فراریِمسلحبهقلم
تحت سرپرستی شما.
رفتم چسبیدم به لیوان چایَم، خوب شد چای خوردم وگرنه به خدا که قندیل میبستم.
روزی که رابطه های تاکسیک تموم شن و بعد تموم شدنشونم عذاب نکشیم، اون روز عید منه.
فراریِمسلحبهقلم
روزی که رابطه های تاکسیک تموم شن و بعد تموم شدنشونم عذاب نکشیم، اون روز عید منه.
مثلا رابطهم با ریاضی، مثل رابطهم با یه سری آدما تو تاکسیک ترین حالت ممکنه و خلاصم نمیشم ازش
فراریِمسلحبهقلم
تغییر بدون اینکه بفهمی اتفاق میفته. دیگه عین قبلنت نیستی، خیلی چیزا برات عوض شده، از کنار خیلی چیزا
« چیزی که امروز بین همه ی غم ها بابتش خوشحال بودم این بود که؛ فاصله گرفتن از یک سری مکان ها و یک سری خاطرات، یک سری عواطف و اتفاقات، میتونه تورو به خود واقعیت برگردونه. میتونه مثل قبلا، حالتو بهتر کنه. جوری که با خودت بگی: [ یادش بخیر، پس منِ واقعی این بودم. ] تا زمانی که از یک سری آدم ها و ارتباطات فاصله نگیری نمیشه که متوجه این تغییر بشی. اولش اذیت کننده به نظر میاد، ولی وقتی جای زخم ها خوب شد، میفهمی که چقد لازم و به موقع بوده. این تغییر، نشونه بود. این تغییر، حالمو بهتر کرد. این تغییر یادم انداخت که چقد به خودم ضربه زدم. و تغییر، آدمارو قوی میکنه.. »
دوست داشتنیه.
اگر بخوام یک رنگ براش انتخاب کنم،
میگم آبی. =))))
آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نمودهاید،
گاهی به این حقیقت یأس آور
اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند؟..