.
✈دانش آموز گُلم آیا تا حالا سوار هواپیما شدی؟
🔹️اگر بله هر آنچه از پنجره ی هواپیما دیده ای را بنویس و عکس نوشته ات را برایم اینجا بفرست↙️
@fadaeivelayatt
#فعالیت
@FahmeGuran
.
📝دانش آموز گُلم یک روز خودت رو با حس اینکه یکی در همه ی لحظات شما رو می بینه و کارهای شما رو ثبت می کنه در قالب انشاء بنویس و برای من عکس انشایی که نوشتی اینجا ارسال کن↙️
@fadaeivelayatt
#فعالیت
@FahmeGuran
☘پاداش☘
🍃کردم مرتب من
🍃دیروز اتاقم را
🍃با نظم هر جایش
🍃عالی شد و زیبا
🍃وقتی اتاقم را
🍃مامان خوبم دید
🍃چون شاپرک در باغ
🍃چرخی زد و خندید
🍃رفتم در آغوشش
🍃روی مرا بوسید
🍃در قلب من انگار
🍃نیلوفری رویید
🍃احساسم از کارم
🍃بسیار شد بهتر
🍃پاداش کارم بود
🍃گلبوسه ی مادر
شاعر: زهرا عراقی
#سوره_بروج
@FahmeGuran
-1002889469_-1844507860.mp3
798.3K
⬆️ترتیل سوره مبارکه ی بروج
❇با هم گوش کنیم.🌱
@FahmeGuran
.
🌿🌿به نام خدا🌿🌿
🔹️یک هفته ای می شد که من و همکلاسیم مانی هر روز با هم بگو مگو میکردیم. امروز هم از آن روزها بود که حسابی از دستش کلافه شده بودم.
🔹️ از مدرسه آمدم خانه. اصلاً حوصله خواهرم هانیه کوچولو را هم نداشتم؛ وقتی آمد توی اتاقم و کتاب هایم را از قفسه ریخت پائین، با صدای بلند گفتم: مامان بیاید این بچه را از اتاقم ببرید بیرون! مامان آمدند داخل اتاق و گفتند: مثل اینکه امروز توی مدرسه مسئلهای شده که حوصله هانیه را نداری!
🔹️دست هانیه را گرفتم و سرش را بوسیدم و گفتم: راستش خودم هم وقتی سر هانیه داد می زنم ناراحت می شوم، اصلا تقصیر این مانی است، حوصله ام را سر برده، خیلی توی کلاس سر به سرم میگذارد!
🔹️مامان آمدندکنارم نشستند و گفتند: خب! گفتم: چیزی نشده! مامان گفتند: به خاطر هیچ چیز به هم ریخته ای؟
🔹️با مِن مِن گفتم: فقط آقای ناظم گفته فردا با پدر یا مادرتان بیاید مدرسه. مامان گفتند: نمیخواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟
🔹️ گفتم: زنگ تفریح من و مانی توی حیاط دعوای مان شد و دست به یقه شدیم، یک دفعه آقای ناظم به طرفمان آمد و گفت، اگر فردا با پدر یا مادرتان به مدرسه نیایید مجبورم فیلم دعوای تان را که دوربین مداربسته ضبط کرده به آقا مدیر نشان بدهم.
🔹️ مامان گفتند: خودت فکر میکنی اگر من فردا بیایم مدرسه، مشکل تو و مانی حل می شود؟
🔹️ گفتم: نمیدانم، فکر نکنم. مامان گفتند: اتفاقاً فکر کن و ببین چه چیزی باعث شده تو و مانی که دوست های خوبی با هم بودید هر روز سر یک بهانهای با هم بگو مگو می کنید؛ بهنظرمن فقط خودت می توانی این مشکل را حل کنی.
🔹️ گفتم: چطوری؟ مامان آئینه را از روی دیوار برداشتند و گرفتند جلویم و گفتند: الان چه می بینی؟
🔹️گفتم: خب معلوم است خودم را! مامان گفتند: به همین آسانی رفتارهایت را هم ببین و بنویس مشکل از کجا شروع شده! مامان این را گفتند و دست هانیه را گرفتند و از اتاق بیرون رفتند.
🔹️ از روی میز یک برگه برداشتم. با خودم گفتم: اگر آقا مدیر فیلم دعوا را ببیند! اگر بابا بشنود پسرش دعوا کرده؟ اصلاً چرا من و مانی با هم مرتباً دعوا میکنیم؟ کارهایی را که نباید انجام می دادم روی کاغذ نوشتم:
▫️سر هانیه داد زدم.
▫️بعضی وقت ها تکالیفم را دیر می نویسم.
▫️وسایلم را به هانیه نمی دهم.
🔹️همانطور که داشتم مینوشتم یادم آمد چند روز پیش، سر زنگ علوم، موقع درست کردن کاردستی، قیچیام را به مانی ندادم و کاردستیاش خراب شد و به من گفت، خیلی خسیس هستی، حتماً از دستم ناراحت شده بود!
🔹️سریع از اتاق بیرون رفتم و از مامان خواستم تا با گوشیاش یک پیام به مادر مانی بفرستد. من میگفتم و مامان تایپ میکردند: سلام مانی، ببخشید نمی خواستم کاردستی ات خراب شود، اگر دوست داری بیا خانه ما تا با هم کاردستی درست کنیم.
🔹️ مامان پیام را فرستادند. گفتم: اگر مانی قبول نکند چه؟ مامان گفتند: وقتی شما اشتباهت را قبول کردی و می خواهی جبرانش کنی، حتماً مانی هم میپذیرد.
🔹️ صدای پیام آمد. مانی نوشته بود: اگر قول بدهی همهاش نگویی این مال من است، آن مال من است و خسیس بازی در نیاوری، می آیم.
🔹️ به مامان گفتم: خب دوست ندارم وسیله هایم خراب شود! مامان گفتند: حالا می شود ماژیک سبزت را به من بدهی؟ می خواهم جلوی اسمت به خاطر این کار خوبت ده تا ستاره بکشم.
🔹️گفتم: ماژیک سبزم؟ خیلی دوستش دارم. مامان گفتند: اگر ندهی با ماژیک سیاه خودم یک شکلک اخمو جلوی اسمت میکشم!
بعد هر دو با هم زدیم زیر خنده.
نویسنده: مرجان شکوری
#داستان
#سوره_بروج
@FahmeGuran
🌿🌿🌿
🔍 از این سوره یاد میگیریم که همانطور که خداوند مارا می بیند، باید ما انسان ها هم خودمان را از بیرون ببینیم.
🔍 از این سوره می آموزیم که باید خودمان رامشاهده کنیم و بدانیم که خدا مارا می بیند.
🔍 درک مشاهده خود و اهمیت مشاهده ی خودمان و نقش شاهد بودن خدا را از سوره مبارکه ی بروج درک می کنیم.
🌿🌿🌿
#زندگی_با_سوره_بروج
@FahmeGuran