eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🎀🎀🎀🎀🎀 یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند. 🌳🌲🌴🌱 این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند. 🐘🐅🐢🦁🐯🐼🐨 حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد. 🌷🌼🌸🎀 سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، 🐿🐿🐿🐿 پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: "پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟" 🌰🌰🌰🌰 پروانه ی زیبا گفت: "نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم." 🎀🎀🎀 سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند. 🐿🐿🐿🐿 کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، 🐰🐰🐰🐰🐰 پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: "ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟" 💐💐💐 پروانه ی زیبا گفت: "نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم." 🎀🎀🎀 خرگوش ها هم جست زدند و رفتند. 🐰🐰🐰 چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: 🐥🐦🐥 "پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم." 🎧🎤🎧 پروانه گفت: "نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم." 💕💝💕 گنجشک ها هم پر زدند و رفتند. 🐥🐦🐥 بالاخره مهمانی شروع شد. 💃💃💃 جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود. 🎊🎉🎊 هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. 🎈🌟🎼 دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. 😊😊😊 انگار هیچ کس منتظر او نبود. 😐😶😐 یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. 🎀🎀🎀 آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد. 💖💗💖 بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. 🎀🎀🎀 وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند. 💔💘💔 پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. ☹️🙁☹️ تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد. 💝💝 🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از admin1000
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یه ببر کوچولو هستم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از admin1000
4_6048816306558338450.mp3
2.44M
محبت پدر به دختر استاد پناهیان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚺🚹🚼 🌳جوجه کلاغ پارک🌳 📚تابستان بود؛ مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پسین پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گر چه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار. بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها لانه کلاغی بود. درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند هر روز پسین می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند. یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند؛ در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند. ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند؛ خوراک و دون می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دون می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند. اما جوجه کلاغ نمی توانست باور کند که این موجودات به این شادی بتوانند چنین کارهای بدی بکنند. تا اینکه یک روز که تابستان از نیمه گذشته بود و جوجه کلاغ پر و بالش دیگر خوب بزرگ شده بودند و تمرین پرواز را به کمک پدر ومادرش به تازگی آغاز کرده بود چیزی را دید که خیلی برایش دردآور بود. ظهر بود و پارک خلوت بود. چند تا بچه دنبال گربه ای توی پارک می دویدند. گربه گویا که یکی از پاهایش زخمی شده بود. می لنگید و نمی توانست به خوبی بدود. سعی می کرد از دست بچه ها پشت درختی یا نیمکتی پناه بگیرد. بچه های آدمیزاد همان بچه هایی که جوجه کلاغ همیشه در حال بازی و شادی دیده بود گربه را با چوب و لگد می زدند و گربه بیچاره داشت درد می کشید و ناله می کرد. در همین زمان پیرزنی با نوه اش جلو آمدند. پیرزن بچه ها را دعوا کرد. آمد جلو که گربه را از روی زمین بردارد گربه از ترس اینکه پیرزن هم می خواهد آزارش دهد نزدیک بود دست او را گاز بگیرد. نوه پیرزن که پسری پنج شش ساله بود از توی سبدی که همراهشان بود ظرفی را در آورد و آن را نزدیک گربه گذاشت. گربه که پیدا بود بدجور گرسنه است ترسش را کنار گذاشت به طرف بشقاب خزید و شروع به خوردن کرد. تکه های استخوان را این ور و آن ور می کرد و خوب می لیسید و پاک می کرد. گربه که سرگرم خوردن بود پیرزن به او نزدیک شد، نوازشش کرد و به نوه اش گفت هر چه در سبد است را بریزد درون پلاستیکی و سبد را خالی کند. پسرک سبد را خالی کرد و مادربزرگ به آرامی گربه را بغل کرد و درون سبد گذاشت. بیمارستان چسبیده به پارک بود. گربه را بردند آنجا. جوجه کلاغ نیز از این درخت به آن درخت می پرید و آنها را دنبال می کرد. مادربزرگ سبد گربه را در حیاط بیمارستان پیش نوه اش گذاشت. رفت و پس از چند دقیقه با یک پرستار سفید پوش برگشت. پرستار زخم پای گربه را ضدغفونی و پانسمان کرد. مادربزرگ و نوه اش از پرستار تشکر کردند. پلاستیک را مادربزرگ برداشت و سبد گربه را نوه، از بیمارستان آمدند بیرون، سوار تاکسی شدند و رفتند. جوجه کلاغ نفسی با خیال راحت کشید و پیش خود گفت خدا را شکر داشت از همه آدمها بدم می آمد. و از خدا خواست که این مادربزگ و نوه مهربان هیچ گاه گرفتار و غمگین نشوند. قصه شب گروه سنی3تا7سال 👈انتشار دهید 🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آخ جون عیده مادر مشغول مطالعه بود. از بالای عینک به بچه ها نگاه کرد. معصومه زانویش را بغل کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. رضا با حرکات تندِ خودکار توی دفترش امضا تمرین می‌کرد. سجاد کاغذهای باطله و بطری خالی را به هم می‌چسباند. مادر کتاب را بست. روبه معصومه گفت:«کشتی‌هات غرق شده؟» معصومه نگاهی به مادر کرد. چیزی نگفت. دوباره سرش را پایین انداخت. رضا دفتر را کنار گذاشت:«مگه امشب ولادت نیست؟» مادر لبخندی زد:«بله امشب عیده فردا هم روز پدر» معصومه آهی کشید:«ما که برای بابا چیزی نخریدیم» رضا لب هایش را جمع کرد:«همش تقصیر این درس و مدرسه‌ی مجازیه وقت نشد بریم بیرون» مادر کمی فکر کرد:«این که غصه نداره، فردا برای بابا هدیه می‌خریم» معصومه ابرویش را بالا داد:«نه دیره باید امشب خوشحالش کنیم» مادر از جایش بلند شد:«اول باید خونه رو مرتب کنیم. یه غذای خوشمزه بپزیم، بابا که اومد بهش تبریک می‌گیم فردا هدیه‌ش رو می‌دیم» معصومه و رضا هم بلند شدند. معصومه کتاب‌هایش را توی کیفش گذاشت. مدادها را توی جامدادی چید. رضا جاروی دستی آورد. مادر رو به سجاد گفت:«شما نمی‌خوای به ما کمک کنی؟» سجاد درحالی که کاغذ را روی بطری جابه جا می‌کرد گفت:«شما جمع کنید من خودم کارم تموم شد وسایلم رو جمع می‌کنم» مادر به آشپزخانه رفت. شام که آماده شد خانه هم حسابی مرتب شده بود. معصومه نگاهی به خانه کرد:«کاش یه هدیه هم داشتیم» رضا به طرف اتاق رفت:«وقتی داشتیم خونه رو جمع می‌کردیم برای هدیه یه فکری کردم!» معصومه با چشمان گرد پرسید:«چه فکری؟» رضا از توی اتاق بلند گفت:«الان میام» رضا با جاکلیدی‌اش از اتاق بیرون آمد. مادر جلو رفت:«تو که این جاکلیدی رو تازه خریدی! خیلی هم دوستش داشتی» رضا نگاهی به جاکلیدی کرد:«بله دوسش دارم اما بابا رو بیشتر دوست دارم» مادر پیشانی رضا را بوسید. معصومه یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد به طرف اتاق دوید. مادر و رضا به هم نگاه کردند. معصومه با جانماز نمدی‌اش بیرون دوید:«این رو تازه دوختم بنظرتون بابا خوشش میاد؟» مادر جانماز را گرفت از توی کمد یک مهر و تسبیح تویش گذاشت. معصومه جانماز را گرفت محکم مادر رابغل کرد:«ممنون مامانی خیلی خوب شد.» سجاد دامن مادر راکشید:«مامان کادوی منم آماده شد» همه به هواپیمای سجاد که با بطری و کاغذ باطله درست شده بود نگاه کردند. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کادو مامانی امروز خرید یه پیرهن مردونه کادو کرد و قایم کرد یه گوشه توی خونه منم کشیدم براش یه دسته گل تو دفتر مامان جونم بهم گفت صدباریک الله دختر شب که اومد بابایی تو بغلش دویدم چه لبخند قشنگی رو لب بابا دیدم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقاشی من توی دفتر یک گل کشیدم زیباتر از آن جایی ندیدم زیبا نوشتم در گوشه‌ی آن روزت مبارک باشد پدرجان 🍃🌸🍃🌸🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نام تو اسم اعظم پروردگار است این مُهر را باید به هر منبر بکوبند 🌺 میلاد با سعادت امام علی (ع) و روز پدر مبارک‎باد 🍃🌸🍃🌸🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
hame-vaghti-bache-boodim.mp3
4.59M
همه وقتی بچه بودیم حتی راه نرفته بودیم ایستادن بلد شدیم چون یاعلی را گفته بودیم(۳) حیدر مولا مدد حیدر مولا خدایا سپاسگذاریم آقایی چون علی داریم ما همه شیعه اوییم در دو عالم غم نداریم(۲) حیدر مولا مدد حیدر مولا همیشه تو خونه ی ما هر کی می خاست پاشه از جا یا علی مدد را می گفت تا که آسون بشه کارها (۳) حیدر مولا مدد حیدر مولا 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دو چشم دارم مثل دو چشمه روشنه ماله منه دو گوش دارم کارش چیه ؟ شنیدنه مال منه دو دست دارم محکمه مثل آهنه مال منه دو پا دارم کارش چیه ؟ دویدنه مال منه با چشم و گوش با دست و پا ، همیشه و در همه جا شکر می کنم ، شکر خدا 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
وفات حضرت زینب سلام الله علیه تسلیت باد @Ghesehaye_koodakaneh
زینب که بوده ؟ دختر زهرا بوده پرستار در دشتُ صحرا زینب که بوده ؟ یار یتیمان اُسوه‌ی صبرُ مظهر ایمان زینب که بوده ؟ معنای یک زن آتش زده او بر قلب دشمن زینب که بوده ؟ برای جهان نوری خدائی نوری زیزدان شاعر: اکرم خیبری 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تری تریتاپ و تخم مرغ گمشده👇
tery-va-tokhmemorghe-gomshodeh-1.pdf
1.87M
تری و تخم گمشده توضیحات:پی دی اف 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خونه ای برای قاصدک مهربون 👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خونه ای برای قاصدك_صدای اصلی_304894.mp3
14.3M
خونه ای برای قاصدک مهربون 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش🐇 باهوشي زندگي مي كرد . 🌴🌳🌲🌵🍀☘🍃🌿🌾🌱🎋🎍 يك گرگ پير🐕و يك روباه🐺 بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند . ولي هيچوقت موفق نمي شدند . يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم . 😁😁😁 گرگ گفت : چه نقشه اي ؟  روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي 🍄رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير . گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .  روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد . 😭😭😭 با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي🍄 جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين . و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد . خرگوش از اين خبر خوشحال شد😊 پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .   او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد .🍄 از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد . 🚺🚹🚼 خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است . 🐇🐇🐇🐇🐇🐇   بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است . گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است . خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد . 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اشتباه فرزندتان راگردن کسی نیندازید اگر زمين ميخورد زمین را نزنید اگركاراشتباهي کرد ؛ نگوييد بچه من نبوده چون او می‌آموزد که مسئولیت کارش رانپذیرد و براي اتفاقات همیشه ديگران را مقصر بداند 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چی مال کیه؟ مهسا صبحانه اش را خورد. کنار پدر نشست. پدر دستی سر او کشید و گفت:«مسواک زدی دخترم؟» مهسا بلند شد و گفت:« نه یادم رفت! الان می‌زنم» به سمت روشویی رفت. توی جا مسواکی چندتا مسواک بود. کمی فکر کرد. مسواک آبی بزرگ بود. مهسا رنگ آبی را خیلی دوست داشت. مسواک آبی را برداشت، خواست دندانش را با آن مسواک بزند. مسواک قرمز را که گل زیبایی رویش بود دید. مسواک آبی را سر جایش گذاشت. مسواک قرمز را برداشت؛ مسواک قرمز هم کمی بزرگ بود، اما مهسا گل زیبایش را دوست داشت. می‌خواست با آن مسواک بزند، که چشمش به مسواک زرد افتاد. مسواک زرد شبیه یک زرافه بود. مهسا مسواک قرمز را سر جایش گذاشت. میخواست با مسواک زرافه ای مسواک بزند که صدای عرفان را از پشت در روشویی شنید:«مهسا لطفا مسواک من را بده می‌خواهم مسواک بزنم» مهسا نگاهی به مسواک ها کرد. مسواک صورتی رنگِ توی جامسواکی را برداشت، در را باز کرد. مسواک صورتی را به طرف عرفان گرفت. عرفان با چشمان گرد پرسید:«چرا مسواک خودت را به من میدهی؟ مسواک من زرد است!» مهسا نگاهی به مسواک هایی که توی دستش بود کرد. مسواک زرافه ای را عقب برد:«میشه من با این مسواک بزنم؟ امروز تو با مسواک صورتی من مسواک بزن!» عرفان خندید:« معلوم است که نمی‌شود! مسواک یک وسیله شخصی است، نباید به کسی داد!» مهسا لبهایش را جمع کرد، چشمانش پر از اشک شد. پدر که حرف‌های بچه‌ها را شنیده بود آمد به مهسا گفت:« ما هر سه ماه یکبار باید مسواک مان را عوض کنیم. دفعه ی بعد یک مسواک زرافه ای برایت می خرم» مهسا خندید.مسواک عرفان را داد و با مسواک صورتی دندانش را مسواک زد. سراغ جاحوله ای رفت. نگاهی به حوله ها کرد. حوله ی صورتی اش را برداشت و با خودش گفت:« این حوله ی من است، مامان گفته حوله یک وسیله شخصی است» دست و صورتش را که خشک کرد، مشغول تماشای تلویزیون شد. پدر برای مهسا و عرفان آب پرتقال آورد. مهسا لیوان آب پرتقال را برداشت، اما موقع نشستن روی مبل مقداری از آب پرتقال روی لباسش ریخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت:«مادر کی می رسد؟ من مادرم را می خواهم!» عرفان لبخندی زد و گفت:« این که گریه ندارد بیا برویم لباست را عوض کنیم» پدر دست مهسا را گرفت و رو به عرفان گفت:« نه پسرم خودم این کار را می کنم من و مادرم فقط اجازه داریم لباس های شما را عوض کنیم آن هم توی اتاق» عرفان دستش را روی چانه اش گذاشت، انگار چیزی یادش آمده باشد. سر جایش نشست و گفت:« بله، بله بدن ما هم شخصی است» پدر و مهسا به اتاق رفتند. لباس مهسا را عوض کردند. وقتی از اتاق بیرون آمدند صدای زنگ را شنیدند، مهسا دوید:«آخ جان مادرم آمد» عرفان در را باز کرد. مادر سبد خرید را روی میز گذاشت. مهسا توی بغل مادر گفت:« مادر برایم چیزی خریدی؟» مادر مهسا را بوسید، یک شانه ی صورتی از توی کیفش بیرون آورد و گفت:«بله دخترم، برایت یک شانه ی زیبا خریدم» مهسا شانه را گرفت و گفت:«خیلی ممنونم مادر، اما من از وقتی شانه ام شکست از شانه ی شما استفاده می کنم!» عرفان جلو آمد و گفت:« شانه هم یک وسیله شخصی است» مهسا لپهایش را پر باد کرد و گفت:« من امروز همه وسایل شخصی را یاد گرفتم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خاله قور قوری🐸 قصه در مطلب بعدی👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خاله قورقوری_صدای اصلی_255130.mp3
10.98M
خاله قور قوری🐸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
منم بیام تولد؟ موشی و دوستانش که از بازی خسته شده بودند نفس زنان کمی نشستند. خستگی شان که در رفت خواستند دوباره بازی کنند، اما توپشان را پیدا نکردند، باز هم میمونک توپ را برداشته بود تا سر به سرشان بگذارد. میمونک از بالای درخت توپ را نشان داد و گفت:« اگر می توانید بیایید و توپتان را پس بگیرید » بعد هم بلند خندید و روی شاخه ی دیگری پرید. موشی اخم هایش را در هم کرد و گفت:«واقعا که ما هربار بازی می کنیم تو باید مزاحم شوی!» بعد هم با دوستانش از آن جا دور شد. میمونک که حوصله اش سر رفته بود، بی سرو صدا به سمت مزرعه ی هویج رفت؛ از بالای درخت آویزان شد و یواشکی پشت خرگوشی را غلغلک داد، سریع به بالای درخت برگشت، خرگوشی این طرف سر کشید، کسی را ندید، آن طرف سرکشید، کسی را ندید. دوباره مشغول چیدن هویج شد. میمونک دوباره از شاخه ی درخت آویزان شد و خرگوشی را غلغلک داد و پرید بالا، خرگوشی اخم هایش را در هم کرد بلند شد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید، میمونک بلند زد زیر خنده. خرگوشی با اخم گفت:«واقعا که! تو تا کی می خواهی بقیه را اذیت کنی!؟» بعد هم سبد هویجش را برداشت و به خانه اش رفت. میمونک در فکر بود این بار سر به سر چه کسی بگذارد؛ از شاخه های درختان بالا و پایین می پرید که جوجه های خانم طاووس را دید. آن ها داشتند با هم قایم باشک بازی می کردند. جلو رفت و گفت:« چرا این جا ایستادید الان آقا گرگه را دیدم که داشت به این جا می آمد، او می خواهد شما را بخورد» رنگ پرهای سبز و زیبای جوجه ها پرید با گریه به خانه برگشتند. خانم طاووس جوجه ها را زیر بالَش گرفت و گفت :« چه شده چرا گریه می کنید؟ چرا می لرزید؟» جوجه اولی گفت:« میمونک گفت گرگ نزدیک خانه ی ماست» جوجه ی دومی گفت:« میمونک گفت آمده ما را بخورد» خانم طاووس جوجه ها را بوسید و با ناراحتی گفت:« از دست این میمونک» بعد هم سراغ خانم خرگوش رفت، مامان موشی هم آن جا بود. آمده بود تا آن ها را برای جشن تولد موشی دعوت کند. خانم طاووس گفت:« اگر میمونک را دعوت کنی من نمی آیم » خرگوشی دست بر روی شانه ی مامان موشی گذاشت و گفت:« من هم نمی آیم او فقط باعث آزار و اذیت دیگران است.» مامان موشی لبخندی زد و گفت:« حق باشماست میمونک را دعوت نمی کنم » روز بعد همه به خانه ی موشی رفتند. میمونک حوصله اش سر رفته بود، از این شاخه به ان شاخه می پرید تا کسی را ببیند و با او بازی کند، اما کسی را ندید. روی شاخه ای نشست و مشغول خوردن موز شد، لاک پشت را دید که آرام آرام نزدیک می شد، یک دفعه پرید جلوی لاک پشت! لاک پشت با وحشت خودش را داخل لاکش پنهان کرد، میمونک بلند شروع کرد خندیدن! لاک پشت سرش را از لاک بیرون آورد و بر سر میمون فریاد زد:« چرا اینکار را کردی ترسیدم! خجالت نمی کشی؟مدام با کارهایت دیگران را اذیت میکنی!» میمونک بغض کرد گفت:« من نمی خواستم شما را اذیت کنم خواستم بازی کنم» لاک پشت کمی آرام تر شده بود گفت:« این کار بازی نیست کسی از بازی های تو خوشش نمی آید» میمونک سرش را پایین انداخت. لاک پشت ادامه داد:«دیروز توپ موشی و دوستانش را برداشتی، خانم خرگوشی را اذیت کردی، جوجه های طاووس را ترساندی» میمونک همانطور که سر به زیر انداخته بود گفت:« من فقط میخواستم با آن ها بازی کنم» لاک پشت سرش را تکان داد و گفت:« اما آن ها ناراحت شدند به خاطر همین کارهایت تولد موشی دعوت نشدی» میمونک اشک هایش را پاک کرد و گفت:« من هم می خواهم به تولد بیایم» لاک پشت کمی فکر کرد و گفت:« باشد تو با من بیا اما قول بده با دوستانت درست بازی کنی!» میمونک بالا و پایین پرید و گفت:« قول می دهم» اشک هایش را پاک کرد و گفت:« همین جا بمان من زود بر می گردم» میمونک رفت و از بالای درخت چندتا فندق رسیده و خوشمزه چید تا به موشی هدیه بدهد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 امام رضا علیه‌السلام: هرکس می خواهد در همه زمستان از سرما خوردگی در امان بماند، هر روز، سه لقمه عسل بخورد. 📚 منبع : طب الإمام الرضا (ع) ، ص ۳۷ . بحارالانوار، ج۶۲، ص ۳۲۴ . دانشنامه احادیث پزشکی ج۲، ص:۴۰۴ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕 پدر برای دختر، نقش اولین جنس مخالف را دارد. دختر در کنارِ پدر، قدرت، مقاومت، توانمندی و...‌ را می‌آموزد. پدر به دختر اجازه ریسک کردن، جسارت و تلاش برای کارهای نو را می‌دهد. حتما دخترها باید ساعت‌هایی از روز را در کنار پدر باشند تا ابعاد مختلف وجودشان رشد کند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4