خاکی که به قیمت جان به دست آمد‼️
✫⇠#خاکریز_اسارت
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت بیست و دوم:خداحافظی با وطن
🔰هنوز داشتم از سرما می لرزیدم. پرسید می ترسی؟ گفتم نه سردمه. تو آب بودم بدنم یخ زده. یه پتو رو دوشم انداخت و محکم منو چند دقیقه بغل کرد تا کم کم بدنم گرم شد و لرزش بدنم تموم شد.
🔰پرسید چیزی میخوای؟ روم نشد بگم گشنمه. فقط گفتم سه روزه آب نخوردم، تشنمه. یه قمقمه آب اورد وقتی داشتم می خوردم انگار تو عمرم آبی به این گوارایی نخورده بودم. بعدش بدون اینکه چیزی بپرسه مقداری نان اورد و یه کنسرو غذای بادمجان برام باز کرد و منم مقداری خوردم و ازش تشکر کردم.
🔰می گفت ما دو ملت مسلمان و برادر هستیم از جنگ ناراحت بود. شاید خیالش راحت بود که بقیه کوردی نمی دونن خیلی راحت حرف می زد. راستشو بخواید مقداری تو شک و شبهه افتاده بودم. اون همه تبلیغات ایران که عراق با اسرا اینجوری رفتار می کنن و شکنجه میدن کجا و این رفتاری که با من می شد کجا؟ کجای اینا به خونخوار و جنایتکار می خوره؟
🔰رفتاری که تو اون نیم ساعت با من شد بالاترین جلوه#انسانیت بود. شاید اگه موفق میشدم و برمیگشتم تو بیمارستانای ایران بهتر از این امکان نداشت با من رفتار بشه. اینکه یه دشمن پتو بیاره و منو بغل کنه تا گرم بشم خیلی متفاوت بود از اون تصوری که از ارتش عراق داشتم که به صغیر و کبیر رحم نمی کنه و اُسرا رو تا سر حد مرگ شکنجه میکنه! ما همه ی ارتش عراق رو جنایتکار و بعثی می دونستیم ولی واقعیت اینجور نبود بین اونا کم و بیش افراد خوبی هم وجود داشت.
🔰همه ی این رفتارا تردید منو بیشتر می کرد و به جای اسارت و عواقب اون فکر و ذهنم شده بود همین مسئله و با خودم وَر میرفتم که قضیه چیه؟ تا اینجای کار چیزی جز محبت و انسانیت از عراقیا ندیدم. حدودا نیم ساعتی گذشت و یکی اومد داخل سنگر و چیزی به اون سربازِ کورد گفت. اونم اومد گفت که یه وسیله آماده س تو رو پشت خط منتقل کنه. گفت هر چه زودتر از اینجا بری بهتره. چونکه هر آن احتمال داره به علت آتشباری ایران اینجا کشته بشی، ولی نگرانی تو چهره اش موج میزد و ظاهراً می دونست چی در انتظارمه .
🔰وقتی مسائل بعدی پیش اومد و رفتارای وحشیانه بعثیا رو در ادامه دیدم ، تازه فهمیدم اون بنده خدا چرا اون همه نگران بوده. می دونست پشتِ خط چه رفتاری با اسرا میشه. بعنوان آخرین خدمت زیر کتفمو گرفت و تا نزدیکی یه نفربر که آماده برگشتن به پشت جبهه بود، همراهی کرد و با من خداحافظی کرد و رفت سرِ پُستش...
#رمان
#داستان_دنباله_دار
🌹قرارگاه منتظران
@Gharargahemontazeran
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۸۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و هشتاد و پنجم:پاداش بعثیها به روزۀ مستحبی
♦️غذا در اردوگاه به اندازهای کم بود که فرقی نمیکرد چه وقتی از شبانه روز مصرف بشه. لذا تعدادی از بچه ها شروع کردن به روزۀ قضا و مستحبی گرفتن. بعثیها با هر گونه روزه غیر از ماه رمضان مخالف بودن و به شدت برخورد میکردن. بچه ها هم اعتنایی نمیکردن و سعی داشتن نامحسوس روزه بگیرن.
🔸️تعدادی سهمیه ناهارشون رو آخر شب میخوردن و روزه شون رو میگرفتن. تعدادی هم که برای#سحر بیدار میشدن، مراقب بودن که نگهبانهای عراقی متوجه نشن. ولی گاهی پیش میومد که نگهبان سرزده رد میشد و افرادی رو در حال خوردن سحری می دید. بعضیاشون که کمی#انسانیت داشتن ندیده میگرفتن و بعضی دیگه اسم افراد رو یادداشت میکردن یا میگفتن فردا سرِ آمار افراد متخلف باید بلند بشن و خودشون رو معرفی کنن. اگه افراد خودشون رو معرفی نمیکردن همۀ آسایشگاه#تنبیه میشد.
⚡یه شب منو و تعدادی داشتیم سحری میخوردیم که یکی از نگهبانها بنام مصطفی که خیلی کینه ای و بیرحم بود ما رو دید و تهدید کرد که فردا بحسابتون میرسم. ما سحری مختصری که داشتیم خوردیم و خوابیدیم. فرداش سرِ صف آمار مصطفی اومد و گفت اون چند نفری که دیشب بیدار بودن و سحری میخوردن بلند بشن. ما هم بلند شدیم. ما رو بردن جلو صف و با شیلنگ به لب بچه ها میکوبیدن ، طوری که لب و صورت بچه ها ورم کرد. بعد اعلام کردند این سزای کسانیه که با دستورات ما مخالفت کنن...
#رمان
#داستان_دنباله_دار
#قطعه_ای_از_بهشت
#صحن_حضرت_زهرا
#قرارگاه_منتظران
عضو شوید 👇
@gharargahemontazeran