eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه زیبای کفش‌های نو @Ghesehayekoodakane مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد، چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت. این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم. @ghesehayekoodakane یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست که کفش‌ها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد. فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد. روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت. بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم. چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید. حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما. و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست. دختر کوچولو که از کار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟ - بله. - چیه باباجون ؟ - بازش کن خودت می‌فهمی. فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون. چند لحظه‌ای ساکت شد و به کفش‌ها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفش‌ها نیستن؛ پس کار شما بوده. و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم. و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند. 🍃🍁🌼🌸🍁🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
@Ghesehayekoodakane 🌜⭐️🌟⭐️🌛 (( مسواک )) شبا که میشه وقت خواب دندوناتو مسواک بزن با حوله تمیز خود دست و رویت رو پاک بکن ***** صبح که میشه با شادی بلند شو از رختخواب یه کمی لی لی بکن برو سر شیر آب دست و رویت را بشور دوباره مسواک بزن ***** دندوناتو سفید کن مانند دندون من دندونای من همه مانند مرواریده سفیده و سفیده تمیزه و تمیزه ***** بچه های خوب یادتون نره مسواک بزنید هر شب ❌کپی مطالب بدون ذکر نام کانال ممنوع ✅فوروارد 🌜⭐️🌟⭐️🌛 @Ghesehayekoodakane
4_354954226398396554.mp3
4.03M
❌کپی مطالب بدون ذکر نام کانال ممنوع ✅فوروارد 🔼🔼🔼🔼 بهترين قصه هاي كودكانه @Ghesehayekoodakane
4_5994468597848605085.pptx
2.67M
سوره‌ی مبارڪه #اصورت پرده‌نگار 🌱کانال قصه های کودکانه🌱 @Ghesehayekoodakane
سپیده زد، سپیده وقت سحر رسیده خاموش شده ستاره صبح اومده دوباره خروس پر طلایی با پاهای حنایی قوقولی قوقو میخونه تو کوچه و تو خونه اذان میگن دوباره از مسجد و مناره بابام پامیشه از خواب میره لب حوض آب می شوید او دست و رو با آب میگیره وضو تمیز و پاکیزه باز میاد سر جا نماز من هم کنار بابا نماز می خونم حالا ✅(با آموختن شعر های جدید و دلنشین به کودکانتان آنها را هر چه بیشتر با شیرینی های زبان فارسی آشنا کرده و ارتباط بیشتری با آنها برقرار کنید و با این کار به تقویت حافظه و اعتماد به نفسشان کمک کنید.) @Ghesehayekoodakane
‌‌ ‌ شعر دوچرخه دوچرخ دارم،قشنگم قشنگ و رنگارنگم *** پاگیره دارم برات تو پا بزن با پاهات❤️❤️ *** صندلی گرم و نرم بشینی و بدی لم❤️❤️ *** بشین روی صندلی زود پابزن، فسقلی *** با هم بریم بگردیم شاد بشیم  و بخندیم @Ghesehayekoodakane 💕
🐦🐭موش کوچولو و آینه🐭🐦 @Ghesehayekoodakane یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید. او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد. موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد. به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد. بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.» موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.» موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید. بلبل شروع کرد به خواندن: من بلبلم تو موشی تو موش بازیگوشی ما توی باغ هستیم خوشحال و شاد هستیم گل ها که ما را دیدند به روی ما خندیدند آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید. 🐭 🐦🐭 @Ghesehayekoodakane
21.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر دختر بابایی بی بابا شدن😔 به یاد همه باباهایی که آسمانی شدن این درد و دل یه دختر پنج سالست که باباش رو خیلی دوست داره ولی الان پیشش نیست😔 🍃🍁🍂🍃🍁🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
#قصه #قصه_متن #دختر_کبریت_فروش با این قصه به بچه ها یاد بدیم که باید به آدم های فقیر کمک کنیم. @Ghesehayekoodakane 🔽🔽🔽
4_551902773549990173.pdf
6.82M
با این قصه به بچه ها یاد بدیم که باید به آدم های فقیر کمک کنیم. توضیحات: اسکن پی دی اف 🌸🌸🍁🍂🍁🍂🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🔽🔽🔽
4_5927298998716073319.m4a
779.2K
پنجره بزرگ پنجره کوچک قصه صوتی کوتاه کودک گوینده : لیلا طوفانی @Ghesehayekoodakane