eitaa logo
قرارگاه منتظران
490 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
69 فایل
موکب قرارگاه منتظران (جمعی از خادمان صحن حضرت زهرا سلام الله علیها) که هرساله اربعین در نجف اشرف خدمت می‌کنند.😍 شمارا باحال وهوای آن بهشت برین وفعالیت هاو خدماتشان در ایران آشنا می‌کنند. ارتباط با ما جهت شنیدن نظرات شما 😇 @fadaye_hosein
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📕 🍃📚🍃 ✍🏻نویسنده:زهرا بلند دوست 📝ناشر:کتابستان 🍃📚🍃 چایت را من شیرین می‌کنم☕️، متفاوت از زندگی سارا و دانیال خواهر و برادر ایرانی الاصل ساکنِ آلمان،پرورش یافته در خانواده ای که پدر و مادر از لحاظ مذهبی و اعتقادی دو قطب مقابل هم هستند..🌱 زندگی پرماجرای سارا با تغییر عقاید برادرش و گرایش به رفته رفته متحول می‌شود..حوادث طوری رقم می‌خورد تا سارا با گروهک تروریستی ، نحوه عضوگیری، جنایات و فعالیت‌هایش آشنا شده و در مسیر این آشنایی اسلام اصیل با اسلام آمریکایی که داعش به دنبال نمایش جهانی آن است مورد قیاس قرار می‌گیرد... 🍃📚🍃📚 برشی از کتاب: چایی تا وقتی‌که داغه، می‌چسبه😇 همچین که سرد شد، از دهن میفته. نمازم تا وقتی داغه، به بندبند روحت گره می‌خوره. بعدشم، الله‌اکبر اذون که بلند می‌شه؛ امام زمان اقامه می‌بنده. اون‌وقت کسایی که اول‌وقت نماز می‌خونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا. آدم که فقط نباید تو جمع‌کردن پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه. اگه واسه دارایی اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی! 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ [هذا فِراقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ] (كهف: ۷۸) {رخشنده سادات} چهل و نه روز بود که مهمان سلطان نجف بودیم سید علی در نزدیکی های شارع الرسول، خانه ای کوچک اجاره کرده بود. سه دختر بچه کوچک داشتیم که هر کدام ساز خود را میزد و من را مشغول میکرد رقیه فاطمه و زینب زینب هفت سال داشت فاطمه چهار سال و رقیه دو سال و نیمکاروان تجار تبریزی که با آنها آمده بودیم رهسپار تبریز شده بودند، اما ما در نجف مانده بودیم سید علی نامه ای برای پدرش نوشت و اجازه خواست چند ماهی بیشتر بمانیم تا بتواند از محضر امیرالمؤمنین و دروس حوزه نجف بیشتر استفاده کند. وقتی به نجف رسیدیم به امیرالمؤمنین گفتم: «یا علی! تو خودت میدانی من از زندگی و مال و منال در تبریز چیزی کم نداشتم وارث زمین و قصبه و بخشهای بزرگی از ده های اطراف تبریز بودم اما همه را گذاشته ام و در راه علم و عالم شدن سید علی،میخواهم همراه و کمک کار او باشم. فهمیده بودم که این زندگی گذر است و آدمها روزی صحنه بازی شان در این دنیا را رها کرده و خواهند رفت. اگر خداوند از من خواسته بود در خدمت زندگی ام باشم و ضبط و ربط بچه ها و همسرم را بر عهده بگیرم با جان و دل پذیرا بودم مگر من چه میخواستم جز رضایت او؟ اگر مال و منال برایم مهم بود با طلبه ای ازدواج نمیکردم که از همان روز نخست احتمال میدادم مسیری را پیش پایم بگذارد که از خانواده و ثروتم به کلی فاصله بگیرم،مگر امیر مؤمنان نفرموده بود جهاد زن در حُسن شوهرداری اوست؟ نجف شهر عجیبی بود یک شب خوابیدن در آن معادل هفتصد سال عبادت و دو رکعت نماز در حرم آن معادل خواندن دویست هزار رکعت بود. چه خبر بود در این شهر عجائب... همانطور که محو بارگاه امیرالمومنین بودم این شعر را زیر لب تکرار کردم؛ 🍃 ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد 🍃 که در حسن تو چیزی یافت بیش از طور انسانی یک ساعتی گذشت تا زیارتمان تمام شد. عقب عقب از ضریح چوبی فاصله گرفتیم و از ایوان طلا بیرون آمدیم بچه ها میدویدند و بازی میکردند دو ساعتی به ظهر مانده بود. همه چیز سر جایش بود و سید علی حال خوبی داشت که ناگهان صدایی از گلدسته ها و مأذنه های حرم شروع به خواندن اعلامیه ای کرد: «بسم الله الرحمن الرحيم، إنا لله وإنا إليه راجعون ، قد توفي سماحة آية الله ملا حسينقلى همدانی رحمة الله عليه ليلة الأمس بمدينة كربلاء... با دقت گوش کردم اسم آشنایی در این اعلان میشنیدم: «ملا حسینقلی همدانی دیدم سید علی سر جایش خشکش زد و سرش را به زیر انداخت،دیدم صورتش را برگرداندبه سمت حرم و با نگاهی مظلومانه آهی کشید و چشمانش پر از اشک شد. تازه یادم آمده بود که ملا حسینقلی همان عالمی است که سید علی بنا داشت سراغ او برود و برای آمورش با او مشورت کند. پرسیدم:سید علی جان، این عالمی که مأذنه ها دارند وفاتش را اعلام میکنند همان است که می خواستی سراغش بروی؟ نگاهی به من کرد و در حالی که رقیه را در بغلش جابه جا می کرد، با صدایی لرزان و پر از غصه گفت:خدا رحمتش کند؛خودش بود. نمی دانی چقدر شوق داشتم خدمتش برسم و با او مشورت کنم. دیدم مثل ابر بهاری اشکها از صورتش به زمین میچکید.به سید علی گفتم: «می دانم خیلی غصه داری من کنارت هستم و دعا میکنم خدا به حق جد جفتمان راهی پیش پایت بگذارد تا به چیزی که میخواهی برسی نگاهی به گنبد کرد و گفت: «ممنونم رخشنده، بایدحرف آن پیرمرد را آویزه گوشم کنم و سعی کنم خود را به مولا بسپارم.» دقایقی بعد در سکوتی معنادار عازم خانه شدیم سید علی به اتاق کوچک خانه محقرمان رفت و من هم با عجله اشکنه ای بار گذاشتم. وقت نماز بود، نمازم را خواندم و منتظر سید علی شدم؛ اما فهمیدم نمیخواهد بیرون بیاید. سراغش رفتم و دیدم نمازش را خوانده و در حال سجده است.نزدیک به یک ساعت و نیم در سجده بود و اشک می ریخت.دیدم صدای در می آید. خدایا! که میتوانست باشد؟ ما در این شهر آشنایی دیدم صدای در می آید. خدایا! که میتوانست باشد؟ ما در این شهر آشنایی نداشتیم؛ آن هم عصر و حوالی غروب. سید علی فرز و چابک از جا بلند شد و به سمت در چوبی بیرونی خانه رفت. چند لحظه ای نگذشت که دیدم سراسیمه آمد و با چهره ای که خوشحالی از آن لبریز بود گفت: «رخشنده سادات ممکن است چند دقیقه ای با بچه ها داخل اتاق بروی؟ برایم مهمان آمده است... ادامه دارد... 🔖قسمت چهارم 👈قسمت پنجم 📚 برای رفتن به پارت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
به نظر شما کدام یک از مطالب کانال بهتر است آن را به ما معرفی کنید ☺️ منتظر پیشنهادات و انتقادات صمیمانه شما هستیم آیدی جهت ارتباط @fadaye_hosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 تلاوت تحدیر () 🍃 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید. 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراقب حرف های هر چند به ظاهر ساده خود باشیم‼️ تجربه‌گری که فرزند سقط شده اش را در تجربه نزدیک به مرگش دید و بار سنگینی که بر روی دوش سه نفر از اطرافیان که با زبانشان باعث سقط آن بچه شده بودند... این مطلب رو تا میتونید منتشر کنید تا از سقط شدن بچه‌ها جلوگیری بشه ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
☘️وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَسْأَلُهُ فَيُعْطِينِى وَ إِنْ كُنْتُ بَخِيلاً حِينَ يَسْتَقْرِضُنِى ☘️ و سپاس خداى را که از او درخواست مى کنم و او به من عطا مى نماید، گرچه بخل می ورزم هنگامى که از من طلب بخواهد. 🌱 وقتی او از من قرض میخواهد و از داده های خودش از من طلب می کند، تا من به جریان بیفتم و در جریان، بهره بدهم و بهره ببرم، بارور شوم و بارور کنم و همچون آب های راکد نگندم، من بخل می ورزم و خیال میکنم که با دادن کم می شوم. من با اینکه هستی ام از خود اوست به او قرض نمیدهم ولی او همین که سراغش آمدم و از او خواستم به من می بخشد و اینگونه با چوبکاری ادبم می کند و اینگونه شرمسارم می سازد. @gharagahemontazeran
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من میگم تو خیلی هامون بچه یا نوه کوچیک داریم که روزه میگیرن 😍 خدایی اونایی که تو خونشون روزه دار کوچولو دارن سفره های شون باید بیشتر به میل اونا باشه ☺️ برا همین من برا افطار امروز یه دستور خوشمزه آوردم مختص روزه دارهای نوجوان خونه هاتون☺️😍 پیراشکی پیتزایی ؟ ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️نویسنده:مریم بصیری 📝ناشر: اسم 📚 کتاب عروس قریش نوشته مریم بصیری یک رمان تاریخی است با محوریت زندگی حضرت آمنه مادر پیامبر اسلام. این کتاب روایتی است از زندگی این بانوی بزرگوار و ازدواجش با پدر پیامبر. نام کتاب عروس قریش هم اشاره به ایشان دارد. عروس قریش در چهارده پرده‌ی عاشقانه به بازگویی روایت‌هایی تاریخی درباره‌ی حضرت آمنه، مادر پیامبر (ص)، می‌پردازد. این روایت‌ها هرچند به گفته‌ی نویسنده، از منابع تاریخی استخراج شده‌اند اما خالی از تخیل هم نیستند. اگر هم به دنبال یک رمان مذهبی جذاب و هم یک رمان تاریخی می‌گردید، عروس قریش را انتخاب کنید. 🍃📚🍃 📚 برشی از کتاب؛ زنانی که هریک دایهٔ یکی از کودکان سران مکه بودند هر روز از کنار خیمهٔ حلیمه می‌گذشتند و با حسرت به شیرینی کودکی که حلیمه آورده بود، نگاه می‌کردند. همان کودکی که هیچ‌یک از آن‌ها حاضر نشده بود او را با خود به بادیهٔ بوبات بیاورد. حال همان کودک حلیمه‌ای را که از تمام زنان بادیه بینواتر بود، به زنی توانگر بدل کرده بود که دیگر زنان با بهانه و بی بهانه به نزدش می‌رفتند تا هم محمد را ببینند و هم به شکوه سیاه‌چادر او بنگرند. 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[هذا فِراقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ] (كهف: ۷۸) {رخشنده سادات} تعجب کردم ما کسی را نداشتیم که سراغمان بیاید کاروان تبریزی ها هم که روانه شده بودند. با کنجکاوی پرسیدم چه کسی هست این مهمان؟ سید علی با خنده ای گفت: «خودت خواهی دید. با تعجب به سرعت بچه ها را برداشتم و داخل اتاق بردم و لای در چوبی اتاق را بازگذاشتم تا بتوانم مهمان سید علی را ببینم. سید علی به بیرونی خانه رفت و پس از لحظاتی صدای پیرمردی آمد که گفت:یا الله، اهالی خانه . سید علی هم گفت بفرمایید بچه ها داخل اتاق اند. دوباره صدای مرد نزدیک تر شد و یا الله گویان داخل خانه آمد. از لای در دیدمش پیرمردی بود با ریشهای بلند و موهایی تا پشت گردن و تماماً سفید، لباسش هم رنگ موهایش بود و شالی مشکی دور کمرش بسته بود. سید علی به سمت نشیمنگاه خانه هدایتش کرد که گلیمی رنگ و رو رفته روی آن بود بفرمایید خیلی خوش آمدید. پیرمرد که چهره ای پرنور داشت به پشتی کوچکی که روی زمین بود تکیه زد وگفت:خیلی ممنون آقا سید علی مزاحمتان شدم،سید علی که عرق چین روی سرش بود عمامه اش را روی سرش گذاشت و گفت: مراحم اید، چه کسی بهتر از شما می توانست الآن مهمان من باشد؟ خانه ما را از کجا پیدا کردید؟ درویش لبخند ملیحی زد و گفت: «پیدا کردن نداشت، معلوم بود کجا هستید.» سید علی دوزانو نشست و سرش را پایین انداخت و لبخندی زد و هیچ نگفت. درویش نگاهی به سید علی کرد و گفت: «خدا گر ز حکمت ببندد دری، زرحمت گشاید در دیگری.» سید علی چشمانش را بالا آورد و به درویش با تعجب نگاه کرد. درویش ادامه داد: خدا ملا حسینقلی همدانی را رحمت کند مرد بزرگی بود. نفوس بسیاری به دست پربرکتش تربیت شدند؛ اما مهم راه اوست که ادامه دارد. او تازه از تدبیر بدن خلاص شده و روحش همراه سالکان خواهد بود. سید علی دیگر گویا فهمیده بود که باید با عجایب این درویش کنار بیاید گفت: دلم میخواست او را ببینم، درویش با نگاهی پرمهر گفت: «خب خواهی دید. سید علی مکثی کرد و مؤدبانه گفت: «چطور خواهم دید؟ مگر دیشب از دنیا نرفته است؟ درویش پایش را در سینه اش جمع کرد و گفت: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ... الله أمواتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ سید علی عبایش را روی پاهایش کشید و با حسرت گفت: «من که ابزارش را ندارم تا بتوانم ببینم، قوت روح میخواهد. پیدا میکنی صبوری کن! درویش از زیر شال دور کمرش کاغذی کهنه و تاشده را درآورد و به سید علی داد و گفت: این نامه را ملا حسینقلی چند سال پیش به یکی از شاگردان مبتدی اش نوشته و چون در آن فواید بسیاری بوده، از روی آن نسخه برداری کردم و آن را برای چنین روزی نگه داشته ام... سید علی با چشمانی پراشتیاق نامه را گرفت و در قبایش گذاشت و گفت: «چطور می توانم از شما تشکر کنم؟ درویش استکان چایی را برداشت و گفت: تشکر لازم نیست، من کاری که باید بکنم را انجام میدهم. چایی را بدون شکر سر کشید و گفت: «من باید بروم.» سید علی دوباره دچار تشویش شد و گفت تشریف داشته باشید بمانید تا نماز و شام در خدمتتان باشیم درویش دستی برشانه او گذاشت و دوباره گفت:سید علی تو را خواهم دید عجله نکن! سید علی که انگار میخواست به خودش جرئت بدهد با ظرافت تمام گفت: کجا میتوانم خدمت شما برسم. درویش از جایش بلند شد و گفت: بین الطلوعینهای وادی السلام پر از روح و ریحان است. صبح ها آنجا هستم.» سید علی که انگار طراوت در صورتش دویده باشد با خوشحالی گفت: «حتماًخدمتتان میرسم برای شام تشریف داشته باشید درویش دستی به صورت سید علی کشید و گفت برای چند نفر دیگر تا شب پیغام دارم... ادامه دارد... 🔖قسمت پنجم 👈قسمت ششم 📚📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 شـَه و شَهـزاده و و و آب روزه یِ روضه ی اصغر شده است ی این سَحَرم بس! همین یک جمله : تا که گفت سر نیزه به خوردش دادند😭 ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أُنادِيهِ كُلَّما شِئْتُ لِحاجَتِى وَأَخْلُو بِهِ حَيْثُ شِئْتُ لِسِرِّى ☘️ و سپاس خداى را که هرگاه خواهم براى رفع حاجتم صدایش کنم، و هرجا که خواهم براى رازونیاز با او بی پرده خلوت کنم و او حاجتم را برآورد. 🌱انسان رازهایی دارد که جز با نگاه و توجه و خلوتش نمی تواندبیان کند و هیچ رابطه ای نمی تواند در این میان میانداری کند. و اوست که در هر کجا، در این خلوت آماده است، آن هم بدون شفیع، نیازها را تامین می کند و اوست که کمبودها را می رساند. @gharagahemontazeran
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 تلاوت تحدیر () 🍃 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید. 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
🔹یه بطری اگروسط آب دریا هم باشه وقتی که درش بسته باشه یه قطره آب هم داخلش نمیره آدمی اگر وسط"دریای رحمت خدا"هم باشه تا خودش نخواد هیچ بهره‌ای نمی‌بره حتی اگر اون دریا اسمش رمضان باشه‌ ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran