eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
560 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
♥ ❣ 📱 📌🖇️ ✨ با نجمه خانوم خداحافظی کردم و  سوار تاکسی شدم و  افتادم‌سمت خونه ای که قبل رفتن به مشهد بهش سر زده بودم.. همون جایی که فاطمه برام پیدا کرده بود .. باصاحب خونه صحبت کردم هنوز اجاره نداده بود قبول کرد که به من اجاره بده  .. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.. با کلید در و باز کردم و رفتم +عه سلام‌زهرا خانوم -سلام دخترم زیارت قبول +سلامت باشین -دلم‌گرفته بود گفتم بیام حیاط و یکم آب و جارو کنم..دخترمم داره میاد از مشهد +عه دخترتونم‌مشهد بوده؟ -اونجا زندگی میکنن حالا با پسرش یه چند روزی میان اینجا +باشه پس من برم لباس عوض کنم بیام کمکتون -برو دخترم دیگه کاری‌نمونده برو استراحت کن چمدون و برداشتم و رفتم طبقه پایین لباسام و عوض کردم و یکم روی تختم‌دراز کشیدم گفت دخترش میاد ..نکنه همون نجمه خانوم باشه؟؟ اره گفت با پسرش حتما همونان چون نجمه خانوم خیلی شکل خودش بود.. تو همین فکرا بودم که خوابم برد..... **** حال: -ارمیتا ما باید بریم دیگه +نمیشه بیشتر بمونین؟ -به خدا اگه می شد که ما از خدامونه -آره خیلی کار داریم برا عقد و اینا +راستی چند وقت دیگه عقده؟ -دو هفته دیگه فکر کنم سمیرا ساکشون و برداشت و گفت: -برا عقد که اومدی عمرا بزارم کمتر از یه هفته بمونی اونجا نگهت می دارم . -بزار دو روز از مزدوج شدن من بگذره بعدش به فکر این باش یکیو بیاری پیش خودت -برو بابا حوصلم سر میره تو نیستی +سمیرا گوشیت -اوه بابامه ما دیگه بریم بغلشون کردم و خداحافظی کردیم باهم.... رفتن بیرون منم در و بستم و همونجا پشت در نشستم ،چی می شد تکلیف زندگی‌ منم معلوم می شد؟ نمی خوام با فکر کردن به عرفان گناه کنم.. خدایا خودت کمکم کن ما هنوز‌محرم نیستیم ..دیگه صبرم داره تموم میشه چرا من همیشه باید تنهایی و تجربه کنم تو زندگیم؟؟؟ ...... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم گوشیمو برداشتم چشم بسته جواب دادم +بله؟ -سلام دخترم صدای بابای عرفان و که شندیم از روی تخت پریدم پایین و گفتم: + سلام -ببخشید خواب بودی؟ +نه..یعنی دیگه باید بیدار می شدم -من پشت درم یه چیزی آوردم +بفرمایین تو الان در و باز میکنم -نه باید برم..فقط سریع بیا بگیر ببخشید +چشم گوشیو قطع کردم و سریع چادر رنگیمو سر کردم و رفتم جلوی در در و باز کردم آقا‌ محمد آقا از ماشین پیاده شد -بیا دخترم این همون نامشونه فقط برای خوندش‌ عجله نکن نمی دونم توش برات چی نوشتن فقط هروقت حالت خوب بود بازش کن.. +نا..نامه اوناس؟ -آره +اع....اعدام.. شدن؟ -خداحافظ ببخشید بیدارت کردم محمد اقا بدون اینکه جواب سوالمو بده سوار ماشین و شد رفت.. پس اعدامشون کرده بودن... با دستای و پای لرزون رفتم تو و در و بستم ****** {*از خواب که بیدار شدم دیدم خونه تاریکه بلند شدم لامپارو روشن که از بالا صدای زهرا و خانوم و شندیم +بلههه؟ -خواستم بگم بیای بالا پیش ما +چشم میام دست و صورتمو شستم و رفتم سراغ ساکم تا بسته نبات و دستمالی که تبرک کرده بودم و برای زهرا خانوم ببرم.. نگاهم افتاد به دفترچه ای که بعد از اون روز با حنانه نشستیم کامل تمومه بحثایی که توی اون مدت داشتیم و نوشتیم،می گفت به درد می خوره یه روزی.. یه دفترچه گلگلی خیلی قشنگ که صفحه های آخرش هرکدوم از بچه ها برام چیزی نوشتن... بازش کردم صفحه اولش مربوط به حجاب بود .. نصفه شب که خوابم نمی برد از روی دفتر حنانه نوشتم می گفت بحث ماله روزاییه که من هنوز عضو گروه نبودم... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
♥ ❣ 📱 📌🖇️ ✨ دفترچه رو گذاشتم روی میز و یه شال انداختم روی سرم چادر رنگیمم برای احتیاط برداشتم‌و با سوغاتی ها رفتم‌بالا توی حیاط که با نجمه خانوم روبرو شدم +واییی سلام ...حدس میزدم شما دختر زهرا خانوم باشین نجمه خانومم تعجب کرده بود -سلام عزیزم چه تصادف جالبی نشستم کنارشون و سوغاتی هارو به زهرا خانوم دادم که کلی تشکر کرد .... **** ظرف غذایی که نجمه خانوم درست کرده بود و گذاشتم لب اپن و چادر و شالمو در آوردم به خاطر پسر نجمه خانوم پایین راحت تر بودم... یه قاشق برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن بعد از غذا رفتم سراغ گوشی و یکم با بچه های گروه مشهد چت کردیم و حرف زدیم قرار شد هممون این مطلبایی که تو دفترچه هامون نوشتیم و نشر بدیم.. بعد از مدت ها دوباره رفتم سراغ اینستاگرام دوباره یه صفحه زدم با اسم 《عقاید من》 اما این دفعه یه فرق بزرگ داشت اونم این بود که واقعا عقیده داشتم به چیزایی که قرار بود نشر بدم... وقتی فکر میکنم همین یه ماه پیش چه کارایی کردم از خورم حرصم میگیره.. بسم الله گفتم و دفترچمو باز کردم یه عکس از یه بچه ی با چادر که خیلی ناز بود گذاشتم و کپشن و از روی دفترچم تایپ کردم : حجاب یک پوششه و حفظ کردن اون مخصوص به خانمها نیست و مرد هم باید رعایت کنه نه اینکه تمام بدنشون و بپوشونن و یعنی مقداری از بدن که عرف هست رو بپوشونن و خانم ها علاوه بر مقداری که آقایان میپوشن باید موها و سرو گردن خود را بپوشن به خاطر اختلافی که بین زن و مرد هست. دختر موجودی لطیف آفریده شده به خاطر جایگاهی که خدا براش در خانواده تعریف کرده.خدا میخوادنقش دلبری بهش بده در خانواده که نتیجه اش استحکام خانواده است. لازمه مادر بودن و عاطفی بودن و صبور بودن و جذابیت داشتن اگه مرد رغبت به تولید مثل داشته باشد اینکه زن زیبایی خاص داشته باشد که مرد از آن محروم هست یک زن با این بدن نمیتواند بدون پوشش باشد چرا چون اگر بدون پوشش باشد بخواد در جامعه حاظر باشه تمام اون اهداف لگد مال میشه دیگه هیچی باقی نمیمونه چون اگر بدون پوشش باشه بعضی افراد هستن که دلاشون مریضه بیمارن هوس بازن زن رو به چشم کالا میبینن و دنبال کام جویی ازشون هستن و خداوند نمیخواد زن اینقدر زلیل و کم ارزش باشه و میفرمایند ای زن تو ارزش داری و من تورو به خاطر اون هدف و ارزش والا آفریدم پوشش خودتو حفظ کن برای خودت اهمیت اهمیت قائل شو به خودت ظلم نکن پی به همین دلایله که خدا به حجاب تشویق میکنه..... ...... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 بعد از تاسیس پیج عقاید من دوباره دایرکتم پر شد از سوال های اعتقادی ولی اینبار فرق داشت من جواب بیشتر این سوالا رو بلد بودم بقیه رو هم تو گروه می‌ پرسیدم.. گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود نمی‌دونستم باید جواب بدم یا نه قطع شد که پیام اومد -برای چی بلاک کردی؟ +از اولشم باید همین کارو می‌کردم -یعنی متحول شدی یهو؟ بیخیالش شدم و این خطم بلاک کردم.... یعنی چرا عرفان نمیره دنبال این چیزا؟؟ حتی به خاطر منم‌حاظر نیست؟؟ بیخیالش شدم ،سخت بود یهو چت کردن و باهاش قطع کنم ولی خب دیگه اشتباه گذشته نمی خواستم تکرار بشه ** داشتم خونه رو مرتب می کردم که زنگ در خورد نگاه کردم دیدم جلوی ایفن نیست +بلههه؟ -بیا جلو در کارت دارم از شنیدن صدای عرفان تنم یخ کرد +اینجا رو از کجا پیدا کردی؟؟ -میگم کارت دارم بیا واییی خدا ابرو ریزی نکنه فقط سریع چادرمو برداشتم و سر کردم و رفتم بالا در و باز کردم +برای چی اومدی اینجا؟ -اومدم تکلیفمون معلوم بشه +چه تکلیفی؟ -این که یهو چی شد؟ +یهو چیزی نشد ...من راهی رو که گم‌کرده بودم رفتم دنبالش پیدا کردم به شمام گفتم برو دنبالش -هه ..شما...بیین ما قرار بود طبق حرفی که بابام زد که تا عقد و ازدواج رسمی نشدیم محرم بشیم‌ ...الان با این شرایط من میتونم کنار بیام با اینکه‌خیلی سخت بود به هرجون کندنی بود گفتم +شرایط قرار نیست مثل قبل بشه مگه اینکه شما عوض بشین رفتم تو و در و بستم که صدای نجمه خانوم و شنیدم -چیزی شده دخترم؟مزاحم بود؟ +نه حل شد از پله ها رفتم‌پایین و چادرمو در اوردم نشستم روی زمین خدایا من که میدونم عرفان نمی خواد عوض بشه ..دیگه بر نمیگرده مطمئنم.. تکیه زدم به دیوار و زانو هامو تو بغلم جمع کردم‌ سرمو گذاشتم روی زانو هامو فکر کردم ... این چند وقت مشعول بودم و کمتر بهش فکر می کردم کاش پیام نمی داد کاش نمیومد جلوی شاید فراموش می شد کم کم .. صدای پیام گوشیم اومد به خیال اینکه گفتم‌یکی از بچه هاس بلند شدم و برداشتم که یکم باهاش حرف بزنم که دیدم پیامک از طرف... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 عرفان بود که بازهم پیام داده بود.اینبار هم بایه خط دیگه من نمی دونم آخه این بشر چندتا خط داره؟خواستم پیامشو نخونده پاک کنم که نگاهم به متنش افتاد: «ارمیتا بیین میدونم تو فقط وقتی عوض بشم منو قبول میکنی نمی دونم حس خب اسمش عشقه یا چیز دیگه شاید فقط بهم عادت کردیم در هر صورت من یه مدت میرم یه جایی فکر کنم به خودمون . شاید همونی شدم که تو خواستی..منتظر بمون» گوشی و خاموش کردم ،از ته دل دعا کردم که عوض بشه... خواستم یکم از حال و هوای فکر کردن به عرفان بیام بیرون گوشی و برداشتم و تصویری شماره سارا و رو گرفتم -سلام آرمیتا جونم +سلام نمیگی من رفیقم از مشهدم اومده برم ببینمش؟ -چرا بابا میام‌حالا سوغاتی هامو نگه دار +کی گفته اصلا سوغاتی خریدم؟ سمیرا هم اومد جلوی دوربین -یعنی واقعا دلت اومد نخری؟ +آره -نامرد +حالا جدی نمیاید تهران؟ -چرا میایم +من مشهد بودم اومدین؟ -نه بعد از چهلم فاطمه دیگه نیومدیم +....... -...... -آرمیتا گریه نکن ماهم‌گریمون میگیره فاطمه خودشم ناراحت میشه بین اشکام خندیدم و گفتم: +دیوونه الانم که دارین گریه میکنین -عه آره -میگم‌سرکار میری ؟ +نه باید برم دنبالش واقعا داره پولام تموم میشه -فردا پس فردا میایم تهران حالا باهم می گردیم +ممنون من برم دیگه.. -خداحافظ -خداحافظ گوشی و قطع کردم و رفتم یه غذایی درست کنم.... **** فاطمه حدود یه هفته اینجا بودن سخت بود اولین بار بود بعد از فاطمه دور هم جمع می شدیم ،اما خب سعی می کردیم به روی خودمون نیاریم.... توی این یه هفته از صبح زود بلند می شدیم تا شب دنبال کار آخرم دیروز به زور راهی خونشون کردم دیگه داشتن از پا در میومدن .. چندجا قرار شد خبر بدن که قبول کردن یا نه منم گفتم ایشالا که قبول میکنن..... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 تسبیح و بالاخره بعد از چند دور ذکر گفتن کنار میزارم ،سجادمو تا میکنم به دیوار تکیه میدم... -بیا ارمیتا که خیلی گشنمه دو پرس غذا گرفتم آوردم باهم‌بخوریم +زحمتت شد ،یه چیزی درست می کردم دیگه -بابا کدبانووو ،بعد چند وقت هنوز تعارف داری با من؟!! +نه،میگم عارفه -جونم +اوممم...خبری نشد؟ عارفه قاشق غذا رو از جلوی دهنش برگردوند توی بشقاب و گفت: -هوف ..نه ارمیتا چند بار بگم انقدر فکر و خیال نکن همین‌روزا میاد دیگه مگه چند وقت بدون تو این داداش خل من میتونه دووم‌بیاره؟ از دلداری دادن عارفه ته دلم گرم‌میشه ولی بازم با ناراحتی گفتم: +همین طور که این بیست روز دووم آورده -ارمیتا پاشو بیا بابا نمیگی من یه ماه دیگه عروسیمه باید چاق بشم چله بشم اون وقت منو گشنه نگه داشتی +باشه عروس خانوم اومدم -آهان حالا شد بخند بابا +چشم عروس خانوووم -جون عارفه بمونم امشب پیشت؟ +وایییی عارفه مگه باره اوله که خونه تنهام؟بعدشم زهرا خانوم طبقه بالا هست دیگه -باشه پس مواظب خودت باش به خونه ماهم یه سر بزن +چشم -خداحافظ ********* بازگشت به حال: خبر اعدام پدر و مادرم مضاف شد بر درد نبود عرفان.عرفانی که به من گفته بود منتظر باش اما غیبش زده بود. به سرنوشت خودم فکر میکردم از اول تا حالا.تو این افکار بعضی اوقات هم دلم میخواست برم سراغ نامه پدر و مادرم اما هربار بیخیال میشدم.تو افکار خودم غرق بودم که صدای زنگ تلفن خونم بلند شد.نگاهی به شماره کردم عارفه بود.جواب دادم +بله... صدایی از عارفه در نیومد +بله...چرا حرف نمیزنی عارفه -ارمیتا...... +جانم...جانم... چیزی شده؟ -ارمیتا پیداش کردم +کیو پیدا کردی عارفه ؟ -دارم میام پیشت اونجا برات همه چیز رو تعریف میکنم باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم.منظور عارفه کی بود.کی رو پیدا کرده؟؟؟ حدود ۴۵دقیقه بعد عارفه زنگ در رو زد.بلند شدم در رو که باز کردم،ترسیدم.رنگ و روی عارفه کاملا پریده بود.عارفه داخل و اومد رو مبل نشوندمش.براش یه لیوان اب قند بردم و با زور بهش دادم که بخوره.بعد از خوردن آب قند حالش که یکم جا اومد شروع کردم به سوال پرسیدن +عارفه چیشده؟کی رو پیدا کردی؟... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 -همون دختره که اول با تو اشتباه گرفتیمش +همون که میگفتین خواهر شی... -آره خواهر شیری عرفانه +خب چرا ناراحتی پیدا شده دیگه -کاش پیداش نمی کردم +چرا؟ -انقدر گشتم تا پیداش کردم رفتم خوابگاهش گفت رفته با کلی بدبختی شماره دوستشو از اونجا گیر اوردم ... واییی دوستش مواد فروش بود ازش پرسیدم اون ارمیتا کجاست؟ گفت زیادی مصرف کرده بود همین دیروز خورد به یه ماشین الانم سرد خونس منتظر فک و فامیلاشن +واایی -الان چجوری به بابا بگم؟این همه گشته پیداش کرده +خب مگه با بابات نرفتین دنبالش -چرا ولی اون با دوستش حرف نزد که ببینه چه بلایی سرش اومده شماره رو داد من +حتما بفهمه کلی ناراحت میشه که اگه زودتر پیداش کرده بود کارش به اینجا ها نمی کشید -منم به خاطر همین نمی دونم چطوری بگم +می خوای من بگم؟ **** با هر سختی و مشقتی بود تونستیم ماجرای آرمیتا رو به بابای عارفه و عرفان بگیم.محمد آقا خیلی ناراحت شده بود. عارفه به عرفان خبر داده بود بیاد نمی دونستم میاد یا نه امروزم قرار شد یه مراسم کوچیک سر خاک بگیرن لباسای مشکیم رو پوشیدم و رفتم بالا زهرا خانوم داشت به گلا آب میداد -سلام دخترم +سلام -میری سر خاک اون دختری که گفتی؟ +آره -منم اگه پاهام جون میداشت میومدم از همین جا یه فاتحه براش می فرستم،ایشالا خدا بیامرزدش +ایشالا رفتم سمت در که زهرا خانوم صدام کرد +جانم؟؟ -وایسا یه لحظه برم بگم‌ بیاد برسونتت +کی؟؟ -نوم،اونم داره میره بهشت زهرا زهرا خانوم یواش یواش از پله ها رفت بالا تا صداش بزنه ... موندم چی بگم چاره ای نداشتم فکر کنم ،چند دقیقه بعد اومد تو حیاط و خیلی سربه زیر سلام کرد یه لحظه با عرفان مقایسش کردم عرفان هیچ وقت این شکلی نبود ینی می شد اونم.. با صدای بفرماییدش به خودم اومدم و در عقب ماشین و باز کردم و سوار شدم.. .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 تو کل مسیر با گوش کردن به مداحی هایی که گذاشته بود گذشت،بالاخره رسیدیم خواستم‌پیدا بشم که گفت: _من میرم قطعه شهدا اونجا برنامس  شما کی‌کارتون تموم میشه؟ +نه ممنون خودم بر می گردم -خب من میرم خونه مامان زهرا که +ممنون ماشین هست ،خدانگهدار -یا علی از ماشین پیدا شدم و به سمت قبر ارمیتا راه افتادم با عارفه و بقیه سلام و احوال پرسی  کردم و نشستم تا فاتحه ای بخونم.. یکم فکر کردم دیدم چقدر زندگی هامو شبیه به هم بود اونم بدون پدر و مادر تو یه شهر غریب یعنی ممکن بود سرنوشت منم ... خدیا شکر که کمک کردی راه درستو پیدا کردم . عارفه کنارم نشست و گفت: -آرمیتا +بله؟ -میای امشب خونمون؟ +نه باید برم خونه فردا باید برم سرکار -وایییی کار پیدا شد بالاخره؟؟؟ +آره خدارو شکر دیروز زنگ زدن گفتن مصاحبه رو قبول شدم -خب چه کاری هست؟همون مثه کار مشاور حقوقی؟ +آره ولی با این تفاوت که محیطش زمین تا آسمون فرق داره با اونجا -خب خدارو شکر..راستی اون شرکت قبلی رفتی استعفا بدی چی شد؟نشد تعریف کنی رفتم‌براش‌بگم که محمد آقا گفت: -دخترا دیگه باید برم یه جز قران به نتیش بخونین +چشم -چشم قرآن کوچیک  روی قبر و برداشتم و شروع کردم به خوندن .. ***** سوار ماشین محمد آقا شدیم و راه افتادیم -خب داشتی میگفتی +اها ..هیچی با سارا و سمیرا رفتیم اونجا و منشی دوباره کلی تعجب و تمسخر و ریخت تو نگاهش و بعدم با آقای دارابی هماهنگ کرد رفتم تو گفتم می خوام استعفا بدم اونم کلی چیزی گفت که چی شده دوباره این ریختی شدم و کلی از این حرفا -خب تو چی گفتی؟ +منم گفتم که از اولشم دلیلی نداشت به حرف شما گوش بدم دین و ایمانم  برام مهم تر از پوله از اولشم اگه عقیدم قوی بود حتی اگه تو بدترین شرایطم قرار می دادین منو اصلا به حرفتون گوش نمی کردم و این حرفا -خب بعدش +مگه فیلم سینماییه؟ -عه بگو +هیچی اینا رو گفتم و اومدم بیرون -پولی چیزی نگرفتی؟ +نه اولا اون چیزی راجب پول نگفت بعدشم بهتر از کجا معلوم‌حلال باشه اصلا اون پول -ایول حتما کلی تعجب کرده بود +آره بابا -هییی +چرا آه میکشی؟ -کاش عرفانم مثه تو می‌ رفت دنبال دینش ، عقیده هاشو درست می کرد +ایشالا که داداشتم تغییر میکنه -ایشالا +اصلا عاقبتش شهادت باشه -وای یعنی میشه؟...... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 از عارفه و مامان باباش خداحافظی کردم و پیاده شدم کلید تو کیفم در آوردم و در رو باز کردم. وارد حیاط شدم که دیدم نجمه خانوم روی تخت چوبی کنار حیاط نشسته و سفره انداخته در و پشت سرم و بستم و سلام کردم +سلام زهرا خانوم -سلام دخترم ..بیا برات شام‌کشیدم تو این ظرف +آخه چرا زحمت کشیدین خودم‌یه چیزی درست می کردم -چه زحمتی من که درست میکنم برا خودم و طاها ممنونی زیر لب گفتم که زهرا خانوم گفت : -راستی طاها کو؟ منم عین این بچه ها خنگ با چشمای متعجب گفتم +طاها؟ -پسر نجمه رو میگم دیگه +آها من باهاشون نیومدم -عه چرا؟ +دوستم بود دیگه -پس برم یه زنگ بهش بزنم +باشه شب بخیر منم برم دیگه غذا رو برداشتم و رفتم پایین با بوی این کوکو دلم ضعف رفت سریع لباسامو عوض کردم و یه سفره کوچیک انداختم و شروع کردم به غذا خوردن... *** بسم الله گفتم و چادرمو سر کردم کیفمو برداشتم و رفتم بالا زهرا خانوم بیدار بود اومد جلو -به سلامتی دخترم برو ایشالا موفق باشی قرآن و گرفت بالا و من از زیرش رد شدم ،بغلش کردم ازش تشکر کردم و رفتم سمت در امروز اولین روز کاریم تو شرکت جدید بود.شرکتی کلی اتفاق برام افتاد.شاید ضررهایی به هم وارد شد وقتی وارد اون شرکت شدم اما خوبیش هم این بود که باعث شد حداقل یکم بیشتر خدای خودمو بشناسم. وارد محل کار جدیدم شدم رییسم منو به همه معرفی کرد و سایر همکارهام هم ورودم رو تبریک گفتن به شرکت جدید منم از همشون تشکر کردم.تو همین بین تشکرات و خوش آمد گویی ها حس کردم یه صدای آشنا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دنبال صدای آشنا گشتم که با دیدن فرد روبه روم خشک شدم!!! یعنی اونم اینجا کار میکنه ؟؟... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 این پسره همون دوست عرفان بود.. اسمش یادم نمیومد ،اونم تعجب کرده بود سریع نگاهمو برگردوندم و رفتم توی اتاق کارم،بسم الله گفتم و شروع کردم.. **** بعد از تموم شدن ساعت کاری از چندتا همکارا خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه خدارو شکر اون پسره رو دیگه ندیدم.. یکم از مسیر و با تاکسی رفتم بقیه رو هم تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم خرید کنم توی فروشگاه بودم که عارفه زنگ زد +سلام -سلام آرمیتا جون خوبی؟ +خوبم قربونت تو چطوری؟ -الحمدالله میگم عصر بیام اونجا؟ +عه خب بیا چرا می‌پرسی دیگه -پس عصر می بینمت +خداحافظ -خداحافظ یه نگاه به خریدا انداختم وای چقدر زیاد شده بود حالا چطوری ببرم اینا رو وای! پاکت خریدا بلند کردم و راه افتادم سمت خونه چندجا گذاشتم زمین و یه نفس گرفتم و دوباره بلند‌کردم آخه دختر این همه خریدت چی بود یهو به خونه که رسیدم همین طوری با پا چندتا ضربه به در زدم که اگه زهرا خانوم تو حیاط بود در و باز کنه.. بعد از چند لحظه که دیدم خبری نشد خریدا رو گذاشنتم زمین و تو کیفم دنبال کلید گشتم +کیه؟ صدای آقا طاها بود داشت میومد سمت در که من خودم کلید انداختم و در و باز کردم +ببخشید سلام -سلام برگشتم و پاکتای خرید و بلند کردم -کمک می خواین؟ +نه ممنون رفت و منم وسایلا رو بردم بردم طبقه پایین.. **** صدای زنگ در اومد ،عارفه بود در و باز کردم و منتظر شدم بیاد پایین ،بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم یکم حرف زدیم عارفه داشت یه چیزی تعریف می کرد -اره خلاصه بعد که خرید کردیم اومدیم خونه و عرفا... یهو عارفه زد رو پیشونیش +چی شد؟عرفان‌چی؟ -هیچی بابا اشتباه گفتم +عارفههه!!بچه گول میزنی؟ -نه به خدا چیز خاصی نبود +پس اگه به من مربوط میشه بگو -خب،راستش... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 +چی عارفه؟ -به خدا هم من و هم مامان و بابا شرمندتیم نمی دونی تو خونه ما چه خبره اصلا +.... -ما از عرفان خبر داریم .. +خب -شماله +اینارو که میدونم خب -گفته یه پیغامی برسونم به دستت +خب چیه؟میشه تیکه تیکه حرف نزنی؟ -به خدا نمی‌دونم چی‌بگم ،ویس برام‌فرستاده که بهت بگم ولی نمی تونم ویس و برات می فرستم خودت گوش کن +خب باشه چرا گریه میکنی ؟ -به خاطر تو دلم آشوب بود مگه تو این ویس چی گفته بود که عارفه این شکلی می کرد؟ +خب ویس و بفرس -باشه گوشیشو از تو کیفش در آورد و ویس و برام فرستاد -فرستادم +ممنون -نمی خوای گوش کنی الان؟ -الان نه هروقت رفتی گوش میکنم حالا -آخه +نترس چیزیم نمیشه ،الانم پاشو یه چیزی برای شام درست کنیم -آرمیتااا!!!! +چیه خب پاشو -باشه سعی می کردم ظاهرم و اروم‌ نشون بدم ،یه حدسایی می زدم که چی شده.. اما سعی می کردم فعلا حواسم پیش عارفه باشه -چی درست کنیم؟ +نمی دونم.ماکارانی خوبه؟ -آره خوبه بیا درست کنیم * دوتایی با عارفه شام رو خوردیم نزدیکای ساعت ۱۰یا ۱۱بود که عارفه قصد رفتن کرد بعد از کلی عذر خواهی به خاطر حرفای عرفانی که هنوز گوش نداده بودم و دلداری،بالاخره راهی خونه شد. بعد از رفتن عارفه یکم خونه رو جمع و جور کردم.موقع خواب بود که رفتم سر وقت گوشیم و ویسی که عارفه فرستاده بود رو دانلود کردم.در عرض ۳۰ثانیه دانلود شد.برای گوش دادنش دودل بودم.ولی در آخر دلم رو زدم به دریا و ویس رو باز کردم.محتوا ویس ثانیه به ثانیه بیشتر دلم رو به درد می‌آورد..... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 داشت می گفت: _ببین عارفه من روم‌نمیشه خودت برو خونه آرمیتا بهش بگو که من فکرامو کردم دیدم اصلا نمی تونم اونی که می خواد بشم . اون رفت دنبال خدا رو دین خودش اما من نمیرم اونم همین طوری که من و قبول نداره برو بهش بگو ما بهم نمی خوریم ،اصلا این حس بینمونم عشق نمیشه اسمشو گذاشت ‌ما بهم عادت کردیم فقط، که یه مدت دور باشیم حل میشه،من باید برم عارفه خداحافظ ویس تموم شد بعد از شنیدن حرفهای عرفان حس کردم یکی تا الان داشته باهام بازی میکرده،خب اون خودش گفت خاستگاری،خودش گفت محرم بشیم .پس چی شد یهو؟ حالا شده عادت ؟؟!هه ..اره عادت کردیم. دلم خیلی گرفت ،چرا من باید انقدر آدامای تو زندگیمو از دست بدم؟ سرمو گذاشتم رو بالاش و پتو رو کشیدم روی سرم .. اون قدر خودمو سرزنش کردم و فکر و خیال کردم تا خوابم برد.. ***** صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم ،بلند شدم‌و وضو گرفتم.. سجادمو انداختم ،سرمو گذاشتم روی مهر هیچی نمی‌گفتم خدا خودش از دل من خبر داشت فقط می خواستم آروم بشم.. بعد از خواندن نماز ، اماده شدم و رفتم سمت شرکت.به در شرکت رسیدم به چند تا از همکارا سلام کردم و مشغول کارم شدم.. داشتم توی برگه چیزی رو یادداشت می کردم که یکی صدام زد؛ سرمو آوردم بالا که دیدم دوست عرفانه فکر کنم اسمش مسعود بود +بله؟ -از عرفان خبر دارین؛چند وقته جواب نمیده؟ +شما دوستشون هستین از من می پرسید؟ -شمام دوست دخترشی +درست صحبت کنین اینجا محل کاره بین من و اون آقا هیچی نیست دیگه -کات کردین پس ..باشه من رفتم آخه من می‌فهمم کار کردن این اینجا واقعا چه حکمتی داره... موقعی که اصلا به اون فکر‌نمیکنم باید یه چیزی بشه یاد من بیاد.. خواستم برم دوباره سرکارم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،عارفه بود ... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 حوصله جواب دادن به عارفه رو نداشتم.چون بازم میخواست اظهار شرمندگی و پشیمونی کنه .. پس رد تماس دادم اما عارفه سمج تر از این حرفا بود‌بازهم زنگ زد +عارفه جان من الان سر کارم.بعدا تماس میگیرم -نه تو رو خدا قطع نکن آرمیتا +عه چرا قسم میدی -باشه ببخشید ولی قطع نکن +باشه سریع بگو کار دارم -خوبی؟ +خوبم‌تو چطوری؟ -نمی دونم +خب همین؟ -نه میگم که امشب میشه با مامان و بابام بیایم‌خونتون؟ +بفرماین -ممنون آرمیتا خیلی گلی خداحافظ +خداحافظ گوشیو قطع کردم دیه نمی تونستم تمرکز کنم یعنی چیکار داشتند؟؟!! حتما برا معذرت معذرت خواهی و این حرفاس خب من ته دلم عرفان و بخشیدم؟ دلیگیریم‌ازش مثه دیشب نبود اما خب نمیشه گفت بخشیدم یا نه.... *** خسته از سر کار اومدم و در باز کردم نگاهی به ساعت انداختم فکر کنم‌حدود یک ساعت دیگه عارفه و مامان باباش بیان سرمو بلند کردم که نجمه خانوم و تو حیاط دیدم روی‌تخت نشسته بود رفتم سمتشون و سلام‌کردم: +سلام...خوبین؟ -سلام دخترم خوبم‌ممنون +تازه از مشهد رسیدین؟ -آره همین پیش پات اومدم +خسته نباشین -سلامت باشی +من برم دیگه رفتم برم طبقه پایین سمت خونه که صدام -آرمیتا جون +بله؟ -راستش می خواستم‌باهات صحبت کنم +بفرمایین -بیا اینجا بشین بهت بگم +چشم رفتم روی تخت توی حیاط نشستم و انقدر ذهنم درگیر بود که نمی تونستم حدس بزن درباره چی‌می خواد باهام صحبت کنه.. -خب‌راستش می خواستم ببینم که فامیل یا.. +نه من تنهام غیر دوستام و خدا کسیو ندارم -خب من نمی دونم چطوری بگم می خواستم تورو برای طاهام خواستگاری کنم... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 بهت زده به نجمه خانوم نگاه کردم .ینی چی آخه من واسه پسرش؟ خاستگاری؟ با صدای زنگ‌در بلند شدم وبا ببخشیدی به سمت در رفتم ، رفتم سمت در و باز کردم که عارفه و رو دیدم +سلام خوش اومدین.بقیه کجان؟ -دارن میان +باشه تو بیا عزیزم تو من می‌مونم با مادر و پدرت میام -باشه جلوی در منتظر مادر و پدر عارفه بودم.عارفه که وارد حیاط. شد سمت نجمه خانوم رفت تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه ،نجمه خانوم پرسید -نامحرمم هست؟ +آره آره چادر برداشت سر کرد منم برگشتم‌طرف در که مادر و پدر عرف...یعنی عارفه اومدن +سلام -سلام دخترم -سلام عزیزم +بفرمایین خوش اومدین -ممنون دخترم.شرمنده مزاحمت شدیم +نه بابا مزاحم چیه شما صاحب خونه هستین. همراه مادر و پدر عارفه وارد شدیم مادر و پدر عارفه هم با نجمه خانوم سلام و علیک کردن ومن سقلمه ای به عارفه زدم که گفت -ها +ها چیه بی ادب -خب بله،جانم!؟ +آفرین حالا شد بیا بریم شام درست کنیم عارفه باشه ای گفت و بعد رو به پدر مادرش گفت -منو آرمیتا میریم شام درست کنیم محمد آقا گفت: -نه دخترم یه چیزی از بیرون می گیریم +یه شام کوچیک زیاد وقت نمیبره -باشه دستتون درد نکنه رفتیم توی آشپزخونه و شروع کردیم +میگم عارفه -بله؟ +اومم..میگم چطور امش -امشب اومدیم؟ +آره -اومدیم حرف بزنیم راجب همین اتفاق و اینا +آها -میگم آرمیتا +بله؟ -تازه از سرکار اومدی؟ +نه چطور؟ -لباسات و عوض نکردی +آخ آره تو حیاط با نجمه خانوم حرف می زدم‌که شما ها اومدین -آهان.. خبریه‌؟... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 +نه..چه خبری مثلا؟ -هیچ... ازکار و بار چه خبر؟ +آها ..خبر خاصی نیست فقط همکارم میدونی کیه؟ -نه کیه همکارت؟ + دوست داداشت -کدوم؟ همون که تصادف کردی باهاش ؟ +اره -الکی نگو +به جون عارفه **** شام رو با عارفه حاضر کردیم و سفره رو انداختیم +شما شروع کنین منم یه ظرف از غذا رو بدم خونه زهرا خانوم بیام -باشه عزیزم رفتم تو حیاط که همون موقع در باز شد و زهرا خانوم و آقا طاها اومدن تو +عه سلام زهرا خانوم -سلام دخترم +متوجه نشدم که خونه نیستین -با طاها رفتیم دکتر بعدم منو برد زیارت خدا خیرش بده +قبول باشه....بفرمایین این ظرفم داشتم می بردم بدم نجمه خانوم شما ببرین -دستت درد نکنه زحمت کشیدی ..طاها مادر بگیر از دستش ظرف و دادم به آقا طاها و رفتم پایین و شروع کردیم به شام خوردن **** عارفه یه سینی چای آورد و نشست کنارم ..نمی دونستم چرا هیچی نمیگن اومدنشون اینجا مطمئنم بی دلیل نیست اما اصلا هیچ حرفی نبود... بالاخره محمد آقا زبون باز کرد -دخترم راستش نه من نه مادر عرفان رومون نمیشد بیایم ..اما خب بالاخره که باید میومدیم معذرت خواهی کنیم به خاطر این کار پسرمون می دونم با معذرت خواهی و ابراز شرمندگی چیزی عوض نمیشه ولی تنها کاریه که از دستمون بر میاد .. +این حرفا چیه ،همه ی این اتفاق که تقصیر پسر شما نبوده ..بالاخره نتیجه اشتباه خودمم بوده.. راضیه خانوم اشکاشو پاک کرد و گفت: -خیلی دختر گلی هستی.. اصلا به خدا لیاقت پسر منو نداری ..به خدا روزی هزار بار با خودم میگم کجای تربیت این کوتاهی کردم که حالا این نتیجشه.. من‌ و پدرش که دلمون باهاش صاف نشده تو هم حق داری بالاخره ازش دلگیر باشی +من شاید همون شبی که اون ویس و گوش دادم از ناراحت شده باشم ولی امروز خیلی فکر کردم ..دیدم خودمم تو این قضیه مقصرم پس نباید ازش دلگیر باشم این دفعه عارفه گفت: -میدونی چیه اون هرکاری که می‌کرد با دختری حتی یه دوستی ساده هم نداشت ولی انگار الان دیگه اینجوری نیس مزه این گناهم رفته زیر زبونش +یعنی چی؟ .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 -یعنی ...روم نمیشه بگم به خدا +چیو عارفه؟ -تو این مدت ما ازش خبر داشتیم از‌ همون روزی که رفت شمال ،بعد چند روز زنگ زد گفت که فهمیده شما دوتا به درد هم دیگه نمی خورین و الان بین کسایی که باهاش رفته شمال یه دختره هست که طرز فکرو ایناش مثل اونه +خب -دخترم ما دیگه زحمت و کم می کنیم عارفه امشب اگه مشکلی نیست پیشت می مونه برگشتم سمت محمد آقا و راضیه خانوم +خواهش میکنم چه زحمتی رفتن سمت در و کفش پوشیدن اما انقدر ذهنم درگیر حرفای عارفه بود حتی بدرقه هم نرفتم در و که بستم‌نشستم کنار عارفه.. +خب بعدش -هیچی می گفت فعلا داریم‌بیشتر باهم آشنا میشیم و اینا،از اون به بعد کار من و بابا و مامان شده بود زنگ زدن بهش که این چه کاریه آخه تو آرمیتا رو منتظر گذاشتی ،قرار بود بری یه مدت فکر کنی و این حرفا +چرا زودتر نگفتی؟ -خب گفتم شاید سرش به سنگ بخوره بفهمه داره چیکار میکنه +خب اون گفته بهت که از اون دختر خوشش اومده -آرمیتا به خدا اون تورو دوست داشت من نمی دونم چی شد ،از وقتی با تو آشنا شده بود ،یعنی بعد یه مدت که همکار شدین و اینا معلوم بود رفتارش داره تغییر میکنه حتی یه ببار که خونه بود اومد اتاقم گفت عارفه من اگه تغییر کنم به نظرت خیلی مامان و بابا خوشحال میشن؟ گفتم معلومه اون گفت شاید به خاطر یکی تغییر کردم +ولی نخواست -نمی دونم چی شد اصلا.. +رفت فکر کنه چند روز بدتر شد -خدایا ایشالا این دختره بله بهش نگه این سرش به سنگ بخوره +بله نگه؟مگه خواستگاری کرده ازش؟ عارفه شوکه زده نگاهم کرد........ .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 عارفه سرش رو با شرمندگی تکون داد و گفت -آره فکر کنم.. +خب ایشالا هردوشون عاقبت بخیر‌بشن -آرمیتا یه چیزی بگم؟ +جونم بگو -میگم تو عاشق عرفان بودی؟ +..... -ببخشید اصلا فکر نکرده حرف زدم پاشو بخوابیم +نه اشکالی نداره داشتم فکر می کردم ،شاید اگه یکم دیگه می گذشت واقعا عاشق می شدم اما یه حسیه بهش داشتم نمی دونم اسمش دوست داشتنه چیه؟ که می دونم میتونم فراموش کنم اگه عشق بود که فراموش نمی شد -بریم بخوابیم؟ +بریم برقا رو خاموش کردم و با عارفه رفتیم تو اتاق خواب به عارفه گفتم روی تخت بخوابه .. و منم تشک و بالشتک رو گذاشتم رو زمین خوابیدم با صدای اذان گوشیم برای نماز بیدار شدم بعد نماز خوندمون دیگه خوابم نبرد برای اینکه از فکر و خیال در بیام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا ظرفای دیشب و بشورم .. ***** +عارفه ..عارفه پاشو صبحونه درست کردم .. -باشه میام +عه میگم‌پاشو من باید برم سرکار -خوابم میاد تو برو +وای..باشه پس من رفتم خداخافظ -خدافظ چادرمو برداشتم ،کفشامو پوشیدم و رفتم بالا در باز کردم که برم تو کوچه که صدای نجمه خانوم و شنیدم.. +بله؟ -یه لحظه اگه دیرت نمیشه وایسا +چشم از پله ها اومد پایین و گفت : -عجله که نداری؟ +نه وقت دارم -میگم دخترم من از مشهد اومدم که تورو خواستگاری کنم ...باید دوباره برم کار دارم اگه می خوای بازم فکر کنی من میرم دوباره میام... +راستش من ذهنم درگیره از دیروز که فکر نکردم -خب بیایم خواستگاری بیشتر آشنا بشیم؟ +راستش نه -چرا؟ +چون...چون یه چیزایی درباره خودم باید بگم.. .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ قسمت_بیست_وششم 📚 -باشه مادر هرچی که لازمه رو بگو +خب آخه مفصله نمیتونم الان -باشه دخترم بزار یه کاری کنیم پس. +چیکار؟ -یه هفته فرصت بده به ما بریم مشهد و بیایم.توعم فکراتو بکن وجوابتو بگو اگه جوابت مثبت بود هرچی که ما نمیدونیم رو برامون بگو خوبه؟؟ +نه -نه!!!!! +بله نه من ترجیح میدم همین اول بگم و کسی منو نخواد تا بعدا بخواد پسم بزنه -کی گفته کسی قراره تورو پس بزنه؟ +نجمه خانوم هر موقع خواستین بیاین من براتون کامل همه چیز رو براتون توضیح میدم بعد شما برین مشهد -باشه هرچی خودت بخوای **** مشغول انجام دادن کارهام بودم که با دیدن دوست عرفان به یاد عرفان افتادم.چرا انقدر بی معرفته.الان میشد جای آقا طاها اون بیاد بیا خاستگاریم،وقتی به خودم اومدم تو فکر عرفان غرق بودم.زیر لب چندبار استغفرالله گفتم و خودمو با کار مشغول کردم.. چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم سمیراس +سلام -سلااام ،بزنمت؟ +چرا؟ -به نظرت تو نباید الان اینجا باشی؟ +کجا؟ -آریمتا آلزایمر گرفتی؟ فردا چه خبره؟ +چه خبره؟ -واااییی‌..سارا بیا خودت گوشیو بگیر -الو سلام آرمیتا برا چی اینجا نیستی من فردا عقدمه ها +وای آره راستی -میای آرمیتا؟ +اره اره خودمو میرسونم تا فرداصب -باشه منتظرتمااا،ارمیتا نری خونه یادت بره +نه حواسم هست -باش پس تا فردا +فعلا یاعلی .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 داشتم فکر‌می کردم‌چقدر کار دارم‌ . حرف زدن با نجمه خانوم و زهرا خانوم‌ ،عقد سارا!!وای عقد سارا.با یادآوری عقد سارا سریع گوشیمو برداشتم دنبال یه بلیط واسه نیمه شب گشتم.بعد حدود یک ساعت مبلغی تونستم یه بلیط رزرو کنم.... بلند شدم و یه ساک کوچیک برداشتم هرچند می دونم اینا نمیزارن زود برگردم و یه ساک بزرگ نیاز دارم.. داشتم وسایلمو می‌چیدم‌که صدای در اومد بلند‌شدم‌ و در باز کردم‌دیدم زهرا خانوم‌و نجمه خانوم‌اومدن +سلام؛خوش اومدین بفرمایید داخل -سلام دخترم.ببخش که مزاحم شدیم -نه این چه حرفیه تشریف بیارید داخل اومدن داخل -ببخشید بی خبر اومدیم‌ +خواهش میکنم -جایی می خوای بری؟ نگاهم افتاد به ساک وسط اتاق به سمتش رفتم و برداشتم +آره بلیت دارم ..عقده دوستمه میرم رشت -خب اگه کار داری بریم بدون تعارف بگو +نه فقط ساکم بود که جمع کردم +بفرمایین بشینین رفتم تو آشپزخونه و کتری رو پر از آب کردم و روشن کردم -بیا دخترم اومدیم هرچی می خوای بگی +خب راستش شاید اگه بشنوین نظرتون راجب من عوض بشه خب حقم دارین -این چه حرفیه...... ****** تو اتوبوس نشسته بودم به بیرون نگاه می کردم همون بعد از ظهر تمام اتفاقات و وقایع اخیر رو از گذشتم براشون گفتم. شاید اولش نمی خواستم چیزی بگم‌ اما با گفتن این حرفا انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد .. مهم نیست اگه نظرشون عوض بشه مهم حقیقته که بالاخره گفتم. راه تا رشت طولانی بود و حالا که با اتوبوس میرفتم طولانی تر هم شده بود. به خاطر خستگی کار و طولانی بودن مسیر خوابم برد.به رشت که رسیدم صدای اذان صبح از یکی از مسجد های اطراف بلند شد.پیاده شدم و رفتم سمت خیابون که یه دربست بگیرم و برم خونه سارا اینا .یکم منتظر دربست بودم که یه ماشین که توش سه تا پسر نشسته بودن برام بوق زدن. سعی کردم با کم محلی کردن و واکنش نشون ندادن کاری کنم که بیخیال من بشن ،آخه یکی نیس بگه سر صبحی چیکار دارن آخه...اما اونا پرو تر از این حرفا بودن. بازهم محلشون ندادم که یکیشون گفت -بابا خوشگله اون چیه پیچیدی دور خودت راحت باش.سوار شو بریم عشقو حال بازهم جوابی بهش ندادم که گفت -ای بابا چرا جواب نمیدی در ماشین رو باز کرد و به طرف من اومد -خوشگل خانوم محل نمیدی؟حتما باید با زور ببرمت هرچی تقلا کردم نتونستم دستم رو از دستش آزاد کنم .. که یهو دستمو ول کرد و و سوار ماشین شد و رفتن.. یه نفس راحت کشیدم و خدارو شکر کردم با تعجب و خوشحالی برگشتم پشت‌ سرم بیینم کی بوده.... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 برگشتم پشت سرمو نگاه کنم که دیدم یه آقای غریبه ایه +ممنونم از کمکتون -خواهش میکنم آرمیتا خانوم +چی ؟؟شما من و از کجا میشناسین -مگه شما من و نمی شناسین؟ +باید بشناسم؟ -پس وصیت نامه پدر و مادرتو نخوندی +چ..چه ربطی داره؟ -بخونی میفهمی بیخیال اون مرده غریبه شدم و رفتم‌سمت یکی از تاکسی ها و سوار شدم... خدایا تو وصیت نامه چی‌نوشته ؟؟!!کاش میاوردم با خودم ... اینجا میخوندم ،چطوری صبر کنم تا برگردم وای... ** کرایه رو حساب کردم و سر کوچه پیاده شدم،در تاکسی رو بستم که چشمم به ماشینی که با فاصله بود افتاد.. همون مرده تو ماشین بود... سعی کردم بیخیال بشم و فکرمو مشغول کنم جلوی در خونه سارا اینا وایسادم و به گوشیش یه تک زدم که در باز کرد.. تا قبل سارا و سمیرا پرواز کردم هر دوشون رو تو بغل گرفتم +سلام عشقای من -تو که حرف از عشق نزن میزنم میترکونمت عقد منو یادت رفته بود +اووووو سارا به خدا انقدر کار دارم که یادم نمی‌مونه چی شام خوردم -باشه بابا بیا تو بیینم بعد از اینکه با همه خانوادشون سلام و احوال پرسی کردم رفتم‌تو اتاقشون -صبحونه خوردی؟ +نه -ماهم نخوردیم بزار اینجا سفره بندازم سارا رفت بیرون که سمیرا گفت: -چه خبر؟ +خبرا که زیاده -چه خبری زود تند سریع بگووو +حالا بزار صبحونه بخوریم -نهههه بگووو سارا به یه سینی بزرگ اومد تو اتاق و گفت : -چی شده؟ -میگه کلی خبر‌داره اما نمیگه -ارمیتا اگه نگی قلقلکت میدیم ها +باشه باشه میگم فقط منو با قلقلک شکنجه ندین -خب بگو +از کجا شروع کنم -اوممم.....از اول اولش +خب پدر مادرم اعدام شدن. اون پسره عرفان رفت دنبال یکی دیگه گفت ما بدرد هم نمی خوریم‌نمی تونم اونی که تو می خوای بشم و اینکه یکی هم اومده خاستگاریم نمی‌دونم چرا از ماجرای اول صبح چیزی براشون نگفتم.. نگاهی به قیافه های سارا و سمیرا انداختم‌که دهنشون تا جای ممکن باز بود و با شک نگاهم‌می‌کردن..خودمو برا یه تنبیه از طرف این دوتا داشتم آماده می کردم.. یهو دوتاشون شروع کردن جیغ زدن و اون بینش حرفش میزدن.. -ایییییی خدا بزنمت این‌ همه اتفاق افتاده الان باید بفهمیم -چراااا نگفتتییی ؟؟؟ دوتاشون اومدن‌سمتمو قلقلکم میدادن و کلی چیزی بهم‌میگفتن +وای ببخشید خب الان گفتم که -نه می خواستی الانم‌نگی لابد +اگه نمی‌پرسیدین که نمی گفتم..... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 بعد از صبحانه سارا رفت حموم من و سمیرام نشسته بودیم تو حیاطشون و حرف می زدیم -میگم آرمیتا +بله -این خواستگارت چیکارس؟ +نمی دونم -میگم بله ندی ها بزار خوب تحقیق کنیم +تو لابد می خوای تحقیق کنی -آره پ چی +مسخره...میگم این شوهر سارا ماله همین رشتن؟ -آره از سه سال پیش که از تهران اومدیم اینجا برا زندگی ،اینام بودن +تو هنوز بلد نشدی لهجه اینجا رو؟ -نچ +پاشو بریم بالا بیینم سارا اومد یا نه بالا که رفتیم سارا اومده بود بیرون داشت موهاش رو سشوار میکشید +دختر من حاضر بودم یه چش نداشتم ولی موهای تو رو داشتم.بس که موهات قشنگه -موهای توعم قشنگه نگو +میدونم -دیوونه ......اهم ....اهم می خوام‌برا خواهرم‌شعری بخونم گل در اومد از حموم عروس دراومد از حموم...... همینطور که داشت چرت و پرت می خوتد واسه سارا ماهم آماده شدیم.. *** -میگم آرمیتا ضایه نکنی یه چیزی میگم وقتی داشتیم میومدیم محضرم فکر کنم این ماشینه میومد برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم ماشین همون پسرس -خوب شد گفتم ضایع نباش +این و از وقتی اومدم اینجا دیدمش -چی؟نکنه می خواد من و از تو خواستگاری کنه؟ +دیوونه -جدی دنبال توعه؟میشناسیش؟ ماجرای صبح و که براش‌تعریف کردم یکی از تو کلم و گفت -یعنی خاک تو سر من با همچین رفیقی خب چرا نمیگی ..بلکه قصد جونت و کرده باشه +چی میگی من نمی دونم چی‌نوشتن اونا تو اون نامه که -همین الان به بابام میگم یه بلیت برا تهران‌بگیره +برای چی آخه؟ -شاید یه چیز مهم‌تو اون نامه باشه‌که برای فهمیدنش دیگه دیر باشه .. +نمی دونم -بله نمی‌دونی امشب میریم می خونیم.... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 +سمیرا زشته خودم میرم حداقل تو کجا می خوای بیای -زشت چیه وا +خواهرت که رفت مشهد بعد محضر ،مامان و بابات تنها میشن -آرمیتا من آماده شدم پاشو بریم پاشو بلند شدم و با سارا رفتیم از خانوادش خداحافظی کردیم و راهی تهران شدیم.. **** چشمام از خستگی باز نمی شد ،یه پتو و بالشت برداشتم و همون پایین تخت خوابیدم -برا چی می خوابی آرمیتا +وای سمیرا نصفه شبی خب خوابم میاد -پاشو اول اینو بخونیم بعد بخواب تازه سارا هم گفته زنگش بزنم تعریف کنم +خودت بخون من صبح که بیدار شدم میخونم -باشه پس بگو کجاس +تو اون کشو دومی صبح با صدای اذان برا نماز بیدار شدم و نماز خوندم سمیرا بیدار نمی شد هرچی صداش می کردم معلوم نیست تا ساعت چند بیدار بوده..آخ راستی نامه سجادمو جمع کردم و رفتم سراغ نامه سر جاش نبود یکم گشتم دیدم پیدا نمیکنم،رفتم سراغ سمیرا +سمیراااااا پاشو نماز -باشه باشه +نامه رو چیکارش کردی؟ -کدوم؟ +همون که دیشب خوندی -حالا بخواب بعد صبحونه میدم بخونی +من خوابم‌پریده بده بخونم -تو که مشتاق نبودی چی شد یهو +چی‌نوشتن که اینجوری میکنی؟ مگه من حق ندارم‌بدونم -چرا ولی چیز‌مهمی نیست اعصابت الکی خورد میشه +سمیرااا -باشه تو کیفم گذاشتم‌برو بردار +باشه پاشو نمازت و بخون سمیرا‌رفت وضو بگیره منم رنامه رو از تو کیفش برداشتم و رفتم‌ تو هال نشستم. بسم الله گفتم و نامه رو باز کردم.... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 برگشتم داخل خونه که سمیرا اومد گفت -چیشد!؟چیشد؟ +چی چی شد -خب ینی میگم چی بهش گفتی +اصن نبود که چیزی بگم بهش -خب پس وسایل و جمع کن برگردیم +کجا؟ -رشت +نه بابا من نمیام -خب بیا خونه ما اونام بیان اونجا +کیا؟ - حرفاتو و با نجمه خانوم شنیدم +من پاشم بیام رشت بعد به اونا که از مشهد اومدن تهران بگم بیاین رشت...وای خدا -اوم راست میگی یه جوریه ...خب من زنگ بزنم مامان و بابام بیان اینجا +نمی دونم -حالا جوابت به این پسره چی هست؟ +نمی دونم -کی میان خواستگاری؟ +نمی‌دونم -سپاس از جواب های جامع و کامل...از خانواده اون عرفان خبری نیست دیگه؟ +نه بابا چه خبری صدای زنگ گوشیم اومد بلند شدم و رفتم از تو اتاق برداشتم +وای سمیرا چه حلال زاده..عارفس -جدی؟ +آره جواب دادم +سلام -سلام آرمیتا جون خوبی؟ +خوبم ممنون شماها چطورین؟ -خوبیم مامان و بابام سلام می رسونن داشتم صحبت می کردم که سمیرا اومد کنارمو گفت: -من میرم بالا با نجمه خانوم حرف بزنم +وایسا ببینم برا چی؟ -ببینم کی می خوان بیان من زنگ بزنم مامان و بابام +نمی دونم هر کاری می خوای بکن.نه نه سمیرا نرو -چرا چیشد؟ +نجمه خانوم تو حیاط منو دید گفت خودش زنگ میزنه،زشته تو بری -باشه خب +الو عارفه ببخشید -خواهش میکنم دوستت سمیرا بود؟ +آره..خب میگفتی چه خبر؟ -آها قرار شد به خاطر اینکه هنوز یه سالم نشده فاطمه خواهرش فوت شده یه مراسم کوچیک بگیریم و بریم سر خونه زندگی +آها خب باشه ممنون که زنگ زدی و دعوتم کردی -خواهش میکنم گلم.میگم آرمیتا!!! +جانم -میای؟! +اره چرا نیام؟ -به خاطر عرفان گفتم شاید نیای +نه عزیزم من حتما میام -ممنون آرمیتا +خواهش میکنم فعلا خداحافظ -خدافظ .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 * نجمه خانوم امروز زنگ زد و گفت می‌خوان بیان خوستگاری سمیرا هم معطل نکرد و زنگ زد به مادر و پدرش تا توجلسه خواستگاری حضور داشته باشن. اونا هم لطف کردن و امروز رسیدن تهران. یه غمی تو دلم بود دلم میخواست خانواده خودم،فاطمه ،توی مراسم خواستگاریم حضور داشته باشن ** حدود ساعت 4بود داشتم با سمیرا میوه ها رو میشستم که مادر سمیرا اومد داخل آشپزخونه گفت -ارمیتا جان برو لباساتو بپوش الانه که بیان +چشم رفتم تو اتاق و مشغول عوض کردن لباسام شدم نگاهم افتاد به قاب عکسایی که رو دیوار بود .. اولیش یه عکس چهارتایی از من و فاطمه و سارا و سمیرا بود ،همون روزی که جشن گرفتیم برا اینکه قرار بود برگردن شهرشون.. یادش بخیر .. بعدیش یه عکس ماله چندسال پیش بود من و بابا..مامان ..مادربزگم پدربزرگم.. زمانی که نمی دونستم قراره همچین اتفاقایی تو زندگیم بیافته و فکر می کردم همیشه از مدرسه پیش مادربزرگ و پدربزرگم بازی میکنم و خوش میگذرونم تا مامان و بابام شب از سر کار بیان منو ببرن خونه .. و تا اخر همینه.. -آرمیتاا بیا بدو +هیع مگه اومدن؟ -آره بدو سریع چادر رنگیمو انداختم روی سرمو رفتم‌ جلودر سلام و احوال پرسی کردیم و بعد با سمیرا رفتیم آشپزخونه نشستیم +چایی بریزم؟ -نه بابا زوده سرد میشه گوشی سمیرا زنگ خورد +کیه؟ -ساراس‌تماس تصویری گرفته +وابیی آخه الان؟جواب ندی ها -چرا؟ بیا جواب دادم -سلام سارا +بابا یواش میشنون +سلام -چطوری؟خوبی؟بیا برات از تجربیاتم بگم +مسخره بازی درنیار دیوونه -بالاخره من ۴تا خواستگار بیشتر دیدم +بابا تو با زتگ زدنت انقدر استرس دادی که اینا با اومدنشون ندادن ... -کی من؟ +من برم چایی بریزم صدام زدن -برو برو بعدا برات میگم تلفن و قطع کردیم و با سمیرا سریع چایی ریختیم بسم الله گفتم‌و رفتم چایی و تعارف کردم..... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 یک ماه بعد قرار عقد رو گذاشتیم و من شرعا و قانونا همسر رسمی طاها شدم و خرج عروسی رو دادیم به خیریه و باهم راهی مشهد شدیم.. و زیر سایه آقا‌امام رضا زندگیمون و شروع کردیم.. فعالیتم تو پیجم ادامه داشت و طاها هم سعی می کرد کمکم کنه اگه مشکل داشتم.. ** ِآخر هفته بود بعد از برنامه ای که با دخترای مشهدی دوباره تو همون صحن که پاتوقمون بود کلید زدیم و اعضای زیادی هم به گروهمون اضافه کردیم و برنامه های فرهنگیمونم گسترده تر شد.. از دخترا خداحافظی کردم و رفتم سمت جایی که طاها نشسته بود کنارش نشستم و سلام کردم -سلام بر بانو چطور بود برنامه امروز؟ +عالی -منم یه فکری کردم +چی؟ -یه همچین گروهی بزنم از نوع مردونش +خیلی خوبه -آره، راستی یه فکر دیگم کردم +چی؟ -داستان زندگیت و بنویس +من؟برا چی؟ -ببین خب شاید خیلی از مذهبیا مثل گذشته تو باشن،هچی از دینش ،از دلیل نماز خوندش حجابش و ... ندونه تو با نوشتن داستان زندگیت شاید باعث تلنگر حتی یه نفر بشی.. تازه به غیر از اون همون ماجرات ،مجازی و گروه و مختلط و چت با نامحرم اون وابستگی که بدون خواسته دو طرف ایجاد میشه.. اگه بدونن چقدر آسیب می بینن شاید از این کار فاصله بگیرن... +اومم..راست میگی -می نویسی؟ +یه شرط داره -چه شرطی؟ +جنابعالی کمکم کنید -چشمممم +بریم زیارت؟ -یاعلی بریم.... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa