eitaa logo
دانلود
لاک پشتی ک دریا نداشت - @mer30tv.mp3
3.89M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
چه كسي كمك مي كند؟     يك مرغ حنايي كوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد. دوستان او يك سگ خاكستري🐩، يك گربه ي نارنجي🐹 و يك غاز زرد 🐤بودند. يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم .   مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟ سگ گفت: من نمي توانم. گربه گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم. غاز گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم. مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد. او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت. ادامه دارد... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍎🐛کرم سیب خور🐛🍎 سیب حتی یک دانه سوراخ هم نداشت که دانه ها بتوانند از داخل سیب بیرون بپرند، دانه قهوه ای خیلی فکر کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند تا این که: یکی از دانه ها با موبایلش زنگ زد به کرم سیب خور و گفت: بیا سیب  قرمز و  سوراخ کن تا ما بیایم بیرون. کرم سیب خور به حرف دانه های قهوه ای گوش کرد و خیلی سریع  آمد و  سیب قرمزو سوراخ کرد  کرم سیب خور با عجله  رفت توی سیب و به دانه قهوه ای گفت: زود باشید  از همین جا برید بیرون سوراخ داخل سیب مثل تونل بود دانه ها قل خوردند و پریدند تو باغچه یکی افتاد  یکی رفت این طرف باغچه و اون  یکی هم افتاد اون طرف باغچه . بعد از مدتی  هر کدام از اون دانه ها یه درخت بزرگ و خوشگل شدند و کلیسیب قرمز و زیبا دادند.  بعد از مدت ها یک دفعه کرم سیب خور آمد و گفت:  مزد من چی می شه من بودم به شما کمک کردم تا درخت  بزرگ بشوید. مزد من می شود: چهار تا سیب. درخت ها به کرم سیب خور چهار تا سیب دادند.    کرم سیب ها را گذاشت روی هم و برای خودش آپارتمان  بزرگ درست کرد. 🍎 🐛🍎 🍎🐛🍎 🐛🍎🐛🍎 🍎🐛🍎🐛🍎 🐛🍎🐛🍎🐛🍎 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
⬅موضوع شعر 🚺🚹🚼 شعر اشکال هندسی آی بچه های مهربان   سلام به روی ماهتان منی که رنگا رنگم     این همه هم قشنگم آدمکم آدمک عروسکم عروسک بچه ها کار دستی ام   شگفتی هستی ام معلم هندسه آورد من ومدرسه 🚺🚹🚼 نگاه کنید با دقت  با مهر وبا محبت ترکیب نازی دارم    شکل ریاضی دارم خوب و قشنگ وشکیل   مربع ومستطیل یک عالمه خاطره     مثلث و دایره شکل های خوب وزيبا  کوشید ؟ کجایید شما ؟ من که سه گوشم این جا       مثلثم بچه ها 🚺🚹🚼 چار تا دیوار چار دلیل به من می گن مستطیل 🚺🚹🚼 بی گوشه وبی دیوار     دایره ام من انگار شکل های نازو دیدیم   حرفا شونا شنیدیم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کوکو و زمستان - @mer30tv.mp3
3.59M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
22.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ترانه زیبای کودکانه ❤️ « » ❤️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه‌ی مهتاب و ستاره مهتاب کوچولو دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد.شبها قبل ازخواب به ستاره های آسمان نگاه می کند و با آنها حرف می زند. اودختر خیلی مرتب و منظمی است و کارهایش را خوب انجام می دهد.مامان و باباش خیلی دوستش دارند و از او راضی هستند . شبها که مهتاب کوچولو به رختخوابش می رود تا بخوابد، همین که چشمهایش را می بندد، فرشته ی مهربان از پنجره وارد اتاقش می شود وکارهای خوب مهتاب را می شمارد و به تعداد کارهای خوبی که مهتاب در آن روز انجام داده ،برایش از آسمان ستاره می چیند و می گذارد روی سقف اتاق.سقف اتاق مهتاب به خاطر کارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده است. اگر روزی اشتباه کند وحواسش هم نباشد، فوری معذرت خواهی میکند. یک روز که مهتاب رفته بود کودکستان،دوستش ستاره،خیلی دیر آمد.مهتاب ازاو پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:« آخه مامانم مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباس ستاره اتو ندارد و موهایش هم به هم ریخته است.مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و به او گفت:«ستاره خیلی خنده دار شدی لباسات ، موهات… وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم به ستاره خندید. ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت.آن روزوقتی مهتاب به خانه رفت ،ناهارش را خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهایش را هم خوب انجام داد تا شب .آن شب موقع خواب چشمهایش را که بست، منتظر فرشته ماند اما هرچه صبر کرد فرشته نیامد.دوباره چشمهایش را بست اما فرشته مهربان نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کرد؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتم رو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم کودکستان،برگشتم خونه تلویزیون دیدم، تمرینهامو انجام دادم خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… او هرچه فکرکرد، نفهمید چه کار کرده که فرشته مهربان به سراغش نیامده. مهتاب آنقدر با خودش فکر کرد که خوابش برد.صبح که از خواب بیدار شد دید هیج ستاره ای روی سقف اتاقش نیست. خیلی ناراحت شد.می خواست گریه کند که مامانش آمد و گفت: مهتاب جان سلام چرا نمیای دست وصورتت رو بشوری؟ مهتاب چیزی نگفت.سلام کرد و رفت کارهایش را انجام داد و با مامان رفتند کودکستان .ستاره هم آمده بود . مهتاب تا ستاره را دید گفت: ستاره مامانت خوب شده دیگه؟ ستاره گفت:«آره ببین امروز مرتب شدم لباسم موهام …. دیروز آخه مامانم مریض بود،نتونست منو آماده کنه،منم یه خرده نامرتب اومدم.» مهتاب یک دفعه چیزی یادش آمد؛ به ستاره گفت: تو دیروز ناراحت شدی؟ستاره گفت:« آره ناراحت شدم .»مهتاب همان جا از ستاره معذرت خواهی کرد و صورت اورا بوسید و فهمید که به خاطر چی فرشته مهربان نیامده بود.چون از این که مهتاب،دوستش را مسخره کرده بود؛ناراحت شده بود. ساعتها گذشت و شب از راه رسید. مهتاب بی صبرانه منتظر وقت خواب بود. وقتی خوابید و چشمهایش را بست،فرشته مهربان آمد. مهتاب به او سلام کرد. فرشته مهربان گفت:« سلام دختر مهربونم سلام گلم تو چقدر خوبی .عزیزم مهتاب چشمهاتو ببند.» مهتاب هم چشمهایش را بست یک دفعه سقف اتاقش پر از ستاره های درخشان شد. فرشته گفت:« این ستاره ها برای دختر خوبم که خیلی گله. خودش که خوبه تازه به دوستاش هم خوبی میکنه و کسی رو ناراحت نمی کنه. مهتاب چشمهایش را بست و لالا کرد و تا صبح خوابهای خوب دید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید. بالا رفتیم آسمون پایین اومدیم زمین بود قصه ی ما همین بود 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼امشب آسمان 🌿پر نور و زیباست 🌼کلی ستاره 🌿می‌تابد در آن 🌼برادرم گفت 🌿امام زمان 🌼همچون ستاره 🌿هستند درخشان 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🍒گیلاس🍒🌿 دو یاقوت با هسته آروم یه جا نشسته مثل دو تا گوشواره یاشایدم ستاره توفصل خوب گرما هم خوشمزه هم زیبا قرمزو سرخ و تپل مثل یه شاخه ی گل 🍒 🌿🍒 🍒🌿🍒 🌿🍒🌿🍒 🍒🌿🍒🌿🍒 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🥀 باغچه مادر بزرگ روزی بود، روزگاری بود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پر از گل های رنگارنگ بود. از همه گل ها زیباتر گل رز بود. البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت. دستش را کشید و با عصبانیت گفت: اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند. اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رز گفت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم! بنفشه با مهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی! گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره. سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها… 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🦔🐭تیغو من را توی لانه اش راه نداد 🐭🦔 تق تق تق! تیغو، جوجه تیغی کوچولو، به در لانه ی موموش زد و گفت :آمدم بازی، بیام تو؟ مومو از لای در گفت : الان نه لطفا کمی بعد بیا. و زود در را بست تیغو با اخم و غرغر به طرف لانه اش برگشت. خرگوشک او را دید و پرسید : چه شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟ تیغو گفت : موموش کار خیلی بدی با من کرده . من را توی لانه اش راه نداده. خرگوشک با تعجب گفت: فقط همین؟ این که کار بدی نیست. شاید خسته بوده یا حوصله نداشته. شاید کار داشته ، یا شاید… تیغو شانه بالا انداخت و با خودش گفت : به من چه! و به راهش ادامه داد. عصبانی و بی حوصله به لانه اش رسید. حتی وقتی لاک پشت کوچولو در زد و پرسید: بیام تو؟ تیغو راهش نداد و زود در رابست. با خودش گفت: شاید موموش یک گنج خیلی قشنگ پیدا کرده و نمی خواهد آن را ببینم… یا شاید یک غذای خیلی خوشمزه دارد که می خواهد تنها تنها بخورد. یا شاید یک دوست جدید پیدا کرده و دیگر من را دوست ندارد… همان وقت، تق تق تق ! موموش از پشت در پرسید: بیام تو؟ تیغو فقط یک ذره در را باز کرد، طوری که موموش خوب اخمهایش را ببیند. موموش خندید و گفت : ناراحت شدی؟ می خواستم کتاب داستانم را زودتر تمام کنم که به تو هم بدهم بخوانی. داستانش خیلی خیلی جالب است. تیغو به کتاب توی دست موموش نگاه کرد و خوش حال شد. اخم هایش را باز کرد و گفت : زود بیا تو. آن وقت دنبال لاک پشت کوچولو بیرون دوید . کمی جلوتر لاک پشت داشت به خرگوشک می گفت : تیغو کار خیلی بدی کرده که من ر ا توی لانه اش راه نداده. تیغو خندید و گفت: این که کار بدی نیست. شاید حوصله نداشتم. شاید ناراحت یا عصبانی بودم، ولی حالا زود بیا. 🐭 🦔🐭 🐭🦔🐭 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6