.
پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد ، اما سوء استفاده نکردن از آنها ، مقدار زیادی شعور!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ای کاش ...
مردم از عقربه های ساعت می آموختند
که وقتی از کنار هم رد میشوند
به یکدیگر تنه نزنند ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هیچوقت زندگیتون رو با دیگران مقایسه نکنید ، هیچ مقایسه ای بین ماه و خورشید وجود نداره هر کدومشون وقتش که برسه میدرخشن ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگی کردن آن گونه که
دوست دارید خود خواهی نیست!!!
خودخواهـی آن است که...
از دیگران بخواهید
آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
میوه ای كه در دسترس ماست از میوه بالای شاخه درخت لذیذتر است، ولی میوه بالای درخت از این جهت در نظرمان جلوه می كند كه دستمان به آن نمی رسد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
حال خوبت را به هیچڪس گره نزن!
یاد بگیر،بدون نیاز به دیگران شاد باشی
بخندی و امیدوارباشی!
باورڪن این مردم حوصله ی خودشان
راهم ندارند!
توبایدخودت دلیل شادی خودت باشی🌹
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ذات آدما هیچوقت عوض نمیشه
اینقدر زور نزنین ازش اونی رو بسازین که
خودتون میخواین
هم نادرسته
هم تلاشتون بیهوده است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
موفق ترین انسانها ،
آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند ؛
بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_هفدهم 🌺
تا گوشی روجواب دادم یاسر منو کشید به فحش…..فحشهای خیلی بد……حرفهای خیلی زشت…..کلی تهمت به منو بهمن زد ….در آخر هم گفت؛حاضر شو دارم میام دنبالت…..
حدس زدم کار مادرشوهرم باشه چون فقط اون میدونست که با بهمن رفتم خونشون….
سریع بچه هارو بیدار و حاضر کردم….. یه ربع نشده بود که یاسر رسید…..یاسر بقدری عصبی بود که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود،….
فهیمه برای بدرقه تا جلوی در اومد…..تا از خونه ی فهیمه اومدم بیرون یاسر عصبی و با صدای بلند به فهیمه گفت:با زن منچیکار دارید که هر روز هر روز میکشونیش اینجا؟؟؟؟اون شوهرت هم از نبود من سوء استفاده میکنه و دوروبر زن من پرسه میزنه………
بیچاره فهیمه شوکه شده بود و زبونش بخاطر حرفهای زشت یاسر بند اومده بود……
بجای فهیمه خودم گفتم:به تو چه؟؟؟چیکار به زندگی من داری؟؟؟فکر کردی همه مثل تو خرابند؟؟؟اصلا خودم گفتم که میام اینجا……………
یاسر گفت:تو غلط کردی……بدون اطلاع همه جا میری….معلوم نیست وقتی من خونه نمیام تو چه غلطها میکنی…..زود سوار شو…..چند وقت ولت کردم داری هر غلطی میکنی…..برسیم خونه میدونم باهات چیکار کنم…….
چون نمیخواستم خونه ی فهیمه آبروریزی بشه سکوت کردم و سوار شدم…..توی مسیر هر چی از دهنش در اومد به ما سه نفر گفت……
رسیدیم خونه و کلی بد بیراه بهمدیگه گفتیم …..حتی چند تا وسیله ی خونه شکست ….هیچ وقت تا این حد دعوامون نشده بود…..اونشب تصمیم گرفتم مشکلمو به خانواده ام بگم……
خداروشکر یاسر صبح که بیدار شد بدون صبحونه رفت،…اول باید به عمو و زنعمو میگفتم و بعد به خانواده ی خودم……
رفتم خونشون……عمو نبود …زنعمو تا منو دید دستپاچه گفت:چی شده این وقت صبح؟؟؟چرا چشمات ورم کرده؟؟؟؟؟
گفتم:شما به یاسر گفتی که من رفتم خونه ی فهیمه؟؟؟اونجا کلی آبروریزی راه انداخت……
زنعمو گفت:مگه یاسر خبر نداشت؟؟؟من نمیدونستم….حالا اشکالی نداره ،،،یاسر به غرورش برخورده …..پیش میاد دیگه دختر ،،،مرده خب………..
گفتم:یاسر با یه زن رابطه داره و من هم دیگه نمیخواهم باهاش زندگی کنم ،،الان هم میرم خونه ی بابام……
زنعمو گفت:بشین سرجات دختر….الکی زندگیتو خراب نکن….
گفتم:زندگی منو یاسر خراب کرده نه من…..
زنعمو گفت:از کاراش خبر دارم ولی میترسم حرفی بزنم چون من همین یه بچه رو دارم ،،،میزاره میره اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم…..!!؟؟
گفتم:زنعمو !!اون دختر آشناست….تو میشناسی کیه؟؟؟
گفت:اگه آبروریزی نمیکنی بگم….؟؟؟درنا…..دختر دخترعموم،…..یاسر از نوجوونی درنا رو میخواست……
گفتم:اگه اونو میخواست چرا اومدید سراغ من؟؟؟؟؟؟
گفت:نمیدونم والا چند سالی که گذشت یهو یاسر گفت تورو میخواد…..البته درنا ۵سال از یاسر بزرگتره…..کلی دوست پسر داشته…..اصلا لایق یاسر نیست……نمیدونم چی شده که دوباره گیر داده به درنا……؟؟
گفتم:زنعمو!!من میرم خونه ی بابام….شما به یاسر بگید هر وقت از کاراش دست کشید و پشیمون شد بیاد دنبالم وگرنه من طلاق میگیرم…..
حرفم که تمام شد رفتم خونه ی بابا……مامان پای دار بود و یکی از خواهرام هم کمکش میکرد…..بابا هم طبق معمول خواب….
تمام ماجرا رو خلاصه وار تعریف کردم….مامان شروع به گریه کرد ولی خواهرم گفت:اشتباه کردی….برگرد خونه و زندگیت……نزار اون خانم بیاد زندگیتو صاحب بشه……
اما من قبول نکردم و نشستم همونجا…..تا عصر همه ی عموها و عمه ها خبردار شدند و یکی یکی میومدند و نصیحت میکردند و بعد میرفتند……………
عصر زنعمو بچه هارو اورد و گفت:من نمیتونم ازشون مراقبت کنم…….
میدونستم نمیتونه اما خواست امتحان کنه………….
از یاسر هم هنوز خبری نبود……بابا که بیدار شد تا تونست فحش داد و دعوا کرد و بد وبیراه گفت اما من از جام تکون نخوردم……
روزها به همین منوال گذشت و من همچنان محکم و سرسخت پای حرفم وایستاده بودم…..
توی این مدت چند بار یاسر پیام فرستاد که اگه برنگردم میرم خواستگاری درنا…..
میدونستم با این پیامها میخواهد منو تهدید کنه ،،اما یه بار ننوشت که برگرد بیخیال درنا میشم……
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وقتی گذشته با شما تماس می گیره
جوابشو ندین !!!!
چون
چیز تازه ای برا گفتن نداره...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ،
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ...
ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺭﺍست ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ،
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از لحاظ روحی نیاز دارم
توسط کسی که دوسش دارم!
دوست داشته باشم همین
به خدا که چیز زیادی نیست!
هست؟؟
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir