eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 گفتم:سلام….خوبی مریم!؟؟؟ با حالت نگرانی و ناراحتی گفت:ظاهرا خوبم اما روحیه ام خیلی بده…..این چند روز هم دل درد و کمر درد امونمو برده بود…..امروز یه کم بهترم………… با خودم گفتم:چقدر این دختره کلکه….بابا من ختم این کلک هام….دختری که با پسرا راحت باشه حتما خطا کرده….برای من دیگه فیلم بازی نکن…..اصلا معلوم نیست دختر بود یا نه؟؟؟شاید اون روز عادت بوده تا مثلا بگه تو ازم..(سانسور) گرفتی…..برووووو بابا….. مریم گفت:الوووو مهدی!!!چرا ساکتی؟؟؟؟ گفتم:هیچی!!!کی میای دانشگاه…؟؟؟ مریم گفت:همینکه زنگ زدی روحیه گرفتم چون تصور میکردم بعداز این کار ولم میکنی…..فردا حتما میام.از اینکه کسی متوجه ی قضیه نشده بود خیالم راحت شد و طبق روال قبل رابطه امو ادامه پیدا کرد با این تفاوت که هرازگاهی با پیشنهاد من میرفتیم خونشون…… یکسال گذشت…….در طول این یک سال محبتی نمونده بود که مریم در حق من نکرده باشه واقعا دوستتم داشت و عاشقم بود ،…. البته من هم در عوض بعنوان یک دوست کنارش بودم و‌توی زمینه ی درسی و حمایت ناموسی درقبالش جبران میکردم اما به هیچ عنوان نمیخواستم دختری که همه ی پسرا اونو میشناختند همسرم باشه……….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎😍😊 @Energyplus_ir
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. وقتی بابا دید خیلی دست تنها هستم و واقعا نمیتونم و توانشو ندارم با یه خانمی که قبلا گهگاهی برای کمک به مامان میومد خونمون ،تماس گرفت و ازش خواست هفته ایی دو برای نظافت خونه بیاد…..اسم اون خانم فاطمه خانم بود و با ما خیلی مهربون و با محبت رفتار میکرد و همیشه میگفت:بچه ها هر کاری داشتید به من بگید حتی اگه خونمون هم بودم تعارف نکنید و زنگ بزنید،،مطمئن باشید زود میام…..فاطمه خانم خدایی هر وقت میومد از جون مایه میزاشت و حسابی کار میکرد تا وقتی که برگرده من کار انچنانی نداشته باشم…..یک سال بدون مامان به سخت ترین شکل ممکن گذشت و کم کم زمزمه های ازدواج بابا به گوش رسید……هر کسی که بابا رو میدید میگفت:خدا رحمتش کنه اما بچه هات احتیاج به یه مادر دارند….خودت هم جوونی و به هر حال باید یه زن توی این خونه باشه…..میفهمیدم که بابا بی میل نیست که ازدواج کنه اما انگار از ما بچه ها خجالت میکشید….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. داشتم جواب رضا سیاه رو میدادم که زود گفت:حالا با همه میپری جز بچه محلت!!شانس مارو ببین.از حرفش خنده ام گرفت.با خنده ی من رضا زودگفت:خندیدی ،خندیدی پس دلت با ماست و روت نمیشه…با همین چند کلمه رابطه ی منو رضا شکل گرفت و تبدیل شد به یه رابطه ی کاملا احساسی و عاشقانه…از اون روز به بعد رضا دنبال من بود و همیشه جوری رفتار میکرد که من ببینمش…..رضا اینقدر از علاقش به من گفت و گفت که جذبش شدم ..یه روز قبل از ظهر داشتم کنار خیابون راه میرفتم که یه ماشین رنو ی قرمز رنگ جلوی پام ترمز کرد…یه پسر جوون و خوش قیافه پشت فرمون بود که گفت:خانم!!!برسونمت….؟؟؟از لحنش متوجه شدم که منظورش دوستی و دوردوره…..زود صندلی جلو نشستم و سلام کردم…همین حرکتم بهش جرأت داد که شروع به صحبت کنه …… حدود نیم ساعتی توی خیابون گشتیم و از هر دری حرف زدیم…..اون اقا گفت که مجرده و قراره برای کار بره ژاپن…..اون سالها بین جوونا مد بود که میرفتند ژاپن و خیلی زود با کلی پول برمیگشتند….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. از خواهر حسین ادرس و محله ی خونه ی هما رو گرفته بودم و گاهی میرفتم سر کوچه اشون و پشت درخت قایم میشدم تا چند ثانیه ببینمش.روم نمیشد برم جلو تر و باهاش حرف بزنم….میترسیدم یکی ببینه و برای هما حرف در بیارند و آبروش بره…عشق هما درون من هر روز ریشه اش عمیق تر و محکم تر و پر شاخ و‌ برگ میشد…روزها گذشت….مامان مشغول تهیه ی جهیزیه برای تهمینه بود…..زن داداش هم بار دار شده بود وهممون ذوق داشتیم تا اولین نوه به خونه اضافه بشه…..داداش تورج هم تاریخ عروسیشو مشخص کرده بود و قرار بود بزودی عروسی کنه و دخترعمو رو بیار خونمون…آخر تابستون بود و ماهم سرگرم کم و جور کردن محصولات کشاورزی…..گاهی وقتها هم از طریق خواهر حسین از هما خبردار میشدم آخه میترسیدم براش خواستگار بره و‌ سرم من بی کلاه بمونه…حسین و‌خواهرش میدونستند که من چقدر خاطر هما رو میخواهم برای همین گاهی شیطنت میکردند و سربسرم میزاشتند……. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… لیلا خانم با جون و دل شروع کرد به روشن کردن تنور و توضیح دادن ،،کاری که هیچ وقت اقدس برام انجام نداد که هیچ ،بلکه به دختراش مخفیانه میگفت تا من یاد نگیرم…از اون روز لیلا خانم شد همدم و معلم آموزشی من و همه چی رو یادم داد..لیلا خانم کمکم کرد تا بتونم تو اون خونه و روستا دوام بیارم…پسر ناصر که اسمش ولی بود بیشتر از دختراش منو اذیت میکرد و به هیچ عنوان حاضر نبود من جای مادرشو بگیرم…اماچون من از بچگی مطیع بار اومده بودم تمام ازار و اذیتهای ولی رو به جون خریدم و با کارها و کنایه هاش و حرفهاش کنار اومدم تا بالاخره یه کار توی تهران براش پیدا شد و رفت…با رفتن ولی یه کم از مشکلاتم کمتر شدولی درست همون سال اول ازدواجم‌که تازه به اون زندگی عادت کرده بودم باردار شدم…خوشحال بودم که دارم مادر میشم ولی بارداری سختی که داشتم طمع بچه دار شدن رو برام تلخ کرد….سختی بارداری و آزار و اذیتهای دخترای ناصر(اعظم وطیبه)جونمو به لب رسونده بود...اخرای بارداری بود کم کم درد های زایمانم داشت شروع می شد.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… یه کم اب و غذا هم با خودم برداشتم تا اصلا مجبور نشم پایین برم،ساعت برگشت حسن پنج عصر بود اما من از همون ظهر بالا کمین گرفتم که اگه به احتمال یک درصد هم زودتر اومد خونه،شاهد کاراش باشم…حدود ساعت ۳/۵بود که با صدای باز شدن در کوچه خودمو رسوندم پشت پرده ی پنجره و حیاط رو نگاه کردم…حسن بود که در رو باز کرد و با لبخند کنار ایستاده.انگار منتظر ورود کسی بود…لبخند حسن و کنار ایستادنش ضربان قلبمو برد بالا و به نفس نفس افتادم… باور کنید دست و پام میلرزید ،،هم از دیدن شخصی که میخواست بیاد داخل و هم از اینکه یه وقت حسن متوجه بشه من خونه ام…با دقت خیره شدم و دیدم یه خانم مانتویی که آرایش کامل هم داشت با ناز و عشوه وارد حیاط شد….چهره ی اون خانم کاملا مشخص بود که بالای سی سال سن رو داره یعنی حتی از حسن هم بزرگتر بود….با دیدن این صحنه خواستم برم پایین و داد و هوار کنم اما یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم:اگه الان اینکار رو بکنم حسن یه بهانه میاره و ثابت نمیشه با اون خانم در ارتباطه….بهتره صبر کنم تا برند داخل اتاق بعدش هوار بزنم… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مامانی توی لالاییهاش و درد و دلش گفت که روزی که بابا از بیمارستان مرخص شد حتی نمیخواست منو ببینه برای همین مامان منو اورد خونه ی مامانی……هر چی فکر میکردم به نتیجه ایی نمیرسیدم که مگه من چه کار بدی کرده بودم که بابا حاضر نبود منو ببینه،،،،؟؟؟ حاضر نبود منی که فقط ده سالم بود و هیچ جا امیدی جز پدر و مادرم نداشتم رو اواره ی خونه ی مامانی کنه؟؟؟همونطوری که گفتم لالاییهای مامانی دلمو از مامان و بابا میشکوند …..درد و دلهاش جوری بود که حرفهایی رو با سوز و ناراحتی میزد که نباید گفته میشد و همین دلمو از خانجون و خان بابا زخمی میکرد…… من به ظاهر چشمهامو بسته بودم و تو فکر بودم و مامانی به خیال اینکه خوابم با سوگواری میگفت: خان بابا چرا گفتی که ای کاش این دختر هم پسر میشد ولی ابرو ریزی نمیکرد؟؟؟مگه دختر من !!نوه ی من چه جرمی مرتکب شده بود؟؟ مهناز لالایی مهناز من لالایی!!! مهناز من !! عموی خیر ندیدت باعث شد از زیر سایه ی پدر و مادرت پناه بیاری اینجا…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. بعداز مراسم مامان ،خواهرا و برادرا همگی تصمیم گرفتیم بابا رو ببخشیم و رفتیم دادگاه و رضایت دادیم…رضایت ما شرط بود ولی اصل ماجرا پدربزرگ بود که به هیچ وجه نمیخواست از خون دخترش بگذره……دو سال گذشت و همچنان بابا زندان بود و من شرایط خیلی سختی رو سپری میکردم….. درست زمانی که من وارد سن حساس زندگیم شده بودم هیچ کسی رو نداشتم که حواسش به من باشه…..…برای فرار از این شرایط به مواد مخدر شیشه روی اوردم اما حواسم بود که فقط تفریحی مصرف کنم و بهش اعتیاد پیدا نکنم……با مصرف شیشه و مشروب یه کم از اون حالت خجالتی و حیا خارج شدم و تازه متوجه شدم که چه دخترهایی دورو برم هستند و التماس میکنند که با من دوست بشند….. اولین باری که با یه دختر هم کلام شدم حس لذت خاصی بهم دست داد…..حس کردم از تنهایی و درد و غم رها شدم و به اوج رسیدم…با اون دختر قرار گذاشتم و چون گلفروشی داشتم بهترین گلهارو گلچین کردم و یه دست گل خیلی خوب براش پیچیدم و رفتم سر قرار….. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون زنعمو گفت حیف که نوه هام هم ازش کوچیکترند وگرنه همین امروز بساط عروسی رو راه مینداختم.بعد رو به مامان کرد و گفت:ببین تا اینجا هستید مطمئن باش رقیه رو شوهرش میدم.مامان گفت:آبجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه و همش با خودم فکر میکنم اگه دختر دسته گلمو عقد حمید در میاوردم معلوم نبود چی میشد اول جوونی دخترم بیوه میشد.زنعمو پاشو دراز کرد و یه بالشت هم زیرش گذاشت و گفت:ولش کن دیگه.تموم شد رفت…به امروز و فردا فکر کن..با این‌حرف بحث و صحبتها عوض شد..همون شب اول که خونه ی عمو اینا بودیم تازه چشمهام گرم خواب شده بود که با صدای لالایی خوندن کسی چشمهامو باز کردم و همون هاله و زن سفید پوش رو دیدم که بالا سرم نشسته و موهامو نوازش میکنه..صورتش مشخص نبود..ازترس نفسم توی سینه حبس شد مثل کسی که بختک روش افتاده باشه..اون خانم که بصورت هاله و سفید پوش بود موهامو نوازش میکرد…من هم از ترس نمیتونستم بلند شم. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر هرچندنیماهمیشه میگفت تمام تلاشم رومیکنم که خوشبخت بشی امامن نمیخواستمش وخوب میدونستم ممکنه بخاطراون اتفاقااینده وابروی خانوادم به خطربیفته اماعشق حامدانقدرکورم کرده بوداین مسئله دیگه برام مهم نبودوهمون شب تصمیم گرفتم بانیماصحبت کنم وحلقه اش روپس بدم..شب نامزدی افسانه به خوبی خوشی تموم شداخرشب که همه رفتن من سریع رفتم تواتاقم فیلمهای که دزدکی ازحامدگرفته بودم رونگاه میکردم تودلم قربون صدقش میرفتم وبافکرخیال حامداون شب به خواب رفتم..فرداصبحش به زورازجام بلندشدم اصلادوستنداشتم برم شرکت ولی برای اینکه ازشرنیماخلاص بشم بایدمیرفتم باهاش حرف میزدم..موقع رفتن دیدم افسانه آماده رومبل نشسته میدونستم اون روزکلاس نداره باتعجب نگاهش کردم گفتم اول صبح اماده باشی کجا!؟خندیدگفت حامدقراره بیاددنبالم بریم جاده گفته صبح زودمیام دنبالت که توترافیک نمونیم..گفتم میذاشتیدحداقل یه روزازنامزدیتون بگذره بعدمیرفتیدگشت گذار.. ادامه در پارت بعدی 👎
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی رفتم سمتشون تابچه هامنودیدن بهم نگاه میکردن میخندیدن توجهی نکردم. نگین صدازدم امدجلوبایه لحن بدی گفت بگو..توچمشماش نگاه کردم گفتم بااون همه ثروت پدرت مونده چندتااب میوه بودی که این همه خودت روبه زحمت انداختی میومدی میگفتی برات اب میوه نمیخرن،، چندتاباکس برات میفرستادم دیگه..چرامثل تیغ زنهاخودت انداختی جلوی ماشینم هرچندیه چکابم شدی البته شایدجسمت سالم باشه امامطمئنن ازلحاظ عقلی مشکل داری..نگین باورش نمیشداون پسرخجالتی یابه قول خودش روستایی اینجوری باصدای بلندتوروش وایسته باشه، ازحرصش رنگش قرمزشده بودهمین که توجمع جوابش داده بودم برام کافی بودپشتم کردم بهش میخواستم برم که داد،زداخه بدبخت دهاتی توبرای نون شب خودتم محتاجی فکرکردی کی هستی که این حرفهاروبهم میزنی بااون خانواده داغونت خط قرمزمن خانوادم بودنذاشتم دیگه ادامه بده برگشتم سمتش یکی محکم خوابندم توصورتش انقدرسیلیم محکم بودکه خوردزمین گوشه ی لبش خونی شدسعیدامدجلوگفت بیابریم الان انتظامات میاد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. وقتی سیاوش گفت نمیتونم جواب بدم دیگه داشت گریه ام میگرفت باشه ای گفتم‌گوشی قطع کردم پول اژانس رودادم رفتم سمت مغازه،،قبل داخل شدنم شماره ی مغازه روگرفتم جالب بودامیرجواب دادگفتم سیامک هستش؟گفت بله ولی دستش بنده مشتری داره بهش میگم سرش خلوت شدباهاتون تماس بگیره..این درحالی بودکه من ازدورداشتم نگاه میکردم هیچ مشتری داخل مغازه نبود..نمیدونم چرادیگه دوست نداشتم..بیشترازاین خودم روجلوی فروشندش کوچیک کنم برگشتم خونه حالم اصلاخوب نبود..مادرسیامک که من مامان لطیفه صداش میکردم امدپیشم متوجه شدروبه راه نیستم گفت پریاجان اتفاقی افتاده گفتم ازدروغهای سیامک دیگه خسته شدم ومیدونم داره بهم خیانت میکنه..مامان لطیفه من روبوسیدازم خواست اروم باشم وبادرایت این مشکل روحل کنم گفت پریاتوبارفتارت کاری کن که سیامک شرمنده بشه خجالت بکشه توحرف راحت بودولی مگه میتونستم خیانتش رونادیده بگیرم اون وقتی میدونم بایه نفرنیست همزمان باچندنفر. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. مهدی اینقدر اصرار کرد که قبول کردم مدتی باهم آشنا بشیم وشماره ام روبهش دادم..دوسه ساعتی باهم بودیم ازهم جداشدیم..داشتیم برمیگشتیم خونه که پسرخاله ام رودیدیم میدونستم حدس زده آمده مچمون روبگیره..چندماهی رابطه ی من ومهدی ادامه داشت تا مهدی بعدازیه مدت گفت خانواده ام اصراردارن بایه دختری که اسمش سحرازدواج کنم..با این حرفش تودلم خالی شدیه لحظه احساس کردم تمام بدنم یخ کرده گفتم مبارکه..مهدی خندیدگفت چی مبارکه!من گفتم خانواده ام میگن ولی من میخوام باکسی که خودم پسندیدم ازدواج کنم..مهدی گفت کمک میکنی بهش برسم باحرفهاش تپش قلب گرفته بودم به زورگفتم اره..مهدی گفت شماره اش رومیدم بهش پیام بده...گفتم باشه شماره اش روبده تایاداشت کنم وقتی شماره رو داد دیدم که شماره خودمه،مهدی خندید و گفت عروس مامانم خودتی ..یدفعه صدای مادرش روشنیدم که گفت مهدی کیه عروس گلمونه..گفتم مگه مامانت میدونه گفت اره ومیخوادببینت گفتم بهم فرصت بده وخبرنداشتم دست زمونه قرارچی برام رقم بزنه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بعدازچندساعت امین سعیدازاتاق امدن بیرون ازنگاهای امین بدم میومدهمش میچسبیدم به مادرم وازش جدانمیشدم کلاحامی من اون زمان مادرم بود شب که شدکه ای کاش نمیشدکاش دنیاهمون لحظه برای من تموم میشدمیمردم بعداز۱۲سال هنوزم یادم میادحالم بدمیشه واولین باره میخوام داستان اون شب کذایی روبراتون تعریف کنم شهریوربودهواگرم بودمن دراتاق رونمیبستم که هواجریان داشته باشه من خوابم خیلی سبک بودحتی صدای اروم راه رفتن کسی هم من روبیدارمیکردساعت حدوددوشب بودکه چراغ اتاق پسراروشن شدویک دقیقه بعدش خاموش شدچون نوربه چشمم خورده بودخواب ازسرم پریدوخوابم نمیبردفکرکنم نیم ساعتی گذشت که احساس کردم کسی وارداتاقم شد...ودراروم بست..اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی بعدازچنددقیقه سایه کسی روبالاسرم حس کردم دقت که کردم دیدم امین ازترسم سریع نشستم گفتم چی شده داداش کارداری؟؟امین با روحیات من کاملا اشنابودومیدونست یه دخترترسو ساده هستم که مشکل روحی زیاد دارم اروم نشست کنارم دم گوشم گفت اگه صدات دربیاد..بابابیدارمیشه درحدمرگ میزنتت... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران مادرم یه لیست خرید بهم دادباپدرم رفتیم شهر تاحالابرای هیچ مهمونی انقدرتدارک ندیده بودیم چندمدل غذا سالادژله ووو درست کردیم وقتی خانواده امیدامدن باخوشرویی ازشون استقبال کردیم برخلاف انتظاری که داشتم پدرومادرامیدخیلی خاکی ترازاون چیزی بودن که من فکرش رو مبکردم انقدرخون گرم بودن که خیلی زودباپدرومادرم صمیمی شدن هرکس نمیدونست فکرمیکردخانوادهامون سالهاست که همدیگرومیشناسن..اما پریناز خیلی اهل معاشرت نبودیه گوشه نشسته بودباکسی حرف نمیزدحتی چندبارخواهرم رفت کنارش نشست که سرصحبت روباهاش بازکنه اماپرینازبا اکراه جوابش رومیدادخودش روباگوشیش سرگرم میکرد..اون شب به اصرارپدرم خانواده امیدپیشمون موندن هرچندپرینازاخمش بهم بودخیلی راضی به موندن نبودهمش میگفت بریم..فرداش پدرم بساط کباب راه انداخت گفت بریم باغ وبااستقبال همه راهی خونه باغ شدیم..بعد ازخوردن ناهارباامیدرفتیم زیرسایه درخت نشستیم تایه کم باهم حرف بزنیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌ ‎‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. وقتی رسیدیم ،بابا روی صندلی بیمارستان چرت زده بود برای اینکه بیدار نشه ، بی سر و صدا نشستیم کنارش..حوالی ساعت نه بود که توی بلندگو اسم و فامیلی ساناز رو صدا کردند و گفتند:همراه بیمار ساناز(….)به بخش مراقبتهای ویژه…منو مامان بخیال اینکه بهوش اومد و همراه میخواهند،هول هولکی بابا رو بیدار کردیم و رفتیم طبقه ی بالا..تا رسیدیم اونجا اقای دکتر به بابا گفت:شما پدر ساناز(…)هستید؟بابا با عجله و پراز آشوب و کمی خوشحال گفت:ارررره..دخترم بهوش اومده؟دکتر با من من گفت:نه متاسفانه…..دختر شما مرگ مغزی شده…یه لحظه قلبم از کار ایستاد که ای کاش میایستاد.بقیه ی حرفهای دکتر رو نشنیدم..منو مامان غوغایی به پا کردیم..گریه و زاری و جیغ جیغ حیغ جیغ..کشیدیم..همش من مقصر بودم..بقدری عذاب وجدان داشتم که دلم میخواست اینقدر جیغ و هوار کنم تا بمیرم..دکتر و چند تا پرستار برای اروم کردن منو مامان اومدند سمتمون اما مگه اروم میشدیم…اصلا نمیخواستم، اروم بشم.میخواستم بمیرم.اون لحظه دلم میخواست خودکشی کنم و خودم از پنجره ایی یا جایی پرت کنم پایین. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان نمیدونستم باید چکار کنم انگار مغزم از کار افتاده بود..دوباره گوشیم زنگ خورد ناخوداگاه جواب دادم..میلاد گفت معلومه کجای..من ده دقیقه است اینجا منتظرم ازکار زندگیم بخاطر خانم زدم صداشم اذیتم میکرد...گفتم دو دقیقه دیگه پیشتم..وقتی سوارشدم باخوشرویی بهم سلام کرد گفت به به خوشگل خانم حوصله اش سررفته بود..ما در خدمتیم کجا ببرمت.. از اعصبانیت دستام رومشت کرده بودم..ولی سعی میکردم خونسردیه خودم روحفظ کنم..میلادجلوی یه سفره خونه نگهداشت رفتیم تو..سرویس چای قلیون سفارش داد.. امد نزدیکم نشست ولی سریع خودم روکشیدم کنار.. دست خودم نبود ازش متنفر شده بودم...دنبال فرصت بودم دلیل اینکارش روبپرسم..میلاد که متوجه تغییر رفتارم شده بود..گفت چت شده رعنا..جزام ندارم ها، گفتم توامروزازصبح کجابودی...خندیدگفت کجارودارم برم مغازه بودم توکه اس دادی امدم دنبال حالت خوش نیستا...مجبوربودم ظاهرسازی کنم گفتم مال چندروز دوریه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir