eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. تمام سفر دوازه روزه ی ما به همین طریق گذشت…..ماه عسل ما بدترین سفر عمرم بود….. با خودم تصمیم گرفتم تا پام به تهران رسیدازش طلاق بگیرم و به همه بگم که نوید اون آدمی نیست که تصورشو میکنید……بالاخره اون سفر لعنتی تموم شد و نیمه های شب رسیدیم تهران…..من که از تنها موندن با نوید میترسیدیم دلم میخواست برگردم خونمونو ازش جدا شم اما چطوری؟؟؟با کی میتونستم مشورت کنم ؟؟؟بابا که همون شب عروسیم خط و نشونشو کشیده بود……حتی یه دوستهم نداشتم که باهاش درد و دل کنم…..عقلم هم نرسید که برم پیش مشاور و ازش راهنمایی بخواهم…بالاجبار رفتیم خونه و چون خسته بودیم خوابیدیم……صبح که بیدار شدم از نوید خبری نبود…..خوشحال شدم و یه نفس راحتکشیدم……بعداز اینکه صبحونه خوردم اول زنگ زدم خونمون اما کسی جواب نداد…….مجبور شدم زنگ بزنم گوشی بابا تا بتونم خودمو از این جهنم نجات بدم که متاسفانه گوشی بابا هم خاموش بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. نامه رو‌ پنهون کردم و مشغول کمک به اعظم شدم….تا زمانیکه بابا بیاد پیش اعظم موندم تا اصلا شک نکنه…وقتی بابا هم اومد خیلی عادی رفتار کردم و بعد از سلام کردن رفتم داخل اتاقم…درست بعداز ۵ساعت نامه رو باز کردم و خوندم..رضا نوشته بود:اگه میخواهی با من بیای،ساعت ۴صبح شناسنامه اتو و هر چی پول داری بردار و بیا سر کوچه تا باهم بریم…تصمیم جدی گرفتم که با رضا برم….بدون مشورت با دوستم معصوم یا حتی خواهرام…..البته مقصر خواهرام یا زن داداشم هم بودند که منو در حدی نمیدونستند که حتی صحبتهای معمولی هم با من بکنند.بدون فکر و مشورت چند دست لباس و شناسنامه گذاشتم داخل یه ساک و منتظر شدم تا بابا و ‌اعظم بخوابند …میدونستم که اعظم پولی که بابت خرجی خونه از بابا میگیره رو داخل یه کتری قدیمی توی کابینت میزاره…بعداز اینکه از خواب بودنشون مطمئن شدم توی تاریکی رفتم سراغ پولها و برداشتم و برگشتم داخل اتاق و منتظر ساعت ۴شدم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. به هما گفتم زود حاضرشو ،دکترای اینجا نمیفهمن که درد این بچه چیه…سریع حاضرشو تا بچه تلف نشده…درسته که بابای سه تا بچه بودم اما تجربه ایی نداشتم چون خودم هم یه جوون ۲۶-۲۷ ساله بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟؟هما در حالیکه بخاطر لعیا گریه میکرد زود حاضر شد….من هم بچه ها رو بردم اتاق مامان و بابا و سپردم به اونا و لعیا رو بغل کردم و شبونه حرکت کردیم بسمت تهران..تمام مسیر رو بچه یا خواب بود یا گریه میکرد و صدای مسافرای اتوبوس رو در اورده بود…به هر سختی بود صبح رسیدیم تهران…از همون ترمینال شروع کردم به پرس و جو بابت دکتر اطفال..در نهایت رسیدیم به بیمارستان اطفال دکتر قریب…وقتی داخل درمانگاه شدیم ،،،دکتر لعیا رو معاینه کرد و گفت:ظاهرا مشکلی نداره…چرا اوردید بیمارستان؟؟همون لحظه لعیا از خواب بیدار شد و دوباره شروع به گریه کرد…من برای اقای دکتر توضیح دادم و گفتم: یک هفته بعداز تولد همین بوده و مدام گریه میکرد…..رفته رفته گریه هاش شدیدتر شد جوری که حتی دیشب صورتش کبود شد……….. ادامه در پارت بعدی 👇
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… اون شب یه جشنی گرفتند و یه کادویی به من دادند و بالاخره راضیم کردند تا امضا کنم..قرار شده بود پسرها بهمراه بچه هاشون پول بزارند و خونه رو بسازند…هر چی دخترام گفتند اینکار رو نکن قبول نکردم و برای ساخت و ساز رضایت دادم…انگار که جادو شده بودم برای همین خام حرفهاشون شدم و امضا کردم.برای من یه آپارتمان نقلی اجاره کردند و اسباب و اثاثیه امو ریختند اونجا…وارد آپارتمان که شدم پسرا و نوه ها گفتند:ببین مامان چقدر اینجا قشنگه!!!سرویسها رو به راحتی میتونی استفاده کنی مخصوصا که پاهات درد میکنه و مشکل داره..دیگه لازم نیست برای پختن غذا تا اون سر حیاط بری…..همه چی دم دستته و به راحتی میتونی استفاده کنی…خوشحال بودم که پسرام به فکرم هستند و خونمون دارند نوساز میکنند…هر وقت دخترام اسمی از سهم و ارثیه میبردند ناراحت میشدم و باهاشون دعوا میکردم….. بشدت طرفدار پسرا بودم و ازشون حمایت و طرفداری میکردم…بیچاره دخترام هم برای اینکه منو ناراحت نکنند ساکت میشدند و حرفی نمیزدند….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… رفتم اتاق انتظار و با دیدن جعفر انگار دنیارو به من دادند..کاش هیچ دانشگاهی دکتر اقا برای خانمها پذیرش نکنه..من اون روز داشتن یه پشتیبان و سپر مثل همسرم رو کاملا احساس کردم و متوجه شدم که خانمها چقدر ضعیف هستند و از هر نظر ازشون سوءاستفاده میشه..،درسته که به چشم ندیدم اما میتونستم حدس بزنم که توی اون ساختمون چه اتفاقاتی میفته،بقدری از دیدن جعفر خوشحال شدم که گریه ام گرفت و پریدم بغلش…جعفر اروم گفت:زشته….این کارها یعنی چی؟؟؟مگه بچه شدی؟بهش نگاه کردم و گفتم:هیچ وقت منو تنها نزار..خانم منشی گفت:بسلامتی….مبارکتون باشه.شیرینی مارو فراموش نکنید…با این حرف منشی گل از گل جعفر شگفت و یه مبلغی به خانم منشی داد و دستمو گرفت و از اون ساختمون لعنتی خارج شدیم…وقتی سوار ماشین شدیم جعفر یه بسته کادویی بهم داد و گفت:تقدیم شما مادر مهربون و خوشگل…با خوشحالی ازش گرفتم و دیدم یه گوشی موبایله.... ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران سریع  دنپایی پلاستیکی جلو بسته ی بزرگی که دم دستم بود رو پوشیدم و در حالیکه به طرف در حیاط میرفتم گفتم:اومدم…در رو که باز کردم زینب خواهرشوهرمو دیدم…..زود سلام کردم،…. اما زینب بدون اینکه جواب سلاممو بده سرتا پامو نگاه کرد و با دستش هولم داد و بسرعت بطرف اتاق مادرش رفت. بعد حیرون‌ از رفتارش مشغول کار خودم شدم…..یهو صداشون بلند شد….نیازی به گوش وایستادن نبود و صداشون واضح شنیده میشد….با تعجب دیدم طرف صحبتشون من هستم…..مادرشوهرم اومد جلوی در و گفت:مهناز جون!!با دنپایی پلاستیکی میری جلوی در و با خودت نمیگی یکی میبینه ؟؟؟ اینجا که روستا نیست هر جوری دلت خواست بپوشی بگردی….اینجا شهره عزیزم….ببین جاریهات چطوری با شهر جفت و جور شدند….حرفهاش که تموم شد غر غر کنان و در حالیکه میگفت خدایا این چه مصیبتی بود که نازل کردی رفت داخل اتاقش….با حرف آخرش با خودم گفتم:یعنی چی؟؟؟این هم شد حرف؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. داشتم دیوونه میشدم….صدای دخترایی که التماس میکردند تا برای خواستگاریشون برم وگرنه آبرو و حیثیتمون به باد میرفت…..بحث و دعواهای برادرای دخترا و خانمها توی سرم اکو میشد و سردردهای عجیب آزارم میداد…،چشمهامو بستم و با تنها دارایی که زبونم بود به خدا گفتم:خدایا….تو که میدونی من نه پدر دارم و نه مادر..،.الان کی میخواهد از من مراقبت کنه؟؟؟؟کاش همین سری که برام مونده رو هم ازم میگرفتی…..حالا چی میشم خدا؟؟؟مجبورند ببرند بزارند خونه ی سالمندان یا بهزیستی…😭هر روز خواهرا و برادرام میومدند و بهم سر میزدند….ملاقات کننده زیاد داشتم از اقوام نزدیک مثل عمه و عمو تا دخترا و پسراشون…….چند روز گذشت……یه روز که مثل همیشه داشتم ناله میکردم و ته دلم میگفتم :وای خسته شدم….چقدر دراز بکشم؟؟؟دلم میخواهد بلند شوم و راه برم…..همینطوری که ناله میکردم حس سبکبالی و راحتی اومد سراغم… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون چه روز بدی بود..تنها شانسی که اوردم این بود که رضا هنوز برای خواستگاری نیومده بود و کسی در جریان نبود قرار خواستگاری من بیاد.چشمهای بیچاره رضا رو بستند و جنازه رو بردند..تا جنازه رو حرکت دادند یه دفعه انگار کسی کفتراشو پرواز داده باشه بالاسرمون پراز کفتر شد که پرواز میکردند.خیلی عجیب بود چون توی هوا شاید بیشتر از ۱۰-۱۵تاشون توی هوا مردند و افتادند روی زمین،همه متحیر و متعجب نگاه میکردند.بعضی از افراد هم میگفتند؛چون صاحبشو رضا مرده خودکشی کردند و خودشونو کشتند.جنازه که رفت کم کم مردم متفرق شدند..منو مامان ناراحت و شوک زده بهم نگاه کردیم.با مهمونا برگشتیم داخل و توی حیاط نشستیم..کسی حوصله ی حرف زدن نداشت.بابا که خیلی ناراحت بود به مهمونا گفت:اگه دوست داشته باشید شام در خدمت باشیم.پدر و‌مادر داماد تشکر کردند و گفتند:به ما جواب ندادید؟عروس گلمونو هنوز درست و حسابی ندیدیم.بابا گفت:تشریف ببرید بعدا خبرتون میکنم…….. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر حامد بهم گفت:تو کاری رو انجام دادی که تو زندگیم کمبودش رو همیشه احساس میکردم.گفتم یعنی افسانه به علایقت اهمیت نمیده؟اون که ظاهرا خیلی دوستداره ؟ گفت خودتم داری میگی ظاهرا،افسانه تو هر کاری اول خودش رو میبینه بعد من رو میدونی از وقتی عروسی کردیم من حسرت باقالی پلوبه دلم مونده چون خودش دوستنداره برای منم درست نمیکنه، شایددبگی خب این چیزمهمی نیست که بخوام بخاطرش اززنم شاکی باشم میتونم تنها برم بیرون بخورم درسته،اما من دوستدارم گاهی زنمم بخاطر من ازخواسته هاش بگذره این غذا که یه نمونه ی کوچیکشه مشکل من با افسانه زیاده و با هم توخیلی چیزها تفاهم نداریم ولی من همش کوتاه میام چون نمیخوام زندگیم روراحت ببازم ونمیدونم تاکجامیتونم تحمل کنم کم نیارم..اولین باربودمیدیدم حامدداره ازافسانه وزندگیش گله میکنه،من همیشه فکرمیکردم کنارهم خیلی خوشبختن..گفتم شایدمن اشتباه کردم که حرف دلم روبهت گفتم من روببخش..هردوتامون توفکربودیم هیچی نمیگفتیم،بعد هم من رو رسوند خونه رفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور نمیخواستم بااین بدگمانی زندگیم روخراب کنم اماچیزمشکوکی ازش ندیدم حتی چندبارگوشی وبرنامه هاش روچک کردم اماهیچی دستگیرم نشددونه دونه مخاطبهاش روباشماره ی خودم زنگ زدم وهمه خانم بودن وانصافا تومدتی که من خونه بودم حسابی بهم میرسیدمراقبم بودانقدربهم محبت کردکه منم دیگه پیگرحرف سعیدنشدم وبهش گفتم نگین سعیدمیگفت تورواون شب توی یه بنزجلوی درخونه دیده،،نگین باقاطعیت تمام گفت توتاریکی هوا چطور تونسته تشخیص بده اشتباه دیده من پیش نگاربودم میتونی ازش سوال کنی واسم یکی دوتاازهمخونه های نگار روآوردگفت اوناهم بودن وخیلی ازسعیدناراحت شدمیخواست بهش زنگ بزنه که مانعش شدم گفتم ولش کن یه حرفی زده توبه روی خودت نیار...بامراقبتهای نگین خیلی زودسرپاشدم برگشتم سرکارم کنارش دانشگاهم میرفتم شب روزتلاش میکردم امابخاطر عروسی وتهیه ی خونه چندتاوام سنگین گرفته بودم که خیلی تحت فشاربودم..میخواستم ماشینم روبفروشم تایه کم مشکلاتم روحل کنم اماپدرم وقتی فهمیدنذاشت... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. سیامک گوشیش رواوردجلوی من تلگرامش روپاک کردگفت دیگه هیچ وقت وصلش نمیکنم که اذیت نشی.. دوباره برگشته بودیم به روزهای خوش اول عروسیمون حسابی شادشنگول بودم سیامک به قولش عمل کرده بودتوخونه اصلاسمت گوشیش نمیرفت رمزگوشیش‌ روبرداشته بودبرنامه ی تلگرامم نداشت گذشت تایه شب که تولدپدرشوهرم بودرفتم ازتوماشین فلش روبیارم که اهنگ بذاریم یدفعه متوجه شدم ازتوداشبوردصدای ویبره ی گوشی میاد..اولش فکرکردم دارم اشتباه میشنوم اماوقتی درداشبوردروبازکردم دیدم یه گوشی نوکیاساده است که یه شماره به اسم الهه داشت زنگ میزد..قلبم به شدت شروع کردبه تپیدن یادتمام قولهای سیامک افتادم واون گوشی بی رمزش حالم خیلی بدبودهمش میگفتم چراآخه من که همه جوره دارم باهات کنارمیام ازخودگذشتگی میکنم برای زندگیمون.. صبرکردم تاالهه خانم قطع کنه🥴تابتونم شماره اش رویاداشت کنم و پیامهاش روبخونم..شایدباورتون نشه امااون لحظه دعامیکردم این گوشی مال سیامک نباشه متعلق به یکی ازدوستاش باشه.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. مادر مجید گفت پسرنازنیم روازم گرفتی ازرفتارش انقدرشوکه شده بودم که نمیدونستم چی بایدبهش بگم یاچکارکنم.. خودش میدونست من مجیدروخیلی دوستداشتم پس این حرفهاچی بودکه میزد همه یه جوری نگاه هم میکردن..خواهرزن داداشم که باماامده بود..سریع امدکمکم بلندم کرد..به مادرشوهرم گفت چکارش داری...مگه پسرت رومهساکشته مریض بودقسمتش این بودگناه این طفلک چیه،،خلاصه مادرمجیدمن روتوجمع سکه ی یه پول کردطوری که دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش..غم وبدبختی خودم کم بودحالابایدحرفهامادرمجیدروهم تحمل میکردم..دلم برای مادرم میسوخت که میدیدولی بخاطرابروش هیچی نمیگفت..برعکس مادرمجیدمادربزرگش من روخیلی دوستداشت وقتی رفتارمادرشوهرم رو دید امد سمت بغلم کرد..گفت توبوی مجیدرومیدی من خیلی دوستدارم میدونم مجیدکنارت خوشبخت بود..اون چندساعتی که اونجابودیم من دیگه طرف مادرمجیدم نرفتم ومثل غریبه هایه گوشه نشسته بودم به حال خودم زارمیزدم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
ترسیدم فکرکنه دارم پیازداغش روزیاد میکنم ترجیح دادم چیزی نگم همین که فعلا حمایتم میکردمیتونستم برم دانشگاه برام کافی بود..بابام گفت اگرمیبینی یرادرهات باهات بدرفتاری میکنن..تقصیرمادرته چون بهشون نمیرسه اوناهم باتو در افتادن..هرچندمیدونستم تمام حرفهای بابام بخاطربدگویی های پسراوگرنه خدامیدونه مادرم براشون کم نمیذاشت بلاخره روزکنکورفرارسیدمن رفتم برای کنکورازشانس بدماکنکوراون سالی بودکه زلزله امدوماطبقه سوم دانشگاه بودیم لرزشش روکاملاحس کردیم..وبخاطراسترسی که بهم واردشده بودانجوری که خوب خونده بودم نتونستم تستها روبزنم.. وقتی ازکنکوربرگشتم رفتم تواتاقم مامانم توحیاط بود.سعید امدتواتاقم چشماش قرمزبودحال طبیعی نداشت بوی گندمشروبش حال ادمو بهم میزد.‌امدجلوخیلی ترسیدم گفتم چیه چی میخوای؟؟ گمشوبیرون دم گوشم اروم گفت هیسسسس خفه شوصدات دربیاد هم خودت رومیکشم هم مادرت روفقط دوسه دقیقه کارت دارم.هولش دادم عقب گفتم بروبیرون ازاتاقم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران انقدر محله درب داغونی بودکه من باترس لرز از ماشین پیاده شدم..کنارهردیواری چند تامعتادنشسته بودراحت موادمیکشید..خونه ثمین ته یه کوچه باریک بود.در باز بود یه یالله گفتم واردشدم همه جاتاریک بودفقط چراغ یکی ازاتاقهاروشن بود از پنجره یه سرک کشیدم ثمین تورختخواب درازکشیده بود.در زدم گفتم میتونم بیام تو،ثمین گفت درهول بده چندباری دستگیره روبالاپایین کردم ولی خراب بود به ناچار با لگد به درزدم تا باز شد.ثمین حتی حال نداشت ازجاش بلندشه اوضاعش ازروزی که توبیمارستانم دیده بودمش خرابتربود.تواتاق همون یه دست رختخواب یه فرش رنگ رورفته چندتاظرف ظروف اولیه بود.ثمین وقتی دیدخیلی جاخوردم ازشرایط زندگیش گفت نیومدی که تحقیرم کنی..گفتم نه این چه حرفیه امدم باهات حرف بزنم...من چیز زیادی ازثمین نمیدونستم وشناختم ازش درحدهمون مهمونیای بودکه قبلاباهم میرفتیم اون زمان یه دخترشاد سرزنده بودکه یه جا بند نمیشد هر روز تو مهمونیا بود وباثمینی که الان میدیدم زمین تاآسمان فرق داشت..گفتم میخوام کمکت کنم امابایدقول بدی باهام روراست باشی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. مامان دستشو برد بالا و رو به اسمون گفت:خدایااااشکرت…دختر پاک و دسته گلمو خوشبخت کردی..خدایاااا‌.دخترم ساناز رو هم ببخش و بیامرز..مامان دعا میکرد و منم خودخوری میکردم آخه من اون دختر پاک و دسته گلی که فکر میکردند،،نبودم..اون شب زمان خواب آرش بهم پیام داد…آرش نوشته بود:سحر دختر نازم ،تویی غنچه ی بازم.تو که خوشگل و زیبا،…هنوز بیداری یا نه؟تویی اونور شهر و منم اینور شهر.برات یه گوشی خریدم تا بتونیم شبها تصویری بحرفیم..با ریتم بخونه..خنده ام گرفت و با خوشحالی جواب دادم:بله بیدارم،منتظر پیامت بودم..گوشی هوشمند خریدی؟نوشت:بله عزیزم،.میخواهی الان بیارم بهت بدم..شوکه گفتم:الان نه..همه خوابند.قراره فردا بیاییم خونتون،اونجا میدی،،نوشت:چشم قربان،شب بخیر همسر عزیزم..خوابهای خوب ببینی..نوشتم:شب بخیر آرش جان..نفس راحتی از روی خوشحالی کشیدم و گوشی رو گذاشتم کنار…داشتم رویاپردازی میکردم که یهو یاد گوشی ساناز افتادم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir