فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢غافلگیری مجری از پاسخ حاج آقا😐
یا خدااا🙄
💎حاج آقا شما چند #فرزند داری؟؟
May 11
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
فرازی از #وصیت نامه شهید قاسم سلیمانی🕊 🔸کسی که در جمهوری اسلامی میخواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط
-رفیق
حواسٺ به جوونیٺ باشه
نکنه پاٺ بلغزه، قراره با این پاها
تو گردان صاحب الزمان-عج- باشی:)
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شادی روح مطهر امام راحل و #شهدا 🌷 #صلوات
#شهیدان
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 76 ✅🔶 اگه مردم جهان میدونستن زندگی با تقوا چقدر شیرین و جذاب هست همگی اهل تق
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 77
❇️تقوا میگه اگه شما میخوای ثروتمند بشی باید به دیگران ببخشی. باید دست کریمانه داشته باشی تا خدا هم بهت بده.
یه شخصی خدمت امام صادق علیه السلام رسید و گفت آقا جان من چند تا دختر دم بخت دارم و خیلی فقیرم! هیچی ندارم.
🔶 حضرت بهش فرمود برو صدقه بده وضعت خوب میشه.
گفت آقا من میگم فقیرم شما میگی صدقه بده؟!
حضرت فرمود برو صدقه بده... حتی شده قرض کن و صدقه بده...
بعد از یه مدت که این کار رو کرد حسابی ثروتمند شد...
🔺🌷 نمیدونم چرا خدا دنیا رو این مدلی درست کرده ولی هر کسی میخواد به ثروت برسه و از ثروتش لذت ببره اول باید به بقیه کمک مالی کنه.
هر موقع احساس کردید هر چقدر تلاش میکنید درامدتون کفاف زندگیتون رو نمیده حتما یه پولی به یه آدم واقعا مستحقی کمک کنید.
بعد اثرش رو میبینید.
هرچند کم باشه ولی با اخلاص کمک کن😌
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پول ندارم😅
کار ندارم... 🤕
درسم تموم نشده... 🤓🤯
یجورایی از شرایط ازدواج فقط سن و نیازش رو دارم... چه کار کنم؟
#دکتر_سعید_عزیزی
#ازدواج
┏━━ °•🍃🌸🍃•°━━┓
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
┗━━ °•🍃🌸🍃•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ هشدار #مذاکره
📨 :مومن از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشود...❗️
🎙 شهید امیر عبدالهیان:
#حاج_قاسم تماس گرفتند و تیکه انداختند دارید با آمریکایی ها قدم می زنید؟
#فوری_سراسری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 حکایت بندهای که در صحرای قیامت از شرمندگی به خداوند میگوید مرا به جهنم بیانداز...!
#حاج_آقا_قرائتی🎙
🧾علت اینکه بعضی نماز نمیخونن بخاطر اینه ک در برابر خدا
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#عبور_از_لذتهای_پست 16 📛 اگه مشکلِ خودت رو با رنج حل نکنی، نفست مدام فریبت میده تصمیمت رو بگیر..
#عبور_از_لذتهای_پست 17
💢 یا مثلاً غیبت میکنه ،وقتی بهش تذکر میدی،میگه:
اون آدمی که پشت سرش حرف زدم ظالمه و غیبتِ ظالم هم اشکالی نداره!!😐
🔷 یعنی هم غیبت میکنه و هم تهمتِ ظلم میزنه برای توجیهش هم از آیات و روایات استفاده میکنه!😒
♨️ یا مثلاً به مقدّساتِ برخی مذاهب توهین میکنه
وقتی بهش میگیم این کار غلط هست
_میگه: نه بابا... در روایات گفته که باید فحش بدیم بهشون!‼️
🔴🔶🔴
⭕️آخه این چه استدلالیه؟!😒
کدوم مرجع تقلیدی همچین اجازه ای داده؟
چرا میخوای هوای نفست رو ارضاء کنی؟!!
🔰حواست هست که هوای نفست داره تو رو فریب میده؟!
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#عبور_از_لذتهای_پست 17 💢 یا مثلاً غیبت میکنه ،وقتی بهش تذکر میدی،میگه: اون آدمی که پشت سرش حرف زدم
#عبور_از_لذتهای_پست 18
🔞 یا مثلاً بی دینی و هر....میکنه ،
بعد میگه:"" لا اِکراهَ فِی الدّین"" !
➖برای خودش مفسّر قرآن هم میشه!!😏
🔰عزیز من!
اون آیه برای"پذیرش ابتدایی دین " هست،نه اینکه هیچ اجباری در دستورات دین نباشه!
🌺🕋💖
🔷یکی از سخت ترین و پیچیده ترین مسایلِ مربوط به مبارزه با نفس
""مبارزه با توجیهاتِ دینی هوای نفس"" هست✔️
👆🏼در این مورد باید خیلی دقت کنیم
⛔️مواردِ این توجیهات بسیار زیاد هست و معمولاً هم "بین مذهبی ها" بیشتر دیده میشه....
✔️🔴✔️
♨️ حالا چی میشه که یه نفر گرفتارِ توجیهاتِ دینی هوای نفس میشه؟
🔴علتش اینه که هنوز بذرِ علفِ هرزِ "راحت طلبی"
توی مزرعه وجودش پراکنده هست ....!
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه دارد....