eitaa logo
قرارگاه منتظران
454 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
70 فایل
موکب قرارگاه منتظران (جمعی از خادمان صحن حضرت زهرا سلام الله علیها) که هرساله اربعین در نجف اشرف خدمت می‌کنند.😍 شمارا باحال وهوای آن بهشت برین وفعالیت هاو خدماتشان در ایران آشنا می‌کنند. ارتباط با ما جهت شنیدن نظرات شما 😇 @fadaye_hosein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کم عشق کنیم😍😍 شستشوی حرم مطهر اباعبدالله بعد از اتمام مراسم اربعین حسینی ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از فعالیتهای فرهنگی خادمان موکب قرارگاه منتظران در ایام اربعین ۱۴۰۳ ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹 خانه ی ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از در خانه، گلدسته های مسجد را می شد دید و از همه مهمتر در همسایگی آرامگاه سید عباس بودیم. هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یک فرش شش متری و توی اتاق بزرگ تر یعنی در مهمان خانه که نظم و انضباط مخصوص به خودش را داشت یک فرش دوازده متری پهن بود. در این خانه های کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی می کردیم. همه ی خانواده ها عیالوار بودند. اصلاً هر که عیالوارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقتها فامیلهای پدری ام از هندیجان و ماهشهر برای ادامه ی تحصیل یا درمان به منزل ما می آمدند. آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می کردند. البته ننه ی تنها نه در واقع مادر به اسم پسر بزرگ تر شناخته می شد. مثلاً مادر من ننه کریم بود. آن روزگار روزگار ننه ها بود. بعضی هاشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز میکردند و شفا می دادند. مثلاً به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه می گفتند عاقر شده و دیگر دامنش سبز نمی شود و او را به عرق سنبل الطیب می‌بستند تا بتواند هشتمین فرزندش را به دنیا بیاورد و ننه مه بس که دختر زا بود دوای دردش زنجبیل بود تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شه گل و مه گل حسن و حسین بیاورد. از هر خانه ده دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون می زد. هر کس همبازی، هم سن و سال خودش را پیدا می کرد. از حیاط خودمان دوستم زری را که صدا می زدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من می رساند. همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر میداد و این موضوع باعث شده بود مادرهایی که به اندازه ی کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچه ها را به خانه ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم. مثلاً برادرم علی که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداق پیچ می بردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن او بود شیر بخورد.... 🌱🌱🌱 سید عباس از سادات حجازی آبادان است که در عنفوان جوانی به ایران آمده و در محل ایستگاه ۱۲ آبادان رحل اقامت افکنده و همان جا چشم از جهان فرو بست. مردم شهر این سید واجب التکریم را صاحب کرامت می دانند. (س) ━━━━⊱⊰━━━━ @gharargahemontazera ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕 ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ایشون همان پیرمردیست که با حاج آقا بهلول با طی الارض به کربلا رفتند.... از زبان خودش بشنوید؛ نوش جونتون ، گوارای روح تون بنده رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.التماس دعا، یاعلی مدد ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
« خصایصُ النّبی » 💠هرکه را می دید سلام می کرد و کسی در سلام بر او سبقت نگرفت. 💠وقتی با کسی دست می داد دست خود را زودتر از دست او بیرون نمی کشید و صبر می کرد تا طرف مقابل دستش را بکشد. 💠با مردم چنان معاشرت می کرد که هرکس گمان می کرد عزیزترین فرد نزد آن حضرت است. 💠سکوتی طولانی داشت و تا نیاز نمی شد لب به سخن نمی گشود. 💠هرگاه با کسی هم صحبت می شد به سخنان او خوب گوش فرا می داد. 💠چون با کسی سخن می گفت کاملاً برمی گشت و رو به او می نشست. 💠در مجلس جای خاصی را به خود اختصاص نمی داد و از آن نهی می کرد. 💠هرگز سخن کسی را قطع نمی کرد مگر آنکه حرف لغو و باطل بگوید. 💠 هدیه را قبول می کرد اگرچه به اندازه ی یک جرعه شیر بود. 💠هرکه عذر می آورد عذر او را قبول می کرد. 💠هرگز مذمت مردم را نمی کرد و بسیار مدح آنان نمی گفت. 💠بر جسارت دیگران صبر می فرمود و بدی را به نیکی جزا می داد. 💠سراغ اصحاب خود را می گرفت و همواره جویای حال آنان می شد. 💠اصحاب را به بهترین نام هایشان صدا می زد. 💠هرگاه چیزی به فقیر می بخشید به دست خودش می داد و به کسی حواله نمی داد. 💠عزیزترین افراد نزد او کسی بود که خیرش بیشتر به دیگران می رسید. 💠 پیران را بسیار اکرام می کرد و با کودکان بسیار مهربان بود. 💠 برای از دست رفتن دنیا ناراحت نمی شد و یا به خشم نمی آمد. 💠هرگز برای خودش انتقام نگرفت مگر آنکه حریم حق شکسته شود. 💠هیچ خصلتی نزد آن حضرت منفورتر از دروغگویی نبود. 💠هرگز درهم و دیناری نزد خود پس انداز نکرد. 💠 در خوراک و پوشاک چیزی زیادتر از خدمتکارانش نداشت. 💠کفش و لباس را خودش وصله می کرد. 💠با دست خودش شیر می دوشید و پای شترش را خودش می بست. 💠همیشه خوشبو بود و بیشترین مخارج آن حضرت برای خریدن عطر بود. 💠همیشه با وضو بود و هنگام وضو گرفتن مسواک می زد. 💠تا گرسنه نمی شد غذا میل نمی کرد و قبل از سیر شدن منصرف می شد. 💠وقت آشامیدن سه جرعه آب‌ می نوشید؛ اول آنها بسم الله و آخر آنها الحمدلله. 💠اوقات داخل منزل را به سه بخش تقسیم می کرد: بخشی برای خدا، بخشی برای خانواده و نیز بخشی برای خودش بود و وقت خودش را نیز با مردم قسمت می کرد. (📚منابع: کتاب «منتهی الآمال» مرحوم محدث قمی و کتاب «مکارم الاخلاق» مرحوم طبرسی) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹 مادرم الهه ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود. او به تمام معنا ابهت و جذبه ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدیر بود اما سن و سال بچه ها را با تقویم به یاد نمی آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولدها، مرگ ها،زندگی ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. مهم نبود چه روزی از ماه به دنیا آمده ایم از یک تا سی فقط اعداد بی اعتباری بودند. اما وقتی تاریخ تولد ما با تغییرات طبیعت هماهنگ میشد عمر ما هم برکت پیدا می کرد. مادر سن همه ی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک(۱) و دیری(۲) می شمرد و مزه مزه می کرد. دیری مثلاً همه می دانستیم تولد من وقت خرما خوران بوده و تولد احمد خرما بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک میخوردیم و مریم هنگام خرماپزان به دنیا آمده این تقویم کاملاً درست بود و ما حتی وقتی بزرگ شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده ایم نمی پرسیدیم تاریخ تولد من کی است؟ فقط می پرسیدیم موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطوربود؟ آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه همه ی ما را یک شکل و یک رنگ کرده بود همه ی مردم محل، همه ی خاله ها و عموها و بچه هایشان یک شکل بودند تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و سفید و چشم هایش رنگی بود من هنوز فکر میکنم قشنگ ترین چشم های دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش را بگیرد. مادرم میگفت وقتی نوبت ما رسید انگار استغفر الله خدا مداد رنگی اش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسیده بود، اما این آفتاب و گرما که برای کسی رنگ و رو نمی گذاشت. بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود همه ی پسرها در یک اتاق و من، فاطمه مادرم و بچه ی آخر تا دو سال که شیرخوار بود، در اتاق دیگر می خوابیدیم. 🌱🌱🌱🌱🌱 ۱_ نوعی میوه ی نخلستان که کمی گس اما طعمی شیرین و رنگی زرد دارد و نوبر است. ۲_نوعی میوه ی نخلستان که در پایان فصل خارک و خرما می آید و به رنگ قهوه ای و خشک است. (س) ━━━━⊱⊰━━━━ @gharargahemontazera ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
47.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از فعالیتهای تیم خیاطی موکب قرارگاه منتظران در ایام اربعین ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 حبیب، اسمش رو بنویس... 🔻ماجرای عجیب جوانی که فقط به خاطر غذا رفت اربعین ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
اینه حاصل صبوری و جهاد جبهه ی مقاومت 💪💪 رئیس رژیم صهیونیستی: پشت‌سرهم درحال خاکسپاری نظامیان‌مان هستیم 🔹ما در چندین جبهه درحال جنگیم و بزرگترین شکست تاریخ اسرائیل و بزرگترین شکست امنیتی را تجربه کردیم. ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹 با همه ی فشردگی و بی جایی بزرگ ترین اتاق ما مهمان خانه بود که خالی و تمیز و اتو کشیده آماده ی میهمان نوازی بود. روزهای ما وقتی قشنگ تر بود که بیبی و آقاجون هم میهمان ما می شدند. به قدری ذوق زده میشدیم که از سر ظهر، آب شط(۱) را می انداختیم توی حیاط تا سوز آفتاب را بگیرد و شب همه دور بی بی حلقه بزنیم و به قصه های او گوش بدهیم بی بی مثل همه ی بی بی های دنیا با عصاره ی عشق و محبتی که در صدایش بود برایمان قصه می گفت. قصه های بی بی شبهای دراز را کوتاه و دنیای بی رنگ بزرگ ترها را برایم زیبا و دیدنی می کرد. وقتی بی بی قصه می گفت سروته دنیا به هم دوخته و کوچک می شد تا دنیای به این بزرگی توی چشم های کوچک من جا بشه و خوابم ببره. فاصله ی سنی آقاجون و بی بی خیلی زیاد بود. اوایل فکر می کردم آقاجون آقاجون بی بی هم هست چون او هم قصه گوی خوبی بود. به گمانم اصلاً آقاجون به بی بی قصه یاد داده بود اما شور و حرارت بی بی در قصه گفتن خیلی بیشتر بود قصه های آقاجون بیشتر به درد بزرگ ترها می خورد. قصه های او از نفت و جنگ و قحطی و گرسنگی و آب پمپوز و ... بود اما قصه ی دلخواه من قصه ی دختر دریا بود؛ دختری که در یک بندر کنار ساحل زندگی میکرد دختری که اشک میریخت و اشک هایش تبدیل به مروارید می شد. مردم بندر با جمع کردن دانه های مروارید و فروش آنها زندگی میکردند تا اینکه آن بندر با سرعتی باورنکردنی یکی از بندرهای بزرگ و آباد جهان شد. 🌱🌱🌱🌱🌱 ۱ در آبادان دو شبکه ی جداگانه آب آشامیدنی و آب غیر آشامیدنی وجود داشت که بخش غیر آشامیدنی از رودخانه کارون برای باغبانی و شست و شوی حیاط استفاده می شد. پمپرز (pump house) حوضچه هایی بود که آب را جهت تصفیه در آنجا جمع آوری و سپس آن را به منازل هدایت می کردند. (س) ━━━━⊱⊰━━━━ @gharargahemontazera ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕 ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا