فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (40)
👈 در مسیر نور (قسمت سوم)
🔹صبح روز اوایل آذر 59، اتوبوسها، گروه هشتاد نفری داوطلبین را در سینة خود فشرده و به سمت اهواز شتافتند. مشهدی احمد که یکی از آنها بود،خاطرههای زیادی را به جا گذاشت، گپ و گفت و گوهایی در میان مردم که هر کدام از دیدگاه خود، حرکت این پیرمرد جواندل را تعبیر و تفسیر میکرد. یکی میگفت:
- واقعاً حبیب زمان ماست!
دیگری میگفت:
- درسته که نمیتونه در جبهه کاری انجام بده،اما رفتنش برای روحیه جوانها خوبه.
بعضیها را هم با درونشان درگیر کرده بود و هر حرف و حدیثی هم که داشتند با خودشان میزدند و آشکار نمیساختند.
🔸جوانها وقتی دستهجمعی عازم منطقة جنگی می شدند، همدیگر را برادر، اخوی، سیّد یا حاجی صدا میزدند. شعرها و سرودهای خاص خودشان را می سرودند:
"ما راهیان کوی حسینیم/ ما عاشقان روی حسینیم."، " کربلا! کربلا! ما داریم می آییم."
شوخیها و مزاحهای ویژة خودشان را هم داشتند:
" برادر نور بالا می زنی!" ، " رفتی کربلا مارا جا نذاری، ها!"
رفتار و کردارشان تغییر میکرد، حرکات و سکناتشان دگرگون می شد.
🔹مشهدی احمد، نه سیّد بود که "آقا سیّد" صدایش بزنند، نه حاجی بود که "حاجی" خطابش کنند، نه همسن و سالشان بود که عنوان برادر یا اخوی به او بدهند. همرزمانش مانده بودند که چه جایگاهی برای این مورد خاص در ادبیاتشان خلق کنند.
یکی از بچّهها که سقّای کاروان شده بود و در داخل اتوبوس آب توزیع میکرد، وقتی که نوبت به مشهدی احمد رسید، لیوان را پر از آب کرد و گفت، "بابا! بفرمایید." بچّهها که انگار ذهن همهشان درگیر این مساله بود، ناخودآگاه صلواتی بلند فرستادند و بدون این که هیچ مقام رسمی آن را تأیید کرده باشد، از آن روز به بعد، مشهدی احمد را "بابا" صدا زدند.
🔸 نیمههای شب بود که اتوبوسها وارد اهواز شدند. هیچ کس نمیدانست که مقصد این گروه کجاست. آیا باید به خرمشهر میرفتند؟ آنجا به اشغال دشمن درآمده بود. آیا باید به آبادان می رفتند؟ آبادان هم که در محاصره قرار داشت و ارتباطش از راه خشکی، با اهواز قطع شده بود.
گروه، یکی دو روزی در اهواز استراحت کرد. سپس آنها را به سوی بندر ماهشهر حرکت دادند. در بندر ماهشهر هیچگونه تشکیلات نظامی وجود نداشت که گروه را برای سازماندهی به آن جا ببرند،مسئول گروه آنها را به مدرسهای برد تا مشخص شدن مقصد بعدی، در آنجا مستقر شوند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (41)
👈 در مسیر نور (قسمت چهارم)
🔹اتوبوسها در کنار خیابان در مقابل مدرسهای توقف کرده بودند که مسئول گروه نگران به کنار اتوبوسها برگشت.بابا از اتوبوس پیاده شد و یواش، یواش خودش را به مسئول گروه نزدیک کرد و پرسید:
- قضیّه چیه؟
- خانم مدیر اجازه نمیدهد ما وارد مدرسه بشیم. ما باید چند روزی در اینجا بمانیم تا لنج بیاد و ما را به آبادان ببره!
چهره ی بابا بر افروخت و بدون این که چیزی بگوید با مسئول گروه به دفتر مدرسه رفتند.
🔸بابا وقتی وارد شد با خانمی بدون حجاب (هنوز رعایت حجاب در اماکن عمومی الزامی نشده بود) رو بهرو شد که در پشت میز مدیریت نشسته بود. بابا، با آن هیبت و هیأت، خطاب به خانم مدیر گفت:
- ما باید در این مدرسه مستقر بشیم. مشکل چیه؟
- این جا مدرسه است! جای نظامیگری نیست!
- ما آمدهایم از کیان مملکت، ناموس مردم مخصوصا ناموس خوزستانیها دفاع کنیم، آن وقت شما نمیگذارید ما چند روزی در این مدرسه بمانیم؟
- پدر، شما چکارهاید؟ نه سنّتان به سرباز میخوره و نه قیافهتان به یک نظامی!
- هرچه هستم که هستم! این جا مدرسه است و وابسته به دولته. ما هم از طرف دولت آمدهایم. مملکت به خطر افتاده. اگر ما هم بریم، دو روز دیگه تو هم نمیتونی مدیر این مدرسه باشی!
خانم مدیر، وسایلشرا جمع جور کرد و از مدرسه خارج شد. اعضای گروه از اتوبوسها پیاده گردیده و در اطاقهای مدرسه مستقر شدند.
🔹 بچّهها هر روز صبح در کنار بابا، مراسم و ورزش صبحگاهی اجرا میکردند.با این که بچّهها بگو بخند و شوخیهای خودشان را داشتند ولی دلشان میخواست هرچه زودتر،رو به روی دشمن قرار بگیرند و اگر شده بود، یک قدم هم از پیشروی آنها جلوگیری کنند، این کار را انجام بدهند.
🔸یک هفته گذشته بود که دستور آماده باش و حرکت رسید. گروه #قمیها را سوار #لنجی نموده و از طریق رودخانه ی #بهمنشیر به سمت #آبادان حرکت دادند. این سفر دریایی بیست و چهار ساعت طول کشید.
گروه قمیها در #هتل_بینالمللی_آبادان اسکان داده شدند. حال و هوای آبادان با جاهای دیگر خیلی فرق داشت. شبها از یک طرف منوّرهای دشمن و از طرف دیگر شعلههای سوختن مخازن نفتی که در اثر حملات دشمن، آتش گرفته بودند آسمان شهر را چراغانی میکرد. شهر در محاصره قرار داشت و هر لحظه در انتظار هجوم و اشغال دشمن قرار داشت.
🔹دود غلیظی که از سوختن منابع نفتی برخاسته بود مانند چادری سیاه، فضای شهر را پوشانده بود. تنها چیزی که می توانست فضای شهر را روشن کند شعلههای آتشی بود که از مخازن نفت و قیر #پالایشگاه_آبادان به آسمان بر میخاست. این جا دیگر واقعاً #منطقه_جنگی بود!
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (42)
👈 سرقافله (قسمت اول)
🔹 نسیم خنک اردیبهشت ماه، عطر #حرم_حضرت_معصومه(س) و مزار شهدا را در هم آمیخته و همراه با صدای طبل نظامی در فضای شهر قم می افشاند. آن روز نوبت اعزام #مجددیها بود. حرکت دو گردان از نیروهای داوطلب بسیجی از مقابل مقرّ سپاه در میدان راه آهن آغاز شده بود.
🔸 نیروها که حالا نسبت به اعزام اوّلیها، رزمدیده و کار آزموده بودند، با نظم بهتری حرکت میکردند. گردانها، در سه ستون منظّم آرایش گرفته و هماهنگ با صدای طبل، پا میکوبیدند و در طول خیابان پیش می رفتند.این نخستین بار نبود که چنین پدیدهای در خیابانهای قم رخ میداد، امّا آن چه که تازگی داشت، پیرمردی بود با سینة ستبر، ریشی بلند، قطار فشنگ تیرباری به دور کمر و حمایل و کلاه خودی بر سر که پیشاپیش همه ی نیروها، به تنهایی رژه می رفت .
🔹بابا پرچمی سبز در دست داشت که روی آن نوشته شده بود "می رویم تا با خون خودمان درخت اسلام را آبیاری کنیم." با حرکت بابا در پیشاپیش گردانها انگار که به جای دو گردان، سه گردان در کف خیابان پا میکوبید.
گردانها از میدان شهید مطهّری که تازه به این نام مزیّن شده بود حرکت کرد و از سه راه بازار وارد خیابان اِرَم شد تا در #بیت_آیتالله_گلپایگانی با ایشان دیدار نموده و التماس دعا داشته باشند. از آن جاییکه به سبب محدودیت جا، حضور دو گردان نیرو در منزل ایشان میسّر نبود، بابای جبههها که اکنون قافله سالار راهیان عشق شده بود به نمایندگی از نیروها، وارد بیت شد، دست مرجع تقلید را بوسید و التماس دعا نمود. او نیز دستی بر پیکر پر صلابت بابا کشید، کلاه اورا بوسید و برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا کرد. این مراسم، در بیوت دیگر مراجع نیز تکرار شد و تا هنگام ظهر به درازا انجامید.
🔸نزدیک غروب، در ایستگاه راه آهن، غلغلهای برپا بود. پدرها، مادرها، همسران، برادرها، خواهرها و دیگر بستگان، به دور جوانهایی که لباس خاکی بسیجی برتن داشتند و با بیقراری در انتظار ورود قطار به ایستگاه بودند حلقه زده بودند و به نوبت بر صورت و سرشان بوسه می زدند. وقتی نوبت به مادرها میرسید دستهای خودرا به دور گردن جوانهایشان حلقهمیکردند و انگار که نمیخواستند تا روز قیامت آن حلقه را باز کنند.
🔹در گوشهای از میدان، چریک پیر جبههها هم ایستاده بود و بر عکس دیگران، فرزندان و نوههایش بر دور او حلقه زده بودند و بازو و دستهایش را می بوسیدند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (43)
👈 سرقافله (قسمت دوم)
🔹مردی میانسال، در حالیکه آرام آرام و با احتیاط به حلقه ی محاصره بابا نزدیک می شد، یک مرتبه چهرهاش بشّاشتر شد و با تعجّب صدا زد:
- حاج احمد! شمایید؟
بابا با شنیدن صدای مرد به سمت او برگشت و در حالی که با لبخندی طنز آمیز لبهایش را به طرفین میکشید پاسخ داد:
- من نه حاجی هستم و نه کربلایی! از رفتار بعضی از حاجی های این دوره و زمانه هم خوشم نمیاد. من احمدم. بله! من احمدم! احمد چپقلویی!
🔸مرد به بابا نزدیکتر شد و او را در آغوش کشید و بر ریش بلندش بوسهای زد و ادامه داد:
- شنیده بودم که رفتهای جبهه. اصلا فکر نمی کردم که این جا ببینمتان.
بعد دست چپش را دراز کرد و دست نوجوان هفده، هیجده سالهای را که لباس بسیجی بر تن و چفیهای بر دور گردن داشت گرفت و به سمت بابا کشید و ادامه داد:
- این آقا ابوالفضل، پسر ماست. ایشان هم عازم جبهه هستند. من خوشحالم که با شما اعزام میشند. ایشان را به شما و شما را هم به خدا می سپارم.
🔹 بابا، کمی اخمهایش را در هم کشید و با لحنی جدّی ادامه داد:
- بهتره که اصلاً همهمونو به خدا بسپارید.
از آن روز به بعد، ابوالفضل همیشه احساس میکرد که پدر خودش همراه اوست و پشتوانه ی محکمی دارد. او مانند پسری که در خدمت پدرش باشد به بابا کمک میکرد، لباسهایش را میشست، پوتینهایش را واکس میزد و هنگامی که در کوت شیخ در یک سنگر بودند، سعی میکرد همراه بابا، برای شست و شو و نظافت به آبادان برود و کمکش کند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (44)
👈 محله ی کوت شیخ (قسمت اول)
🔹بابا و رسول چند روزی بود که در هتل پرشِیَن آبادان مشغول استراحت بودند. دستور رسید به منطقه ی شرق خرمشهر که آن روزها خونین شهر لقب گرفته بود اعزام شوند. هنگام اعزام، به آنها گفتند که باید سلاحهایشان را تحویل بدهند بابا حاضر نشد و به شدّت مخالفت کرد. بگو مگوها به مجادله تبدیل شد. بابا گفت:
- ما شنیدهایم که منافقین در جبهه حضور دارن. من حتم دارم که شما یکی از اونایید! وگرنه چه دلیلی داره که ما بدون سلاح، به خط مقدّم خونین شهر بریم؟
سر انجام، حرف بابا به کرسی نشست و او با همان تفنگ بِرنو به خونین شهر اعزام شد.
🔸بابا و رسول همراه تعدادی از نیروهای جدید، در حاشیة شرقی کارون در محلّهای به نام #کوت_شیخ ، که حالت شهرک مانندی داشت، در سنگر 2 مستقر شدند. سنگر 1 در کنار پل خرمشهر و سنگر 2 در کنار یک کارخانه مانند، و داخل یک چاردیواری قرار داشت. محلّ استراحت آنها نیز در یک حسینیّه معیّن شد.
فاصله بین سنگر 2 و نیروهای دشمن یک خیابان آسفالت و بعد روخانه ی کارون بود. رزمندگان قبلی از داخل چاردیواری، تونلی به حاشیه خیابان زده بودند که از آن جا به سختی، سینه خیز میرفتند به حاشیه ی شط میرسیدند و نگهبانی میدادند.
بابا، به خاطر مهارتش در تیراندازی، دیدبانی را به عهده گرفت.
🔹برای او در پشت دیوار کارخانه، با استفاده از بلوک سیمانی، سنگری نیم دایره ساختند. از روزی که بابا دیدبانی را به عهده گرفت، هیچ عراقی جرأت تحرک در آنسوی شط را پیدا نمیکرد. او نخی به لوله ی تفنگش بسته بود و با هر شکاری که میکرد یک گره به آن نخ میزد تا آمار تلفات دشمن را داشته باشد.
🔸رزمندهها هر زمان که دشمنی را در آن سوی شط در حال تردّد میدیدند آدرسش را به بابا میدادند و او هم بلافاصله آن را شکار میکرد.
در یکی از روزها، یکی از نیروها که با دوربین، منطقه ی دشمن را نگاه میکرد فریاد زد:
- بابا! بابا! عراقی!
او دیدبان عراقی را نشان داد که در بالای ساختمانی سه طبقه، دوربین را روی لبه ی گونی سنگر گذاشته و این طرف را نگاه میکرد. بابا وسط دوربین را نشانه گرفت و با شلّیک اوّلین تیر، دشمن به هوا پرتاب شد و به زمین افتاد. بابا گفت:
- سر و صدا نکنید و تماشا کنید. الأن میآیند که جنازهاش را ببرند. چند لحظه بعد، دو نفر آمدند که جنازه را ببرند. بابا هر نفر بعدی را هم هدف قرار داد و به زمین انداخت. دیگر تا شب کسی جرأت نکرد به سراغ جنازهها بیاید و جنازهها همانجا مانده بودند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (45)
👈 محله ی کوت شیخ (قسمت دوم)
🔹بابا در آن منطقه برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود. نیروهای حاضر در منطقه او را به بزرگی و فرماندهی پذیرفته بودند و بدون نظر او هیچ اقدامی نمیکردند. او در زمان استراحت به همرزمان خود آموزش تیراندازی میداد و همیشه میگفت:
- تیراندازی را خوب یاد بگیرید تا مهمّات را هدر ندید.
از یگانهای ارتش و نیروی دریایی هم میآمدند و بابا را به سنگرهای خود می بردند که هم از تجربیّاتش استفاده کنند و هم با صحبت با نیروهای آنها، روحیّهشان را تقویت کنند. حتّی بعضی وقتها مسئولین نظامی رده بالا به دیدنش میآمدند.
🔸شهرت بابا از منطقه جنگی هم فراتر رفته و به رسانهها و میان مردم عادی هم رسیده بود. هر خبرنگاری که به منطقه میآمد حتماً سری هم به او می زد، عکس میگرفت و گزارش تهیّه میکرد. یکی از گزارشگران که از طرف مجلّة جهاد آمده بود عکسی از بابا با لباس کامل بسیجی و نوار گلولههای تیربار، در کنار شهید کاظم خدادادی گرفت که بعداً آن تصویر نماد یک رزمنده بسیجی پر صلابت گردید و در رسانهها و نشریات متعدد به چاپ رسید.
🔹روزی گروهی از بازاریان برای بازدید از جبههها به منطقه آمده بودند. وقتی به بابا پیشنهاد کمک مالی کردند این پیرمرد روستایی تهیدست، با مناعت طبع، پیشنهاد آنها را رد کرد و حتّی بعداً که فهمید به پسرش سیصد تومان دادهاند ناراحت شد و او را مورد عتاب و خطاب قرار داد.
🔸آوازه ی بابا به آن سوی شط هم رسیده بود. دشمن میدانست که شکارچی نیروهایش چه کسی است. بعضی وقتها با آرپیجی، سنگر بابا را هدف قرار میدادند. در این جور مواقع او به رسول میگفت که جواب آرپیجی را تو باید بدهی و رسول هم با شلیّک متقابل، جواب آنها را میداد.
مأموریت دوماهه بابا و رسول به پایان رسیده بود. آن ها ترخیص شده و به قم و از آنجا به چپقلو مراجعت نمودند.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (46)
👈جایزه ای برای بابا(1)
🔹رزمندهای وارد سنگر جمعی شد، وقتی نگاهش به بابا رسید، گفت:
- سلام بابا! ببخشید؛ میشه یه چند دقیقه تشریف بیارید به سنگر دیدهبانی؟
بابا، بدون سؤال، همراه رزمنده به سنگر دیدهبانی رفت. رزمنده ی دیگری که در سنگر، پشت دوربین ایستاده بود به بابا گفت:
- بابا! ببخشید! میشه اون روبرو را نگاه کنید؟
- چیه پسرم؟ کجای روبرو را نگاه کنم؟
- اون ساختمان مرتفع که وسط ساختمانهای دیگهس.
- خوب دیدم. اونجا چیه؟
- یه گراز اومده اونجا لونه گذاشته. اومده از لیفه ی خرما استتار درست کرده و تمام تحرّکات بچهها را گرا میده و اَمونو از همه گرفته.
🔸بابا، دست راستش را بالای ابروهایش سایبان کرد و با دقّت ساختمانهای مقابل را نگاه کرد. بعد سرش را برگرداند و به رزمندهای که در پی او آمده بود گفت:
- پسرم! بدو برو تفنگ بِرنو منو بیار. دیدهبان گفت:
- بابا! بفرما، این تیربار.
- بابا لبخندی زد و گفت:
- من فقط با تفنگ خودم میتونم کاری بکنم. این اسباب بازیها به درد من نمیخوره!
🔹چند دقیقه بعد، رزمنده ی جوان با تفنگ بِرنو وارد دیدهبانی شد و تفنگ را به بابا داد. بابا به آرامی تفنگ را گرفت و با قدمهای کوتاه به روزنة ی دیدهبانی نزدیک شد.
🔸دقایقی لوله ی تفنگ بِرنو را به طرف مقابل نشانه گرفت و با دقّت شکاف درجه را با نوک مگسک و نقطه ی دیدهبانی دشمن تنظیم کرد. بعد، به آرامی انگشت اشارهاش را به پشت ماشه برد و آرام آرام به ماشه فشار آورد. صدای مهیب شلّیک در سنگر دیدهبانی پیچید. بلافاصله، بدنه ی لیفههای خرما شکافته شد و پیکر بیجان مردی، بدون اختیار، از میان آن به بیرون پرتاب و از ارتفاع ساختمان به پایین سرازیر شد.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
🇮🇷🇯🇴🇮🇳🇮🇷
💥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷