داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_شانزده
خودت میدونی که من دختر نیستم و نمیتونم با کسی دیگه ایی ازدواج کنم چون خانواده ام میفهمه و آبروم میره ……
گفتم:من از تو نخواستم که با من دوست بشی…..خودت اصرار کردی…..من اصلا موقعیت ازدواج ندارم……
مریم گفت:موقعیت نمیخواهد…..باورکن، خودم هر چی که نیاز باشه بهت میدم و به خانواده ام هم نمیگم……تو فقط بیا خواستگاری……
گفتم:آخه فعلا قصد ازدواج ندارم……
مریم گفت:یعنی چی!!؟؟؟چرا اون روز که ازم رابطه خواستی نگفتی قصد ازدواج نداری؟؟؟
گفتم:ول کن مریم!!!حوصله ندارم….میزاری یه ناهار کوفت کنیم یا پاشم برم؟؟؟؟….
قبل از اینکه من بلند شم مریم خودش از جاش بلند و سوار ماشین شد و رفت….
اعتراف میکنم که از رفتنش خوشحال شدم و از اینکه بالاخره تونسته بودم دست به سرش کنم از خودم راضی بودم…… ،ناهار خودمو خوردم و بعد سهم مریم رو هم برداشتمو برای شامم بردم خوابگاه……
چند روزی از مریم خبری نشد…… من هم باهاش تماس نگرفتم تا کمتر درگیرش باشم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شانزده
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا تصور کرد من متوجه نشدم اما من تمام این حرکات و رفتارهارو روی هوا میگرفتم و هیچ چیزی از نظر من نمیتونست مخفی بمونه…..تا تنها شدیم زود به مامانی گفتم:من دوست ندارم بابا ازدواج کنه…..مامانی با مهربونی گفت:پاییز جان ..!!!تو که الان درس میخونی و یه سال بعد هم صددرصد کنکور قبول میشی و میری دانشگاه…..خب تو بری کی میخواهد از پسرا مراقب کنه…؟؟؟گفتم:حالا تا سال بعد یه فکری میکنم….مامانی گفت:اصلا بچه ها هیچ….بابات خیلی جوونه و احتیاج به یه زن داره….راستش دیروز عموت میگفت هم دیر میره مغازه و هم زود از مغازه در میاد……خودت هم میدونی از مغازه مستقیم نمیاد خونه….پس کجامیره؟؟؟؟؟میترسم آبروریزی بشه….زن بگیره بهتره تا قبل از اینکه گیر رفیقهای ناباب بیفته و اموالشو بالا بکشند…..با این حرفهای مامانی اروم شدم و به بابا حق دادم و با سکوتم رضایتمو اعلام کردم…..از فردا مامانی شروع کرد به دوست و آشنا سپردن تا یه خانم خوب برای بابا پیدا کنند……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شانزده
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
خیلی بی سر و صدا داخل شدیم اما بعدش انگار از خالی بودن خونه خیالش راحت شد و با صدای بلند گفت:خب !..خوش اومدی خانم خوشگله،!!راحت باش….منه احمق و ساده که در مجموع ۲-۳ساعت بیشتر نبود که اون پسررو میشناختم خیلی ریلکس بودم خواستم بشینم که نگاه حریص اون اقارو روی خودم دیدم .اومد کنارم وخواست دست درازی کنه که شروع کردم با مشت به بدنش کوبیدن تا ولم کنه…..گفتم:چرا اینجوری میکنی؟؟اما انگار صدامو نمیشنید .عصبانی شدم و صورتشو چنگ زدم….پوست صورتش خراش برداشت و خون اومد..اون اقا از سوزش چنگ من با عصبانیت به سینه ام کوبید و هولم داد عقب و گفت:چیکار میکنی هرزه ی دوزاری؟رفتار و حرفش خیلی بهم برخورد.آخه تا به حال هیچ کدوم از پسرا با من اینطوری رفتار نکرده بودند اما این اقا با اونا فرق داشت.بعد تصور کرد با حرفش رام شدم دوباره اومد سمتم که با لگد هولش دادم عقب…این بار که حساب کار دستش اومده بود خودشو جمع و جور کرد و با عصبانیت گفت: گمشو برو….لیاقت نداری..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_شانزده
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خلاصه از هم جدا شدیم و من راهی شهر شدم وحسین بسمت روستا رفت تا پیغام منو به مامان برسونه…میدونستم شهری که نزدیکی روستای ما هست فقط یه بیمارستان داره….. تمام سعی امو میکردم که خیلی زود به شهر برسم …یا عجله داشتم میرفتم که یکی از پشت صدام کرد.برگشتم و دیدم حسین هست…با تعجب بهش گفتم:حسین چرا نرفتی پیغام منو برسونی.؟؟حالا مامان نگرانم میشه..حسین گفت:نگران نمیشه چون به آمنه گفتم که بره به مادرت خبر بده…..آخه ترسیدم تورو تنها بزارم….یکی کنارت باشه بهتره…حسین واقعا مثل یه برادر بود برام..خلاصه رسیدیم بیمارستان و دورادور جویای حال هما شدیم….خداروشکر هما رو زود به بیمارستان رسونده بودند و خطر رفع شده بود و آمپول پادزهر بهش تزریق کرده بودند و حالش رو به بهبود بود…از اینکه نمیتونستم بره پیشش خیلی ناراحت بودم ولی همینکه سالم بود خوشحالم میکرد…باز دلم آروم نشد….آخه میخواستم هر جوری شده هما رو ببینم تا خیالم راحت راحت بشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_شانزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
پا قدم دخترم خیلی خوب بود و دخترای ناصر به فاصله ی خیلی کم ازدواج کردند و رفتند.تمام کارای عروسیشون پای من بود.از یه طرف سن و سالی نداشتم و تازه وارد ۲۰سالگی شده بود و از طرف دیگه یه بچه کوچک و مشکلات جسمانیم باعث میشد بیش از پیش عذاب بکشم…هنوز از کارای عروسی فارغ نشده بودم که خبر رسید بابام فوت شده……با این خبر شوک بدی بهم وارد شد آخه غم از دست دادن پدر خیلی سخته حتی اگه پدری که بهت اهمیت نمیداد…پدرم به دلایلی رفته بود تهران و همونجا فوت و دفن شد…روزهای سختی داشتم چون دچار افسردگی بعداز زایمان بودم که فوت پدر و به فاصله ی خیلی کم فوت نامادریم اقدس بهم شوک وارد کرد و افسردگیم شدیدتر شد…اون زمان افسردگی رو بیماری نمیدونستند و یه جورایی سرکوفتم میکردند و منو ضعیف و مریض و غیره میدونستند..تنها که بود تنهاتر شدم البته بعداز فوت پدرم و اقدس هر دو رو از ته دل بخشیدم و این بخشش یه ارامش روحی خوبی بهم داد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_شانزده
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
با خودم تصمیم گرفتم حسن رو از بچه محروم کنم تا حداقل طلاقمو بده آخه خانواده ی من در جریان کارهای حسن نبودند و تصور میکردند بهترین زندگی رو دارم…خواهرام و مامانم که تصور میکردند خوشبخت هستم ،همیشه به من میگفتند:قدر شوهرتو بدون که از همون اول برات خونه ی مستقل گرفت و اجازه نداد توی خونه ی پدر و مادرش اذیت بشی..جوابی به حرفهای خواهرام و مادرم نمیدادم اما توی دلم به خودم میگفتم:ارررره.به همین خیال باشید که حسن بخاطر من خونه ی مستقل گرفته.نمیدونید که برای راحتی و زن بازی خودش مستقل شده نه من.برای اینکه خانواده اش در جریان کاراش نباشند ،،خونه اشو جدا کرده نه من…واقعیتش حسن هرازگاهی که خانمی باهاش نبود سراغ من میومد و من همچنان از روی لجبازی قرص ضدبارداری مصرف میکردم…برای من حسن تموم شده بود چون بهم ثابت شده بود که یه مرد دروغگو و زن بازه و هر بار که مچشو میگرفتم فقط کتک خوردن و بیرون کردن از خونه نصیب من میشد….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شانزده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
همه ی این اطلاعات رو لالاییها و مویه های مامانی به من میداد……ایا با این کاراشون حال من بهتر شد؟؟؟نه….بخدا نه…..بهتر نشد که هیچ ،بلکه با این کاراشون داشتند به من ثابت میکردند که جنس مونث همیشه مقصره…..
بهم ثابت کردند که خلافکارترین شخص این ماجرا من هستم…..حس کثیفی و نجاست بهم دست داد……هر وقت حموم میرفتم گردن و پاهامو به قدری با لیف و کیسه ی حموم میشستم که پوست بدنم نازک میشد تا شاید از نجاست پاک بشم و حداقل خدا دوستم داشته باشه و پسم نزنه……من دختر اروم و مهربونی بودم پس نه جیغ کشیدم و بی قراری کردم و نه گریه و لجبازی……توی خودم شکستم و دم نزدم……بله من نابود شدم…..با حس اینکه پشت و پناهی ندارم…..
از اوج و عرش افتادم توی عمیق ترین چاه تاریک زندگی…خیلی زمان نبرد تا حرفم یک کلاغ چهل کلاغ شد و توی روستا پیچید…..همین که از خونه بیرون شده بودم کافی بود تا منو مقصر و ناپاک بدونند……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_شانزده
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
بهترین وخوشگلترین دخترها بهم نخ میدادند و حتی با همدیگه بحث و دعوا میکردند تا منو تصرف کنند…..هر روز با یکی بودم و کادوهای گرونقیمت میگرفتم،،،،کادوهایی که هیچ وقت توی عمرم نداشتم اما الان با عشق تقدیمم میکردند……هر چی بیشتر دخترها بهم محبت میکردند من کمتر ازشون خوشم میومد…….
فقط دنبال رابطه بودم و تخلیه ی شهوتم……تخلیه ی غم و اندوهم که با این لذت برای مدت کوتاهی فراموش میشد……..روز بروز بزرگتر و جذاب تر و زیباتر میشدم و توجه ی دخترای بیشتر بهم جلب میشد……خلاصه بعداز دو سال پدربزرگ رضایت داد و بابا آزاد شد و اومد خونه….ولی خونه ایی که مامان نداشته باشه واقعا سوت و کوره…..
بابا چند وقتی تنها بودو هر روز میرفت سرکار و شب که برمیگشت غر میزد و از زندگی مینالید…..من درک نمیکردم که چرا اینطوری رفتار میکنه و بهانه میاره؟؟مگه نه اینکه خودش مامان رو کشت تا راحت بشه؟؟؟ پس الان چی میگه؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شانزده
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
زن عمو نمیخواست وسط مجلس مرتب زنگ زده بشه به ما اشاره کرد که با عجله برید در رو باز کنید تا دوباره زنگ نزدند…زهره چادر رو داد به من و گفت:دورت بگردم…زود برو در رو باز کن...داداشم پسرمو اورده..ناچار چادر رو سرکردم و رفتم در رو باز کردم،پسر زهره اومد داخل و گفت:وای…مردم از خستگی،حواسم به پسر زهره بود که داداشش کیف مدرسه رو گرفت سمت من و گفت:سلام.اینم کیفشه..من که تصور میکردم داداش زهره یه مرد بزرگیه ،سرمو بلند کردم و با دیدن یه پسر جوون زود سرمو انداختم پایین و جواب سلامشو دادم و گفتم :ببخشید که تعارف نمیکنم آخه مجلس زنونه است..اون پسر با من من گفت::ببخشید شمارو نشناختم.گفتم:من مهمون خونه ی عمو هستم.لبخند زد و گفت:اهان..تازه شناختم.ماشالله چقدر بزرگ شدی..خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت.اون پسر گفت:من احمد هستم.فکر نکنم یادت بیاد چون اون موقع ها بچه بودی …اما من تورو خوب یادمه،عروسی زهره بود.حدودا ۱۱سال پیش..تو کوچیک بودی و همه دوستت داشتند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شانزده
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
ازتوکیفم حلقه ای که برام خریده بودبرداشتم رفتم تواتاقش..نیمامثل همیشه باخوشرویی ازم استقبال کردگفت خسته نباشی فکرکنم دیشب حسابی قردادی سرگرم خوشگذرونی بودی که من رو فراموش کردی الانم بی حالی...نمیدونستم چه جوری باید سرحرف رو باهاش بازکنم حرف دلم رو بهش بزنم توفکربودم که نیماصدام کردگفت خوابی هنوز..گفتم نه لطفابه حرفهام گوش بده وقول بده منطقی برخوردکنی..نیماامدروبه روم نشست گفت جانم بگو..گفتم نیمادرخوب بودن توهیچ شکی نیست ومطمئنم به تمام قولهای که بهم دادی هم عمل میکنی وباخیال راحت میتونم بهت تکیه کنم اماحقیقتش روبخوای چندوقته میخوام حرف دلم روبهت بزنم ولی روم نمیشد..امادیشب باحرفهای که زدی متوجه شدم قضیه برات خیلی جدیه خواستم روراست بگم من هیچ حسی بهت ندارم هرکاری هم میکنم نمیتونم به عنوان شریک زندگیم دوستت داشته باشم توبرام خیلی قابل احترامی امادوست داشتنت برام درحدیه دوستیه ساده است نه بیشتر...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شانزده
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه ماشین رواوردم نگین سوارکردم بردمش بیمارستان انگارتقدیرمن این بودتوتصادف بانگین برخودداشته باشم..نگین حالش خوب نبودتمام صورتش بخاطربرخوردبه اسفالت زخمی شده بودتواورژانس که بودیم نگاهمم نمیکردچندباری گفتم شماره پدرت روبده بهش خبربدم اماجوابم رونداد.. چون جریان دزدی بودبایدبه کلانتری اطلاع میدادیم دکترگفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده امشب بایدبمونه نگین وقتی فهمیدموندگاره به من گفت توبروخودم زنگ میزنم به خانوادم خبرمیدم..بعدبایکی ازپرستارهاصحبت کردانگارشماره تماس خانوادش رودادکه اطلاع بدن فکر میکرد من رفتم امامن روصندلی بیرون نشسته بودم منتظرموندم یکی ازاعضای خانوادش بیان بعدبرم..شاید۴۵دقیقه ای طول کشیدکه دیدم یه پیرمردباریشهای سفیدوصورتی سوخته امدازیکی ازپرستارهاسراغ نگین روگرفت دروغ چرا من همش منتظریه ادم اتوکشیده شیک پیک بودم نه یه پیرمردساده بااون دستهای پینه بسته
بعد از چنددقیقه متوجه شدم اون پیرمردبابای نگین ویکی ازپرسنل منوبهش معرفی کرد...
ادامه در پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شانزده
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
همه چی روسپردم به مادرشوهرم رفتم پایین.نزدیک ظهرهمین که صدای درب پارکینگ امد مادر شوهرم سرش رو از پنجره اورد بیرون گفت سیامک جان مادریه دقیقه بیابالاکارت دارم پشت درازچشمی دیدم سیامک رفت بالاانگارتودلم رخت میشستن دلشوره ی بدی داشتم به بیست دقیقه نکشیدکه صدای دادسیامک به گوشم رسیدکه داشت تندتندازپله هامیومدپایین تمام دست پام یخ کرده بودچشمم به دربودکه بیادتو،،همون لحظه صدای مامان لطیفه روهم میشنیدم که دادمیزدبه خداقسم اگربهش دست بزنی شیرم روحلالت نمیکنم..سیامک کلیدانداخت در باز کرد امد تو..تامن رودیدحمله کردبهم موهام دوردستش پیچیدتادلش خواست من روکتک زدمادرشوهرم پشت سرش امدتوولی زورش به سیامک نمیرسیدکه من روازدستش نجات بده..سیامک وحشی شده بودمیگفت فکرکردی زرنگی رفتی راپورت من روبه مادرم دادی نمیتونی مثل ادم زندگی کنی دست ازفضولیهات نمیکشی...زیردستش التماس میکردم ولم کنه ولی انگاردچارجنون شده بودهیچی نمیفهمید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شانزده
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
بعد از این ماجرا مادرش چندباری بهم زنگ زدگفت مهساجان بایدفکرمراسم خواستگاری بعدشم عروسی باشیم..من مهدی رودوستداشتم ولی عاشقش نبودم دودل بودم برای ازدواج..چند هفته بعدمهدی گفت کاری برام پیش امده ویک ماهی بایدباپدرم بدم عسلویه چاره ای جزتحمل کردن نداشتم مهدی رفت بعدازیک ماه خورده ای برگشت گفت به خانواده ات خبربده مانیخوایم بیام خواستگاری،،به خانواده ام گفت یکی ازهم کلاسی هام ازم خواستگاری کرده پدرم همون اول مخالفت کرد ولی انقدراصرارکردم که راضی شداماروزخواستگاری انقدرسنگ انداخت که خانواده ی مهدی بدون هیچ حرفی پاشدن رفتن بعدازخواستگاری رفتارمهدی کم کمعوض شدروزبه روز ازم دور میشد تا یه روزگفت مابه دردهم نمیخوریم ووقتی خانواده ات مخالف هستن منم ازت میگذرم وخیلی راحت پاروتمام حرفهاش گذاشت رفت.. بعد از چند وقت هم متوجه شدم بادختری که خانواده اش براش انتخاب کردن ازدواج کرده..هیچ کس نمیتونه حال من رودرک کنه مگراینکه این بلاسرش امده باشه ازنظرروحی بازبهم ریختم ضربه ی بدی خورده بودم ازهمه ی پسرابدم میومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شانزده
اون شب بدترین شب زندگیم بودو برادرم تو اوج معصومیتم خیلی چیزام رو ازم گرفت..منی که کودکیم باخشونت پدرم گرفته شده بود..نوجوانیم توسط ادم کثیفی که بهش میگفتم برادرگرفته شد...اون زمان خیلی چیزها رو نمیدونستم وازعمق بدبختی که به سرم امده بود خبر نداشتم..اون شب ازدل درد نمیتونستم بخوابم حالم اصلاخوب نبودازدردبه خودم میپیچیدم...مامانم دم صبح بیدار شد برای نمازوبعدش امدمن رو بیدارکنه که برم کلاس زبان،وقتی امد تو اتاقم از درد تو خودم مچاله شده بودم..همین که چشمم افتاد بهش بغض دردم انگار همه باهم فوران کرد جیغ زدم شروع کردم باصدای بلندگریه کردن مامانم ازرفتارم هنگ بودخیلی ترسید..امدبغلم کردگفت یکتاچته خواب بد دیدی از صدای جیغ من امین سعیدمجتبی بابام سراسیمه امدن تواتاق اوناهم میگفتن چی شده..نگاه هم به امین افتاد دیدم باچشم ابروداره بهم اشاره میکنه که حرفی نزنم واگرحرف بزنم بابام میکشتم..تو وجودم نفرت عمیقی ازش پیداکرده بودکه دیدن قیافه اشم عذابم میداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شانزده
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
اون روزبرای اولین بارمهرپرینازبه دلم نشست بااینکه یه کم مغروربودولی دخترمودبی بود..بعد از امدن پدرومادرامیدبه روستارابطه دوستیمون خانوادگی شدپدرمادرمان باهم خیلی جورشدن جوری که ماهی یکبار میرفتیم خونه همدیگه البته اونا بیشترمیومدن روستا چون پدرم خیلی ازشهروشلوغیش خوشش نمیومد..۳سال ازدوستی خانوادگی ماگذشت تواین مدت من امید دیپلم گرفتیم ودانشگاه ازادعمران قبول شدیم..البته من اتفاقات این۳سال رو برای اینکه طولانی نشه تعریف نمیکنم.. انقدری بدونیدکه تواین مدت با امید زیاد مهمونی پارتیرفتیم وپایه ثابت تمام این مهمونیا کسی نبود جز ثمین
یعنی هر جا مهمونی میرفتیم اونم بود و جالبه خیلی دوستداشت رابطه اش بامن جدی بشه ولی من خیلی ازش خوشم نمیومد چون میدونستم تک پر نیست با خیلی ها دوسته به هیچ کس نه نمیگه البته خودش میگفت من رابطه جدی با کسی ندارم اینابرای سرگرمیه..گذشته از رابطه های دوستی که داشت خیلی بی ادب حاضرجواب بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شانزده
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
هر چی به بابا توضیح دادند، راضی نشد و ساناز توی سن ۱۷سالگی به دست بابا که باید بزرگترین حامیش میشد ،فوت یا بهتر بگم کشته شد و پرکشید و رفت پیش خدا…مراسم کفن و دفن ساناز خیلی خیلی سوزناک بود و تا گوشم یاری میکرد صدای گریه بود و گریه..اون روز وقتی که تو اوج بیحالی و غش کردن و گریه بودم ،یکی اروم گفت:تسلیت میگم..من کسرا هستم..تا اسم کسرا رو از زبونش شنیدم سرمو بلند کردم تا ببینمش..اما اشک چشمهام اجازه نداد و یه تصویر تار از کسرا با ریش و سبیل مرتب و قد بلند دیدم..چون ساکت شده بودم کسرا ادامه داد:کاش میفهمیدم کدوم بی سر و پایی توی خیابون زده تو سره خواهر نازنینتون…اینو گفت و سرشو انداخت پایین و رفت…درست ندیدم اما چون شونه هاش تکون میخورد معلوم بود داره گریه میکنه..با حضور کسرا توی مراسم ساناز ،یاد گوشی موبایل افتادم و توی دلم به خودم گفتم:باید قبل از اینکه بقیه گوشی رو پیدا کند خودم بگردم..مراسم تموم شدو شب چند تا از اقوام منو که دیگه نای حرکت هم نداشتم بردند داخل اتاق و برام رختخواب پهن کردند تا بخوابم،….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir