eitaa logo
دانلود
‍ 🎲🏵 نون و پنیر و زاغچه🏵🎲 یکی بود یکی نبود. یک روز صبح زود مامان کلاغه رفت کنار رود. کنار رود یه درخت بود. یک درخت با گردوهای تازه. مامان کلاغه پَر و پَر و پَر زد. به هر کدام از شاخه هایش سر زد. بعد شروع کرد به چیدن گردوها. مامان کلاغه گفت: یه قارتا، دو قارتا، سه قارتا. فکر کنم برای صبحانه زاغچه کافی باشه. سپس به لانه اش رفت. بَنگ و بَنگ و بَنگ با یک سنگ شروع به شکستن گردوها کرد. بعد هم زاغچه را صدا کرد. مامان کلاغه نان و پنیر و گردو را پیش زاغچه آورد، اما زاغچه صبحانه اش را نخورد. مامان کلاغه گفت: ای قار، ای بی قار! پس حداقل نون و پنیرت را بردار. توی کوله پشتی ات بذار. زاغچه از لانه بیرون رفت. کم کم بقیه جوجه کلاغ ها از توی باغ بیرون آمدند. آن ها هر روز بعد از خوردن صبحانه کنار رودخانه جمع می شدند تا همگی با هم به مدرسه بروند. یکی از جوجه کلاغ ها گفت: ای دوستان، دوست های مهربان موافقید امروز تا مدرسه مسابقه بدهیم؟ همه جوجه کلاغ ها گفتند: بله، کلاغ جان. قار و قار و قار می شمریم سه بار. کلاغی برنده است که زودتر به مدرسهبرسه. کلاغ ها قار و قار و قار تا سه شمردند. بعد شروع به پرواز کردند. اما همان اول مسابقه، زاغچه سرش گیج رفت و توی باغچه افتاد. او از پشت گل ها و درخت ها پرواز کلاغ ها را می دید. از طرف دیگر هم صدای قار و قور شکمش را می شنید. یک دفعه یا نان و پنیر توی کوله اش افتاد. او نان و پنیرش را خورد و به پروازش ادامه داد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
اعتراض به خلیفه.mp3
8.55M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای اعتراض امام حسن مجتبی(ع) به خلیفه اول 🔵امام حسن با ناراحتی به ابوبکر گفتن: از منبر🪑 پدر من بیا پایین، اینجا جای تو نیست، جای پدر من است 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر دكتر 🌸هنگام سرما خوردن 🌱وقتی که بیمار می‌شیم 🌸یا حالمون خرابه 🌱پیش یه دکتر می‌ریم 🌸می‌نویسه برامون 🌱شربت و قرص و کپسول 🌸یه وقتایی لازمه 🌱تا بزنیم به آمپول 🌸پزشک خوب و دانا 🌱درد مارو می‌دونه 🌸دوست سلامتی‌مون 🌱پزشک مهربونه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
Mosh Moshak & RazeShadi - www.mahdekoodakan.com.mp3
1.91M
اسم قصه: قصه صوتی موش موشک و راز شادی🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
به هر کجا که میریم   در اوّل هر کــلام می روید رو لب ما    گلبوته ها ی سلام قدیمیا می گفتن      چقدر خوب و زیبا سلامتی میاره     سلام برای دلهـــا دوستی ها برپا میشه    با یک سلام وخنده درخت دشمنی ها     ازریشه میشه کنده ای چشمه ی محبّت     سلام بکن تو هر بار این هدیه قشنگیست    درلحظه های دیدار سلام به بچه های خوب و مهربونم 🌷     📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاد رورو با قایق در مسیر آب 👧🏻👦🏻 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💕💕 شعر مشاغل هرکی به کاری مشغول هر کسی کاری داره بابای من جوشکار و بابای تو نجاره یکی باباش راننده است ماشین سنگین داره یا اون یکی کشاورز گل و گیاه می کاره هر کی به کاری مشغول هر کسی شغلی داره برای خرج خونه در آمدی میاره 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کمک به عثمان.mp3
13.92M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای کمک‌های امام حسن مجتبی(ع) به خلیفه سوم 🔵 امام حسن(ع) و امام حسین(ع) با چندتا مشک آب💧 راه افتادن و اومدن به طرف خونه عثمان که ناگهان معترضین... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر امام آسمانی 🌸برای شیعیان خود 🌱شنیده‌ام دعا کنی 🌸نظر کنی به حالشان 🌱و دردشان دوا کنی 🌸برای من دعا کن ای 🌱امید زندگانی‌ام 🌸تویی فقط در این جهان 🌱امام آسمانی‌ام 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف علیه السلام 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب نام پدر حضرت یعقوب: حضرت اسحاق حضرت یوسف مادر خود را در کودکی از دست داده بود و با پدر و برادرهایش زندگی می‌کرد. حضرت یوسف همیشه به خاطر نداشتن مادر ناراحت بود و وقتی با پدرش درد و دل می‌کرد و از تنهایی‌هایش می‌گفت. حضرت یعقوب دستش را به آرامی می‌گرفت و می‌گفت: -یوسف جان پسرم، تو نباید احساس تنهایی کنی. همیشه این رو بدون هر چه قدر هم در این دنیا تنها باشی و حتی اگه عزیرترین کسانت رو از دست داده باشی خدا رو داری و هیچ کس نباید با وجود داشتن خدای بزرگ و یگانه احساس تنهایی کنه. خدا به تو بردارهای زیادی داده تا کنارشون باشی و باید به قولی که به مادرت دادی عمل کنی و به خوبی مواظب بنیامین برادر کوچکترت باشی حضرت یوسف از همان بچگی مهربان و دل سوز بود و خدا را خیلی دوست داشت. حضرت یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت و طاقت جدایی از او را نداشت و همیشه ساعت‌ها به او نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت. یک شب وقتی حضرت یوسف خواب بود. در خواب دید که نشسته بود و داشت به آسمان‌ها نگاه می‌کرد. آسمان خیلی زیبا بود و ماه  و ستاره‌ها می‌درخشیدند. حضرت یوسف با شادی به آن‌ها نگاه می‌کرد و خوشحال بود. در همین لحظه بود که دید ستاره و ماه هم زمان پایین آمدند و همراه خورشید جلوی پای او سجده کردند. حضرت یوسف خیلی تعجب کرده بود و تا به حال ندیده بود ماه و ستاره‌ها و خورشید از آسمان پایین بیایند. از دیدن این خواب خیلی خوشحال بود و وقتی از خواب بیدار شد، حضرت یعقوب داشت خدا را عبادت می‌کرد. بلند شد و رفت کنار پدرش نشست و دست او را گرفت. حضرت یعقوب به یوسف نگاه کرد و گفت: -چرا بیدار شدی یوسف جان؟ حضرت یوسف گفت: -خوابی دیدم. که خیلی عجیب بود. حضرت یعقوب سر او را نوازش کرد و گفت: -چه خوابی دیدی؟ که این قدر خوشحالی. حضرت یوسف گفت: -توی خواب دیدم که داشتم در صحرا بازی می‌کردم و خوشحال بودم. وقتی به آسمان نگاه کردم، آسمان خیلی عجیب و زیبا شده بود. ستاره‌ها و ماه نور درخشانی داشتند. بعد ماه و خورشید و ستاره‌ها پایین آمدند و  جلوی پای من سجده کردن. حضرت یوسف ساکت شد و به پدرش نگاه کرد. حضرت یعقوب دستی به سرش کشید و گفت: -یوسف جان، پسرم. این خوابی که دیدی نشانه ی این است که تو مرد بزرگی خواهی شد و روزی به پیامبری می‌رسی و مقامت آن قدر بزرگ می‌شه که بهت احترام می‌ذارن. حضرت یوسف سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت: -این، یعنی خدا خیلی منو دوست داره. حضرت یعقوب گفت: -بله. یوسف عزیزم. تو نباید در مورد این حرف‌هایی که بهت گفتم با کسی حرف بزنی و خوابت را برای کسی تعریف نکن. حتی برادرهایت هم نباید از این خواب و حرف‌های من چیزی بفهمن. گوش کردی چه می‌گم؟ حضرت یوسف پدرش را بوسید و گفت: -چشم. حضرت یعقوب گفت:... .. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6