عنوان: اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان
یکی بود یکی نبود. یک اختاپوس خجالتی ای و آرامی بود که همیشه تنها زندگی می کرد. اختاپوس همیشه دلش می خواست دوستی پیدا کند، اما بسیار خجالتی و کمرو بود.
یک روز، اختاپوس می خواست یک صدف بسیار لیز را بگیرد. اما قبل از این که خودش متوجه شود، شاخک هایش به هم پیچیدند و گره خوردند. اختاپوس دیگر نمی توانست تکان بخورد، بسیار تلاش کرد ولی موفق نشده بود. ناگهان اختاپوس یک گروه ماهی دید که از کنارش رد می شدند، باید از آن ها کمک می خواست، اما خجالت می کشید و چیزی نگفت. یکی از ماهی ها که بسیار کوچک و مهربان بود، دید اختاپوس در دردسر افتاده است. به طرف اختاپوس رفت و تمام شاخک هایش را آزاد کرد.
اختاپوس به کمک ماهی کوچولو از آن وضعیت سخت نجات پیدا کرد و از این موضوع بسیار خوشحال شد، اما چون بسیار خجالتی بود، جرات نمی کرد با ماهی صحبت کند و با او دوست شود. اختاپوس یک تشکر کوچولو از ماهی کرد و تندی از او دور شد. اختاپوس کل شب را به این موضوع فکر کرد که او یک فرصت بزرگ را از دست داده و با ماهی کوچولوی مهربان دوست نشده است.
چند روز بعد اختاپوس در حال استراحت بین صخره ها بود که ناگهان متوجه شد همه ی ماهی ها در حال فرار هستند. اختاپوس به دور و برش نگاهی کرد و یک ماهی بزرگ دید که به دنبال غذا می گشت. اختاپوس تندی فرار کرد و پشت صخره ها قایم شد. او از پشت صخره ها یواشکی ماهی بزرگ را نگاه کرد. ماهی بزرگ می خواست ماهی کوچولوی مهربان را بگیرد و بخورد. ماهی کوچولو به کمک احتیاج داشت، اما ماهی بزرگ بسیار خطرناک و درنده بود و کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود. اختاپوس به یاد کمک ماهی کوچولوی مهربان افتاد و تصمیم گرفت هر طور شده به ماهی کوچولو کمک کند.
اختاپوس تندی از بین صخره ها بیرون آمد و درست روبروی ماهی بزرگ ایستاد و قبل از این که ماهی بتواند کاری انجام دهد، اختاپوس یه عالمه جوهر به طرف اون پاشید. اختاپوس ماهی کوچولو را گرفت و به سمت صخره ها شنا کرد و پشت آن ها پنهان شد. همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاد که ماهی بزرگ نتوانست هیچ کاری انجام دهد. اما کمی بعد به خودش آمد و به طرف صخره ها رفت تا اختاپوس و ماهی کوچولو را پیدا کند. ماهی بزرگ آن قدر عصبانی بود که اگر آن ها را پیدا می کرد حتماً یک لقمه ی چربشان می کرد.
کمی بعد اختاپوس درد وحشتناکی اول در دستگاه تنفسی اش بعد در باله هایش و سپس در تمام بدنش احساس کرد. انگار جوهر اختاپوس کار خودش را کرده بود. ماهی بزرگ عصبانی و ناراحت از آن جا دور شد.
به محض این که ماهی بزرگ از آن جا رفت، همه ی ماهی ها از مخفیگاه های خود بیرون آمدند و به اختاپوس به خاطر شجاعت بسیارش تبریک گفتند. سپس ماهی کوچولو تعریف کرد که چطور چند روز پیش به اختاپوس کمک کرده، اما هیچ وقت فکر نمی کرد که او آن قدر قدرشناس باشد و کمکش را جبران کند. با شنیدن این حرف ها همه ی ماهی ها فهمیدند که اختاپوس خجالتی چقدر مهربان است و همه دوست داشتند که با اختاپوس مهربان و شجاع دوست شوند.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودک
پروانه ی کوچولو
نشسته بود روی گل
بالهای رنگارنگش
گرفته بود بوی گل
گربه پرید تو باغچه
پروانه خیلی ترسید
گربه به پروانه گفت
تو رو خدا ببخشید
دل شما ظریفه
نازکه مثل بالت
نمی شکنم دلت رو
راحت باشه خیالت
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه
💝دون دون و گل تازه وارد!💝
🐞یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.🌷
🐞 این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!🌷
🐞همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.🌷
🐞دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. 🌷
🐞شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد!🌷
🐞 چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!🌷
🐞دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»🌷
🐞گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»🌷
🐞دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»🌷
🐞 گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»🌷
🐞پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»🌷
🐞 گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.🌷
🐞فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.🌷
🐞 چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...🌷
🐞یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»🌷
🐞 شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»🌷
🐞گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.🌷
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودکانه
😍شعر پسته و دندان
🍃یه روزی چند تا پسته
🍃از مامانم گرفتم
🍡پسته ها خندون بودن
🍡یکی یکی شکستم
🍫یه پسته خندون نبود
🍫سفت و دهن بسته بود
🍺گذاشتمش توی دهنم
🍺شکستمش با دندونم
🎭آی دندونم وای دندونم
🎭چه دردی داره دندونم
😭دندون ناز و خوشگلم
😭کارم غلط بود می دونم
🌹حالا به بچه ها می گم
🌹آی بچه های نازنین
🍭غنچه های روی زمین
🍭با دندون ناز و سفید
🍭چیزای سفتو نشکنید
🍍دندونتون درد میگیره
🍍می شکنه و زود می میره
😁اونوقت می شید بی دندون
😁از کارتون پشیمون
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه_درمانی
جهت زود خوابیدن کودکان
آقا شیره می خواست بخوابد. اما خوابش نمی بُرد. قدم زد و گفت: « یکی خواب من را برداشته. »
🦁🐰
رفت دنبال خرگوش. خرگوش خواب بود. آقا شیره داد زد: « آهای خرگوشه، خواب من را پس بده! »
🦁🐰
خرگوش بیدار شد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! »
🦁🐰
آقا شیره گفت: « پس موشه برداشته! »
🦁🐰
رفت به طرف لانه موش. خرگوش هم دنبالش رفت. آقا شیره جلوی لانه موش ایستاد و داد زد: « آهای موشه، زود باش خواب من را پس بده! »
🦁🐰
موش با چشم های خواب آلود سرش را از توی لانه بیرون آورد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! »
🦁🐰
آقا شیره عصبانی شد و گفت: « یکی خوابم رابرداشته! بروید خوابم را پیدا کنید! »
🦁🐰
آقا شیره به لانه اش رفت و منتظر ماند. خرگوش و موش دنبال خواب آقا شیره گشتند. از هرکس پرسیدند خواب آقا شیره را تو برداشتی؟ گفت: من برنداشتم! »
🦁🐰
نزدیک صبح شد. خرگوش پرسید: « حالا چی کار کنیم؟ »
🦁🐰
موش گفت: « برویم بگوییم فردا شب پیدایش می کنیم. »
🦁🐰
خرگوش و موش آهسته به لانه آقا شیره نزدیک شدند. از توی لانه صدای خُر و پُف می آمد. آقا شیره خوابیده بود!
🦁🐰
موش با خوش حالی گفت: « چه خوب شد! آقا شیره خوابش را پیدا کرده، خوابیده! »
🦁🐰
خرگوش و موش هم بدو بدو به لانه اش برگشتند و مثل آقا شیره خوابیدند!
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودک
#درباره_تمیزی
ببين چقدر تميزم،
پيش همه عزيزم
شانه زدم به مويم،
تميزه دست و رويم
مسواك زدم به دندان،
تا باشم شاد و خندان
اتو شده لباسم،
مي رم سر كلاسم
دوستم دارند بچه ها،
مي گن بيا پيش ما
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
#کلیپ
#کلیپ پلنگ صورتی
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودک
🏡 خونه زیبای ما 🏡
وقتی تو خونه مامان خنده به لب داره
دنيا می خنده به ما شادي مياره
#بابا که از در مياد با بوسه شيرين
براي ما بچه ها هديه مياره
تو باغچه خونه ما پر از گل و گياهه
اگه رو سبزه و گل بذاريم پا گناهه
ما مثل شاپرکها مي گردیم دور گلها
با هم آواز می خونيم تو اين خونه زيبا
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻
🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.
🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد.
♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم.
🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.
🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید...
🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید
〰〰〰〰〰
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
#کلیپ_اتل_متل
#نظم_و_ترتیب
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودکانه
کلاغ پر,گنجشک پر
کی داره میزنه در؟
کفتره یا کلاغه؟
بلبله یا که زاغه
قمریه یا پرستو؟
اردکه ,غازه یا قو؟
کلاغ پر,گنجشک پر
مامانی رفت دم در
پرستوها ,کلاغا
پرنده های باغا
پر بزنید تالونه
بابام اومد به خونه
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
بابای خوبم😍
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه ☂️⛱آقاگوسفنده چتر نمی شود!☂️⛱
🎾🔻عصر شده بود. هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت که باد سختی شروع به وزیدن کرد. با وزیدن باد، گرد و خاکی بلند شد که دیگر چشم، چشم را نمی دید.
💙آقا گوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه رفتند و زیر درختی که پاییز، برگ و بارش را ریخته بود، پناه گرفتند.
منتظر بودند که باد از حرکت بایستد و گرد و خاک بخوابد تا آن ها بتوانند به آغلشان برگردند؛ اما این طور نشد.
🎾🔻وضع هوا بدتر شد. ابرهای سیاه، آسمان را پوشاندند و شب نشده، همه جا تاریک شد. رعد و برق و بعد هم بارش یك ریز باران.
💙آقا گوسفنده گفت: «توی بد وضعی گیر کرده ایم. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اصلا فکر نمی کردم هوا یک دفعه بارانی شود.»
خانم گوسفنده گفت: «زیر همین درخت می مانیم تا باران بند بیاید.»
🎾🔻آقاگوسفنده گفت: «آمدیم و بند نیامد، آن وقت چه کنیم؟ این جا که جای گذراندن شب نیست.»
خانم گوسفنده گفت: «کاش این درخت، برگ و باری داشت و سقف بالای سرمان می شد.»
آقا گوسفنده گفت: «کاش را کاشتند و سبز نکرد. بیا زیر همین باران بدویم تا به آغل برسیم.»
💙خانم گوسفنده گفت: «اصلا به فکر من هستی؟ من که نمی توانم بدوم. دویدن کار مردهاست. تا به آغل برسم، تمام پشم های تنم به هم می چسبد. آن وقت فردا خر بیار و معرکه بار کن. کدام گوسفندی می آید پشم تن را پوش بدهد و از هم باز کند؟»
🎾🔻 آقا گوسفنده گفت: «راست می گویی! از این جا تا آغل، راه کمی نیست. حسابی خیس می شویم. باید کمی صبر کنیم ببینیم چه می شود.»
💙خانم گوسفنده گفت: «این هم شد درخت! به اندازه یک چتر هم خاصیت ندارد. کاش دست كم یک چتر داشتیم.»
آقا گوسفنده گفت: «گفتی چتر، نقشه ای به ذهنم رسید. تو برو روی شاخه های بالاتر درخت و چتر من بشو. بعد از تو، نوبت من می شود. من می روم روی شاخه های درخت می ایستم تا چتر بالای سرت بشوم و نگذارم باران روی تو ببارد.»
🎾🔻خانم گوسفنده پوز خندی زد و گفت: «خواب دیده ای خیر باشد. داری بچه گول می زنی؟ من بروم بالای درخت و چتر جناب عالی بشوم؟ دیگر چی؟ حتما پیش خودت فکر کرده ای که تا نوبت چتر شدن تو بشود، باران هم بند آمده و مرا حسابی گول زده ای. نه جانم! اول تو برو بالای درخت تا ببینم کی نوبت من می شود.»
💙آقا گوسفنده گفت: «اصلا چه طور است بزچلاقه جستی بزند روی شاخه ها و چتر ما دو تا بشود.»
🎾🔻خانم گوسفنده گفت: «تو هم از این بز لَنگ چه توقع هایی داری. جست بزند بالای درخت؟! آخر مرد این هم شد...»
آقا گوسفنده پرید وسط حرف خانمش و گفت: «ولی از بزچلاقه خبری نیست. یا توی این تاریکی من نمی توانم ببینمش یا ...»
بزچلاقه، آن جا نبود. تا وضع هوا را دید و اولین بگومگوهای خانم گوسفنده و آقا گوسفنده را شنید، چهارتا دست وپا داشت، چهارتا هم قرض کرد و بدو رفت و رفت تا به آغل رسید.
💙بزچلاقه خیس شد، ولی نه خیلی زیاد. به آغل که رسید، خودش را تکان داد تا قطره های آب از میان موهایش بیرون بریزد و بعد سرجایش خوابید. آن شب تا صبح باران بارید. صبح که شد، بزچلاقه، قبراق و سرحال، از آغل بیرون آمد تا در آن هوای صاف و پاک پس از باران گشتی بزند که چشمش به آقاگوسفنده و خانم گوسفنده افتاد. آن ها خیس و خسته و خواب آلود، سلانه سلانه، به طرف آغل می آمدند.
📚ماهنامه شهرزاد
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
🍃قصه سطل زباله🍂
مورچه جان و فیل جان با هم همسایه بودن، مورچه طبقه پایین زندگی میکرد و فیل طبقه بالا. خونه اونا یه حوض قشنگ با کاشی های آبی داشت. یه باغچه هم توی حیاط داشتن...👇
#شعر_کودکانه🎼
سلام🙋
صبح به مامان سلام میدم👩
همین که چشمم وا میشه👁
اونم واسه بوسیدنم 👄💋
هرجانشسته پا میشه👩❤️💋👩
مهمونمون هر کی باشه🌺
مامان بزرگ یا عمه جون👵👩
در وا بشه میگم سلام 👧
خوشحال وخیلی مهربون🌹😊
به آسمون سلام میدم🌥⛅️🌤
ستاره چشمک میزنه⭐️🌟⭐️
تو دنیاهرچی خوبیه 💫
با یک سلام مال منه😍
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ شاد کودکانه
مامانی ناهار چی داریم
تقدیم به تپلی هایی که فقط با کلیپ میشه حواسشونا پرت کرد و بهشون غذا داد😍
بفرستید برای مامانای قاشق به دست😂
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه_کودکانه
🌸گل سر گمشده و جغد دانا
💖یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیچ کَس نبود💖
💞یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت. حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.💞
❣تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که……❣
💫تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.💫
🍁 همه ی حیوونهای جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر، سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد…🍁
💚تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود. تانا به مادرش گفت: مادر جون، گل سر منو ندیدی؟
مادر گفت؟سلامت کو عزیزم؟تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کردو گفت: مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست. مامان باتعجب گفت یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون دادو گفت: نمی دونم شاید...💚💚
😍مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد وگفت: برو توی جنگل و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی.🌼🌼
🌹🌹تانا به سمت جنگل پرواز کرد. اول از همه پیش سنجاب، یکی از دوستایی که همیشه با تانا بازی می کردرفت. اسم سنجاب نانی بود.🌹
🌺نانی وقتی تانارو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بود وقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کردو گفت: نانی تو گل سر منو ندیدی؟نانی با تعجب گفت: مگه گمش کردی؟تانا با ناراحتی گفت: با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم. نانی گفت من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم.
تانا از نانی تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.🌺
🐰یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد. اسم خرگوش پِتی بود. پتی مشغول تمیز کردن دورو بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشیدو به سمت اون رفت. تانا به دوستش سلام کردوبدون معطلی پرسید؟پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟پتی گفت: همون که رنگش سفیدِو خیلی برق میزنه؟ تانا گفت: آره درسته همونه، دیروزگمش کردم. پتی با ناراحتی گفت: چه حیف شد خیلی قشنگ بود.🐰🐰
🍂خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سرنبود. جغددانا تانا رو دیدو دلیل ناراحتیش رو پرسید. تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد.🍂
🍁جغد دانا لبخندی زدو گفت: من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو باید کجاباید باشه. تانا خندیدو باخوشحالی پرسید: واقعا می گی جغد دانا؟کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم. جغد دانا لبخندی زدو گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا.🍁
🌸دوتایی پرواز کردن ورفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن. تانا با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا گفت: وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق و دوست داره و همیشه تو جنگل می گرده و این وسائل رو جمع می کنه.🌸
🌸وارد مغازه ی پرسیاه شدن ودیدن که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن. پرسیاه گفت: سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم.🌸
💞جغد دانا لبخندی زدوگفت: پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده، می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل چرخ میزدی، پیداش نکردی؟پر سیاه خودش رو کمی تکون دادو ابروهاشو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟💞
🌹تانا گفت: یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت: پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟من اونو پایین درخت توت پیدا کردم. تاناخیلی خوشحال شدو گفت: آره خودشه بالای درخت توت خونه ی ماست.🌹
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردونه ها: این قسمت مسئولیت پذیری
حتما ببینید🌹
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودکانه
🎄🌲🌳🌺🌻🎄🌳
آی بچه ها، بزرگترا
زباله هارو
تو کیسه ها بریزید
میون دشت و جنگل
توی دریا نریزید
جنگل وقتی قشنگه
که پاکه و تمیزه
محیط ما برامون
خیلی خیلی عزیزه
🍭💞🍭💞🍭
زمین رو پاک نگه دار
بچه ی خوب و باهوش
وقتی میری به گردش
اینو نکن فراموش
🌼🌻🌼🌻🌼
محیط زیست همیشه
باید پاکیزه باشه
اگه کثیفش کنی
زشت و آلوده میشه
🌻🌷🌷
تمیز باشید
تمیز باشید
پیش خدا عزیز باشید.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه_شب
🐬👒کلاه حصیری و دلفین🐬👒
یک کلاه بود حصیری، افتاده بود توی ساحل. کلاه دلش می خواست برود وسط دریا و بازی کند. یک روز موج دریا آمد و کلاه حصیری را پرت کرد وسط دریا.
🐬👒
کلاه افتاد روی دماغ دلفین. کلاه، دماغ دلفین را قلقلک داد، اما دلفین نخندید.
آخه دلفین توی دریا آفتاب زده شده بود. حالش خیلی بد بود.
🐬👒
کلاه ناراحت شد. خودش را سُر داد روی صورت دلفین تا آفتاب به صورت دلفین نخورد. یک روز گذشت.
کلاه توی آفتاب دریا گرمش شده بود ولی دلش می خواست حال دلفین زودتر خوب شود تا بتواند با او بازی کند.
🐬👒
کلاه باز هم یک روز دیگر مواظب دلفین بود. حال دلفین بهتر شد. دلفین چشم هایش را باز کرد.
به کلاه نگاه کرد و خندید. کلاه هم به او خندید، بعد گفت: « چه خوب که حالت بهتر شده است. »
🐬👒
دلفین فهمید که کلاه از او مواظبت کرده است. بعد به کلاه گفت: « خیلی ممنون. »
از آن روز آن دو تا دوست های خوبی برای یکدیگر شدند و با هم وسط دریا بازی می کردند.
🐬👒
دلفین کلاه را بالا می انداخت و با دماغش آن را می گرفت و می چرخاند. کلاه هم غَش غَش می خندید و از این که هم بازی خوبی پیدا کرده، خوش حال بود.
🐬👒
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودکانه
ﮔﻞ ﮔﻞ ﮔﻞ اومد ﮐﺪﻭﻡ ﮔﻞ؟
ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﭘﺮﮐﻬﺎ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺸﻨﮕﻪ
ﮐﺪﻭﻡ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺎﭘﺮﮎ؟
ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻟﺶ ﺧﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺯﺭﺩﻩ،
ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮕﺶ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ، ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ
ﺷﺎﭘﺮﮎ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ، ﺑﺎﻟﻬﺎﺷﻮ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ،
ﺭﻭﯼ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ، ﺷﻌﺮ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ…
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه 📙
#متن_قصه 📖
خرچنگ کج کجی 🦀
يک خرچنگ بود که کج کج راه می رفت. يک روز کنار لانه اش خوابيده بود. یکهو
صداي قشنگي شنيد. يک چشمش را باز کرد و نگاه کرد. يک قورباغه ديد. آن
يکي چشمش را باز کرد، يک چنگ ديد.
قورباغه داشت با چنگش آهنگ «خرچنگ پاشو بازي کنيم » را می زد.
خرچنگ گفت: «قورباغه مي دي منم بزنم؟ »
قورباغه گفت: «آره. مي دم. بيا بزن! »
خرچنگ کج کج راه افتاد.
رفت به چپ. قورباغه گفت:
«نه نه چپ نه. بيا جلو! »
خرچنگ کج کج رفت به راست. قورباغه گفت: «نه نه راست نه. بيا جلو! »
خرچنگ با غصه گفت:
«نمي تونم. من يا چپ مي رم، يا راست. مي گي چي کار کنم؟ »
قورباغه گفت:
«هيچي، بشين زارزار غصه بخور! »
خرچنگ نشست زار زار غصه خورد. قورباغه پريد بالا، پريد پايين و گفت: «نه نه شوخي کردم. غصه نخور، غصه نخور! الآن مي گم چي کار کن. »
بعد چنگش را برداشت و رفت طرف چپ خرچنگ ايستاد و گفت: «حالا بيا! »
خرچنگ کج کج رفت رسيد به قورباغه. چنگش را گرفت و با آن آهنگ «قورباغه تو
چه مهربوني » را زد
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتن_ماجراهای_ماشا
#دست درازی ممنوع 🏃🐰🏃
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane