eitaa logo
قرارگاه منتظران
455 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
70 فایل
موکب قرارگاه منتظران (جمعی از خادمان صحن حضرت زهرا سلام الله علیها) که هرساله اربعین در نجف اشرف خدمت می‌کنند.😍 شمارا باحال وهوای آن بهشت برین وفعالیت هاو خدماتشان در ایران آشنا می‌کنند. ارتباط با ما جهت شنیدن نظرات شما 😇 @fadaye_hosein
مشاهده در ایتا
دانلود
دست مشیت الهی همراهم شده بود که رخشنده،خواهر میرزا باقر آقای قاضی را به همسری گرفتم؛ دختری که به غایت از مال و منال و دارایی دنیوی بهره داشت.در اصل به برکت او و خانواده و کاروانشان بود که روزی پدر صدایم زد و تقاضای مردم برای روحانی شدن برای کاروان عازم نجف را مطرح کرد و پس از مدت کوتاهی مرا با هزار امید و چشمانی پر مهر،با کاروانی که عمده ی افرادش را ثروتمندان تبریز تشکیل می دادند ، به عنوان روحانی قافله ، روانه ی نجف اشرف کرد.... ادامه دارد... 📚کتاب 🔖قسمت اول 🍃📚 برای رفتن به قسمت دوم روی لینک 👈قسمت دوم بزنید 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📖 ✍نویسنده:ابراهیم حسن بیگی 📝ناشر: عهد مانا 💠📚💠📚💠 📚 «ناقوس ها به صدا در می آیند» داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی می کند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می ورزد. وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او می رسد، علاقه مند می شود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک به دست کسانی که دنبال این کتاب ارزشمند هستند، کشته می شود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری می گذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی (ع) منتهی می شود. 📚 برشی از کتاب: هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پروفسور آستروفسکی را شناخت. گفت: خبرهای خوبی برایت دارم پروفسور. دیشب بخش‌هایی از آن را خواندم، با این‌که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می‌کنم. موضوعش یکی از قدیس‌های دین اسلام است؛ شخصی به نام علی که مسلمانان لبنان به او امام‌علی می‌گویند. شاید اسمش به گوشَت خورده باشد. پروفسور گفت: «من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم. در دین اسلام فقط محمد را می‌شناسم. حالا این کتاب را خود علی که می‌گویی نوشته است؟» کشیش جواب داد: نه! نویسنده‌اش مردی است که هم‌عصر علی بوده و قلم خوبی دارد. با یکی از دوستان نویسنده‌ام در لبنان تماس گرفتم، او چند عنوان کتاب دربارهٔ علی نوشته است. قرار است به من کمک کند تا کتاب‌های مرتبط با آن را مطالعه کنم. 🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
29.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تهیه ی جهیزیه برای دختر خانومی آبرومند با همکاری خادمین صحن حضرت زهرا سلام الله علیها باتشکر از همه ی عزیزانی که ما را یاری کردند 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
مُهاجِرٌ إِلى‌ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ... (اتّصال به خداى عزيز، غربت‌ها را جبران مى‌كند)...[عنکبوت/۲۶] {رخشنده سادات} چه مهتابی ،ماه چه درخششی داشت!از دریچه ی اتاقک کاروان سرایی در نزدیکی بین الحرمین نور مهتاب صورتم را نوازش می داد. هنوز خسته ی راه بودم.باورم نمی شد که کربلا و سیدالشهدا و علمدارش را زیارت کرده باشم.من کجا ،کربلا کجا و تبریز کجا! فردا غروب پس از هشتاد و یک روز، از کربلا عازم دیار سلطان نجف می شدیم؛ سفری پر از فرازو نشیب که برای خروج از مرز ایران،مجبور به گذر کردن از مرزهای دولت عثمانی شدیم.طبع شاعری سید علی به دادمان رسید؛آنجا در مرز شعری سرود و اجازه ی وارد شدن به دولت عثمانی را صادر کردند. به سید علی و دختر ها نگاه میکردم که دوروبرش روی زمین خوابیده بودند . حال او را نمیفهمیدم ؛ خوشحال بود که به مراد دلش می رسید،اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ مدتی طولانی اشتیاق نجف بی تابش کرده بود.در خودش بود و وقت و بی وقت در حال توسل. هر جا می توانست،نمازی می خواند و برای رسیدن به مرادش دست به سوی آسمان دراز می کرد. حالا که نزدیک به چهارده فرسخی نجف بودیم،باز هم آثار غصه را در چهره اش میدیدم! من عازم و همراهش شدم تا در این سفر کنارش باشم .مراقب دختر ها بودم تا سید علی به کارهایش برسد.اهل کاروان از او توقع داشتند ، سوال می پرسیدند و طلب زیارت دوره و مقتل خوانی می کردند.کاش کمی به حال خود رهایش می کردند؛همیشه به خلوت که می رفت و تنها می شد،خودش را جمع و جور می کرد و انگار دوباره خود را می ساخت.... خاک کربلا چه بهت آور بود؛از سویی انگار وسط بهشت نشسته ای و از سوی دیگر،انگار کوه غم روی دوش هایت سنگینی می کند. اما شنیده بودم نجف طور دیگری است؛سبک و آرام.انگار در خانه ی پدری ات نشسته ای و در خنکای نسیم محبت ، آرام می شوی.هیچ وقت گمان نمیکردم که نجف برای من آخرین مقصد باشد و دیگر تبریز را نخواهم دید... در این فکرها غوطه ور بودم که صدای سید علی آمد: رخشنده سادات،بیداری؟ گفتم :خواب بودم ،اما بیدار شدم؛کمی دل شوره دارم. پرسید دل شوره چرا؟ گفتم :سید علی!تو مگر دلت نمیخواست به این سفر بیاییم؟پس چرا هنوز غمگینی؟ گفت: رخشنده سادات!راستش از وقتی عازم این سفر شده ایم،هر قدر از تبریز دور می شدیم، انگار به آنچه عمری آن را می خواستم نزدیک تر می شویم؛ گویا هر قدم که در بیابان و صحرا بر می داشتیم ،برای من نزدیک شدن و رسیدن به آرزویم بود.گفت :شنیده ای می گویند بزرگ ترین ترس ها را عاشق های به عشق رسیده درک می کنند؟ به روی خودم نیاوردم که می خواهد چه بگوید،چون از دلش خبر داشتم ،صدایم را صاف کردم و گفتم : خب ما که آمده ایم ،دیگر نباید غصه دار باشی.! اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را پاک کرد و در حالی که نگاهش را می دزدید،گفت: رخشنده!من دیگر نمی توانم و نمی خواهم به تبریز برگردم،می خواهم همین جا بمانم.اگر برگردم ،تلف می شوم... متحیر نگاهش کردم ،بیشتر فکر میکردم که زیارتی می کنیم و برمیگردیم تبریز! با این حال تلاش کردم زنی باشم که مردش را تنها نمی گذارد،با اینکه گوشه ی چشمم تر شده بود،گفتم: سید علی!تو هر جا باشی،من کنارت هستم و با تمام وجودم از در کنار تو بودن راضی هستم؛حتی اگر لازم باشد که دختر پدر ثروتمند تبریزی بودنم را فراموش کنم... رو به حرم با اعتماد کامل گفتم: از این آقا می خواهیم همه چیز را برایمان درست کند. با شنیدن حرفم،انگار روح تازه ای در جانش دمیده شده بود،نگاهش کردم ؛بلند شد و عمامه اش را بر سرگذاشت،قبایش را پوشید و با طمأنینه ای دیدنی،به سوی بارگاه قمر بنی هاشم علیه السلام به راه افتاد تا اورا واسطه کند که سالار شهیدان برای باقی ماندنمان در نجف اشرف قلب مولی الموحدین علی علیه السلام را راضی گرداند.... هرگز نشود در دو جهان عاجز و محتاج دستی که دخیل است به دامان اباالفضل(ع) صل الله علیک یاابوفاضل(ع)... ادامه دارد... 🔖قسمت دوم 👈قسمت سوم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 ✍نویسنده:مظفر سالاری 📝ناشر:کتابستان 📚💠📚💠📚💠📚💠📚💠 📚رویای نیمه شب داستان دلدادگی جوان زرگر سنی است به یک دختر شیعه. هاشم که هم بازی کودکی ریحانه است حالا عاشق او شده اما اختلاف مذهبی مانع وصال است. 🌟در خلال داستان، اوضاع اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ارتباطات مذاهب مختلف و رفتار و ظلم حکومت با مردم خصوصا شیعیان به خوبی ترسیم می شود. نکته ی محوری داستان اثبات وجود امام زمان عج و دستگیری ایشان از شیعیان است که پایان خوشی برای داستان عاشقی هاشم رقم می زند‌. 📚📕📚📕📚 برشی از کتاب: «پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید می دیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم. مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد...» 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
وَإِذَا النُّفُوسُ زُوجَتْ» (تكوير: ۷) {سید علی قاضی} چهل روز گذشته بود دلم میخواست بمانم اما نگران پدر بودم نگران رضایتش صبح و شب به حرم امیر سلاطین عالم میرفتم و از او میخواستم اسبابی فراهم آورد تا در نجف ماندگار شوم. در بدو ورودم در گذرگاه وادی السلام از او خواسته بودم که مهمان دائمی خوان گسترده اش باشم؛ اما در ذهنم دنبال واسطه ای میگشتم که به تبریز برود و رضایت پدر را بگیرد. مدام به وادی السلام میرفتم و نماز میخواندم روزی همان طور که در نزدیکی مقبره منسوب به هود و صالح نشسته بودم و تعقیبات نماز می خواندم، نوای گیرایی شنیدم که این ابیات را زمزمه میکرد: 🍃 ای قوم به حج رفته کجایید کجایید 🍃 معشوق همین جاست بیایید بیایید 🍃 معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار 🍃 در بادیه سرگشته شما در چه هوایید 🍃 گر صورت بی صورت معشوق ببینید 🍃 هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید با تعجب از صدای گیرایی که داشت برخاستم و کمی جلوتر، پیرمردی ژولیده با موهایی سراسر سپید را نزدیک به گذرگاه یافتم. نشسته بود و شعر عجیبی می خواند که مرا غوطه ور توده های افکار می کرد. قبا و عبایم را کمی تکاندم و به سویش راه افتادم نزدیک تر که شدم صدایش بلندتر و آشکارتر به گوشم می رسید. یک بار از این خانه بر این بام برآیید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید پشتش به من بود پس از کمی مکث تصمیمم را گرفتم و با کنجکاوی ، سلامی کردم . بدون آنکه رویش را برگرداند شعر خواندن را رها کرد و گفت: «سلام سید علی! نجف شهر عجایب بود و آدمهایی در آن زندگی می کردند که هر کدام از دیگری عجیب تر مینمودند. با شگفتی دوباره گفتم: سلام علیکم اسم بنده را از کجا می دانید؟ تاکنون شما را ندیده بودم. در حالی که ریش های در هم تنیده و پرپشت سفیدش را به دست می گرفت، صورتش را برگرداند و با مهری که در چهره اش موج میزد گفت: من که تو را دیده بودم سیدعلی! تو هم دیده ای اما حتماً یادت نمی آید. در حالی که اخم هایم را در هم کرده و در محتملات گشت میزدم به این فکر کردم که این پیرمرد از چه چیز سخن میگوید که او ادامه داد: «تو مگر السید علی بن المولى الميرزا حسين بن الميرزا أحمد القاضي بن الميرزا رحيم القاضي بن الميرزا تقى القاضي صدر الدین بن.... الصلاة و السلام، متولد ۱۲۸۵ قمری در تبریز نیستی؟از تعجب، زانوانم چنان لرزید که تا آن لحظه چنین حالی را در خود سراغ نداشتم. پیرمرد که لباسش پوستین دراویش بود شانه اش را بالا انداخت و با نگاهی عمیق در چشمانم، گفت: «تعجب نکن مگر اینها را در حاشیه ارشاد مفید، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل دهانم از تحیر و احاطه درویش به احوالات سابقم قفل شده بود. تقریباً محال بود که حاشیه ام بر ارشاد که برای نشان دادن توان علمی ام به پدر قلم زده بودم، به این سرعت آوازه ای پیدا کرده باشد؛ فارغ از اینکه گویا شجره نامه ام را از روی پیشانی ام می خواند. نگاه عطشناکم را به او دوختم و با خود کلنجار رفتم که نگاه عمیقش را بی پاسخ نگذارم، از این رو گفتم: صدای شعر خواندنتان را شنیدم و آن را دنبال کردم.» هر چند شاید این حرفم ربطی به گفته های او نداشت اما باز فهمیدم که او کار خودش را بهتر از اینها میداند در همان حال که صورتش را به سمت حرم امیرالمؤمنین می گرداند، گفت: «این شعر را برای تو می خواندم. پس از لحظاتی و پس از مواجه شدنش با تعجب بیش از پیشم، ادامه داد: «سید علی از کجا معلوم که نجف ماندنت در حکم به حج رفتن در این ابیات نباشد؟ مگر در نجف مقیم بودن به خودی خود برای رسیدن به خواسته ای که در طلب آن روزگار میگذرانی موضوعیت دارد؟ با سرگردانی نگاهش کردم و از اندازه نفوذ کلامش در قلبم مبهوت بودم. سرش را پایین انداخت و با لحنی سراسر حکمت گفت: باید فانی در اراده او باشی سید علی حالا هر کجا که می خواهی باشی راهی که پیش رو داری راه از بین بردن خود و تمام تعلقات آن است.» ادامه دارد... 🔖قسمت سوم 👈قسمت چهارم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یابن الحسن...! آقاجان 🍃تا نیایی گره از کار بشر وا نشود... 🍃درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 🍃🍃🍃🍃🍃 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
﷽ [هذا فِراقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ] (كهف: ۷۸) {رخشنده سادات} چهل و نه روز بود که مهمان سلطان نجف بودیم سید علی در نزدیکی های شارع الرسول، خانه ای کوچک اجاره کرده بود. سه دختر بچه کوچک داشتیم که هر کدام ساز خود را میزد و من را مشغول میکرد رقیه فاطمه و زینب زینب هفت سال داشت فاطمه چهار سال و رقیه دو سال و نیمکاروان تجار تبریزی که با آنها آمده بودیم رهسپار تبریز شده بودند، اما ما در نجف مانده بودیم سید علی نامه ای برای پدرش نوشت و اجازه خواست چند ماهی بیشتر بمانیم تا بتواند از محضر امیرالمؤمنین و دروس حوزه نجف بیشتر استفاده کند. وقتی به نجف رسیدیم به امیرالمؤمنین گفتم: «یا علی! تو خودت میدانی من از زندگی و مال و منال در تبریز چیزی کم نداشتم وارث زمین و قصبه و بخشهای بزرگی از ده های اطراف تبریز بودم اما همه را گذاشته ام و در راه علم و عالم شدن سید علی،میخواهم همراه و کمک کار او باشم. فهمیده بودم که این زندگی گذر است و آدمها روزی صحنه بازی شان در این دنیا را رها کرده و خواهند رفت. اگر خداوند از من خواسته بود در خدمت زندگی ام باشم و ضبط و ربط بچه ها و همسرم را بر عهده بگیرم با جان و دل پذیرا بودم مگر من چه میخواستم جز رضایت او؟ اگر مال و منال برایم مهم بود با طلبه ای ازدواج نمیکردم که از همان روز نخست احتمال میدادم مسیری را پیش پایم بگذارد که از خانواده و ثروتم به کلی فاصله بگیرم،مگر امیر مؤمنان نفرموده بود جهاد زن در حُسن شوهرداری اوست؟ نجف شهر عجیبی بود یک شب خوابیدن در آن معادل هفتصد سال عبادت و دو رکعت نماز در حرم آن معادل خواندن دویست هزار رکعت بود. چه خبر بود در این شهر عجائب... همانطور که محو بارگاه امیرالمومنین بودم این شعر را زیر لب تکرار کردم؛ 🍃 ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد 🍃 که در حسن تو چیزی یافت بیش از طور انسانی یک ساعتی گذشت تا زیارتمان تمام شد. عقب عقب از ضریح چوبی فاصله گرفتیم و از ایوان طلا بیرون آمدیم بچه ها میدویدند و بازی میکردند دو ساعتی به ظهر مانده بود. همه چیز سر جایش بود و سید علی حال خوبی داشت که ناگهان صدایی از گلدسته ها و مأذنه های حرم شروع به خواندن اعلامیه ای کرد: «بسم الله الرحمن الرحيم، إنا لله وإنا إليه راجعون ، قد توفي سماحة آية الله ملا حسينقلى همدانی رحمة الله عليه ليلة الأمس بمدينة كربلاء... با دقت گوش کردم اسم آشنایی در این اعلان میشنیدم: «ملا حسینقلی همدانی دیدم سید علی سر جایش خشکش زد و سرش را به زیر انداخت،دیدم صورتش را برگرداندبه سمت حرم و با نگاهی مظلومانه آهی کشید و چشمانش پر از اشک شد. تازه یادم آمده بود که ملا حسینقلی همان عالمی است که سید علی بنا داشت سراغ او برود و برای آمورش با او مشورت کند. پرسیدم:سید علی جان، این عالمی که مأذنه ها دارند وفاتش را اعلام میکنند همان است که می خواستی سراغش بروی؟ نگاهی به من کرد و در حالی که رقیه را در بغلش جابه جا می کرد، با صدایی لرزان و پر از غصه گفت:خدا رحمتش کند؛خودش بود. نمی دانی چقدر شوق داشتم خدمتش برسم و با او مشورت کنم. دیدم مثل ابر بهاری اشکها از صورتش به زمین میچکید.به سید علی گفتم: «می دانم خیلی غصه داری من کنارت هستم و دعا میکنم خدا به حق جد جفتمان راهی پیش پایت بگذارد تا به چیزی که میخواهی برسی نگاهی به گنبد کرد و گفت: «ممنونم رخشنده، بایدحرف آن پیرمرد را آویزه گوشم کنم و سعی کنم خود را به مولا بسپارم.» دقایقی بعد در سکوتی معنادار عازم خانه شدیم سید علی به اتاق کوچک خانه محقرمان رفت و من هم با عجله اشکنه ای بار گذاشتم. وقت نماز بود، نمازم را خواندم و منتظر سید علی شدم؛ اما فهمیدم نمیخواهد بیرون بیاید. سراغش رفتم و دیدم نمازش را خوانده و در حال سجده است.نزدیک به یک ساعت و نیم در سجده بود و اشک می ریخت.دیدم صدای در می آید. خدایا! که میتوانست باشد؟ ما در این شهر آشنایی دیدم صدای در می آید. خدایا! که میتوانست باشد؟ ما در این شهر آشنایی نداشتیم؛ آن هم عصر و حوالی غروب. سید علی فرز و چابک از جا بلند شد و به سمت در چوبی بیرونی خانه رفت. چند لحظه ای نگذشت که دیدم سراسیمه آمد و با چهره ای که خوشحالی از آن لبریز بود گفت: «رخشنده سادات ممکن است چند دقیقه ای با بچه ها داخل اتاق بروی؟ برایم مهمان آمده است... ادامه دارد... 🔖قسمت چهارم 👈قسمت پنجم 📚 برای رفتن به پارت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
[هذا فِراقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ] (كهف: ۷۸) {رخشنده سادات} تعجب کردم ما کسی را نداشتیم که سراغمان بیاید کاروان تبریزی ها هم که روانه شده بودند. با کنجکاوی پرسیدم چه کسی هست این مهمان؟ سید علی با خنده ای گفت: «خودت خواهی دید. با تعجب به سرعت بچه ها را برداشتم و داخل اتاق بردم و لای در چوبی اتاق را بازگذاشتم تا بتوانم مهمان سید علی را ببینم. سید علی به بیرونی خانه رفت و پس از لحظاتی صدای پیرمردی آمد که گفت:یا الله، اهالی خانه . سید علی هم گفت بفرمایید بچه ها داخل اتاق اند. دوباره صدای مرد نزدیک تر شد و یا الله گویان داخل خانه آمد. از لای در دیدمش پیرمردی بود با ریشهای بلند و موهایی تا پشت گردن و تماماً سفید، لباسش هم رنگ موهایش بود و شالی مشکی دور کمرش بسته بود. سید علی به سمت نشیمنگاه خانه هدایتش کرد که گلیمی رنگ و رو رفته روی آن بود بفرمایید خیلی خوش آمدید. پیرمرد که چهره ای پرنور داشت به پشتی کوچکی که روی زمین بود تکیه زد وگفت:خیلی ممنون آقا سید علی مزاحمتان شدم،سید علی که عرق چین روی سرش بود عمامه اش را روی سرش گذاشت و گفت: مراحم اید، چه کسی بهتر از شما می توانست الآن مهمان من باشد؟ خانه ما را از کجا پیدا کردید؟ درویش لبخند ملیحی زد و گفت: «پیدا کردن نداشت، معلوم بود کجا هستید.» سید علی دوزانو نشست و سرش را پایین انداخت و لبخندی زد و هیچ نگفت. درویش نگاهی به سید علی کرد و گفت: «خدا گر ز حکمت ببندد دری، زرحمت گشاید در دیگری.» سید علی چشمانش را بالا آورد و به درویش با تعجب نگاه کرد. درویش ادامه داد: خدا ملا حسینقلی همدانی را رحمت کند مرد بزرگی بود. نفوس بسیاری به دست پربرکتش تربیت شدند؛ اما مهم راه اوست که ادامه دارد. او تازه از تدبیر بدن خلاص شده و روحش همراه سالکان خواهد بود. سید علی دیگر گویا فهمیده بود که باید با عجایب این درویش کنار بیاید گفت: دلم میخواست او را ببینم، درویش با نگاهی پرمهر گفت: «خب خواهی دید. سید علی مکثی کرد و مؤدبانه گفت: «چطور خواهم دید؟ مگر دیشب از دنیا نرفته است؟ درویش پایش را در سینه اش جمع کرد و گفت: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ... الله أمواتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ سید علی عبایش را روی پاهایش کشید و با حسرت گفت: «من که ابزارش را ندارم تا بتوانم ببینم، قوت روح میخواهد. پیدا میکنی صبوری کن! درویش از زیر شال دور کمرش کاغذی کهنه و تاشده را درآورد و به سید علی داد و گفت: این نامه را ملا حسینقلی چند سال پیش به یکی از شاگردان مبتدی اش نوشته و چون در آن فواید بسیاری بوده، از روی آن نسخه برداری کردم و آن را برای چنین روزی نگه داشته ام... سید علی با چشمانی پراشتیاق نامه را گرفت و در قبایش گذاشت و گفت: «چطور می توانم از شما تشکر کنم؟ درویش استکان چایی را برداشت و گفت: تشکر لازم نیست، من کاری که باید بکنم را انجام میدهم. چایی را بدون شکر سر کشید و گفت: «من باید بروم.» سید علی دوباره دچار تشویش شد و گفت تشریف داشته باشید بمانید تا نماز و شام در خدمتتان باشیم درویش دستی برشانه او گذاشت و دوباره گفت:سید علی تو را خواهم دید عجله نکن! سید علی که انگار میخواست به خودش جرئت بدهد با ظرافت تمام گفت: کجا میتوانم خدمت شما برسم. درویش از جایش بلند شد و گفت: بین الطلوعینهای وادی السلام پر از روح و ریحان است. صبح ها آنجا هستم.» سید علی که انگار طراوت در صورتش دویده باشد با خوشحالی گفت: «حتماًخدمتتان میرسم برای شام تشریف داشته باشید درویش دستی به صورت سید علی کشید و گفت برای چند نفر دیگر تا شب پیغام دارم... ادامه دارد... 🔖قسمت پنجم 👈قسمت ششم 📚📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
وما کان المؤمنون لینفروا کافه فلولا نفر من کل فرقه منهم طائفه لینفقهوا فی الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون... {۱۲۲/توبه} [جان پرتشویش] سید علی نامه را بست و در فکر فرو رفت . فکری عمیق به عمق دریای بی کران ملا حسین قلی چه عوالمی را طی کرده بود که قلمش این چنین گیرا بود ؟ او میدانست پدرش وقتی در عراق بوده محضر ملا حسین قلی را درک کرده است و رنگ و بوی نگرش مکتب نجف را هم دارا بوده است. به راستی ولایت امیر المومنین با دل اولیا چه میکند که ان ها را اینچنین از خاک به افلاک طیران میدهد؟ گوشه به گوشه نجف بزرگانی نفس میکشیدند که هرکدام در نهانخانه دلشان پیوندی اسمانی با حقایق لاهوتی خلق کرده و جان هایشان خم خانه شرب مدام برای جویندگان این حقیقت گشته بود . اما سید علی خوب میدانست که شریعت قدم اول برای رسیدن به طریقت بود سیدعلی با خود عهد کرده بود که از قید تقلید رهیده و در مسائل شرعی و احکام اسلامی مجتهدی تمام عیار شود . اومنتظر نامه ی پدرش،از تبریز بود ،مسیر باقی مانده ی اجتهاد را در نجف اشرف سپری کرد . چیزی که اورا در بین طلبه های دیگر منحصر به فرد کرده بود ،قوتش در ادبیات عرب ،حفظ بودن چهل هزار لغت عربی و اشعار بسیاری به زبان فارسی و عربی بود. طبع لطیف و در عین حال قریحه کم نظیری در سرودن شعر داشت که موجب شد در سالیان متمادی ،شعرهای بسیاری بسراید. او زیاد به زیارت مشاهد مشرفه عراق رفت و حرم امیر المومنین را سکوی پرواز خویش برای رسیدن به رفیق اعلای هستی قرار داد و گمشده ای داشت که احساس میکرد فقط با ماندن در نجف به ان میرسید از این رو پی در پی از درویش میپرسید که چه باید بکند ایا میتواند در نجف باقی بماند ؟ در تمامی این یک سال درویش همیشه سکوت میکرد و پاسخی نمیداد و این موضوع سید علی را به شدت در هم میشکست. دایره ای که سیدعلی پا در ان گذاشته بود داستان بی کران و ناتمام عشق بود و هفت آسمان و هفت زمین در آن کوچک به شمار میرفت حقیقتی که مقصد و مقصود امدن تمام انبیا و اولیا و جوهره ای بی نظیر بود که غبطه افلاکیان را در برداشت. سید علی به دنبال توحید بود . حقیقتی که در ان هرچه از خویشتن بکاهی قوت و ظهورش را بیشتر خواهی یافت در عدم افکندم آخر خویش را وارهاندم جان پر تشویش را ادامه دارد... 🔖قسمت ششم 👈قسمت هفتم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
"واذا البحار سجرت "(تکویر/۶) (شش ساعت پیش از ملاقات با سید ابوالحسن ) طبقاتی در این عالم وجود دارد ،عمده ی آدمها فقط از طبق زیرین و جهانی که آن را ناسوت گفته اند ،باخبرند ،عالمی که در آن شدت فراموشی و غفلت از عوالم بالاتر حاکم است ، در این میانه بعضی کمر به جهاد فی سبیل الله می بندند و مسافر عالم های فوقانی می شوند که آنان را سالک می خوانند ، سید علی آنشب درست پیش از آنکه مسیر جدید زندگی اش را صبحگاهان از زبان درویش بشنود ،در حال دیدن رویایی عجیب بود . او اقیانوس هایی بی بدیل می دید، سه دریای آبی سبز و سیاه ، ودر انتها خورشید را در آسمان می دید که نورش چشمان را نوازش می داد. غرق این منظره شده بود و به این می اندیشید که آب های دریای سبز و دریای آبی رنگ چقدر زلال و شفاف اند ،هرگاه نگاهش به دریای سیاه می افتاد دلش فرو می ریخت در این سکوت ،ناگهان متوجه شد کسی در کنارش ایستاده است. صورتش را به سمت راست برگرداند و پدرش،را دید که به دریاها چشم دوخته و در کنارش ایستاده بود . از روی دلتنگی و شوق بسیار ،به سمت پدرش رفت و اورا در آغوش،کشید ، پدر با صدای پدرانه گفت :سید علی آمده ام دستت را در دستان کسی،بگذارم و بروم ،سید علی گفت :پدر جان منتظر پاسخ نامه ام بودم ولی جوابی در یافت نکردم ،پدر با لبخندی شیرین ،دستش را به سوی اقیانوس گرفت و گفت :هرچقدر خودت را بالا بکشی ،شنیدنی هاو دیدنی هایی در پیش داری که اگر مردم دنیا قطره ای از آن را بچشند ،از شدت شوق جان می سپارند ، پدر ادامه داد:سید علی در عالم برزخ حقیقت ولایت خودش را به شکل آب نشان می دهد ، سید علی با شگفتی به دریاهای سه گانه نگاهی کرد و گفت:پس چرا سه دریا ،چرا دریای سوم سیاه رنگ است؟ پدر لبخندی زد و گفت :این راه رفتنی است نه گفتنی باید دریای اول را بگذرانی تا به دریای دوم برسی و اگر پایمردی کردی و دریای سوم را پشت سر گذاشتی آن وقت خواهی فهمید چرا دریای سوم سیاه رنگ است پدر به سمت چپ سید علی اشاره کرد و گفت :حدود ده سال یکی از اولیا را خدمت خواهی کرد و او به تو عبادات و ریاضت و نماز خواندن را خواهد آموخت سید علی صورتش را برگرداند و مردی پنجاه ساله با عمامه ای مشکی دید که در کنارش،ایستاده بود ،مرد به او سلامی کرد و دستان اورا گرفت پدر با لبخندی گفت:اومردی کم نظیر است خود را ملازم مجالس و نشست و برخاست با اوکن " ناگهان موجی بلند روی ساحل آمد و پدر را درآغوش گرفت و او را در خود ناپدید کرد مرد دست سید علی را محکم فشار داد و گفت "آماده ای سید علی؟" سید علی با بغض گفت :پدرم..... مرد سکوتی عمیق کرد و با مهربانی به سید علی نگریست و آرام آرام اورا به سمت دریا روانه کرد . پایش،را وارد آب کرد و به سید علی اشاره کرد وارد دریای سبز رنگ حقیقت ولی و استاد شود سید علی پایش را وارد دریا کرد وخنکای عجیبی وجودش را در برگرفت ، با غصه و اشک سرازیر از چشم ،به جایی که پدرش ایستاده بود نگاه کرد آن قدر گریه کرد که ناگهان از خواب پرید ..... ادامه دارد... 🔖قسمت هفتم 👈قسمت هشتم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دقیقه گوش بده 😍 نکات قابل تاملی داره ✅ بیایم از حالا جدی تصمیم بگیریم 👌🙏 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 ✍️ نویسنده:حامد عسکری 📝 ناشر:امیر کبیر 🍃📚🍃📚 معرفی کتاب: حامد عسکری شاعر و نویسنده ی ایرانی پس از سفر حج تمتع خود، آن را در قالب سفرنامه به رشته تحریر در آورده و با همت انتشارات امیرکبیر به چاپ رسانیده است. عسکری برخلاف تصور خواننده از همان ابتدا داستانش را به نحوی خاص و جدید شروع می کند، چنان که خواننده انتظار دارد داستان از ورود نویسنده به حجاز آغاز شود اما عسکری با خاطرات دوران کودکی اش و تصوراتش از خدا شروع به نوشتن می کند و ابتدا نویسنده را با ذهنیات و تصورات خودش آشنا می کند. عسکری در حادثه ی دلخراش زلزله ی بم بسیاری از نزدیکان خود را از دست داده و پس از آن برای ادامه تحصیل به تهران رفت و شاید به همین دلیل باشد که خانواده و به خصوص مادر در داستانش نقش پر رنگی دارند همچنین که می توان نشانه های زیادی را در این کتاب پیدا کرد که حاکی از تعلق خاطر نویسنده به شهر مادری اش یعنی بم است. 🍃📚🍃 ✂️ برشی از کتاب: یک ضرب المثل انگلیسی می گوید«کلمه ها می توانند شما را بکشند.» «حرِّک زائر»! یکی توی کربلا می شنوی و یکی توی بقیع. آن حرِّک ها برای این است که سریع بروی که زیارت به بقیه هم برسد و این حرِّک ها برای این است که غُربت افزایی کند. خیلی حرف است که یکی با چوب پَر لطیف و رنگی آرام بزند روی شانه ات با خنده بگوید «برو» و یکی با باطوم و پوتین و لباس پلنگی بگوید «حرِّک زائر» و بزند زیرِ دوربینت... 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 🍃 ای بهارِ بهارهای زمین... 🍃 بی تو این فصل ها... 🍃 به رنگِ غم اند... 🍃 تازگیِ جهان تویی،بی تو... 🍃 همه ی سال ها شبیهِ هم اند... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 🍃🍃🍃🍃🍃 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️ نویسنده:علی اصغر عزتی پاک 📝 ناشر:معارف 🍃📚🍃📚 📚 معرفی کتاب: اثری رمان‌ گونه و دراماتیک اما کاملا مستند به قلم علی اصغر عزتی پاک است. این کتاب روایت زندگی شخصیتی شگفت انگیز به نام «جمال فیض‌اللهی» است که کرامتی از حضرت رقیه (س) وی را متحول و مجاور حرم خویش می‌ کند بعدها با شروع نا آرامی‌ های سوریه و ظهور داعش وی عضو هسته اولیه مدافعین حرم می‌ شود. 🔸مشاهدات جمال از جنایت‌ های داعش و روایت وی از شکل‌ گیری هسته اولیه مدافعان حرم و ده‌ ها ماجرای مستند و شگفت‌ انگیز دیگر و نیز نثر روان علی‌اصغر عزتی پاک اثری جذاب و خواندنی را شکل می‌ دهند. 🍃📚🍃 ✂️بریده ای کتاب: شروع این هشت سال عجیب از آن‌جا بود که من فارغ از تمام گذشته‌ام در ایران و ایلام، نشسته بودم در دفتر کارم در دیاربکرِ ترکیه که شاگرد ارسلان آمد گفت: «یک نفر دنبالت می‌گردد آقاجمال.» گفتم: «چه‌کار دارد؟» گفت: «نمی‌دانم. فقط گفت با جمال فیض‌اللهی کار دارم.» گفتم: «بیاورش این‌جا!» ارسلان گفت: «نمی‌خواهد بیاید این‌جا.» و به ریخت‌وپاش از هر نوع در دفتر اشاره کرد و گفت:‌ «نمی‌بینی وضعیت را؟!» راست هم می‌گفت؛ خودش و یکی - دو تای دیگر داشتند مواد می‌کشیدند، و دو - سه نفر دیگر سرشان به نوشیدن گرم بود. خُب، پاتوق بود آن‌جا. رفیق‌ها می‌آمدند؛ آشناها می‌آمدند. 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️ نویسنده:محمد علی جعفری 📝 ناشر: معارف 🍃📚🍃 📙 معرفی کتاب: 🔸سفرنامه به سرزمین شام است. وی این کتاب را همچون «عمار حلب» به‌ صورتی روان روایت می‌ کند. ⛺️"جاده یوتیوب" که روایتی جاده‌ ای محسوب می‌ شود، خواننده را با فضای اعزام به دمشق آشنا می‌ کند. این اثر هم دربردارنده موقعیت‌ های طنز است و هم برش‌ هایی جدی و اندوهناک. اوج داستان اما آنجاست که راوی با کمین تروریست‌ ها مواجه می‌ شود. 🍃📚🍃 ✂️برشی از کتاب: یادم هست با شهید صدرزاده که صحبت می‌کردم، می‌گفت اوایل دنبال شهادت بودم و مدام فکر می‌کردم که شهید بشم. از حاج‌قاسم شنیده بود: «دنبال شهادت نرو که اگه دنبالش بری، بهش نمی‌رسی.» حاج‌قاسم توی جنگ گفته بود: «هرکس می‌خواد شهید بشه، دستشو بالا بگیره.» بعد اسم کسانی رو که دستشون رو بالا آورده بودن، خط زده بود. ما اومدیم این‌جا خدمت کنیم. دعای حضرت آقا تو مشهد بعد از سال تحویل، خیلی زیبا بود. من هم خودم تا همین چند روز پیش، مدام تو فکر این بودم که: خدایا، این سفر رو سفرِ آخرمون قرار بده! توی خونه عکس‌های صدرزاده، سجاد عفتی، عمار، قدیر سرلک و سیاح طاهری جلوی چشمامه. وقتی این عکس‌ها رو می‌بینم، مدام غبطه می‌خورم. حضرت آقا تو مشهد دعا کردن: «برای این حقیر و همهٔ کسانی که آرزوی شهادت دارن، آخرین پلهٔ زندگی‌شون رو شهادت قرار بده!» 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️ نویسنده:اکرم اسلامی 📝 ناشر: حماسه یاران 🍃📚🍃 📙 معرفی کتاب: در این کتاب تصویری کوتاه و مختصراما پر معنا از یک عمر زندگی و فرمانبری و ولایت‌پذیری زنی را می‌خوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد. اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان که عاشقانه و خالصانه برای فرزندان این سرزمین از جان و دل مایه می‌گذاشت. 🍃📚🍃 ✂️بریده ای از کتاب: یک‌وقت هست آدم با خانوادهٔ شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت‌وآمد می‌کند، یک‌وقت هست که با خانوادهٔ شوهرش صمیمی می‌شود، خودمانی و خانه‌یکی؛ محبتشان را به دل می‌گیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی می‌کردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم می‌گذشت... 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚 ✍️نویسنده:محمد علی جعفری 📝نشر:روایت فتح 🍃📚 📙معرفی کتــــاب: کتاب «عمار حلب» به‌قلم محمدعلی جعفری، قرار است ما را با شخصیت ناب یک شهید مدافع حرم به‌نام محمدحسین محمدخانی آشنا کند. 🍃📚 ✂️ برشــــــــــی از کتـــــــاب: دفعۀ اول که پا گذاشتم توی هیئت، یکی‌یکی من را چپاندند تنگ بغلشان و ماچ‌بارانم کردند و حسابی تحویلم گرفتند. که چی؟! بیا بالای مجلس بنشین. ما را بردند جلو و کلی خوش‌آمد گفتند. خیلی جالب بود برایم. آدم‌هایی که می‌دیدم، خیلی جذاب بودند. به من می‌گفتند که ما تو را از خودمان می‌دانیم. من را به اسم کوچک صدا می‌زدند. می‌گفتم: بابا اینجا کجاست دیگه؟! چه‌جای باحالی! محمدحسین هم آمد و من را سفت چسباند توی بغلش. به‌قاعدۀ خودم فکر می‌کردم اهل بگیروببند باشد، از این بسیجی‌هایی که گیر می‌دهند به همه‌چیز. خیلی لوطی و عشقی پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «جوادیه، تهران‌پارس. خودش بچۀ مینی‌سیتی بود. جفتمان بچۀ شرق تهران بودیم. گفت: «بچه‌محل هم که هستیم.» می‌گفت: «اینجا هیئت دانشجوییه و خودمون اینجا رو می‌گردونیم. محمدحسین و رفقایش آخر هیئت می‌ماندند و با بچه‌ها قاطی می‌شدند. می‌آمدند کفش‌ها را واکس می‌زدند. کار کوچکی بود، ولی به‌چشم من خیلی بزرگ می‌آمد. دغدغه داشتند ما با چه برمی‌گردیم. وسیله داریم یا نه. اینکه کسی پیاده از هیئت برنگردد، برایشان مهم بود. ممدحسین می‌گفت: «این‌ها ماشین ندارن، تک‌تک برسونیدشون». 🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️نویسنده: نرگس مقصودی 📝ناشر:نیستان هنر 🍃📚🍃 📚 معرفی کتاب: کتاب ازدحام بوسه سفرنامه پیاده روی اربعین است. نویسنده در مقدمه کتاب میگوید یکی از فلسفه های سفر شاید تغییر است؛ چه جنس سفرت درونی یا بیرونی باشد. 🍃📚🍃 ✂️برشی از کتاب: بیشتر صندلیهای کافه پر بود از آقایان و خانم های سیاه پوشی که صدای گپ و گفتشان در هم بود اما ازدحام نداشت. گرمای فضا در یک خواب گرم چند دقیقه مشغول به گرفتن عکس یادگاری بودند. دو طرف سالن ترانزیت چند موکب برپا شده بود که برای من سفر اولی حکم همان ایستگاه صلواتی های ماه محرم را داشت بردن دلها به حال و هوای پیاده روی رو خوب بلد بودند؛ پخش مداحی های مناسب توزیع پلاکارد و بیشتر از همه حال و هوای چشمانشان یک جور نقطه صفر مرزی یا موكب شماره صفر بود چای به دست نشستیم، همه سالن پر از کوله پشتیهای نایلون پیچ نشده بود فقط ما بودیم که تسلیم امر کانترومن شده بودیم... 🍃📚🍃📚🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚🍃 ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست 📝ناشر:کتابستان 📚🍃📚🍃 📕 معرفی کتاب: زهرا اسعد بلنددوست پس از خلق رمان عاشقانه❤️ و موفق «چایت را من شیرین می‌کنم»☕️، با همان شخصیت‌های کتاب پیشین که به شکل زیبا و پرعاطفه‌ای معرفی شدند، در نوشتار تازه خود یعنی « » به سراغ حوادث آبان۱۳۹۸ رفته است تا بار دیگر از زبان سارا که حالا نقش همسر شهید مدافع‌حرم را در داستان به دوش می‌کشد، آشوب را روایت کند.دوراهی های این ماجرا خطرناک و مه‌آلود است و جملات آن سرشار از آرایه ها است. 🍃📚🍃📚 ✂️برشی از کتاب: با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بی خیالی چند هفته قبل را می خواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بی رمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض سیب شد و در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم برمی داشت. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافق زادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب می شه؟!» حالم بد بود، بدتر شد. او می دانست، او باز هم همه چیز را می دانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. «تو این چیزها رو از کجا می دونی؟ تعقیبم می کنی؟» پیام آمد: «من خیلی چیزها رو می دونم؛ مثلا معنی ستون پنجم رو خیلی خوب می فهمم یا مثلا خوب می دونم اون توله منافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاج اسماعیل دیده.» او چه می خواست بگوید؟! 🍃📚🍃📚🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یابن الحسن...! آقاجان 🍃تا نیایی گره از کار بشر وا نشود... 🍃درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، صلواتی قرائت بفرمایید 🍃🍃🍃🍃🍃 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃 🍃 همه هست آرزویم ؛ 🍃 که ببینم از تو ، رویی ... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، صلواتی قرائت بفرمایید 🍃🍃🍃🍃🍃 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️ نویسنده:اکرم اسلامی 📝 ناشر: حماسه یاران 🍃📚🍃 📙 معرفی کتاب: در این کتاب تصویری کوتاه و مختصراما پر معنا از یک عمر زندگی و فرمانبری و ولایت‌پذیری زنی را می‌خوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد. اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان که عاشقانه و خالصانه برای فرزندان این سرزمین از جان و دل مایه می‌گذاشت. 🍃📚🍃 ✂️بریده ای از کتاب: یک‌وقت هست آدم با خانوادهٔ شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت‌وآمد می‌کند، یک‌وقت هست که با خانوادهٔ شوهرش صمیمی می‌شود، خودمانی و خانه‌یکی؛ محبتشان را به دل می‌گیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی می‌کردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم می‌گذشت... 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️ نویسنده:علی اصغر عزتی پاک 📝 ناشر:معارف 🍃📚🍃📚 📚 معرفی کتاب: اثری رمان‌ گونه و دراماتیک اما کاملا مستند به قلم علی اصغر عزتی پاک است. این کتاب روایت زندگی شخصیتی شگفت انگیز به نام «جمال فیض‌اللهی» است که کرامتی از حضرت رقیه (س) وی را متحول و مجاور حرم خویش می‌ کند بعدها با شروع نا آرامی‌ های سوریه و ظهور داعش وی عضو هسته اولیه مدافعین حرم می‌ شود. 🔸مشاهدات جمال از جنایت‌ های داعش و روایت وی از شکل‌ گیری هسته اولیه مدافعان حرم و ده‌ ها ماجرای مستند و شگفت‌ انگیز دیگر و نیز نثر روان علی‌اصغر عزتی پاک اثری جذاب و خواندنی را شکل می‌ دهند. 🍃📚🍃 ✂️بریده ای کتاب: شروع این هشت سال عجیب از آن‌جا بود که من فارغ از تمام گذشته‌ام در ایران و ایلام، نشسته بودم در دفتر کارم در دیاربکرِ ترکیه که شاگرد ارسلان آمد گفت: «یک نفر دنبالت می‌گردد آقاجمال.» گفتم: «چه‌کار دارد؟» گفت: «نمی‌دانم. فقط گفت با جمال فیض‌اللهی کار دارم.» گفتم: «بیاورش این‌جا!» ارسلان گفت: «نمی‌خواهد بیاید این‌جا.» و به ریخت‌وپاش از هر نوع در دفتر اشاره کرد و گفت:‌ «نمی‌بینی وضعیت را؟!» راست هم می‌گفت؛ خودش و یکی - دو تای دیگر داشتند مواد می‌کشیدند، و دو - سه نفر دیگر سرشان به نوشیدن گرم بود. خُب، پاتوق بود آن‌جا. رفیق‌ها می‌آمدند؛ آشناها می‌آمدند. 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran