﷽✨
#جاماندھ...
#قسمت_نهم
🥀من درکنارحسینبودم...
تصویربازبشهلطفاً.⌛️
#ما_ملت_امام_حسینیم ✌️
#محرم 🖤
#صلوات 🙃
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
°•﷽•°
#الی_الحبیب...
#قسمت_نهم
🔶حبیب قرآنی
تصویربازبشهلطفاً.↻
#ما_ملت_امام_حسینیم 💪🏻
#صلوات🕊
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
°•﷽•°
#الی_الحبیب...
#قسمت_نهم
🔶حبیب قرآنی
تصویربازبشهلطفاً.↻
#ما_ملت_امام_حسینیم 💪🏻
#صلوات🕊
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_نهم📚
براش نوشتم
+دوستم فاطمه چت های منو شما رو باهم دیده و کلی فکر جور وا جور کرده تا الان هم کلی داشت میگفت که چرا باشما داشتم چت میکردم
_خب ما که حرف بدی نزدیم فقط من ازتون سوال پرسیدم
+بله ولی از نظر فاطمه این حرف زدن ما بی مورده و دلیلی نداره
همینطور که حواسمبه گوشی بود از خوابگاه رفتم بیرون دوبار پسره پیام داد
-خب قهر کردن نداشت
داشتم براش تایپ می کردم که جیغ و لاستیکای ماشین و برخورد یه چیزی بهم پرت شدم رو زمین فقط احساس کردم سرم پاره شده و درد بدی توی پام پیچید دیگه دیگه چیزی نفهمیدم
کم کم با حس سر درد شدیدی چشم هام رو باز کردم ولی همه چیزی رو تار میدیدم دوباره چشم هام رو باز و بسته کردم که شاید از تاری دیدم کم بشه اما فایده نداشت
دوباره خوابم برد
نمیدونم چه موقع بود که دوباره چشم هام رو باز کردم و این بار دیدم یکم بهتر شده بود
احساس کردم یکی صداممیزنه
-ارمیتا ارمیتا
از صداهای اطراف و وسایل دور و برم مشخص بود توی بیمارستانم
نگاه کردم دیدم فاطمس
-وای بهوش اومدی خوبی؟
+چرا گریه میکنی من که زندم هنوز
-همش تقصیر منه
+عه فاطمه تقصیر تو نیس خودم بی حواسم
-باید بعدا حرف میزدیم راجبش
+بیخیال فاطمه
من فقط پام شکسته
-سرتم زخم شده
+فاطمه جون مگه نشنیدی بادمجون بم آفت نداره
-اون پسره همکلاسیمون با ماشین خورد بهت
+کدوم؟
-اسمش یادم نیست ولی همون که با ساره دوسته
+با ساره؟
+نمی دونم فکر کنم مسعود انصاری بود فکر کنم
-اره همون .در رفت
+ساره الان کجاست؟؟
-نمیدونم اونم گریه می کرد رفت تو خوابگاه می گفت کات کردیم😐
+کی منو آورد بیمارستان؟؟
-من زنگ زدم آمبولانس
+پس فرشته نجاتم تو بودی
-برو بابا من هیچ وقت خودمو نمی بخشم
+میگم ربطی به تو نداشت فاطی بیخیال شو
فاطمه راستی کمپوتت کو
-اتفاقا تو آمبولانس که بودیم گفتم یه جا نگه دارن برات بخرم😐
+عه پس بپر از بچه های آمبولانس بگیر دیگه
-خاک تو سرت آرمیتا تو این شرایط هم ول نمیکنی؟؟
+باشه حالا بعدا برام کمپوت بخر کی مرخص میشم؟؟
-بزار دکتر ببینه مغزت نترکیده باشه بعدا میریم
+خو دکتر مگه میدونه من بهوش اومدم؟؟
-نه از بس حرف میزنی نمیزاری بفهمم که
+خب بیا من ساکت میشن برو بش بگو بیاد من بهوش اومدم
-باشه خدافس
+خدافس
بعد از رفتن فاطی موتور غر زدنم شروع به کار کرد
اه اه خاک تو سرت کنن ساره با این دوست پسر انتخاب کردنت خب می مرد منو تا درمانگاه میرسوند
ینی اگه فاطی حالیش نمیشد من باید وسط خیابون جون میدادم
ایش
همین طور داشتم به عالم و آدم غر میزدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد
واااییییی گوشیمو نگاه
داغون شده
ای گندت بزنن ساره با این دوست پسرت
صدای تلفن برای چند ثانیه قط شد و دوباره شروع به زنگ زدن کرد
+الو سمیرا
-خوبی؟زنده ای؟
+آره زندم
-باشه خدافس
وا اینم از احساسات این😐
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم کنارم که فاطمه با دکتر و پرستار وارد شدن
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
♥ #بسم_رب_العشق ♥
❣ #عشق_مجازی 📱
📌#فصل_دوم🖇️
✨ #قسمت_نهم
با نجمه خانوم خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم و افتادمسمت خونه ای که قبل رفتن به مشهد بهش سر زده بودم..
همون جایی که فاطمه برام پیدا کرده بود ..
باصاحب خونه صحبت کردم هنوز اجاره نداده بود قبول کرد که به من اجاره بده ..
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم..
با کلید در و باز کردم و رفتم
+عه سلامزهرا خانوم
-سلام دخترم زیارت قبول
+سلامت باشین
-دلمگرفته بود گفتم بیام حیاط و یکم آب و جارو کنم..دخترمم داره میاد از مشهد
+عه دخترتونممشهد بوده؟
-اونجا زندگی میکنن حالا با پسرش یه چند روزی میان اینجا
+باشه پس من برم لباس عوض کنم بیام کمکتون
-برو دخترم دیگه کارینمونده برو استراحت کن
چمدون و برداشتم و رفتم طبقه پایین لباسام و عوض کردم و یکم روی تختمدراز کشیدم
گفت دخترش میاد ..نکنه همون نجمه خانوم باشه؟؟
اره گفت با پسرش حتما همونان چون نجمه خانوم خیلی شکل خودش بود..
تو همین فکرا بودم که خوابم برد.....
****
حال:
-ارمیتا ما باید بریم دیگه
+نمیشه بیشتر بمونین؟
-به خدا اگه می شد که ما از خدامونه
-آره خیلی کار داریم برا عقد و اینا
+راستی چند وقت دیگه عقده؟
-دو هفته دیگه فکر کنم
سمیرا ساکشون و برداشت و گفت:
-برا عقد که اومدی عمرا بزارم کمتر از یه هفته بمونی اونجا نگهت می دارم .
-بزار دو روز از مزدوج شدن من بگذره بعدش به فکر این باش یکیو بیاری پیش خودت
-برو بابا حوصلم سر میره تو نیستی
+سمیرا گوشیت
-اوه بابامه ما دیگه بریم
بغلشون کردم و خداحافظی کردیم باهم....
رفتن بیرون منم در و بستم و همونجا پشت در نشستم ،چی می شد تکلیف زندگی منم معلوم می شد؟
نمی خوام با فکر کردن به عرفان گناه کنم.. خدایا خودت کمکم کن ما هنوزمحرم نیستیم ..دیگه صبرم داره تموم میشه چرا من همیشه باید تنهایی و تجربه کنم تو زندگیم؟؟؟
#ادامه_دارد......
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_نهم
بعد ناهار همگی دور هم نشستیم تا میوه و چای بخوریم.کارن تو اتاقش بود و درحال استراحت.مامان با عمه گرم گرفت و بابا با آقاجون.منم که بیکار بودم گفتم برم تو حیاط یک دوری بزنم.
بی هدف تو حیاط قدم میزدم و به گل و گیاها نگاه میکردم.
چی فکر میکردم چیشد؟ازبس این پسر خشک و مغروره با یک من عسلم نمیشه خوردش.چه فمرا که نمیکردم همش برباد رفت با کج خلقیای پسرعمه خارجیم.
رو تاب نشستم که صدای پا اومد و بعدشم پسرعمه جان اومد بیرون.چه تیپیم زده بود.
پبراهن مشکی جذب با شلوارکتون خاکستری.نمیدونستم کجامیرفت اما دوست داشتم باهاش حرف بزنم.اصلا متوجه من نشد منم رفتم جلو و گفتم:کجامیری؟
بایک قیافه عاقل اندر سفیهی نگاهم کرد وگفت:شما دخترای ایرونی همیشه انقدر راحتین؟
دستامو بردم پشتم و گفتم:خب چی بگم؟ما پسرعمه دختردایی هستیم دیگه.
_اما قرار نیست انقدر راحت باشیم باهم.فکر نمیکردم ایران انقدر راحت باشه.فکر میکردم محدودیت داره.
_داره اما نه برای همه.خیلیا خودشونو محدود میکنن اما من اینجوری نیستم.
دستش و کرد تو جیب شلوارش وگفت:انقدرم آزاد خوب نیست محدثه خانم.
_لیدا
_حالا هرچی.به نظرمن آدم باید به اسم شناسنامه ایش افتخار کنه.
_من نمیکنم.
پوزخند زشتی زد و گفت:جالبه.
بعد راه افتاد.
_نگفتی کجامیری؟
بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم.
بعد از در حیاط رفت بیرون و در و بست.دلم میخواست دندوناشو خورد کنم تو دهنش پسره مغرور.فکر کرده کیه فقط یک قیافه داره.اخلاق که نداره.
کلی حرص خوردم دلم آناهید رو میخواست باهاش حرف بزنم.
نمیدونم چرا عمو شایان نیومده.رفتم تو خونه و گفتم:مادرجون عمو نمیاد؟
_زنگ زدن گفتن توراهن دخترم.
عمه اومد گفت:عمه جان ندیدی کارن کجارفت؟
_نه والا.این پسرشما باکسی حرف نمیزنه.
عمه اول نگاه بدی بهم انداخت بعدم سرشو تکون داد و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
ڪتاٻ#حجتخدا🕊
﴿#زندگینامه_شهید_محسن_حججی﴾
#قسمت_نهم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
#ادامه_دارد...
ڪپیباذکرصلواتبراےهرپارت🌿📿
#خادم_المهدی🌼
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
هدایت شده از نیم وجبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت_نهم
🎬 صحنه سقوط ...
➖ پ.ن : بر اساس عملکرد و اظهارات برخی از سلبریتی ها در حوادث اخیر 🥴
➖ بفرس بره واسه دوستات تا برسه به دست کسایی که باید برسه 👍😅
❤️ خوشحال میشم نظرتون رو در راستای ارتقاء کارهای بعدی به آیدی زیر ارسال کنین:
🌐@admin_nimvajabee
#حمید_فرخ_نژاد
#سلبریتی
#نیم_وجبی
@nimvajabee