#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_چهار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
نوید وقتی دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون…….من هم با هزار فکر و خیال خوابیدم……فردا صبح وقتی بیدار شدم رویا و مادرشوهرم هر کدوم برامون کلی صبحانه اورده بودند…….حالمو پرسیدند و من هم گفتم:خوبم….مادرشوهرم اصرار کرد صبحونه رو تا آخر بخورم….اصلا روم نشد بگم که من به این همه صبحانه احتیاجی ندارم……واین بزرگترین اشتباه و پنهانکاری بود که انجام دادم…..دو سه روز گذشت و برای ماه عسل رفتیم ترکیه…….تا از هواپیما پیاده و وارد خاک ترکیه شدیم نوید از این رو به اون رو شد…..نویدی کهتا آخرین دکمه ی پیرهنشو میبست و چهره و ظاهر مثبتی داشت رنگ عوض کرد و مدام بین خانمها بود و نگاه هیزشو ازشونبرنمیداشت……پیش خودم گفتم:کسی ندونه فکر میکنه همه فن حریفه در حالیکه هیچی نیست…..تمام سفرمون ،روزها من که تازه عروس بودم توی هتل میموندم و نوید بیرون پرسه میزد و هرزگی میکرد و شبها مست و با حال خیلی بدمیومد هتل...
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_چهار
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
برای رضا نوشتم:سلام،…باشه هر چی تو بگی قبوله و هر جا تو بری باهات میام…کاغذ رو تا و مخفی کردم که فردا بدم به اون دختره…فردا تا ظهر منتظر موندم و خبری نشد.داشتم نگران و ناامید میشدم که اول صدای موتور رضا اومد و بعد زنگ خونه رو زدند…اعظم خواست از جاش بلند شه که زودتر از اون من رفتم و در رو باز کردم…..همون دختر بود…بعداز سلام و احوالپرسی بلند گفتم:اره برات نخ رو پیدا کردم،،،صبر کن برم بیارم…بعدش برگشتم اتاقم و کاغذی که برای رضا نوشته بودم رو برداشتم و چند تا نخ کوبلن هم دستم گرفتم تا اعظم ببینه و مطمئن بشه..نامه رو سریع دادم به اون دختر، دختر هم با صدای بلند تشکر کرد و رفت…تا عصر توی فکر بودم که رضا چطوری میخواهد بهم خبر بده که دوباره زنگ زدند….با عجله رفتم سمت در و دیدم اون دخترست که بلند گفت:این نخها رنگش به کوبلن من نخورد….با این بهانه نامه ی رضا رو بهم داد و گفت:دیگه من نمیتونم بیام ممکنه مادرت شک کنه……زود رفتم اتاقم و نامه رو پنهون کردم و برگشتم پیش اعظم تا بیشتر مشکوک نشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_چهار
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
همیشه غروب با دست و پای گلی و لباسهای عرق کرده از زمینهای کشاورزی برمیگشتم خونه(کار کشاورزی واقعا سخت و طاقت فرساست) و تا از در حیاط وارد میشدم دختر و پسرم با سرعت می دویدند سمت من….خیلی ذوق داشتم و بچه هامو میپرستیدم…خلاصه بچه ی سوم هم بدنیا اومد و خدا بهم یه دختر خوشگل و ظریفی داد….اسمشو لعیا گذاشتیم اما نمیدونم چرا لعیا اروم و قرار نداشت و همش گریه میکرد….مادرامو به هما میگفتند:حتما سردی میخوری و بچه سردیش میشه…چایی نبات بخور تا شیرت گرم شه….یه سره دست هما چایی نبات بود تا شاید گریه های لعیا کمتر بشه اما کار ساز نبود و گریه امون بچه رو بریده بود..،تصمیم گرفتیم ببریم شهر پیش دکتر… هر دکتری بردیم متوجه ی درد این بچه نشدند و همچنان در حال گریه کردن بود….گذشت و لعیا یک ماهه شد….یه روز اینقدر گریه کرد و کرد تا کبود شد..بقدری از حال بچه ناراحت شدم که زود به هما گفتم:بلند شو….بلندشو …..حاضر شو که بچه هلاک شد…..باید ببریمش تهران پیش دکتر…..،…
ادامه در پارت بعدی
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_چهار
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
یادم افتاد که چند روز پیش بخاطر جعفر نگفتم که من هم مشکل دارم با من من گفتم:راستش من هم مشکل دارم و شما باید یه جنین کامل برام تزریق کنید..آقای دکتر متعجب خانم منشی رو صدا زد و گفت:پرونده ی خانم فلانی رو بیارید …خانم منشی پرونده به دست وارد شد و تقدیم اقای دکتر کرد.،اقای دکتر پرونده روی خوب بررسی کرد و گفت:چرا قبلا بهم نگفتید؟؟گفتم:داخل پرونده بود برای همین نگفتم…آقای دکتر گفت:ما اینجا آزمایشگاه و وسایل نگهداری نطفه نداریم و کاملا لحظه ایی انجام میدیم……باید صبر کنید تا یکی از بچه هارو بفرستم تا برند و یه جنین بیارند…نفس راحتی کشیدم و گفتم:منتظر میمونم…رفت سمت چپ اتاق یه در بود..اون در رو بازش کرد…سه تا اقا اونجا نشسته بودند و مشغول صحبت و بگو بخند بودند….به یکیشو اشاره کرد و دستور لازم رو داد و اون اقا سریع از ساختمون رفت بیرون و ده دقیقه نشده با یه بسته ی کوچیک که شبیه یخچال بود اومد و اقای دکتر شروع کرد و تزریق انجام شد .
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
توی روستا ما عادت داشتیم بلوز و شلوار بپوشیم و بعد دامنی هم روی شلوار….روسری هم دائم سرمون بود و فقط وقت خواب برمیداشتیم……مجید ازم خواست توی خونه لباس راحت بپوشم و روسری سرم نکنم…..لباس راحت رو قبول کردم و بلوز و شلوارهای گشاد پوشیدم اما روسریمو در نیاوردم و همیشه وقتی برادر شوهرام یا اقاجون میومد سریع روسری سرم مینداختم…..
مجید ازم خواست از نجمه دوری کنم و زیاد باهاش گرم نگیرم…..همیشه چادر به سر بودم و در حال کار کردن…..طبق یه قانون نانوشته نزدیک ظهر خواهرشوهرا میومدند و تا شب میموندند…کار خواهرشوهرام لم دادن و خوردن و دستور دادن و غیبت کردن بود ……
روز صبح در حالیکه شیشه ی پنجره ی اتاقمو دستمال میکشیدم زنگ بلبلی خونه بصدا در اومد……نجمه با صدای بلند خنده ایی سر داد و گفت:بازرسها دوباره اومدند……بعد به من نگاه کرد و سوالی گفت:یعنی توی خونشون کاری ندارند؟؟؟ز اونجایی که مجید بهم سپرده بود باهاش گرم نگیرم جوابشو ندادم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان(
#پارت_سی_چهار
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
کم کم صداهاهم قطع شدو بیهوش شدم،وقتی بهوش اومدم بیمارستان بودم،زود یاد تصادف افتادم و با خودم گفتم:حتما دستها یا پاهام شکسته که اینجا بستری هستم،…اما چرا هیچ حس دردی ندارم…؟سعی کردم بلند شم امانتونستم…..سرمو بلند کردم و اطراف رو نگاه کردم وخواهرامو اطراف تخت دیدم……برادرام و اقوام هم کمی دورتر ایستاده بودند….خواهرا چشمهاشو گریه میکرد و لبهاشون با بهوش اومدن من میخندید….با خودم گفتم:یعنی چی شده بود؟؟؟؟شاید پامو قطع کردند…با این فکر زود به پاهام نگاه کردم…..اما هر چی تقلا کردم نه تونستم پاهامو تکون بدم ونه بدنمو…..به گریه افتادم و از خواهر بزرگم پرسیدم:آبجی!!من چم شده؟؟؟چرا نمیتونم تکون بخورم….؟؟؟با این حرفم همه ناراحت شدند و خواهرام شروع به گریه کردند…بله…..بعداز چند روز فهمیدم که من در اثر تصادف قطع نخاع شدم……یعنی از گردنم به پایین هیچ حس و تحرکی نداشتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_چهار
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
عصر اون روز خواستگارا اومدند.طبق معمول من توی آشپزخونه موندم تا صدام کنند.نیم ساعت بعد مامان صدام کرد.انگار بابا پسندیده بود آخه هر وقت بابا میپسندید من چایی میبردم…در حال فرستادن صلوات و خوندن ذکر با دست لرزون چایی میریختم که از کوچه صدای جیغ و داد و هوار اومد.نفهمیدیم چطور همه ریختیم توی کوچه…در اوج ناباوری رضا غرق خون بود.انگار یکی سرشو با سنگ نشونه رفته بود و از پشت بوم سقوط کرده بود.ننه اش بیچاره جیغ میزد و هوار میکشید ؛وای پسرم..پسرمو کشتند.پسرم بیدار شو…رضا بلند شومگه نگفتی آخر هفته برات برم خواستگاری!؟؟پسررم!رضاااا...باورم نمیشد که رضا مرده باشه.همه ی اهالی جمع شده بودند و تماشا میکردند و زار میزدند.رضای بیچاره که هنوز نیومده بود خواستگاری پس چرا کشته شد؟توی اون شلوغی یهو دیدم خواستگارم از فرصت استفاده کرده و به من خیره شده..اون حالت برای من بدترین چیز بود و توی دلم گفتم:کاش به من نگاه نمیکردی….تو هم قراره بمیری……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه وقتی رو به روش نشستم، منو رو گذاشت جلوم گفت هرچی برای خودت سفارش میدی برای منم سفارش بده..میدونستم عاشق باقالی پلوباماهیچه وسالادسزاره،عمدا همون غذاروسفارش دادم،متوجه میشدم بانگاهش زیرنظرم داره اماهیچی نمیگفت باگوشیش خودش رومشغول کرده بود..ناهار روتوسکوت کامل خوردیم بعدش رفتیم یه قسمت دیگه ی رستوران که چای قلیون سرویس میدادن بازم منورودادبه من گفت اینم خودت سفارش بده..بازم قلیونی که حامد میکشید سفارش دادم..ایندفعه دیگه حامدسکوتش روشکست اروم خندیدگفت توبهترازافسانه میدونی من ازچی خوشم میاد..دوستداشتم بهش بگم وقتی عاشق میشی تمام الویتهای معشوقت برات مهم میشه به چشمت میادطوری که خودت روفراموش میکنی اماروم نشدحرفی نزدم..حامدادامه دادگفت افسون امروزاوردمت بیرون که باهات صحبت کنم ازت بخوام من روفراموش کنی فکرزندگیت باشی امادقیقادست گذاشتی رونقطه ضعف های من...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_سی_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه اون شب تاسعیدمن رو رسوند بیمارستان اورژانسی تمام کارهام رو انجام دادن قبل ازاینکه برم اتاق عمل نگین هم امدومن روجراحی کردن..ازماجرای اون شب سه روگذشت یه روز بعدظهرکه سعیدامددیدنم بحث اون شب شدگفت عباس میخوام یه چیزی بهت بگم امامیترسم گفتم ازچی میترسی چی شده گفت شبی که من امدم ببرمت بیمارستان نگین تویه بنزجلوی درخونه بود من مطمئنم خودش بوداماتوگفتی خونه ی نگاره..به سعیدگفتم اشتباه میکنی نگین اون شب خونه ی نگار بود شایدیکی شبیه نگین بوده سعیدکه دیدباحرفش بهم ریختم گفت نمیدونم اگرگفته خونه ی نگاربوده حتمابوده دیگه..جلوی سعیدبه روی خودم نیاوردم اماتودلم غوغابودیه حس بدی نسبت به نگین پیداکرده بودم همش میگفتم نکنه بهم دروغ گفته نکنه واقعاخونه ی نگارنبودوهزاریک فکرسوال بی جواب میومدتوسرم....خلاصه دوره ی استراحت من که ده روزبودگذشت... وتواین مدت خیلی به رفتارهای نگین دقت کردم همش دنبال یه چیزی بودم که اون شک لعنتی روازدلم دربیارم چون واقعانگین رو دوست داشتم ...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_سی_چهار
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خلاصه گذشت روزی که سالگردازدواج مابودرسید..توخونه موهام رورنگ کردم حسابی به خودم رسیدم کلی تدراک دیدم وازپولی که جمع کرده بودم یه دست لباس خوشگل برای سیامک خریدم.به مادروپدرسیامک هم گفتم امشب بیایدپیش ما..هرچندبا اتفاقاتی که افتاده بوددوستداشتم یه جشن دونفره بگیرم که کدورت بینمون ازبین بره باهم راحت حرف بزنیم..وقتی به مادرشوهرم تعارف کردم انقدرباشعوربودکه قبول نکردگفت بهتره امشب تنهاباشیدکنارهم خوش باشید...نزدیک امدن سیامک که شدبرقهای خونه روخاموش کردم به جاش چندتاشمع روشن کردم..دیدم تودست سیامک یه دسته گل خوشگل یه جعبه شیرینیه سورپرایزشدم وازش تشکرکردم..اون شب کنارهم شام خوردیم کیک برش دادیم بهم کادودادیم.. خداروشکرمیکردم همه چی داره خوب پیش میره..اون شب من وسیامک بهم قول دادیم که دیگه اشتباهات گذشتمون روتکرار نکنیم..وازسیامک خواستم رمزتلگرامش روبهم بگه تاباارامش بیشتری به زندگیمون برسم فکرخیال بد ازم دور بشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
بعدازمراسم خاکسپاری وقتی سوارماشین بابام شدم دیگه چیزی نفهمیدم افت فشار شدید پیداکرده بودم ازحال رفتم..نزدیک غروب بودکه چشمام روبازکردم دیدم برام سرم وصل کردن..مادرم گفت مهساجان شب بایدبریم خونه ی مادرمجیدپاشو..خلاصه با کمک مادرم اماده شدم راهی خونه ی مادرشوهرم شدیم..سرتاسرمحله روسیاه پوش کرده بودن وجمعیت زیادی بالباس مشکی جلوی خونشون وایساده بود..کنترل اشکام رونداشتم دخترخاله ام زیربغلم روگرفته بودکمکم کردرفتم تو..مادر مجید بالای خونه نشسته بودمیگفت امشب بابای مجیدخوشحاله مهمون داره پسرش رفته پیشش..با شنیدن این حرفها بدترمنقلب شدم باصدای بلندشروع کردم گریه کردن که جمعیت متوجه حضورمن شدن..اونا هم زدن زیرگریه..رفتم سمت مادرمجیدکه بغلش کنم باهاش همدردی کنم..اما خودش روعقب کشیددستاش روگذاشت دوطرف بازوهام تکونم میداددادمیزدخدالعنتت کنه توباعث مرگ مجیدی شدی پسرم روچکارکردی توکشتیش..تو اگر واردزندگیش نمیشدی مجیدالان زنده بود
پسرنازنیم روازم گرفتی..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_چهار
سعیدامدتواتاقم بدون مقدمه گفت فکرکردی میذارم بری دانشگاه حسرت دانشگاه رفتن روبه دل تواون مامانت میذارم.. بلند شدم روبه روش وایسادم گفتم دانشگاه رفتن من کجاش ایرادداره خودتون مگه نرفتید..حمله کردسمتم کوبیدتوسینم گفت حرف اضافه نزن مگه ازروی جنازه من ردبشی بذارم پات به دانشگاه برسه داغ همه ارزوهات روبه دلت میذارم..ازدردسینه ام به خودم میپیچیدم نشستم روتخت ازلحن جدی سعیدترسیدم..فهمیدم بازمیخوان جلوی پام سنگ بندازن تصمیم گرفتم بابابام جدی صحبت کنم...شاید باورتون نشه ولی اولین باربودکه میخواستم بابابام راجب مشکلاتی که داشتم صحبت کنم به یه بهانه ای کشوندمش بیرون ازخونه وتمام حرفهای که سعیدبهم زده بودروبهش گفتم..بابام اولش جاخوردولی بخاطراعتمادی که بهم داشت میدونست دروغ نمیگم گفت تاوقتی من هستم میتونی درس بخونی نگران چیزی نباش خیلی دوستداشتم راجب کارهای امین سعیدمجتبی بیشتربرای بابام توضیح بدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سی_چهار
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
این رفتارم برای خودمم عجیب بود چرا باید نگران کسی باشم که هیچ ارتباط نزدیکی باهاش ندارم.باناامیدی شماره ثمین روگرفتم گوشیش روشن بود ولی جوابم روندادبهش پیام دادم این مسخره بازیها چیه دوستداری سرکارم بذاری؟یک ربعی منتظرجوابش موندم اما جواب نداد..پیام دوم براش فرستادم نوشتم اوکی هنوزم مثل قدیم کله خری دیگه مطمئن شدم داری باهام بازی میکنی خداروشکرحالت خوبه خداحافظ
چند دقیقه ای ازارسال پیام دومم نگذشته بود که جواب دادحالم خوب نیست ولم کن..حوصله اس ام اس بازی نداشتم بهش زنگ زدم..بعدازچندباربوق خوردن بیحال جواب دادبله،از صداش میشد فهمید که واقعاحالش خوب نیست فیلم بازی نمیکنه.گفتم ثمین مشکلت چیه زد زیر گریه گفت خسته شدم میخوام خودم ازاین زندگی نکبت خلاص کنم..دیدم تلفنی نمیتونم ارومش کنم گفتم ادرس بده بیام ببینمت..ادرس برام پیامک کردسریع راه افتادم..تقریبا خارج ازشهربودوقتی رسیدم باورم نمیشدثمین با اون دک پزش اونجازندگی میکنه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_چهار
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
دو هفته بعد از عقد مادر آرش زنگ زد خونمون و به مامان گفت:فردا شب تشریف بیارید خونه ی ما تا هم شام در خدمت باشیم و هم در مورد زمان عروسی بچه ها صحبت کنیم..مامان گفت:زود نیست؟ما هنوز اماده نیستیم…مادر آرش گفت:اتفاقا از نظر ما هم زوده چون تا اینخونه ی کلنکی ما ساخته نشه بیچاره پسرم باید مستاجر باشه اما اگه خونه رو از طریق مشارکت بسازیم دو واحد ۸۰متری بهمون تحویل میدند،.یعنی با یه تیر دو نشون.هم نوساز میشه و هم با پسرم توی یه ساختمون زندگی میکنیم..نوه هامو هم خودم نگه میدارم و سحر جون میتونه درسشو ادامه بده،مامان با خوشحالی قبول کرد و بعد از خداحافظی به من گفت:خوش به حالت .چه مادرشوهر خوبی داری،،متعجب گفتم:چطور؟؟مامان گفت:الان میگفت که میتونی بری دانشگاه و درستو هم بخونی.چی از این بهتر که تحصیلات دانشگاهی داشته باشی و بعدش بتونی کار کنی و دستت توی جیب خودت باشه..با این خبر خیلی خوشحال شدم و از حرفش استقبال کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir