eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
557 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
#دخترانه #رفیق
♥️ وقتایی‌که‌دارم‌توآتیش‌گناه‌دست‌وپا میزنم...🔥🥀 تو ابراهیمِ خلیلُ الرحمانِ من میشی!❤️ میای‌وگلستون‌میکنی‌همه‌جارو میای‌ومنونجات‌میدی!🙃🌿 شهیدم❤️😍 📿🤲 ⇅♥️🌙🌱°^
... وقتے به دلت میفتـه کہ برگردی.. وقتے شوقو پیدا مےکنے برای ترڪ گناه همش کار خداسـت..... مگہ میشـہ خدایے که شوق توبه رو به دلت انداخته، نبخشـه؟!
قلممم...انگشتانم ...این روزها بهانه گیر شده اند چشمانم ....گوشهایم ....هی بدنبال خاطرات گذشته میدوند و هی تورا مرور میکنند حتی دل مرده و تنگم دائما در احیاست چگونه باور کنم که روزه ام چگونه باور کنم که روزه ام روزه ی عشق را چگونه قضا کنم؟ ................................................... شعر نیست قطره اشکیست که چکید از دلی شوریده ... یا طبیب من لا طبیب له یا#رفیـــــــــــــــــــق من لا #رفیـــــــــــــــــــــــــــــق له
🕌 ┄┅┅✿🍃❀🦋❀🍃✿┅┅┄ ...! کسی‌که‌محبت‌خدا‌ پُرش‌نکنه،هیچ‌چیز‌دیگه‌‌ای پُـرش‌نمیکنه‌ها...!!! :) ♡ ┄┅┅✿🍃❀🦋❀🍃✿┅┅┄ 📿 🔊 😉
┄┅┄┅┄፨•.✨🍃✨.•፨┄┅┄┅┄ +به قول حاج حسین یڪتا: دنیادنیاےتیپ‌زدنهـ ! فقط‌مهم،اینه‌که تیپ میزنه‼️ شهدایہ‌جورےتیپ‌زدن‌کہ‌خدانگاهشون ڪرد✨ ابجۍگلم ،برادری‌ڪه‌واسہ‌امام‌حسین اشڪ‌میریزی خواهرےڪہ‌نمیزارے‌چادرت‌ازسرت بیوفتہ‌وارثیه‌حضرت‌زهراروتواین‌جنگ‌از سرت‌بڪشن🦋 [دمت گرم امافقط‌یہ‌چیزۍ +اقاپسرالگوت‌بودحضرت‌علۍ(ع) ؟ همون‌امیرالمومنین‌ڪه‌به‌دختراےجوون سلام‌نمیڪرد🍃 مگه‌قرارنبودصحبت‌بانامحرم‌درحد ضرورت‌باشه⁉️ پس‌این‌چت‌ڪردناو•••••چۍ میگه +دخترخانوم‌وارث‌ارثیہ‌حضرت زهرا(س) شماچیۍ❓ ❓ خودحضرت‌فاطمہ‌جلوےیہ‌مرد‌ڪور حجابشورعایت‌مۍڪرد؛ چشمات ‌قشنگه صورتت‌زیباعه میدونم‌همه‌ےاینارو•••••|| ولےقرارنبودزیباییاتوبزارےبراے هرڪسۍ پس‌این‌پروفایل‌و‌ایناچۍ میگہ❓ جایےڪه‌باچندتالمس‌صفحهےگوشے ڪلےمردمیتونن‌ببیننش _قراربود •••••• _قراربود •••••| _قراربودراه ••••• _قرار بود برای شهیدمون مرام‌بزاریم🍃 . . . ولۍ قرارنبودبہ‌مجازی بدیم . . . اومدیم‌تو‌صحنه‌ۍ‌جنگ‌دشمن‌تا ، گفتیم‌جنگ‌نرمهـ ولی‌نرم‌نرم‌خودمون‌داریم‌وامیدیدم ⚠️ «وَماهٰذِهِ‌الحَياةُ‌الدُّنياإِلّالَهوٌوَلَعِبٌ‌وَ إِنَّ‌الدّارَالآخِرَةَ‌لَهِيَ‌الحَيَوان‌ُلَوكانوا يَعلَمون» این‌زندگےدنیا🌏 چیزےجزسرگرمےوبازےنیست💫؛ وزندگےواقعےسراےآخرت‌است✨، اگرمی‌دانستند••••••••••••• ⇢♥️⃟◍ |•°@hadidelhaa°•|
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
حواست هست؟؟ هنوزتوی ماه هستیماا🏴 فک نکنی چون ده روز اول محرم تموم شد،کارهای خوب توهم تموم شد🔺🔺 نه‼️❌❌ فک نکنی حالاکه عاشوراتموم شد😞👇🏻 کم کم باز روسریت عقب بره لباس های تحریک کننده غیبت،دروغ،تهمت،ریا وهزاران گناه... بی احترامی به پدرومادر بی احترامی به اهل بیت(ع) وهزاران کارزشت وناپسندکه خودت خبرداری،برگشتند❌😔 فک نکنی خدابخاطراون ده روز ازکارای الانت میگذره؟ نه،کاملا دراشتباهی🌱 من نمیگم خدانمیبخشه،میبخشه ولی نه اینقدر که باعقل خودت گناه کنی خداگفته🌹👇🏻 صدباراگرتوبه شکستی بازآ🙂 درکل خواهر عزیزم،برادرعزیزم حواستون باشه🚫🚫 شیطان همیشه درکمینه😔😎 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💛』 دلم گرفته ای💔 کاش منم مثل تو کم شوم از🥀 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
☝️ امشب،همین الان برو یه گوشه خلوت و تاریک پیداکن،هندزفزیتو بزار و‌دعای توسل بخون...... مداخی گوش کن..... گریه کن..... توبه کن... نمازبخون... و آخرش هم با خدات حرف بزن و خالی شو👌🌿
Γ♥🔗°○ قصہ‌ازهمون‌جایۍشروع‌شدڪه... شدیم‌تو روضہ‌ت(:♥ سربندروسرهمدیگہ‌بستیمو شدیـم‌عبدرقیہ‌ت...ࢱ؛ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
•💖🖇 ×{کسی‌که‌↷ یه‌رفیق‌خوب‌🌱داره‌ باید‌صد‌برابر✨ خدارو‌شکر‌کنه🤲🏻•• رفیق‌خوب‌🌸:) کم‌نعمتی‌نیس😉} 🧡🍂 . 👤|‌ | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
ڪتاٻ🕊 ﴿ 💟جلسه و 💟💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 ... ڪپی‌باذکرصلوات‌براےهرپارت🌿📿 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
ڪتاٻ🕊 ﴿ چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 ... ڪپی‌باذکرصلوات‌براےهرپارت🌿📿 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸