eitaa logo
دانلود
«محمد مثل گل بود» «محمد مثل گل بود» پر از عطر گل یاس شبیه یک شقایق پر از خوبی و احساس «محمد مثل گل بود» گل ختمی و شب بو میان باغ دنیا گلی خندان و خوشرو محمد آمد و من پیامش را شنیدم و حالا شاد شادم به آرامش رسیدم 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️استفاده از قصه گویی برای رعایت بهداشت و نظافت❤️ 📌 عنوان داستان : تمیزی چه خوبه یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یك‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!» « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغ‌ها بود پر زد و آمد كنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی كرد و پرسید:« خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خال‌خالی می‌دونی ما كلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟» خال‌خالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك می‌زنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.» كلاغ كوچولو دنباله‌ی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه می‌كنن و شونه می‌زنن.» خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من می‌رم به كلاغای دیگه یاد بدم.» همین‌كه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خال‌خالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همه‌ی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...» خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همه‌ی جوجه كلاغ‌ها منتظرن!» خال‌خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید كه می‌گفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 🔹 از کودک بپرسید : - به نظرت خال خالی چرا خودش را تمیز نکرده بود؟ - چرا باید همه آدم ها و حیوانات خودشان را تمیز کنند؟ 🔹 به کودک بگویید : اگه ما خودمان را تمیز نکنیم، ممکن است مریض شویم و یا ظاهرمان نامرتب و کثیف باشد و دیگران از ما دوری کنند. 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روباه و لک لک 🦊🦊🦊🦊🦊 🦩🦩🦩🦩🦩 روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.» روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. پایان 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گنجشک کوچولو دلش گرفته_صدای اصلی_233662-mc.mp3
12.03M
🐦گنجشک کوچولو دلش گرفته گنجشک کوچولو خیلی ناراحت است. او دلش گرفته است. گنجشک کوچولو امروز فکر میکند که چیز زیادی بلد نیست. او دلش می خواهد مثل قناری آواز بخواند و مثل پروانه ها خوشرنگ باشد. دوستان گنجشک میخواهند به او کمک کنند. 👆بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید. 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بیدار شو خوابالو , بیدار شو وقت بازی و کاره هر بچه ای بیداره بیدار شو تو از خواب ببین خاله آفتاب آروم آروم اومده خورشید خانوم اومده صبح شده دیگه بسته چقدر می خوای بخوابی ؟ تو که خوابیدی شب تا صبح رو حسابی صبح بخیر کوچولو صبح بخیر خوابالو خودت را به خواب نزن به صورتت آب بزن یادت نره مسواک دندونات می شه پاک موهات رو شونه بزن آفرین خوشگل من دست و صورت و دندونات چه تمیزه الان تو شدی یک بچه پاکیزه صبحانه آمادست یک سفره سادست زود باش بیا عزیزم برات چایی بریزم نون و خامه و شیر یا که نون و پنیر نون و کره و چایی به به چه مربایی 🚹 🚺 🚼 🚹 🚺 🚼 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دو موش بد 🐒🐒🐒🐒🐒 روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت . ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد.     اين خانه متعلق به دو عروسك بود. یک عروسک بلوند که لوسيندا نام داشت و صاحبخانه بود ولي هيچوقت غذا سفارش نمي داد. دیگری هم جين نام داشت و آشپز بود اما هيچوقت آشپزي نمي كرد چون غذاهاي آماده از قبل خريداري شده بودند و در يك جعبه قرار داشتند. توي جعبه دو عدد ميگوي درشت قرمز ، يك ماهي ، يك تكه ران ، يك ظرف پودينگ و مقداري گلابي و پرتقال بود.     آنها را نمي شد از بشقابها جدا كرد ولي بي نهايت زيبا بودند. يك روز صبح لوسيندا و جين براي گردش با كالسكه عروسكيشان بيرون رفتند. هيچكس در اتاق كودك نبود و همه جا سكوت بود . يكدفعه صداي حركت آرام چيزي به گوش رسيد . صداي خراشيدگي از گوشه اي نزديك شومينه مي امد جائيكه سوراخي در زير قرنيز وجود داشت .     ادامه دارد...   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔆🐚مسواک🐚🔆 اتل متل توتوله یه مسواک کوتوله همش با غر غر میگه میرم از اینجا دیگه صاحب من کودکه مثل خودم کوچکه شنیده ام بعد شام گفته تورو نمیخوام با من شده خیلی بد به موی من لب نزد قهر میکنم من باهاش میرم کنار کفشاش به جون هرچه مسواک کفشارو میکنم پاک 🔆 🐚🔆 🔆🐚🔆 🐚🔆🐚🔆 🔆🐚🔆🐚🔆 🍃🌼🍃🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شب زود بخواب_صدای اصلی_442603-mc.mp3
6.9M
🌼عنوان قصه:شب زود بخواب 🌸«هدی» همراه «عزیزجون» به پارک رفته و مشغول بازی کردنه. عزیزجون به هدی یادآوری می‌کنن که دیگه وقت رفتنه و هوا داره کم‌کم تاریک می‌شه، ولی هدی دوست داره کمی بیشتر در پارک بمونه... 🌼این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که خدای مهربون شب رو آفریده‌ تا ما بتونیم بعد از یک روز پر از کار و مشغله در سکوت و آرامش استراحت کنیم تا روز بعد شاد و سرحال دوباره به کارهامون برسیم. 🌸در این قسمت از برنامه‌ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه ی ۲۳ سوره‌ی مبارکه‌ی «روم» اشاره می‌کنن. 🍃خداوند در این آیه‌‌ می‌فرماید: «وَمِنْ آیَاتِهِ مَنَامُکُمْ بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ وَابْتِغَاؤُکُمْ مِنْ فَضْلِهِ ۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یَسْمَعُونَ. و یکی از آیات او همین است که شما در شب و روز به خواب رفته (و بیدار می‌شوید) و از فضل خدا (یعنی روزی) طلب می‌کنید. در این امر هم دلایلی (از قدرتش) برای قومی که (سخن حق) بشنوند پدیدار است.» 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💛🐢تولد لاک پشت ها🐢💛 سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید. سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند. بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود. سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند. بچه لاک پشت خیلی کوچک بود! بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند. اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد. سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد. با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود. در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند. سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند. 🐢 💛🐢 🐢💛🐢 💛🐢💛🐢 🐢💛🐢💛🐢 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐸🍀قورباغه🍀🐸 قور قور قور قورباغه چه رنگو رویی داره خونش کجاست تو آبه یا که تو آب میخوابه باز پریده تو هوا شیرجه زده تو آبها مگس شکار میکه اونو چیکار میکنه؟ 🍀 🐸🍀 🍀🐸🍀 🐸🍀🐸🍀 🍀🐸🍀🐸🍀 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گردش علمی_صدای اصلی_233665-mc.mp3
12.43M
🌸 گردش علمی 🍃بچه های مدرسه ی حیوانات به گردش علمی رفته بودند. آقا معلم می خواست تمام جنگل را به حیوانات نشان بدهد. بچه ها هم خیلی دوست داشتند همه جا را ببینند. مثلا آبشار بزرگ جنگل و رودخانه را دیدند. 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6