امروز قراره دنیا مال تو باشه،
چون تو اینجایی و زندهای!
هر لحظهاش منتظر درخشش و حضور توئه!
.پاشو، با انرژی و انگیزه روزتو بساز.
دنیا منتظره تا توش بدرخشی.
امروز، روز توئه!
صبحت زیبا
@GalamRange
نامزدی مهمترین و تاثیرگذارترین دوره آشنایی💍
دوران نامزدی
بهترین فرصت برای محک زدن روابط آینده است.
اگرچه که این دوران در مقایسه با زندگی زیر یک سقف خیلی سطحی است
اما به هر حال مشت نمونه خروار است .
⚠️اگر در دوران نامزدیتان با مشکلاتی رو به رو بودید
به احتمال قریب به یقین همین مشکلات به صورت تشدید یافتهای به زندگی مشترکتان هم راه پیدا میکنند.
👌 مگر این که از همین حالا به فکر اصلاح خود و رابطه دو نفره تان باشید.💕
#همسرداری
@GalamRange
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_391
خانه که رفتم، کمی به مادرم کمک دادم و تصمیم گرفتم به امیر زنگ بزنم.
وارد اتاق شدم. درب را بستم و شماره اش را گرفتم.
طولی نکشید که جوابم را داد.
_ الو؟
_ سلام امیر. خوبی؟
_ به به سلام مهناز خانم. قربونت شما خوبی؟
_ الحمدلله. چه خبر؟ بچها چطورن؟
_ خوبن. اونا هم سلام می رسونن.
چی شدخواهر یادی از ما کردی؟
نوچی کردم و گفتم : تو نمی خوای دست از تیکه انداختن برداری؟
خندید و گفت:
یعنی چی؟ یه جور میگه انگار من صبح تا شب دخیل بستم به تیکه انداختن تو.
_اره دیگه.
_ به. مثل اینکه یه چیز هم بدهکار شدیم. خب حالا بسه فعلا. بگو ببینم چی کار داشتی.
_ اینجوری میگی کلا انگیزم می ره.
خندید و گفت : یا خدا. یعنی خدا به داد شوهرت برسه.
چقدر ناز داری تو مهناز.
دلم گرفت. باز یاد محمد افتادم.
وقتی دید چیزی نمی گویم، گفت :
از شوخی گذشته، چی شده. بگو.
نفس عمیقی کشیدم. خود را کنترل کردم و گفتم :
امروز زنگ زدم به محمد.
چند ثانیه ای سکوت پیشه کرد و سپس جدی گفت :
خب؟
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_392
بغضم گرفت.
_ گفت داره می ره خواستگاری.
_ چی؟!
چند تا نفس عمیق کشیدم.
_ می خواستم بگم باید باهات صحبت کنم.
که قبلش گفت قراره بره خواستگاری. یعنی امشب خواستگاریشه.
_ وا! اینا چشونه.
_ نمی دونم.
_ خب بعد تو چی گفتی؟
نفسی تازه کردم.
_ عادی رفتار کردم. نذاشتم بفهمه در مورد چی می خوام صحبت کنم.
_ یعنی فردا می ری دیدنش؟
_ آره. خواستم ببینم نظر تو چیه.
_ والا چی بگم مهناز. اگه واقعا رفته باشه خواستگاری و تصمیمش جدی باشه که دیگه ادامه دادن بیخوده.
توی دلم را خالی کرد. اشکی که روی گونه ام غلتید را به سرعت پس زدم.
ادامه داد : بازم نمی دونم مهناز. تصمیم گیرنده تویی. شاید پیش خودت گفته باشی بذار در هرصورت حرفام رو بزنم که چیزی توی دلم نمونه. که اینم به نظرم کار درستیه.حداقل بعدا حسرت نمی خوری که چرا نگفتم!
بغض، صدایم را لرزاند.
_ حالم خوب نیست امیر!
_ حق داری!
کمی مکث کرد و گفت :
بلند شو حاضر شو بریم بیرون.
_ کجا؟ ول کن. تو هم خسته ای
_ تو وارد جزئیات نشو. حاضر شو الان میام بچه ها رو می ذارم اونجا که مامان هم تنها نباشه.
بعد با هم می ریم بیرون.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_393
لبخند تلخی میان گریه روی لبم نقش بست. چه خوب بود که امیر را داشتم. برادری که در تمام مراحل زندگی، حامی ام بود. دلیلی برای لبخند روی لبم بود.
سنگ صبورم بود و پای درد و دل هایم می نشست.
_ الو مهی؟ کجا رفتی؟
_ همینجام
_ حاضر شیا. اومدم جلوی در باید بپری بیرون.
_ باشه
مرسی داداش.
با خداحافظی، تلفن را قطع کردم و برخاستم.
***
امیر طبق قولی که داده بود، آمد و ثریا و بچه اش را گذاشت خانه مان و با هم بیرون رفتیم.
کمی در خیابان ها چرخیدیم و سعی کرد با شوخی و خنده، حال و هوایم را عوض کند. سپس رو به روی شهربازی نگه داشت.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
شهربازی؟!
کمی نگاهم کرد و گفت :
ظاهرا بله. شما فکر دیگه ای می کنی؟
خندیدم و گفتم :
منظورم اینه چرا اومدیم شهربازی. اونم این موقع!
_ مگه بدته. یادته بچه بودیم بابا چقدر ما رو میآورد.
دلم گرفت. دلم برای پدرم نیز لک زده بود.
_ آره یادمه. چقدر اون دوران خوب بود. چقدر خوش می گذشت.
_ الان آوردمت تا باز تجدید خاطرات کنیم
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_394
پر مهر نگاهش کردم و گفتم : ممنون امیر.
_ خواهش می کنم. بپر پایین تا شهربازی نبسته
لبخندی زدم و پیاده شدم. راستش به قدری ذهنم درگیر بود که گمان نمی کردم از بازی در آنجا لذت ببرم
اما به هرحال امتحانش ضرری نداشت. حال که امیر از وقت و کار و استراحت خود زده بود تا حال مرا خوب کند، انصاف نبود که من فیض نبرده بازگردم. یاد دورانی افتادم که با محمد به پارک و شهربازی می آمدیم. از صمیم قلب از آن دوران لذت می بردم.
همیشه هم ناز می کردم و محمد نازم را می کشید. آه کشیدم
چقدر بچه بودم
مطمئنا اگر درک و فهم و تجربه سن بیست شش هفت سالگی ام را داشتم، هیچ گاه کارمان به جدایی نمی کشید.
هنوز هم وقتی ثریا را می دیدم، خجالت زده می شدم. که یک زمان، به او بابت صحبت کردنش با محمد حسودی ام می شد.
_ مهناز کجایی؟
به خودم آمدم و گفتم : بله؟ چیزی گفتی؟
_ گفتم صفش بلنده
تو می خوای بشین تو ماشین تا من بلیط بگیرم بیام.
_ آهان. نه خوبه وایمیسم تا بیای.
_ باشه.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_395
همانجا کنار دیوار ایستادم تا امیر بازگردد.
طولی نکشید که با دو بلیت آمد، و ما به یاد کودکی هامان، به سمت شهربازی به راه افتادیم.
چند وسیله را با هم سوار شدیم. کم کم که سرگرم هیجانات بازی ها شدم، انگار غم و غصه هایم را یادم رفت.
و فقط می خندیدم و فریاد می زدم.
اما حیف که خوشی هایم، باز هم زود به پایان رسید و وقت رفتن شد .
تا زمانی که به داخل ماشین بازگردیم، سکوت کردم، تا خاطرات شیرین آن شب را مرور و ثبت کنم.
سوار ماشین که شدیم، قبل از آنکه حرکت کند، باز هم شروع به قدردانی کردم.
_ ممنونم ازت امیر. مرسی که تو این شرایط پشتمی.
هیچ وقت محبت هات رو فراموش نمی کنم.
امشب هم خیلی بهم خوش گذشت.
_ وظیفته که فراموش نکنی خواهر عزیزم. به منم توش گذشت.
در برابر شوخی اش، خندیدم و چیزی نگفتم .
***
امیر مرا به خانه رساند و خود با زن و بچه اش رفتند.
من آن شب، تا صبح پلک بر هم نگذاشتم. می دانستم برای آنکه روز بعد خوب و نرمال به نظر برسم، باید خواب کافی داشته باشم، اما.... دریغ
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_396
وقتی به این فکر می کردم که قرار است سرنوشت زندگی ام مشخص شود، استرس اجازه نمی داد به خواب روم.
دل در دلم نبود.
***
بالاخره ساعت دیدار رسید، سعی کردم به خود برسم و خوب به نظر ایم.
هرچند که بخاطر بی خوابی شب قبل و اضطرابی که بخاطر دانستن نتیجه خواستگاری محمد داشتم، رنگ رخسارم خبر می داد، از سر درون.
در جایی که هماهنگ کرده بودیم حاضر شدیم.
در یکی از قدم گاه های سر سبز شهر، حاضر شدم.
و مثل همیشه، محمد زودتر از من آنجا حاضر بود. وقتی دیدمش، مثل دختر های جوان دم بخت هجده ساله، قلبم به تپش افتاد.
سر به زیر، با هم شروع کردیم به قدم زدن.
چند بار آمدم صحبت را شروع کنم، اما نتوانستم. زبانم بند می آمد.
نگاهم عاجز بود. کم مانده بود قدم هایم هم دیگر همراهی ام نکنند.
دو سه دقیقه که گذشت، خود محمد گفت :نمی خوای شروع کنی مهناز خانم؟
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_397
وقت صحبت بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میشه بشینیم؟
_ آره حتما.
خواست برود سمت یکی از نیمکت ها، اما باز پشیمان شدم و گفتم :
نه همون راه بریم.
متوجه شدم که خنده اش گرفته است، اما هیچ نگفت.
به قدم زدن ادامه دادیم. دیگر باید شروع به صحبت می کردم.
_ راستش... چه جوری بگم.
_ راحت. راحت صحبت کن... غریبه که نیستم. البته شاید باشم. نمی دونم.
دلم گرفت. بود. خیلی هم بود.
_ می خوای حرف بزنی؟
_ آره.
دیگر چیزی نگفت. دو دلی را کنار گذاشتم. عزمم را جزم کردم و گفتم :
دیشب خواستگاری چطور پیش رفت؟
برای لحظاتی صدایش شنیده نشد. سپس گفت :
خوب بود. ممنون.
دلم هری ریخت. حال چگونه ادامه می دادم. ایستادم و نگاهش کردم.
او نیز ایستاد.
با بغض گفتم :
یعنی قراره ازدواج کنی؟
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_398
_هنوز معلوم نیست.
باید بیشتر با هم آشنا بشیم.
اشک در چشمانم حلقه زد، و موفق نشدم از نگاه تیز محمد پنهانشان کنم.
وقتی به خود آمدم و از او رو گرفتم، گفت :
گریه می کنی؟
خواستم بگویم نه! اما چگونه؟! خب داشتم گریه می کردم.
خصوصا که بت محض حرف زدن، لرزش محسوس صدایم، مرا لو می داد.
تا کی می خواستم پنهانش کنم؟ تا کی می خواستم سیاست بگذارم؟
او که آب پاکی را روی دستم ریخت؟
دیگر می خواستم چه کنم؟ تمام شد. همه چیز تمام شد. یا باید سفره دلم را برایش باز می کردم. یا باید قید همه چیز را می زدم، برایش آرزوی خوشبختی می کردم و می رفتم.
_ مهناز خانم؟ صدام رو داری؟ نگاهش کردم.
نمی توانستم حرف بزنم. فقط توانستم به سختی لرزش صدایم را کنترل کنم و بگویم
_ ببخشید من حالم خوب نیست. نمی تونم حرف بزنم. باید برم.
و با عجله از او دور شدم.
صدایش را می شنیدم. اما اعتنا نمی کردم. حس کردم دنبالم راه افتاده، ولی من با سرعت هرچه تمام تر سعی داشتم از او دور شوم
به خودم که آمدم، وسط خیابان بودم.
نگاهی به تابلو ها انداختم.
مسیر را که پیدا کردم، رفتم سوار ماشینم شدم و با حالی زار به سمت خانه راندم.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_399
امیر کلافه نگاهم کرد و گفت :
بابا خب شاید می خواد بگه اونم دوستت داره . تو که اصلا باهاش حرف نزدی.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم : دیگه نمی خوام امیر. ولش کن.
اگه بگه می خوام ازدواج کنم، یا اگه بخواد کارت عروسیش رو بهم بده چی؟
_ چرا مثل بچها حرف می زنی خواهر من؟
اینقدر هم عجولانه تصمیم نگیر.
یعنی چی آخه کارت عروسی بده. تازه بلند شده رفته خواستگاری.
چه کارت عروسی ای آخه؟
_ نمیدونم. نمی خوام دیگه امیر. طاقت ندارم.
_ آخه طاقت چی رو نداری؟ تو قرار بود حرف هات رو بهش بزنی. حتی اگه فهمیدی دیگه تو رو نمی خواد یا قراره ازدواج کنه.
با صدایی لرزان گفتم: نتونستم.
نمی دونم چرا. با اینکه خودم رو آماده کرده بودم. ولی نشد. نتونستم حرف بزنم.
من ضعیف نیستم امیر. دیگه نیستم.
من اون آدم هشت سال پیش نیستم.
ولی واقعا عشق محمد به من غالبه.
به خود من. به قدرت من.
باید برم.
دستش را تهدید وار تکان داد و گفت : بهت گفته بودم بحث رفتن رو تموم کن.
ادامه بدی مجبور می شم خودم برم سراغش.
دستی به صورتم کشیدم.
_ بری سراغش چی بگی؟ بگی حق نداری ازدواج کنی؟ باید بیای خواهر منو دوباره بگیری؟ همون دختری که تو رو خسته کرد؟
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃