🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته #عزیزاله_سهرابی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره سیزدهم
👈شاخه گُل و یک نامه
🔹پـدر و بـرادر بزرگش در جبهـه بودنـد و او در غیاب آنهـا مسئولیت کارهای
منـزل ، رسـیدگی بـه مـادر و چنـد بچـه کوچکتـر را برعهـده داشـت. عـلاوه بر آن باید روزها در صحرا کار می کرد تا محصولاتی که مخارج
سـالانه خانواده بـود به بار بنشیند .
هر روز صبح بیدار می شد و در سرماي صبحگاهی براي نمازجماعت به مسجد مي رفت . بعد از طلوع
آفتاب بـه صحرا رفته و کارهای مربوط بـه مزرعه را انجام می داد. شبها بعد از انجام کارهای منزل دفترچه قدیمی خود را باز می کرد و نوحه و شعرهای انقلابی می نوشت و تمرین می کرد.
🔸زندگي بـه همين منوال بـود تا اينكه پدر از جبهه برگشت. با این اتفاق فكري که مدتها پیش در ذهنش ایجاد شده بود دوباره جان گرفت . یک روز درخواست اجازه براي رفتن به جبهه را
در خانه مطرح کرد اما چون سنّش کم بود با مخالفت مادرش رو به رو شد.
🔹با این حال، او چند روزي پنهانی مقدمات رفتن را فراهم
كرد و سحرگاه يك روز بعد از خواندن نماز شب، یک شاخه گل و یک نامه برای مادر بر روی پله ی حیاط گذاشت و خانه را به مقصد جبهه ترک کرد .
🔸مدتي آموزش ديد و سپس به خط مقدم رفت. برادر بزرگترش هم
در اين زمان جبهه بود. روزها سپري مي شد و همه از او بي خبر بودند تا اینکه یک روز پدرش تصمیم گرفت به دنبال او به جبهه برود که رفت و خود نیز در جبهه ماندگار شـد.
🔹در این ميان خانواده در وضعیت معيشتي سختي قرار داشتند.از طرف ديگر وقت برداشت محصولات کشاورزی رسیده بود اهالی روستا با دیدن این وضعیت به صحرا رفته و محصولات
کشاورزی این خانواده را برداشت كردند. کماکان از پسر کوچکتر
خبری نیامد و انتظار ادامه داشت. با بازگشت برادر بزرگتر و بي خبري
او از برادرش، نگرانی خانواده دوچندان شد. روزها یکی پس از دیگری گذشت و جستجو برای یافتن #عزيزاله نتیجه ای نداد . چشمان پر از اشک مادر خیره بـه در ماند و پدر هـم با غـم دوری فرزند روزها
را سپری کرد تا اینکه جنگ تمام شد.
🔸 با پایان یافتن جنگ پدر و برادران باور کردند که او شهید شده است اما مادر همچنان منتظر بازگشت پسر نوجوانش بود. این انتظار 16سال به درازا كشيد تا اینکه تکه استخوان های او در آغوش مادر جا گرفت و نام #عزیزاله_سهرابی
بر روی سنگي بـه یادگار آیندگان ماند.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #علی_اکبرمحققی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره چهاردهم
👈با قلبم مي شنيدم!
🔹در آن زمـان مـن خیلـی کوچـک بـودم. شـبی در رختخـواب خوابیـده بـودم
کـه یـک دفعـه صـدای بـاز شـدن درب را شـنیدم. انـگار یکـی بـه مـن گفــت کــه پــدرم اســت.
🔸 قســم مــي خــورم کــه مــن حتــی صــدای تــک
تــک قدمهــای پــدرم را از قلبــم می شــنیدم و می شــمردم. پــدرم از حيــاط
رد شــد و بــه خانــه نزدیــک شــد. وقتــی پــدرم شیشــه در را کوبیــد از جــا
پریـدم، خـودم را در بغلـش انداختـم و گفتـم: پـدر مـرا بغـل کـن می خواهـم صورتـت را ببوسـم!
پـدرم بـا شـوخی گفـت: تو کـه هنـوز بـزرگ نشـده اي مـن آمـده بـودم کـه تـو را شـوهر بدهـم!
🔹 بـه اينجـا كـه رسـيد، خدیجـه خانـم ديگـر نتوانسـت جلـوی گریـه اش را بگیـرد و همانطـور ادامـه داد: ایـن آخریـن دیـدار مـن بـا
پـدرم شـهيد #علـي_اكبـرمحققـي و آخریـن خاطـره ام از او بـود.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨