تورو به من نده میدزدمت و میبرمت،خودت هم نخواهی بیای بزور بغلت میکنم و میبرمت.همه ی کفترام فدای تو،
من جوری بار اومده بودم که اصلا جوابشو ندادم آخه از حرف وحدیث خیلی میترسیدم مخصوصا که لقب سرخور هم گرفته بودم بیشتر میترسیدم ،،نه از خودم بلکه از جوونها و پسرای مردم میترسیدم.همون لحظه مامان اومد و سر رضا داد کشید:ذلیل شده باز هم اومدی!!رضا تا مامان رو دید ترسید و در رفت…
به مامان گفتم:چقدر پرروی،،،بابا بفهمه میکشتش……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب وچندروزبعدش خبری ازحامدنشدتایه روزکه سرکاربودم دیدم امده کارگاه ازش خجالت میکشیدم ازاینکه رازم روپیشش فاش کرده بودم پشیمون بودم خودم روسرزنش میکردم
مشغول کارم بودم که منشی دفترعرفان خواستم وقتی وارد راهرو شدم .حامد منتظرم بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت بایدبریم حال مادرت خوب نیست باتعجب نگاهش کردم اخه نیم ساعت پیشش بامامانم حرف زده بودم مشکلی نداشت..حامد از کنارم ردشدگفت توماشین منتظرتم زود بیا،سریع رفتم تو اتاقم کیفم رو برداشتم دنبالش رفتم تاسوار ماشین شدم حامد راه افتاد گفتم مامانم الان کجاست من قبل دیدن شماباهاش حرف زدم حالش خوب بود..گفت پس حالاکه میدونی حالش خوبه من دروغ گفتم که برات مرخصی بگیرم نگران نباش.ازرفتارش واقعاسردرنمیاوردم حامدرفت ست یه جاده تفریحی که پرازرستوران سفره خونه بودوجلوی یکیشون نگهداشت.یه حس عجیبی داشتم ازرفتارش نمیتونستم چیزی بفهمم خیلی خشک رسمی رفتارمیکردمثل یه غریبه که تازه من رودیده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_سی_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نزدیک ساعت یک نیم یکی ازهمکارهام زنگ زدکه حالم روبپرسه وقتی دیدروبه راه نیستم گفت عباس به احتمال زیاد اپاندیست برودکترنمیتونستم رانندگی کنم گفتم انقدردرددارم حالت تهوع نمیتونم پشت فرمون بشیم گفت من الان میام میبرمت...میدونستم مسولیت داروخونه باهاشه گفتم تونمیخوادبیای خودم یه کاریش میکنم فردامشکلی پیش بیاد پای هردوتامون گیره...اسم همکارم علی بودوسعیدرومیشناخت وقتی گوشی روبامن قطع میکنه زنگ میزنه به سعیدجریان بهش میگه یکربعی گذشت نگین زنگزدگفت سلام عزیزم کارداشتی پرسیدم کجای گفت حوصلمون سررفته بودبانگارامدیم خونش پیش بچه هاگفتم چرابهم نگفتی گفت عجله ای امدیم ببخشیدتوکجای گفتم حالم خوب نیست امدم خونه خودت برسون گفت باشه قطع کرددوسه دقیقه بعدش زنگ خونه به صدادرامددرروبازکردم سعیدامدتوکمکم کردلباس پوشیدم گفتم صبرکن نگینم هم بیادرفته خونه ی نگارمتوجه تعجبش شدم ولی انقدردردداشتم که زیادتوجه نکردم سعیدگفت بریم اونم میاد....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_سی_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
تعجب کردم که چرا صاحب مغازه زنگ زده خونه،گفتم بفرمایید..گفت خانم لطفابه همسرتون بگیدهرچه زودتراجاره ی عقب افتاده ی این چندماه روپرداخت کنه هرچی به خودش زنگ میزنم جواب نمیده مجبورشدم زنگ بزنم خونه وازطریق شماپیامم روبهش برسونم وگرنه طوردیگه ای برخوردمیکنم..گفتم چشم من بهشون میگم شماچندروزی صبرکنید.بعدازقطع کردن تلفن خیلی عصبی بودم...پس صبح تاشب چه غلطی میکنه که کرایه مغازه اش رونداده...وقتی مادرشوهرم فهمیدسیامک کرایه مغازه رونداده گفت بهتره چیزی به روش نیاری بذارفکرکنه تونمیدونی فقط بهش بگوصاحب مغازه زنگ زده گفته باهاش تماس بگیری
منم همین حرف مادرشوهرم روبه سیامک زدم..سیامک وقتی فهمیدصاحب ملکش زنگ زده خونه گفت مرتیکه غلط کرده زنگ زده به خونه ی من..اون ادم درست حسابی نیست دفعه اخرت باشه جواب تلفنش رومیدی..گفتم وامن که نمیدونستم اون شماره مال صاحب مغازه تو بعدش ادم بدی به نظرنمیرسیدبه هرحال گفت بهت بگم حتماباهاش تماس بگیری..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
وقتی شنیدم چه تصمیمی گرفتن انقدرخودم روزدم سروصداکردم که مجبورشدن من روباخودشون بردن..سرمزارمجیدمنتظربودیم که بیارنش ومن هنوزخانواده ی مجیدروندیده بودم
یعنی انقدرشلوغ بودکه کسی رونمیتونستی پیداکنی..وقتی چشمم خوردبه امبولانس سریع دویدم سمتش میخواستم برای اخرین بارعشقمروببینم..اماداداشم بزرگم که حواسش به من بودجلوم روگرفت نذاشت برم..ولی انقدرالتماسش کردم جیغ زدم که موقع تدفین گذاشتن برای باراخرببیمش..برای همیشه ازش خداحافظی کنم..عمرزندگی مشترک من ومجیدخیلی کوتاه بودمن کلا7ماه کنارش زندگی کردم وخیلی زودآشیونه ی عشقمون ویران شد..تو این چندروزمن اصلا مادر مجید و برادرهاش روندیده بودم یعنی انقدرحالم بدبودکه به زوراطرافیان راه میرفتم..مهمونم خیلی زیادداشتیم وهردوخانواده درگیربودن..شرایط روحی وروانی خوبی نداشتم وانقدرجیغ زده بودم که گلوم زخم شده بودگاهی که اب دهنم روقورت میدادم مزه ی خون روتودهنم احساس میکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_سه
همه باهاش همدردی میکردن ولی من عین خیالم نبودودعامیکردم سرسه تاشون بلایی بدترازاین بیادچون خیلی اذیتم کرده بودن وببشترشبهاباکابوس ازاراذیتهاشون ازخواب بیدارمیشدم یکسال طول کشیدتاامین یه کم ازنظرروحی روبه راه بشه ولی هیچ وقت اون ادم سابق نشدوغم روتوچهره اش میشددید..اون سال من کنکورداشتم وحسابی درس میخوندم وخیلی دوستداشتم به شهردورقبول بشم تاازمحیط خونه اون برادرهادوربشم وفقط تنهانگرانیم تنهاموندن مامانم تواون خونه بودچون مواقعی که بابام میخواست مامانم روبزنه من میونشون قرارمیگرفتم نمیذاشتم یابابودن من حداقل کمترکتکش میزدوحواسم بودپسرابراش دردسردرست نکنن.. ولی خب ازطرفی هم من هیجده سالم بوددوستداشتم زندگی کنم اینده ام روبسازم.. یه روزکه بابابام رفته بودبیرون چندتاکتاب تست خریدم وقت امدیم خونه امین سعیدمجتبی بادیدن کتابها حالت چهره اشون عوض شدومیدیدم حرص میخورن توجهی نکردم..فرداش که تواتاق داشتم تست میزدم سعیدبایه حالت بدی وارداتاقم شدبدون مقدمه گفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سی_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
اون روزگذشت ولی دروغ چرافکرم درگیرثمین شده بود.خیلی وقتهاتنهابودم چون پرینازخونه مادرش بود..یک هفته ای گذشت یه شب وقتی عکس پروفایل ثمین چک کردم دیدم عدد۱۰گذاشته زیرش نوشته شمارش معکوس شروع شد..بادیدن پروفایل ثمین خیلی فکرم درگیرشد.مطمئن بودم بی دلیل اینکار رونکرده وهرروزاین شمارش معکوس کم میشدتابه عدد۱رسید،فرداش که پروفایلش چک کردم دیدم نوشته خداحافظ رفیق!!نمیدونم چرااسترس گرفتم وهرکاری کردم که بهش زنگ نزنم نتوستم قبل ازاینکه تماس بگیرم باخودم گفتم یکباربرای همیشه تکلیفم باهاش معلوم میکنم امابابوق دوم گوشیش روخاموش کرد..به امید جواب دادنش چند بار بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود هیچ ادرسی ازش نداشتم به ناچار رفتم بیمارستان شایداونجاپیداش کنم امابعدازکلی التماس پرس جوگفتن یک هفته پیش مرخص شده..خیلی تلاش کردم تابفهم بخاطرچی بستری بوده اماجواب درست حسابی بهم ندادن...گفتن نمیتونیم اطلاعات پروندش رودراختیارکسی بذاریم.انقدربهم ریخته بودم که نتونستم برم سرکاربرگشتم خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
الحق که آرش خوش هیکل و شوخ طبح بود و زود به دلم نشست..وقتی خانواده ها چهره ی خوشحال و خندون مارو دیدند همه باهم گفتند:مبارک باشه…خیلی زود جشن بله و برون برگزار شد و ما نامزد شدیم.از اینکه کارا خوب پیش میرفت با خودم گفتم:حتما ساناز منوبخشیده و از خدا هم خواسته ببخشه و منو خوشبخت کنه…با این افکار به خودم انژی دادم..وقتی نامزد شدیم برای اینکه راحت تر باهم باشیم و تدارک عقد و خرید و آزمایش رو ببینیم به پیشنهاد بابا صیغه ی محرمیت خوندیم،..بعد از محرمیت آرش هر روز عصر میومد دنبالم و باهم میرفتیم بیرون و کم کم خرید و وسایل مراسم عقد رو با سلیقه ی خودمون میخریدیم…دو ماهی طول کشید تا اماده ی مراسم عقد شدیم..از اونجایی که آرش تک فرزند بود پدر و مادرش بهترین مراسم رو توی یه تالار تقریبا گرونقیمت گرفتند و ما شدیم زن و شوهر..همه چی خیلی خوب بود تا اینکه ...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
باید میرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد..میگفت اگربریم دکترحتمابابامیفهمه..تا سه صبح بالاسرش بودم ولی لحظه به لحظه حالش بدترمیشد..رفتم بابام روبیدارکردم گفتم شیرین حالش خوب نیست بایدببریمش دکتر..باکمک بابام شیرین روبردیم بیمارستان..دکترازوضعیتش پرسید..من جلوی بابام نمیتونستم چیزی بگم..گفتم چندشب پیشم حالش بدشده بردیمش دکتر..افت فشارداره وکم خونی..گفتن بایدبستری بشه..بابام کارهای بستریه شیرین روانجام دادوبستری شد..من موندم پیشش وبابام رفت خونه..براش سرم زدن ولی انگاربدنش جواب نمیداد...نزدیک شیش صبح دیدم شیرین چشماشو بسته ونفسش کند شده،پرستار رو صداکردم سریع با دکترهماهنگ کردن وبردنش سی سی یو،،گفتن رفته توکما،دنیاروسرم خراب شد...دیگه نمیتونستم واقعیت رونگم..دکتروقتی فهمیدشیرین سقط داشته وماچیزی نگفتیم کلی من رو دعوا کرد..گفت هراتفاقی براش بیفته شمامقصرید..تو راهرو بیمارستان نشسته بودم زجه میزدم دعامیکردم شیرین حالش خوب بشه..ساعت۸صبح به بابام زنگ زدم..گفتم شیرین بردن سی سی یو بیا بیمارستان....
ادامه در پارت بعدی 👇#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir