اگر به جاى محبتی که به کسی کردی از او بیمهری دیدی
مأیوس نشو!
چون برگشت آن محبت را
از شخص دیگری
در زمان دیگری
در رابطه با موضوع دیگری،
خواهی گرفت
شک نکن
تو فقط خوب باش و خوب بمان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
امواج زندگی را بپذیر؛
حتی اگر
گاهی
تورا به عمق دریا ببرند
آن ماهی آسوده
که بر سطح دریا میبینی
دیگر مرده است...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺خـدایا
🍃در هر سه شنبه
🌺از سوى خویش
🍃دو نعمت برما عطاكن
🌺خوشبختى بندگیت را
🍃در آغاز روز مان
🌺و نعمت آمرزشت را
🍃درپايان، روزیمان کن
🌺اى معبود بی همتای ما
🌺آمیـــن
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_چهار
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
عصر اون روز خواستگارا اومدند.طبق معمول من توی آشپزخونه موندم تا صدام کنند.نیم ساعت بعد مامان صدام کرد.انگار بابا پسندیده بود آخه هر وقت بابا میپسندید من چایی میبردم…در حال فرستادن صلوات و خوندن ذکر با دست لرزون چایی میریختم که از کوچه صدای جیغ و داد و هوار اومد.نفهمیدیم چطور همه ریختیم توی کوچه…در اوج ناباوری رضا غرق خون بود.انگار یکی سرشو با سنگ نشونه رفته بود و از پشت بوم سقوط کرده بود.ننه اش بیچاره جیغ میزد و هوار میکشید ؛وای پسرم..پسرمو کشتند.پسرم بیدار شو…رضا بلند شومگه نگفتی آخر هفته برات برم خواستگاری!؟؟پسررم!رضاااا...باورم نمیشد که رضا مرده باشه.همه ی اهالی جمع شده بودند و تماشا میکردند و زار میزدند.رضای بیچاره که هنوز نیومده بود خواستگاری پس چرا کشته شد؟توی اون شلوغی یهو دیدم خواستگارم از فرصت استفاده کرده و به من خیره شده..اون حالت برای من بدترین چیز بود و توی دلم گفتم:کاش به من نگاه نمیکردی….تو هم قراره بمیری……
ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸
جهان به کسانی که برای کوچکترین داشته ها شاکرند
و
برنداشته ها کمتر غر میزنند
بیشتر میبخشد
آنهانعمات بیشتری راازهستی جذب میکنند
امروزشکرگزارداشته هایمان باشیم
هر چقدر شکرگزارتر ، شایستگی بیشتر برای دریافت موهبتهای بیشتر😍
الهی شکرت 😍🌼
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست
زندگی مسیرِ آرامش است
آرامشت را بساز
در راهِ رسیدنهای بیجا نجنگ
گاه کوتاه بیا و آرام بگیر
و در خلوتِ خویش چایِ آرامش را خوش طعم بنوش..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﮐﺎﻏﺬ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ
هم ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﺑﺮﺍﻕ ﺑﺎﺷﺪ،
ﮐﺴﯽ ﻗﺎﺏ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ!
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻬﺎ
ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺩﺍﺷﺖ ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها زمانی که ذهن ساکن است، آرام است، انتظاری ندارد، به چیزی نمیچسبد و مقاومت نمیکند،
میتوان حقیقت را دید؛
و این حقیقت است که رهایی میبخشد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_پنج
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
چه روز بدی بود..تنها شانسی که اوردم این بود که رضا هنوز برای خواستگاری نیومده بود و کسی در جریان نبود قرار خواستگاری من بیاد.چشمهای بیچاره رضا رو بستند و جنازه رو بردند..تا جنازه رو حرکت دادند یه دفعه انگار کسی کفتراشو پرواز داده باشه بالاسرمون پراز کفتر شد که پرواز میکردند.خیلی عجیب بود چون توی هوا شاید بیشتر از ۱۰-۱۵تاشون توی هوا مردند و افتادند روی زمین،همه متحیر و متعجب نگاه میکردند.بعضی از افراد هم میگفتند؛چون صاحبشو رضا مرده خودکشی کردند و خودشونو کشتند.جنازه که رفت کم کم مردم متفرق شدند..منو مامان ناراحت و شوک زده بهم نگاه کردیم.با مهمونا برگشتیم داخل و توی حیاط نشستیم..کسی حوصله ی حرف زدن نداشت.بابا که خیلی ناراحت بود به مهمونا گفت:اگه دوست داشته باشید شام در خدمت باشیم.پدر ومادر داماد تشکر کردند و گفتند:به ما جواب ندادید؟عروس گلمونو هنوز درست و حسابی ندیدیم.بابا گفت:تشریف ببرید بعدا خبرتون میکنم……..
ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل نوشيدن يک فنجان چاى،
كوچكترين چيزها در زندگى،
در حقيقت واقعىترين چيزهايى هستند
كه شادمان مىكنند ...🤍☕️
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شـاد بـودنِ بـۍ هـیچ
دلیلـۍ را
امتـحان ڪنیم تـا
در آن اسـتادشـویـم،
هـمان گـونـہ
ڪہ در غمـگـین
بـودن ِبـدون دلـیـل
بـہ مـهـارت رسـیده ایـم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب کردن حالمون خیلی هم زحمت نداره!
نگاه کردن به ستاره ها و آب رودخونه،
پا برهنه روی زمین راه رفتن،
آوازی رو زمزمه کردن،
تماشای گلها و شکوفهها،
تنفس توی هوای تازه،
کتاب خوندن،
گوش دادن به یه موسیقی خوب،
بوییدن میوه و قهوه،
لمس کردن درختها،
بازی با بچهها و حتی آب دادن به
گلدونها.
یادت نره دارو تنها اونی نیست که
میخوریم🌱
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر اولین کلام هر روز تو
«خدایا شکرت» باشد
همین عبارت جادویی برای موفقیت روزانه ات
کافی است
خدایا شکرت ...❤️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه بابا خیلی محترمانه مهمونارو ردکرد..انگار بابا هم ترسیده بود،در چوبی حیاط باز بود و میدیدم که کوچه هنوز رفت و امد هست و به مادر رضا دلداری میدند..همین طوری که نگاه میکردم یهو بین اون افراد همون خانم سفیدپوش رو دیدم که قهقهه میزد و به چشمهاش سرمه میکشید.به وحشت افتادم و به مامان و بابا گفتم:اون خانم رو میبینید؟بابا نگاهی به کوچه انداخت و گفت:نه همچین شخصی رو ما نمیبینیم.بعد رو به مامان ادامه داد:بلندشو حاضر شید بریم پیش سید محسن،خیلی سریع همگی حاضر شدیم و رفتیم توی کوچه..چه روز بدی بود.رضا مرده و کوچه با پارچه های سیاه پوشانده شد..بین مسیر هر سه ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم….بابا کاملا مشخص بود که وحشت کرده و میترسه..بالاخره رسیدیم خونه ی سید محسن…..یه خونه ی خیلی بزرگ بود که ته حیاط دو تا اتاق داشت..خونه ی سید محسن بنظرم از همه جا ترسناکتر بود….بقدری ترسیدم که خودمو به مامان چسبوندم.مامان هم از ترس رنگ و روش پریده بود و تمام ترسشو روی چادرش پیاده میکرد و محکم دور خودش میپیچید انگار که چادر حکم دیوار دفاعی رو داشته باشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
گلچین۱۰ جمله زیبا از استاد الهی قمشه ای:
۱-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید
قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید...
۲-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد...
۳- ایستادگی کن تا روشن بمانی ؛شمع های افتاده خاموش می شوند...
۴- دوست بدار کسی را که دوستت دارد حتی اگر غلام درگاهت باشد؛دوست مدار کسی را که دوستت ندارد حتی اگر سلطان قلبت باشد...
۵- هیچ کدام از ما با “ای کاش”، به جایی نرسیدهایم...
۶- “زمان” وفاداریه آدما رو ثابت میکنه نه “زبان” ...
۷- همیشه یادمون باشه که نگفته هارو میتونیم بگیم
اما گفته هارو نمیتونیم پس بگیریم …
۸- خودبینی، دیدن خود نیست،خودبینی، ندیدن دیگران است...
۹- هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند !
۱۰- آدمها را به انــدازه لیاقت آنها دوست بدار و به انــدازه ظـرفیت آنها ابراز کن...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی اون چیزی رو که می خوای بهت نمیده
بلکه چیزی رومیده که به خاطرش تلاش کردی ....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وقتی آدمها شما را ترک میکنند
مانعشان نشوید،
شما با کسانی که رهایتان میکنند
آینده ای ندارید...👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از حکیمی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟
پاسخ داد:
۱-اقوام در هنگامِ غربت
۲-مرد در بیماریِ همسرش
۳-دوست در هنگامِ سختی
۴-زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
۵-مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
۶-فرزندان در پیریِ پدر و مادر
۷-برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه داخل اتاق شدیم.یه اقایی با عبای قهوه ایی رنگ و یه کلاه سفید مثل حاجیها سرش گذاشتهذبود و انتهای اتاق نشسته و از بالای عینکش مارو نگاه میکرد.نگاه سید محسن لرزه به تنم انداخت جوری که مامان هم متوجه شد و بغلم کرد.سید محسن با مهربونی گفت:چی شده دخترم؟؟چرا اینقدر ترسیدی؟؟بابا به جای من گفت:عمو سید!!من هم ترسیدم.نمیدونی تو محله چه خبره!!در عرض یک سال ۴نفری که فقط برای خواستگاری اومدند و قرار بود عقد کنند ،هر کدوم به نوعی کشته شدند.با اینمقدمه بابا تمام اتفاقات رو برای اقا سید تعریف کرد و بعد منتظر نشست..اقا سید که تا اون لحظه بدون حرفی گوش میکرد با تموم شدن حرفهای بابا یکی از کتابهاشو برداشت و از داخلش یه دعا پیدا کرد و توی ورقه ایی نوشت و داد به بابا و گفت:این دعا رو بده دخترت تا همیشه پیشش باشه،دعا باعث میشه از شر شیاطین و اجنه دور باشه.تنها اون دعا نبود خیلی کارها هم گفت که باید انجام میدادم.مثلا نمک با اسفند رو بسوزونم یا یه دعا بود که توی آب خیس کنم و روی سرم بریزم و غیره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو_کلیپ
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
پل های پشت سرت را خراب نکن !
متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
تمام دعاها و کارهارو مو به مو به کمک مامان و بابا انجام دادیم و روحیه ام هر روز بهتر شد..هفتم رضا تموم شده بود که پچ پچهای مامان و بابا شروع شد.طبق معمول کنجکاوی کردم و بالاخره مامان گفت:قربون دختر فضول و کنجکاوم بشم.چیزی نیست فقط اون خواستگارت که روز فوت رضا اومده بودند..پریدم وسط حرفش و با نگرانی گفتم:خب.چی شده؟از پشت بوم افتاده یا تصادف کرده؟؟مامان گفت:هیچ کدوم..از وقتی از خونه ی ما رفتند دیگه پیداش نشده.معلوم نیست بی خبر کجا رفته؟؟،همه جارو دنبالش گشتنند و پیدا نکردند.امروز اومدند اینجا سراغ پسرشونو گرفتند اما پیدا نشد.گفتم:خدا بهش رحم کنه و طوریش نشه..میدونستم براش یه اتفاقی میفته اما باورش برای خودم هم سخت بود.این حرفها که بین منو مامان رد و بدل شد زود رفتم حموم تا دوش بگیرم و اون دعا رو روی سرم بریزم.یه دوش حسابی گرفتم و اب دعا رو ریختم سرم و اومدم بیرون…شام خوردیم و رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست……
ادامه در پارت بعدی 👇
.
یک عمر باید بگذرد
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگـی همین روزهاییست که
منتظـر گذشتنش هستیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
*یادتون باشد
تا زمانی که نفس میکشید
هیچگاه برای دوباره
آغاز کردن دیر
نیست❤️🌹
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir