❣#سلام_امام_زمانم❣
🔹شـیـرینتر از نامِ شــما، امڪان نــدارد
مخـروبه باشـد هـر دلـی جانـان نـدارد
🔹جانِ مـن و جـانـانِ مـن، مهـدیِ زهـــرا
قلبم به جز صاحبزمان سلطان ندارد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
.
#تلنگر
#پنج_اصل_طلایی
📌ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟!
✍گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم:
✅ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
✅ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
✅ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
✅ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
✅ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🅾متاسفانه توی زندگی شهری ارزشِ وقت به خوبی درک نمیشه!! و وقت هایی که "راحت طلبی" از ما میدزده رو نم
#مبارزه_با_راحت_طلبی 23
🔴متاسفانه یکی از آسیب های جامعه ما این هست که :
⬅️مذهبی های ما هم اهلِ راحت طلبی هستن...!!
⭕️ گاهی آدم جرئت نمیکنه که بخواد بچه های مسجدِ یه محل رو کوه ببره
یا
حتی طلبه ها و دانشجوها رو نمیشه بهشون سختی داد زود صداشون در میاد!😒
✅🔹➖♦️🔺
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#مبارزه_با_راحت_طلبی 23 🔴متاسفانه یکی از آسیب های جامعه ما این هست که : ⬅️مذهبی های ما هم اهلِ را
#راحت_طلبی یعنی:
💢اگه خدمتی به همسرم،دوستم ،خانوادم و...ڪردم،
#انتظار داشته باشم
حتما از من "قدردانی" ڪنن
وگرنه اگه ازم تشڪر نڪنن عصبی و ناراحت میشم!!😤
☹️‼️☹️
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#راحت_طلبی یعنی: 💢اگه خدمتی به همسرم،دوستم ،خانوادم و...ڪردم، #انتظار داشته باشم حتما از من "قدردا
#مبارزه_با_راحت_طلبی 24
🍃 پایه تقوا 🍃
↪️ جلسات قبل عرض کردیم وقتی به گناهان مختلف نگاه میکنیم
🔻از ترکِ نماز و شهوترانی گرفته
تا گناهانِ مختلف در روابط اجتماعی....
👈میبینیم که ریشه اون ها "راحت طلبی" هست
🔞⚠️🔞
✅ به همین دلیل " ترکِ راحت طلبی" اهمیتِ بسیاری داره ؛
و
کوهنوردی گروهی، کمک خیلی خوبی هست برای این میدانِ مبارزه.....
💢 راحت طلبی یه بیماری خیلی بد هست
و ""دوری از این بیماری""
"پایه اصلی تقوا" برای انسان حساب میشه ؛
✔️✔️
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#مبارزه_با_راحت_طلبی 24 🍃 پایه تقوا 🍃 ↪️ جلسات قبل عرض کردیم وقتی به گناهان مختلف نگاه میک
#مبارزه_با_راحت_طلبی 25
آقا شما هر راهی رو که بخواید بریدآخرش نمیشه با "راحت طلبی" به "تقوا" رسید.....
⚠️آدمی که راحت طلب باشه ، معنای نگاهِ حرام رو درک نمیکنه....
و مدام میپرسه که من چرا نباید نگاهِ حرام داشته باشم؟!
-- چرا باید رنج بکشم؟😤
🔹عزیزدلم نگاهِ حرام ، دردها و رنجهای تو رو بیشتر خواهد کرد
اما کسی که " اهلِ راحت طلبی" باشه، اینو متوجه نخواهد شد.....
❇️ کسی که میخواد"سیرِ الی الله" رو شروع کنه و برنامه خودسازی داشته باشه
👈 باید از "مبارزه با راحت طلبی" شروع کنه
🔰 این مبارزه باعث میشه که توانایی خوبی برای ترکِ انواعِ گناهان و انجامِ همه عبادات پیدا کنه...👌
✅🔷🌺➖💝
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
May 11
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ🖤اب امام زمانی شب بیست و یکم: 🔆 #سؤال #راهکار شناخت اولیه امام زمان عج الله 🔰 🔆 #ج
.
نکته نـــــ🖤اب امام زمانی شب بیست و دوم:
🌹 #سؤال
مجربترین توسل به امام زمان (عج)
را معرفی بفرمایید🙏
🌹 #جواب
در تشرفاتی که در تخت فولاد اصفهان
انجـــــــام شد، شخــــــص از امـــــام زمان
درخــــــواست علــــــم کیمیا کرد. حضرت
فرمـــــودند: چـــیزی به تــــو یاد میدهم
بالاتر از علـــــم کیمیا... 😍
در روایت آمـــــده برای تـــــوسل به امام
زمــــــان (عج) 70 مرتــــــبه این ذکـــــر را
بــــگــــــــویید:
یا الله یا محمد یا علی یا فاطمة یا
صاحب الزمان ادرکنی و لا تُهلکنی
آیت الله نخودکی فرمودند:
کــــسی کــــــه میخـواهـد با این ذکر به
امــــام زمـــــان متوسل شود، صبح قبل
از طلــــــوع آفتاب این ذکر را 71 مرتبه
بگـــــــوید.
در توسلـــــات خود به امام زمان مردم
بی گنـــــاه غزه و فلســـطیـــن و مناطق
جنـــگ زده را فراموش نکنید.
التماس دعای فرج
#شبانه
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۴۴ وقتی میخواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بی
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۴۵
💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. بچهها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچهها با دستهای کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! »
با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. »
پرسید: « خریدی؟! »
گفتم: « نه، نگران بچهها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. »
گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچهها، من میروم. »
💥 اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمیخواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم میروم. » بچهها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهدهی من. »
گفتم: « آخر باید بروی ته صف. »
گفت: « میروم، حقم است. دندهام نرم. اگر میخواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. »
بعد خندید. داشت پوتینهایش را میپوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباسهایت را عوض کن. بگذار کفشهایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. »
خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشتهام. »
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچهها را شستم. لباسهایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان میخندید.
💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: « یعنی میخواهی به این زودی برگردی؟! »
گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. »
💥 بعد همانطور که کیسهها را میآورد و توی آشپزخانه میگذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفتهای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. »
کیسهها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! »
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتیات شدم. اگر تو با من ازدواج نمیکردی، الان برای خودت خانهی مامانت راحت و آسوده بودی، میخوردی و میخوابیدی. »
خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب.
💥 برنجها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همهاش را پاک میکنم. تو به کارهایت برس. »
گفتم: « بهترین کار این است که اینجا بنشینم. »
خندید و گفت: « نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. »
💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « میخواهم بروم سپاه. زود برمیگردم. »
گفتم: « عصر برویم بیرون؟! »
با تعجب پرسید: « کجا؟! »
گفتم: « نزدیک عید است. میخواهم برای بچهها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لبهایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! »
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! »
گفت: « یعنی من دست بچههایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آنوقت جواب بچههای شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچههای شهدا خجالت نمیکشم؟! »
گفتم: « حالا مگر بچههای شهدا ایستادهاند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آنها که نمیفهمند ما کجا میرویم. »
💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بیداد. ای داد بیداد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گلهایی جلوی چشم ما پرپر میشوند. خیلیهایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آنها لباس نو میخرد؟ »
نشستم روبهرویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچههای من لباس عید نمیخواهند. »
گفت: « ناراحت شدی؟! »
گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچههایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچههای شهدا نداریم. »
💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همهی ما هر کاری میکنیم، وظیفهمان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانوادهی شهداییم. »
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت میخواهم. اشتباه کردم.