eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
560 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
°•﷽•° ... ⚫️حبیب تشکیلاتی تصویربازبشه‌لطفاً.↻ 💪🏻 🌾 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 حدود ساعت ۹شب بود که رفتم سر وقت گوشی و آنلاین شدم دیدم این پسره پیام داده حلال کنم ؟وا این جرا این جوری شد؟😳 لابد بازی جدیدشه نه بابا بهش پیام بدم؟؟ بعد از یکم درگیری ذهنی دلمو زدم به دریا و نوشتم: -خواهش میکنم کاری نکردید برا چی حلال کنم☺️ آنلاین نبود ولی واقعا این یهویی حلالیت گرفتنش عجیب بود،دوباره براش نوشتم: -ببخشید شاید من با شما بد صحبت کرده باشم یکم درگیر امتحانا بودم الانم که دنبال و کار و.. اعصاب نداشتم. یکم تو کانالا چرخیدم و یه پست گذاشتم که دیدم پسره پیام داده +چرا دیگه باعث شدم رو عقایدتون پا بزارید راستی آرمیتا خانوم شما مگه دنبال کار می‌گردید هان؟ +اره چطور؟ -خودم دنبال کارم اگه می خواید برای شماهم جور کنم؟ +شما از مشهد چجوری می خواید برام کار جور کنید؟ -خب راستش من دروغ گفتم من نه مشهد زندگی میکنم نه اسمم کامیاره نه پزشکی میخونم +یعنی چی؟😳 -ینی اطلاعاتی که بهتون دادم دروغ بود +خب حالا اسم مشخصات شما چیه؟؟ -عرفان ۲۵ تهران رشته حسابداری یهو سارا داد زد گوشیو همون طوری رو تخت انداختم و رقتم سمتش -وایییی دستمممم +هییی دستت چرا این شکلی شده؟ -بریدم -چقدم بد بریدی خیلی عمیقه که سارا پاشو ببرمت درمونگاه رفتم صدای سمیرا زدم با سمیرا لباس پوشیدیم و سارا رو هم آماده کردیم سمیرا زنگ زدآژانس باهم رفتیم نزدیک ترین درمانگاه دست سارا بدجور پاره شده بود و ۴تا بخیه خورد +آخه دختر با ساطور مگه دستت و زدی -نه بابا رفتم این برا این ماکت چیزی درست کنم +خب دختر خوب حواست کجا بود موقع بریدن -چه میدونم سمیرا اومد تو اتاق و گفت: -نکنه عاشق کسی شدی شیطون 🤨🤨 +برو بابا -راستی فاطمه زنگ زد رسیده بود خوابگاه دوباره با همون آژانس برگشتیم رسیدیم خوابگاه که دیدم گوشیم دست فاطمس +سلام فاطمه به سردی باهام سلام کرد +چی شده ؟ -حالا بعدا دربارش حرف میزنیم خواست بلند بشه که دستشو گرفتم -فاطمه بگو چیشده گوشی من دست تو چیکار میکنه فاطمه گفت: گوشیتو جا گذاشته بودی شارژ نداشتم با گوشی تو زنگ زدم سمیرا +خب حالا چرا اینقدر سرد برخورد میکنی؟؟ صداشو یواش تر کرد جوری که سارا و سمیرا نشون -تو از کی تا حالا با یه پسر چت میکنی ارمیتا؟؟ تا رمز و زدم صفحه چتت اومد +فاطمه قضیه اون طور که فکر میکنی نیست باشه بعدا -ببین الان بچه ها دور سارا و سمیرا جمع شدن کسی حواسس به من و تو نیست بگو +چیز خاصی نیست -تو بهش اسمت رو گفتی اون اسمش رو گفته اینا چه معنی میده؟ +ببخشید فاطمه ها اصلا با چه اجازه ای رفتی نگاه کردی همشو -باورم نمیشه آرمیتا این تویی!!!ما این حرفا رو داشتیم باهم قبل تر ها گوشی من و تو نداشت چیز مخفی از هم نداشتیم +الانم همینه نه تا وقتی که زیاد دخالت کنی تو که خوندی دیدی چی بهش گفتم - راست میگی آرمیتا ببخشید دخالت کردم ولی دوستی با این پسر اشتباهه +میدونم خودم -من دارم میگم حواست نیست اگه یه ذره بهت محبت کنه تو +فاطمه خواهش میکنم بس کن مگه من‌گدای محبتم ؟ -نه تو بلکه همه دخترا از محبت یکی بهشون خوششون میاد برا خودت میگم آرمیتا مثه یه خواهر دلسوز +فاطمه خواهش میکنم کاری نکن دوستی مون خراب بشه من خودم حواسم هست -مطمئنی؟ +آره -باشه پس فقط یه سوال و جواب بده +چی؟ -چرا از اول بلاکش نکردی؟ اول یکم فاطمه رو نگاه کردم و بعد مسخره ترین جواب ممکن و به سوال فاطمه دادم شاید یه جور حس لجبازی تو وجودم بود -چون نمی خواستم ثابت کنم بهش ترسیدم که بلاکش کردم +آرمیتا درست فک کن هم تو می‌دونی هم من ادامه این کارات به جای خوبی کشیده نمیشه به خاطر من بیا و بی خیال شو -قرار نیست اتفاقی بیافته که +فقط قبلا سوال دینی می کرد که دیگه اونم فاطمه کلافه گفت: - باشه آرمیتا من بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم هرجور خودت صلاح میدونی گوشی و برداشتم و به این پسره پیام دادم: +به خاطر جنابعالی دوستی چندین سالمون بهم خورد آنلاین بود سریع جواب داد: -چی شده آرمیتا خانوم چه اتفاقی افتاده ..... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 -آخه آرمیتا یکم فکر کن اصلا تو بهت بر نمیخوره که ۲۰روزه رفته و یه سراغ ازت نمیگیره +چرا ولی خب چیکار کنم؟ -ارمیتا من هم عاشق شدم اما سعی میکنم یکم منطقیم فکر کنم +من می خوام برم بیرون میاید؟ -آره بریم -باشه دیگه چیزی بین هیچ کدوم از ما گفته نشد بازی و نصفه ول کردیم و هرکدوم سمتی رفتیم تا آماده بشیم ... ******** *{+بچه ها من دلم واقعا براتون تنگ میشه -ماهم‌دلمون تنگ‌میشه -ایشالا هر وقت اومدی مشهد می بینیم همو دیگه -آره تازه ما اومدیم تهران میایم خونتون ها +قدمتون رو چشم حنانه اومد نزدیکم و بغلم کرد گفت -برو ارمیتا جونم قطارت الان حرکت میکنه ..خدا پشت و پناهت با همه بچه های گروه خداحافظی کردم و چمدونمو برداشتم و رفتم سمت قطار.... واقعا تو این مدت کم خیلی بهم عادت کرده بودیم.. سوار قطار شدم و دنبال کوپه خودم گشتم تا پیداش کردم.. درشو باز کردم و نشستم ،گوشی و هندزفریمو در اوردم و از بین مداحی هایی که از بچه ها گرفته بودم یکیشو انتخاب کردم و پلی کردم ... دیشب بعد از مدت ها یکم چرخیدم توی گوشیمو اول از همه از اون‌گروه لف دادم پیجای اینستامو پاک‌کردم و بعدم‌شماره عرفان و از گوشیم‌پاک کردم و خطشو بلاک کردم... با خودم گفتم تا خواستگاری و عقد جدی نشده بهتره ارتباط نداشته باشیم... مداحی تموم شد ،با صدای سلام کسی سرمو آوردم بالا... به خانومی که وایساده بود نگاه کردم یه لحظه جا خوردم خیلی شکل زهرا خانوم بود +سلام لبخندی زد و نشست منم دوباره سرمو بردم تو گوشی ولی دیدم که یه آقا پسری هم کنارش نشست.. دوباره مشغول گوشیم شدم بعد چند دقیقه بلند شدم و رفتم توی راهرو که یکم از پنجره بیرون و نگاه کردم خواستم برم تو که گفتم ببینم میشه کوپه رو عوض کرد یا نه اینجوری سخته کل مسیر جلوی پسر این خانوم بود رفتم و صداش کردم -آقا ببخشید +بفرمایین +کوپه رو میشه عوض کرد اگه کسی بخواد؟ -در حال حاضر چون قطاره پره نه نمیشه +آهان ممنون... دوباره رفتم داخل و نشستم ****** دیگه نزدیک تهران بودیم چند دقیقه ای نشسته خوابم برد که به خاطر این‌چند دقیقه گردنم درد گرفت.. هندزفریمو از گوشم در اوردم و یکم قد کشیدم خانوم روبروم که فهمیدم اسمشون نجمه هست بهم گفت: _میگم شما تهران زندگی‌می کنین؟ +بله بهم یه ظرف میوه تعارف کرد یکم برداشتم‌و خوردم و وسایلمو جا به جا کردم... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
"لیدا" از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه. بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون. من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون. زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد تو‌حیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام. عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست. اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم. _ماشالله بزرگ شدی محدثه جان. باحرص دندونامو بهم فشردم. _عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین. ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش. مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن. —کارن جانو آوردم. کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش. همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره. بابا منو به کارن معرفی کرد. _کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا. دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم. اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟ نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت.دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد. آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد. دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟ موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز. با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن. حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید. دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم. از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد. مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن. اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه. ‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🕊 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... به روایت:🍃 [@romanshohada @hadidelhaa]
ڪتاٻ🕊 ﴿ دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 ... ڪپی‌باذکرصلوات‌براےهرپارت🌿📿 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
هدایت شده از نیم وجبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎭 سیرک براندازها... پ.ن: براساس واقعیت های کف خیابان... ❤️ خوشحال میشم نظرتون رو در راستای ارتقاء کارهای بعدی به آیدی زیر ارسال کنین: 🌐@admin_nimvajabee 👈 عضوشوید