eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۴۳ و ۱۴۴ مصطفی رو دوست دارم بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم خندید و گفت :_دروغ میگی ؟ آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه ! با صراحت گفتم : _چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ... کاری که تو برام نکردی راشد! چند لحظه سکوت کرد و گفت : _الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات ! تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست می‌گفت منو واقعا بلد بود ! اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد .. _راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ... برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم : _مثل لعیا ! سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم.... اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم! سرمو تکون دادم و گفتم : _الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت می‌اومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت می‌اومد.. الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم! دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ... گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که  پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا ! _آوین انقدر نگو از زندگیم‌ راضیم ! نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ... اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری... برگرد سر خونه زندگیت.. روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری! راستی گفتی پول صبر کن ... به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم .. جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم : _اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم ! برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن ! جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت .. موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ... گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید ! مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟ دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : _اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه... پشت دستش زد و گفت : _بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟ با خشم به سمتش خم شدم و گفتم : _مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود ! بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم : _اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم! تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه .... بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا! دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص ! یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ... باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ... شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ... وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره .... ادامه پارت بعدی👎
. شاهكار هاى بزرگ به يكباره شكل نمى گيرند بلكه مجموعه اى از چيزهاى كوچك هستند، كه به مرور زمان در كنار هم چيده مى شوند. 😍😊 @Energyplus_ir
. اجتماعى بودن با همه صحبت كردن و بگو بخند کردن نيست! اجتماعى بودن يعنى بدونيد كجا و با چه كسى از چه كلام و لفظى استفاده كنيد 😍😊 @Energyplus_ir
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🌸🍃سه شنبه تون عالی 🌸🍃امروزتون پراز موفقیت 🍃🌸لحظاتتون سرشاراز آرامش 🌸🍃دلتون از محبت لبریز 🍃🌸تنتون از سلامتی سرشار 🌸🍃زندگیتون از برکت جاری 🍃🌸و خدا پشت پناهتون باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی🌸🍃 ✨خدایا🙏 🌸دراین صبح زیبا ✨از تو تمنا دارم 🙏 🌸شفا عنایت کنی مریض ها را ✨امید ببخشی نا امیدان را 🌸در رحمت بگشای برنیازمندان ✨گره بازکنی از گرفتاران و آرامش و 🌸برکت هدیه دهے به تمام خانه ها ✨آمیـــن..🙏 @
قبل از اینکه جواب بدی خوب فکر کن، چون سکوتت فراموش میشه ولی جوابت همیشه به یاد میمونه. 😍😊 @Energyplus_ir
از ارسطو پرسيدند در زندگى دشوارترين كار چيست؟ ارسطو گفت؛ اين كه انسان «خود» را بشناسد. پرسيدند: آسان ترين كار؟ گفت؛ ديگرى را نصيحت كند ! 😍😊 @Energyplus_ir
چقدر دوست داشتنی هستند آدمهــایی که تا آخر خوبند آنهـا که برای غرور و احساس ما هم به اندازه خودشان ارزش قائلند آنهایی که دست دوستی میدهند و تا همیشه میمانند🌸 😍😊 @Energyplus_ir
انســـانهای ضعیف انتقام میگیرند انســـانهای قوی میبخشند و انســــانهای باهوش نادیده میگیرند...✨ 😍😊 @Energyplus_ir
نگرانی مانند صندلی گهواره ای است... كه شما را تكان می دهد، ولی با این همه جنبش، شما را به جایی نمی برد.... 😍😊 @Energyplus_ir
گرانقیمت‌ترین رایگانِ دنیا وقت است وقت طلا نیست وقت زندگی است... و هیچ چیز باارزش‌تر از زندگی نیست قدر لحظه‌ها را بدانیم که عمر و زندگی، المثنی ندارد... 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم‌ در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند، حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم. با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود. یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم. با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است. همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود. چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟! مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت... با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همیطو بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟! مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کاردارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت.. نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و... لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام.. مارال اوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی... بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جو‌ی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و می خواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم، ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد. منیرررره...زود بیا پایین از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد. به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟! زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم. با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟! زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه... ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم.. ادامه پارت بعدی👎