نذر مادر_صدای اصلی_217602.mp3
11.56M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 نذر مادر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴 امشب زِ بانگ یا علی در کوفه غوغا میشود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
43.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
نبرد امام علی علیه السلام در جنگ خندق
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
شهادت امام علی علیه السلام
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
ســـــ🌸ــــلام
صبحتون قشنگـــــــ🌸
الهی که امروزتون🌸
پر از شادی و آرامش باشه🌸
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐜💭سلطان شهر برنجک💭🐜
یکی بود،یکی نبود.یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!
و برنج را برداشت.
برنج گفت:
من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟!
مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان!
برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من
میشوی. بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.
برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.
همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند، چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند.
#قصه
💭
🐜💭
💭🐜💭
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌼 شب قدر
این قصه به مناسبت شب قدر و شهادت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام می باشد.
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شب بیداری_صدای اصلی_79987.mp3
11.72M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 شب قدر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
〰🌸〰☘〰🌸〰
〰🌸〰☘〰
⚪️🐭 خاک 🐭⚪️
یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند.
موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »
مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. »
موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل ...
موشی رسید پائین. خاکی بود. چشمش می سوخت. یه چیزی توی چشمش رفته بود. موشی گفت: « آخ! کی رفته تو چشم من؟ »
یه صدا گفت: « منم، یه ذره خاکم. توی چشمت گیر کردم. منو بیار بیرون! » موشی گفت: « چه جوری بیارمت بیرون؟ » خاک گفت: « فقط چند بار چشمت را ببند و باز کن! »
موشی چشمش را باز وبسته کرد. یکهو یه ذره خاک از چشمش افتاد بیرون. یک قطره اشک هم پشتش سُر خورد بیرون. موشی خوش حال شد و گفت: « هورا هورا! دراومدی! »
قطره اشک با خاک قاطی شد. خاک، گِل شد. موشی گفت: « چرا این شکلی شدی؟ » گِل گفت: « خاک بودم، آب خوردم، گِل شدم. میایی گِل بازی؟ »
موشی گفت: « آره. ولی خیلی کوچولوئی. بگذار بازم آبت بدم، بزرگ شی. »
موشی رفت از چشمه دو سه تا مشت آب آورد. ریخت روی خاک و گفت: « بخور! بخور! » خاک، آب ها را خورد و گِل شد. گل گفت: « بزرگ شدم؟ » موشی خندید و گفت: « آره، حالا بازی! »
موشی گل را گوله کرد. به توپ کرد و انداخت هوا. توپ گلی بالای تپه ی خاکی افتاد. موشی دوید دنبالش. توپ گلی را بغل کرد و با دمش قل داد پائین.
قِل قِل قِل ...
خاک ها به توپ چسبیدند. توپ گلی هی بزرگ شد بزرگ و بزرگ و بزرگ ...
موشی داد زد: « هوریا هوریا! تو دیگر خیلی بزرگ شدی! » و سُر خورد دنبالش. موشی و توپ گلی قل خوردند و قل خوردند. رسیدند پای تپه، خوردند به مامان موشی و دیگر قل نخوردند.
مامان موشی خندید و گفت: « من برگشتم! پاشو بریم! »
موشی گفت: « مامان موشی! ببین چه توپ گنده ای! »
و توپ را بغل کرد. مامان موشی هم موشی را بغل کرد و رفتند خانه. شب، سه تائی کنار هم خوابیدند.
#قصه_متنی
🐭
⚪️🐭
🐭⚪️🐭
⚪️🐭⚪️🐭
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
لانه ات را بساز✌️
صدای گلوله همه جا را پر کرده بود. سنگ، آرام گوشه ی خرابه افتاده بود و پرواز کبوتر را نگاه می کرد.
کبوتر که دور شد سنگ رویش را به سمت ساختمان چرخاند.
صدایی شنید:«حیف شد ساختمان زیبایی بود»
به طرف صدا برگشت. کبوتر را دید که کنارش نشسته. سنگ آرام تکانی خورد، آهی کشید گفت:«بله خیلی زیبا بود قبلا خانه ی من بود. وقتی خرابش کردند افتادم اینجا»
کبوتر بالش را باز و بسته کرد:«من هم روی بامش لانه داشتم، جوجه داشتم زندگی داشتم»
سنگ لب های سنگی اش را جمع کرد و پرسید:«لانه و جوجه هایت الان کجا هستند؟»
کبوتر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چشمان پر اشکش را به زمین دوخت. سنگ سرش را بالا گرفت و گفت:«دوباره بساز! یک لانه ی خوب و راحت و زیبا بساز»
کبوتر با چشمان گرد به سنگ نگاه کرد و گفت:«کجا؟ می بینی که همه جا خراب شده، کجا لانه بسازم؟ اصلا اگر بسازم دوباره خرابش میکنند»
سنگ چشمانش را بست و گفت:«من و دوستانم هر روز همراه بچه های شهر به جنگ با دشمن می رویم مطمئن باش ما پیروز می شویم و دشمن را از این شهر دور می کنیم»
سنگ تکان محکمی خورد سریع چشمانش را باز کرد. خودش را توی دستان پسرکی دید کبوتر توی آسمان پرواز می کرد. سنگ بلند گفت:«لانه ات را بساز ما پیروزیم»
#روز_قدس
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4