#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_ششم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اقدس بجای اینکه کمکم باشه تا از شر شپشها خلاص بشم تا به اونا هم سرایت نکنه فقط بچه هاشو ازم دور میکرد تا اونا مبتلا نشند..این کارش نمکی میشد روی زخمهای دلم و غصه ام میگرفت..بیشتر وقتها تو خونه تنها بودم مخصوصا شبها…اون زمان شبها توی روستا بخاطر اینکه رسانه ایی مثل تلویزیون و رادیو و غیره نبوداکثر خانواده ها برای شب نشینی دور هم جمع میشدند و اقدس هم بیشتر شبهارو با بچه هاش میرفتند و هر چقدر اصرار میکردم منو با خودش نمیبرد و از عیبهای ظاهریم که مایه ی خجالتشون بود میگفت…تنها توی تاریکی خونه میموندم…..بچه بودم و خیلی میترسیدم..نمیدونم چرا خواهرم فاطمه و جمیله هم ازم دوری میکردند..اونا هم بخاطر اذیتهای اقدس زیاد خونه نمیموندند و به خونه ی همسایه ها پناه میبردند…الان که اینارو تعریف میکنم انگار که برگشتم به اون دوران و دوباره با پوست و گوشتم تمام اون اتفاقات رو حسشون میکنم……هر چی بزرگتر میشدم چشم که مشکل داشت کم نورتر و ریزتر میشد…....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_هفتم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
نوجوون شده بودم وخجالت میکشیدم توی جمع باشم آخه همه با ترحم بهم نگاه میکردند.لقب دختر کور بهم داده بودند و اسممو فراموش کرده بودند…هر وقت در مورد من حرف میزدند و میگفتند:اهان دختر کوره رو میگی…ته دلم فریاد میزدم:اسم من ایرانه نه دختر کور…با هر بار تکرار این لقب قلبم ترک برمیداشت…برای شپش سرم کسی کمکم نکرد….واقعا از خارش موهام اذیت میشدم و مدام در حال خاراندن سرم بودم و پوست سرم کنده میشد و خون میومد….حتی بخاطر شپش بدنم هم ضعیف تر شده بود…بالاخره تنها دوستم زیور که همسایه امون بود یه مقدار بهم پودرلباسشویی(تاید)داد و گفت:ایران!!!موهاتو با این چند بار بشور تا شپشها از بین بره…تا زیور تاید رو به من داد از خوشحالی بسرعت تشکر کردم و دویدم سمت خونه…با اون تاید چند بار موهای بلندمو شستم تا شپشها از بین رفت و به ارامش رسیدم…اون شستشو مثل آبی بود روی آتیش دردم….بعداز اینکه موهام تمیز شد رفتم پیش زیور و باز ازش تشکر کردم و گفتم:زیور!!!خداخیرت بده….خلاص شدم…..خدا هر چی میخواهی بهت بده
ادامه در پارت بعدی 👎
داستانهای_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_هشتم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون روزها توسط زیور با چند نفر دیگه هم دوست شدم….اسم دوستام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم….منو زیور و خاتون و پریوش هر روز باهم میرفتیم باغ و اونجا انگور و یا گردو برداشت و کلی هم بازی میکردیم..روزها با دوستام سرگرم بودم و اوقاتم خوش بود اما شب که میشد باز تنهایی و دلتنگی میومد سراغم و غصه میخوردم…اقدس هیچ وقت با من دعوا نکرد و کتک نزد چون مطیع بودم اما از هیچ نظر به من اهمیت نداد و حتی پختن نان رو هم یادم نداد….شاید از من خوشش نمیومد و دلش میخواست دخترای خودش خانه دار و کار بلد باشند..هر جا دوست داشتم و با هر کی میخواستم میرفتم….به یاد ندارم که اقدس یا بابا اعتراضی به من کرده باشند و بگند حق نداری با دوستات جایی بری……نمیدونم چرا نسبت به من بی اهمیت بودند ؟؟گاهی فکر میکنم شاید بخاطر ظاهر جسمانیم بود و منو عقب مونده فرض میکردند…به هر حال یه دختر نوجوون بودم و باید از من مراقبت میکردند..خداروشکر پسرای روستای ما همه چشم پاک و باناموس بودند وگرنه چند تا دختر نوجوون چطوری میتونستند تنهایی به اون باغ بزرگ یا کوه و دشت برند…؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_نهم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ۱۵ساله بودم خواهرم جمیله ازدواج کرد و برای زندگی رفت تهران…خیلی خوشحال بودم که خواهرم از اذیتهای اقدس راحت شد و رفت دنبال زندگیش…زمانی که جمیله خداحافظی میکرد بغلش کردم و اشکم سرازیر شد….جمیله گفت:گریه نکن ایران.گاهی میام و میبرمت پیش خودم،از این حرفش خوشحال شدم و اشکمو پاک کردم و گفتم:جدی میگی گفت:اره.حتما…جمیله رفت و دوباره زندگی به روال قبل برگشت و هیچ وقت نیومد منو ببره پیشش…چند سالی به همون منوال و سختی گذشت و ۱۷ساله شدم….توی ده و روستا دخترا معمولا خیلی زود ازدواج میکنند و من توی اون سن از زمان ازدواجم گذشته بود و حتی یه خواستگار نداشتم….از یه طرف مشکل چشمم که روز به روز ضعیف تر میشد و از طرف دیگه هیچی از خانه داری و همسرداری بلد نبودم و جز توی دشت و کوه و باغ گشتن کاری یاد نگرفته بودم و اینو همه میدونستند و کسی حاضر نمیشد منو انتخاب کنه…به قول اقدس ترشیده شده بودم و یه معظه هم به مشکلات قبلیم اضافه شده بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_دهم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یه روز با زیور که ازدواج کرده بود و بچه اشو شیر میداد،، درد و دل کردم و گفتم:زیور!!!بنظرت من هم میتونم مادر بشم؟؟زیور با مهربونی گفت:حتما میشی..راستش ایران!!!!گفتم:ها…چیزی شده؟؟گفت:نه….اما من شنیدم که همسایه ها و اهالی روستا که دلشون برای تو میسوزه قراره برات یه خواستگار بیارند….یه لحظه از گرما و خجالت انگار خون به لپهام رسید و سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:آخه من که کاری بلد نیستم…زیور گفت:بری خونه ی شوهر مجبوری که یاد بگیری..نترس زود یاد میگیری..اما.گفتم:اما چی؟؟گفت:خواستگارت یه مرد سن بالاست که زنش فوت شده…گفتم:عیب نداره…..مهم اینکه ازدواج کنم و از این همه مشکلات و تنهایی و حرف و حدیث خلاص میشم….به زیور گفتم:حالا این اقا که میگی کیه؟؟؟من میشناسمش؟؟زیور گفت:نه نمیشناسی ….از روستاهای اطرافه…میگند یه دختر داره که از تو بزرگتره و یه پسر همسن و سال تو داره…..تازه یه دختر کوچیکتر از تو هم داره….با تعجب گفتم:اووووو…..خب بچه هاش بزرگند و از پس خودشون بر میاند…..منو می خوان چیکار...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_یازده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
زیور گفت:خب!!مرد دیگه!!برای انجام کارای خونه اش و رفع نیازش..اسمش ناصره و ۳۶سال از تو بزرگتره گفتم:وای..من میترسم.زیور گفت:درسته که سخته ولی صاحب زندگی میشی و میتونی مادر هم بشی…اون روز کلی با زیور حرف زدیم و برگشتم خونه..وقتی رسیدم خونه با تعجب دیدم که جمیله خواهرم اومده…خوشحال دویدم سمتش و بغلش کردم..بعداز کلی حال و احوال جمیله گفت:شنیدم فردا برات خواستگار میاد.اصلا قبول نکن هااا.گفتم:آبجی!!مگه اختیارم دست خودمه؟؟جمیله گفت:من نمیزارم تورو بدبخت کنند…اقدس با شنیدن این حرفها شروع به بحث و دعوا با جمیله کرد و گفت:همین خواستگار هم زیادیشه….به زحمت جورش کردیم…جمیله با پرخاش گفت:حدس میزدم کار تو باشه…اما من اجازه نمیدم…اون روز بحث و دعوای مفصلی بین جمیله و اقدس گرفت و بالاخره با مداخله ی بابا جو اروم شد…اما مداخله ایی که به نفع اقدس بود…بابا گفت:به هیچ کسی ربطی نداره و این خواستگاری برگزار میشه…..اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_دوازده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
بابا بدون اینکه نظر من رو بپرسه گفت اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم…..اینم بگم که خود من هم زیاد ناراضی نبودم چون دلم میخواست از اون خونه و اقدس و کاراش دور بشم و مدام پشت سرم حرف و حدیث نباشه….دخترای قدیم واقعا بدبخت بودند و یک سال دیرتر ازدواج میکردند حرفی نبود که بارشون نکنند…خلاصه ناصر اومد و بدون کوچکترین جهیزیه و مراسم ازدواج کردم و با خواری و حقارت جلوی چشمهای اهالی روستا با ناصر و بدون همراه از خونه و روستای خودمون خداحافظی کردم و رفتم…بابا کاملا زیر سلطه ی اقدس بود و حرفی روی حرفش نمیزد برای همین هیچ کاری جز اجازه ی عقد برای من نکرد…وارد خانواده و زندگی جدید شدم…بچه های ناصر با دیدنم زیرزیرکی مسخره ام کردند و خندیدند روز اول از ترس باباشو حرفی نزدند ولی کم کم که متوجه شدند حتی کار خونه هم بلد نیستم کنایه زدن و بهم لقب کور و شل و بی هنر و غیره دادند ومسخره کردناشون شروع شد…ناصر مرد بدی نبود ولی خب!!به هر حال خصلتهای خاص اون زمان رو داشت……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سیزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
ناصر صبح میرفت سر زمین و من میموند با کلی کار که از پسش بر نمیومدم…یه روز که کسی خونه نبود و من بالا سر تنور بودم و نمیدونستم چطوری روشنش کنم و نون بپزم یکی از همسایه ها وارد خونه شد و گفت:سلام عروس خانم!!…
با خجالت سلام و تعارف کردم تا بشینه…خانم همسایه گفت:اسمت چیه عروس؟؟گفتم:ایران….برای اولین بار اون خانم گفت:به به !!!چه اسم قشنگی!!!مثل خودت اسمت هم قشنگه…ته دلم گفتم:اینم با این حرفهاش داره مسخره ام میکنه….خانم همسایه ادامه داد:من اسمم لیلاست….بیشتر وقتها به بچه های ناصرخان سر میزنم..آخه با خانم خدا بیامرزش خیلی رفیق بودم…داشتی چیکار میکردی؟؟سرمو انداختم پایین وگفتم:تنور رو روشن میکردم اما بلد نیستم…سرم پایین بود و توی دلم به خودم میگفتم:الان که مسخره کنه وبعد کل روستا جار بزنه که زن کور ناصرخان هیچ هنری هم نداره…اما در کمال ناباوری لیلا خانم با تعجب گفت:واقعا؟؟؟اشکالی نداره خودم یادت میدم……….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_چهارده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
لیلا خانم با جون و دل شروع کرد به روشن کردن تنور و توضیح دادن ،،کاری که هیچ وقت اقدس برام انجام نداد که هیچ ،بلکه به دختراش مخفیانه میگفت تا من یاد نگیرم…از اون روز لیلا خانم شد همدم و معلم آموزشی من و همه چی رو یادم داد..لیلا خانم کمکم کرد تا بتونم تو اون خونه و روستا دوام بیارم…پسر ناصر که اسمش ولی بود بیشتر از دختراش منو اذیت میکرد و به هیچ عنوان حاضر نبود من جای مادرشو بگیرم…اماچون من از بچگی مطیع بار اومده بودم تمام ازار و اذیتهای ولی رو به جون خریدم و با کارها و کنایه هاش و حرفهاش کنار اومدم تا بالاخره یه کار توی تهران براش پیدا شد و رفت…با رفتن ولی یه کم از مشکلاتم کمتر شدولی درست همون سال اول ازدواجمکه تازه به اون زندگی عادت کرده بودم باردار شدم…خوشحال بودم که دارم مادر میشم ولی بارداری سختی که داشتم طمع بچه دار شدن رو برام تلخ کرد….سختی بارداری و آزار و اذیتهای دخترای ناصر(اعظم وطیبه)جونمو به لب رسونده بود...اخرای بارداری بود کم کم درد های زایمانم داشت شروع می شد....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_پانزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
زایمان خیلی خیلی سختی داشتم مخصوصا که اون قدیمها بیمارستان و دکتر و غیره نبود و باید توی خونه بچه رو بدنیا میاوردم.موقعی که درد شدید زایمان رو میکشیدم مادر نداشتمو صدا زدم و گفتم:وای ماماااااان…!دارم میمیرم…واااااای…..مامااااااان..غلط کردم….من بچه نمیخواهم(در حالیکه عاشق بچه بودم)…خانمی که بعنوان ماما،اومد بود تا کمکم باشه باعصبانیت گفت:ساکت شو دیگه..کمک کن بچه داره خفه میشه…ارومتر که مردای بیرون صداتو نشنوند.با دردی که فقط مادرا درکش میکنند بالاخره دخترم(خانم)بدنیا اومد..با اولین گریه ی خانم تمام دردهای بدنم به یکباره قطع شد و به ارامش رسیدم و بیحال چشمهامو بستم واز حال رفتم…اونطوری که شنیدم موقع زایمان تا مرگ رفته بودم ولی نجات پیدا کردم…کارم با اومدن بچه بیشتر شد.. باید صبوری میکردم…. هر چی باشه از خونه ی اقدس خانم بهتر بود….غریب و تنها و بدون کمک ده روز به ظاهر استراحت کردم…..البته اگه لیلا خانم نبود اون ده روز هم سرپا بودم……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_شانزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
پا قدم دخترم خیلی خوب بود و دخترای ناصر به فاصله ی خیلی کم ازدواج کردند و رفتند.تمام کارای عروسیشون پای من بود.از یه طرف سن و سالی نداشتم و تازه وارد ۲۰سالگی شده بود و از طرف دیگه یه بچه کوچک و مشکلات جسمانیم باعث میشد بیش از پیش عذاب بکشم…هنوز از کارای عروسی فارغ نشده بودم که خبر رسید بابام فوت شده……با این خبر شوک بدی بهم وارد شد آخه غم از دست دادن پدر خیلی سخته حتی اگه پدری که بهت اهمیت نمیداد…پدرم به دلایلی رفته بود تهران و همونجا فوت و دفن شد…روزهای سختی داشتم چون دچار افسردگی بعداز زایمان بودم که فوت پدر و به فاصله ی خیلی کم فوت نامادریم اقدس بهم شوک وارد کرد و افسردگیم شدیدتر شد…اون زمان افسردگی رو بیماری نمیدونستند و یه جورایی سرکوفتم میکردند و منو ضعیف و مریض و غیره میدونستند..تنها که بود تنهاتر شدم البته بعداز فوت پدرم و اقدس هر دو رو از ته دل بخشیدم و این بخشش یه ارامش روحی خوبی بهم داد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_هفده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دخترم خانم هنوز دو ساله نشده بود که دختر دومم خانم سلطان بدنیا اومد…تصورشو بکنید که با اون وضعیت افسردگی و نقص عضو ،چطور میتونستم از پس دو تا بچه ی قد و نیم قد بر بیام و ازشون مراقبت کنم؟؟من مادر بودم و عاشق بچه هام و این عشق کمکم کرد تا بخوبی از پس بچه ها بربیام…گذشت و خانم سه ساله شد…یه روز حس کردم دخترم خانم حال نداره و انگار مریض شده..انگار بیماریش واگیردار بود چون خانم سلطان هم از اون گرفت و هر دو باهم بیحال شدند…دخترای بیچاره ام توی تب میسوختند و توی روستا هم امکانات نداشت تا بتونم درمانشون کنم…اوایل بیماریشون از طریق جوشیده و غیره اقدام کردم ولی وقتی حالشون وخیم شددیگه طاقت نیاوردم و باچشمهای گریون و قلبی پراز غم و درد بزحمت رسوندیم بیمارستان…درسته که بعداز اون دو تا دختر خدا بهم دوباره بچه داد اما هنوز لحظات تب و درد و گریه هاشون جلوی چشمهام هستند….دخترای نازنینم توی سن ۳و ۲ساله توی بغل خودم پر پر شدند و رفتند پیش خدا……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir