eitaa logo
قلـم رنـگـی
908 دنبال‌کننده
636 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 لبخند تلخی میان گریه روی لبم نقش بست. چه خوب بود که امیر را داشتم. برادری که در تمام مراحل زندگی، حامی ام بود. دلیلی برای لبخند روی لبم بود. سنگ صبورم بود و پای درد و دل هایم می نشست. _ الو مهی؟ کجا رفتی؟ _ همینجام _ حاضر شیا. اومدم جلوی در باید بپری بیرون. _ باشه مرسی داداش. با خداحافظی، تلفن را قطع کردم و برخاستم. *** امیر طبق قولی که داده بود، آمد و ثریا و بچه اش را گذاشت خانه مان و با هم بیرون رفتیم. کمی در خیابان ها چرخیدیم و سعی کرد با شوخی و خنده، حال و هوایم را عوض کند. سپس رو به روی شهربازی نگه داشت. با تعجب نگاهش کردم و گفتم : شهربازی؟! کمی نگاهم کرد و گفت : ظاهرا بله. شما فکر دیگه ای می کنی؟ خندیدم و گفتم : منظورم اینه چرا اومدیم شهربازی. اونم این موقع! _ مگه بدته. یادته بچه بودیم بابا چقدر ما رو می‌آورد. دلم گرفت. دلم برای پدرم نیز لک زده بود. _ آره یادمه. چقدر اون دوران خوب بود. چقدر خوش می گذشت. _ الان آوردمت تا باز تجدید خاطرات کنیم 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 پر مهر نگاهش کردم و گفتم : ممنون امیر. _ خواهش می کنم. بپر پایین تا شهربازی نبسته لبخندی زدم و پیاده شدم. راستش به قدری ذهنم درگیر بود که گمان نمی کردم از بازی در آنجا لذت ببرم اما به هرحال امتحانش ضرری نداشت. حال که امیر از وقت و کار و استراحت خود زده بود تا حال مرا خوب کند، انصاف نبود که من فیض نبرده بازگردم. یاد دورانی افتادم که با محمد به پارک و شهربازی می آمدیم. از صمیم قلب از آن دوران لذت می بردم. همیشه هم ناز می کردم و محمد نازم را می کشید. آه کشیدم چقدر بچه بودم مطمئنا اگر درک و فهم و تجربه سن بیست شش هفت سالگی ام را داشتم، هیچ گاه کارمان به جدایی نمی کشید. هنوز هم وقتی ثریا را می دیدم، خجالت زده می شدم. که یک زمان، به او بابت صحبت کردنش با محمد حسودی ام می شد. _ مهناز کجایی؟ به خودم آمدم و گفتم : بله؟ چیزی گفتی؟ _ گفتم صفش بلنده تو می خوای بشین تو ماشین تا من بلیط بگیرم بیام. _ آهان. نه خوبه وایمیسم تا بیای. _ باشه. 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 همانجا کنار دیوار ایستادم تا امیر بازگردد. طولی نکشید که با دو بلیت آمد، و ما به یاد کودکی هامان، به سمت شهربازی به راه افتادیم. چند وسیله را با هم سوار شدیم. کم کم که سرگرم هیجانات بازی ها شدم، انگار غم و غصه هایم را یادم رفت. و فقط می خندیدم و فریاد می زدم. اما حیف که خوشی هایم، باز هم زود به پایان رسید و وقت رفتن شد . تا زمانی که به داخل ماشین بازگردیم، سکوت کردم، تا خاطرات شیرین آن شب را مرور و ثبت کنم. سوار ماشین که شدیم، قبل از آنکه حرکت کند، باز هم شروع به قدردانی کردم. _ ممنونم ازت امیر. مرسی که تو این شرایط پشتمی. هیچ وقت محبت هات رو فراموش نمی کنم. امشب هم خیلی بهم خوش گذشت. _ وظیفته که فراموش نکنی خواهر عزیزم. به منم توش گذشت. در برابر شوخی اش، خندیدم و چیزی نگفتم . *** امیر مرا به خانه رساند و خود با زن و بچه اش رفتند. من آن شب، تا صبح پلک بر هم نگذاشتم. می دانستم برای آنکه روز بعد خوب و نرمال به نظر برسم، باید خواب کافی داشته باشم، اما.... دریغ 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 وقتی به این فکر می کردم که قرار است سرنوشت زندگی ام مشخص شود، استرس اجازه نمی داد به خواب روم. دل در دلم نبود. *** بالاخره ساعت دیدار رسید، سعی کردم به خود برسم و خوب به نظر ایم. هرچند که بخاطر بی خوابی شب قبل و اضطرابی که بخاطر دانستن نتیجه خواستگاری محمد داشتم، رنگ رخسارم خبر می داد، از سر درون. در جایی که هماهنگ کرده بودیم حاضر شدیم. در یکی از قدم گاه های سر سبز شهر، حاضر شدم. و مثل همیشه، محمد زودتر از من آنجا حاضر بود. وقتی دیدمش، مثل دختر های جوان دم بخت هجده ساله، قلبم به تپش افتاد. سر به زیر، با هم شروع کردیم به قدم زدن. چند بار آمدم صحبت را شروع کنم، اما نتوانستم. زبانم بند می آمد. نگاهم عاجز بود. کم مانده بود قدم هایم هم دیگر همراهی ام نکنند. دو سه دقیقه که گذشت، خود محمد گفت :نمی خوای شروع کنی مهناز خانم؟ 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 وقت صحبت بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میشه بشینیم؟ _ آره حتما. خواست برود سمت یکی از نیمکت ها، اما باز پشیمان شدم و گفتم : نه همون راه بریم. متوجه شدم که خنده اش گرفته است، اما هیچ نگفت. به قدم زدن ادامه دادیم. دیگر باید شروع به صحبت می کردم. _ راستش... چه جوری بگم. _ راحت. راحت صحبت کن... غریبه که نیستم. البته شاید باشم. نمی دونم. دلم گرفت. بود. خیلی هم بود. _ می خوای حرف بزنی؟ _ آره. دیگر چیزی نگفت. دو دلی را کنار گذاشتم. عزمم را جزم کردم و گفتم : دیشب خواستگاری چطور پیش رفت؟ برای لحظاتی صدایش شنیده نشد. سپس گفت : خوب بود. ممنون. دلم هری ریخت. حال چگونه ادامه می دادم. ایستادم و نگاهش کردم. او نیز ایستاد. با بغض گفتم : یعنی قراره ازدواج کنی؟ 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _هنوز معلوم نیست. باید بیشتر با هم آشنا بشیم. اشک در چشمانم حلقه زد، و موفق نشدم از نگاه تیز محمد پنهانشان کنم. وقتی به خود آمدم و از او رو گرفتم، گفت : گریه می کنی؟ خواستم بگویم نه! اما چگونه؟! خب داشتم گریه می کردم. خصوصا که بت محض حرف زدن، لرزش محسوس صدایم، مرا لو می داد. تا کی می خواستم پنهانش کنم؟ تا کی می خواستم سیاست بگذارم؟ او که آب پاکی را روی دستم ریخت؟ دیگر می خواستم چه کنم؟ تمام شد. همه چیز تمام شد. یا باید سفره دلم را برایش باز می کردم. یا باید قید همه چیز را می زدم، برایش آرزوی خوشبختی می کردم و می رفتم. _ مهناز خانم؟ صدام رو داری؟ نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم. فقط توانستم به سختی لرزش صدایم را کنترل کنم و بگویم _ ببخشید من حالم خوب نیست. نمی تونم حرف بزنم. باید برم. و با عجله از او دور شدم. صدایش را می شنیدم. اما اعتنا نمی کردم. حس کردم دنبالم راه افتاده، ولی من با سرعت هرچه تمام تر سعی داشتم از او دور شوم به خودم که آمدم، وسط خیابان بودم. نگاهی به تابلو ها انداختم. مسیر را که پیدا کردم، رفتم سوار ماشینم شدم و با حالی زار به سمت خانه راندم. 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 امیر کلافه نگاهم کرد و گفت : بابا خب شاید می خواد بگه اونم دوستت داره . تو که اصلا باهاش حرف نزدی. اشک هایم را پاک کردم و گفتم : دیگه نمی خوام امیر. ولش کن. اگه بگه می خوام ازدواج کنم، یا اگه بخواد کارت عروسیش رو بهم بده چی؟ _ چرا مثل بچها حرف می زنی خواهر من؟ اینقدر هم عجولانه تصمیم نگیر. یعنی چی آخه کارت عروسی بده. تازه بلند شده رفته خواستگاری. چه کارت عروسی ای آخه؟ _ نمیدونم. نمی خوام دیگه امیر. طاقت ندارم. _ آخه طاقت چی رو نداری؟ تو قرار بود حرف هات رو بهش بزنی. حتی اگه فهمیدی دیگه تو رو نمی خواد یا قراره ازدواج کنه. با صدایی لرزان گفتم: نتونستم. نمی دونم چرا. با اینکه خودم رو آماده کرده بودم. ولی نشد. نتونستم حرف بزنم. من ضعیف نیستم امیر. دیگه نیستم. من اون آدم هشت سال پیش نیستم. ولی واقعا عشق محمد به من غالبه. به خود من. به قدرت من. باید برم. دستش را تهدید وار تکان داد و گفت : بهت گفته بودم بحث رفتن رو تموم کن. ادامه بدی مجبور می شم خودم برم سراغش. دستی به صورتم کشیدم. _ بری سراغش چی بگی؟ بگی حق نداری ازدواج کنی؟ باید بیای خواهر منو دوباره بگیری؟ همون دختری که تو رو خسته کرد؟ 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ ول کن داداش امیر. اینم تقدیر منه. باید از اینجا برم. یه جای جدید. با حال و هوای جدید. دیگه نمی تونم هوای این شهرو تحمل کنم. همه جا برام تداعی کننده خاطراته. _ کم کم عادت می کنی. _ این همه سال عادت نکردم داداش. هوفی کشید و کلافه گفت : چرا من هرچی میگم حرف خودت رو می زنی! می خوای مامان رو ول کنی کجا بری آخه؟ _ با مامان می رم. نمی دونم. دیگه نمی تونم جایی بمونم که محمد هست باید کلا زندگیم رو عوض کنم. فضاش رو. حال و هواش رو. _ بمون همینجا. خیلیا هستن که تو رو می خوان. ازدواج کن، حال و هوات خود به خود عوض می شه. نگاه عاقل اندر سفیهی حواله اش کردم و گفتم : آخه امیر چه جوری وقتی دلم بند یکیه، برم با یکی دیگه ازدواج کنم؟شدنیه؟ نگو که معتقدی بعد ازدواج میشه عاشق شد . _ دیگه نمی دونم چی بهت بگم. دیدن اشک هات برام راحت نیست. _ داداش من چند ساله وضعم اینه. از این به بعد هم یه جوری ادامه میدم. تا تموم شه 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ صبح، دیدگانت را به خورشید عالمتاب بسپار و روزت را به نکویی رقم بزن! هر روز، روز توست امروزت به خیر @GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
هدایت شده از دل نوشت
از همه دست کشیدم... که تو باشی همه‌ام با تُو بودن ز همه دست کشیدن دارد...❤️ https://eitaa.com/cafePrvaz ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌