eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
322 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آی بچه ها، بزرگترا زباله هارو تو کیسه ها بریزید میون دشت و جنگل توی دریا نریزید جنگل وقتی قشنگه که پاکه و تمیزه محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه زمین رو پاک نگه دار بچه ی خوب و باهوش وقتی میری به گردش اینو نکن فراموش محیط زیست همیشه باید پاکیزه باشه اگه کثیفش کنی زشت و آلوده میشه تمیز باشید تمیز باشید پیش خدا عزیز باشید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خواهر داغ دیده خیلی از شما بچه های عزیزم، حتما چیزهای زیادی درباره واقعه عاشورا و شهادت امام حسین شنیدید، ولی ببینم درباره اربعین حسینی هم کسی براتون حرفی زده؟ همون روزی که حضرت زینب و دیگر اسرا به میون کشتگان کربلا اومدن. در اون روز، حضرت زینب وقتی به مزار برادرش امام حسین علیه السلام رسید، به یاد روز عاشورا افتاد و اشک از چشمانش جاری شد و با برادرش از رنج هایی که کشیده بود حرف زد و از دست دشمن شکایت کرد. بچه های عزیز! ما هم برای زنده موندنِ نام امام حسین علیه السلام ، هر سال عاشورا و اربعین رو با شکوه بیش تری عزاداری می کنیم. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بچه های عزیزم در زبان عربی به عدد 40، اربعین می گویند. بعد از ماه محرم، ماه صفر آغاز می شود. اربعین حسینی روز 20 صفر و چهل روز بعد از واقعه غم انگیز و دلخراش عاشورا می باشد. مسلمانان شیعه در این روز بـه یاد امام حسین (ع) و هفتاد و دو تن از یاران با وفایش کـه در روز عاشورا شهید شدند، مراسم سوگواری برگزار می کنند. بعد از شهادت امام حسین (ع) چه شد؟ سوالی که ممکن است برای شما عزیزان پیش آید این است که بعد از شهادت امام حسین (ع) چه شد؟ بعد از اینکه امام حسین و یارانش به شهادت رسیدند، لشکر یزید به سوی خیمه های حرم امام حسین(ع) روی آوردند و هرچه خانواده امام حسین داشتند را غارت کردند. شب یازدهم محرم را گویا اسرای اهل بیت (ع) درخیمه ای نیم سوخته سپری کردند و در روز 11 محرم عمر دستور داد که خانواده امام حسین را از کربلا به سوی کوفه ببرند. روز 12 محرم اسیران را وارد شهر کوفه کردند، مردم کوفه که فکر می کردند این افراد خارجی هستند، برای دیدن اسرا به کوچه ها و محله ها آمدند و با دیدن اسرا شادی نمودند اما امام سجاد(ع) و خانم زینب(س) خودشان را به کوفیان و مردم شناسانند و شادی کوفیان را به عزا تبدیل کردند. در آن زمان عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه و باعث اصلی شهادت امام حسین(ع) بود، اسرا را به پیش حاکم کوفه و مردم بردند اما امام سجاد (ع ) در این مجلس طوری صحبت کرد که سبب رسوایی حاکم کوفه شد. بچه های عزیزم خانواده امام حسین (ع) تقریبا بیست روز در کوفه اسیر بودند و بعد از آن ایشان را در اول ماه صفر به شهر دمشق بردند مردم دمشق که نمی دانستند چرا امام حسین (ع) به شهادت رسیده است و از حقیقت ماجرا بی خبر بودند، با مشاهده کاروان شادی می کردند. برای اهل بیت امام حسین(ع) سفر شام خیلی تلخ بود و سخت ترین بلاها بر سرشان آمد و در مدتی که در شام در یک خرابه به صورت زندانی نگهداری می شدند. در شام نیز خانواده امام حسین(ع) را در حالی که به دست و پایشان ریسمان بسته شده بود، به مجلس یزید وارد کردند و یزید از یک نفر خواست که بر علیه امام حسین (ع) و یاران او حرف هایی بزند. پس از او امام سجاد(ع) به منبر رفت و به مردم خودش را معرفی نمود و ماجرای عاشورا و کربلا را تعریف کرد. یزید رسوا شد و در مجلس غوغایی بر پا شد و همه علیه یزید همهمه کردند. بعد از اینکه مردم شام سخنان امام سجاد (ع) را شنیدند و یزید رسوا شد، دستور داد که اسرای اهل بیت(ع) در شام برای شهدای کربلا عزاداری کنند و بعد از آن اسرا را بنا به خواست خودشان روانه مدینه نمود. خانواده امام حسین(ع) حدود بیست روز در شام اسیر بودند و در روز بیستم صفر از شام به مدینه حرکت کردند. امام سجاد (ع) بـه همراه خانوادی امام حسین (ع) در راه بازگشت از شهر شام، بـه کربلا رفته و در روز اربعین موفق به زیارت قبر مطهر امام حسین «ع» و یاران با وفایش شدند. وقتی حضرت زینب «ع» و بچه ها و اهل بیت امام حسین بـه کربلا و مزار امام حسین «ع» رسیدند، خیلی گریه کردند و برای امام حسین درد دل کردند کـه چقدر پس از او رنج کشیده اند و چقدر یزید آنها را اذیت کرده اسـت و بـه آنها ستم کرده اسـت و پس از سه روز عزاداری در غم از دست دادن شهیدان کربلا بـه مدینه، شهر پیامبر بازگشتند. بچه های عزیز! ما هم برای زنده موندنِ نام امام حسین علیه السلام ، هر سال اربعین را عزاداری میکنیم و چون اهل بیت را با رنج و اذیت و با پای پیاده بـه کربلا بردند، خیلی ها به زیارت امام حسین (ع) در کربلا می روند و قسمتی از راه را تا کربلا پیاده روی میکنند و مزار پاک امام حسین را زیارت میکنند 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زیارت امام حسین.MP3
29.26M
زیارت امام حسین علیه السلام 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماآوا| ⚜حُبُّ الحُسین⚜ ⭕️همخوانی استدیویی عربی - فارسی 🥀در مدح حضرت سیدالشهدا اباعبدالله الحسین علیه السلام 🏴به مناسبت اربعین حسینی 📌کاری از: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دانلود نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/PANiE 📲کانال ایتا: 🔸 @tasnim_esf
‍ 🌑اربعین 🖤اربعین آمد و دل‌ها همه غم دارد 💔قلب بچه شیعه ها غم و ماتم دارد امروز روز اربعین است. برای همین می‌خوام از امروز براتون بگم. از کارهای خوبی که خدای مهربون به همه‌ی بچه‌ شیعه‌ها سفارش کرده که انجام بدهند. پس با من همراه باشید... چهل روز از روز عاشورا و شهادت امام مهربانمان و یارانشان گذشته بود. کاروان اسرا و خانواده‌ی نورانی پیامبر مهربان بسیار دلشان برای امام‌شان تنگ شده بود. تا اینکه روز بیستم ماه صفر به کربلا رسیدند. شروع به گریه و عزاداری برای شهدای کربلا کردند. حضرت زینب مهربان، سر قبر برادر خود رفتند. آنجا نشستند و با امام حسین مهربان دردودل کردند. از سختی‌هایی که کشیده بودند گفتند و از دشمن بد و آدم‌های ظالم و ستمگر شکایت کردند. یکی از افرادی که همزمان با کاروان اسرا به کربلا رسید، جابربن‌عبدالله انصاری بود. جابر یکی از دوستان امامان مهربان ما بود. جابر نابینا بود و چشم‌هایش جایی را نمی‌دید. راه زیادی را آمده بود تا کنار قبر مطهر امامش باشد و برای ایشان عزاداری کند. ما بچه شیعه‌ها هم از خانم زینب مهربان و صبور یاد گرفتیم که هر سال روز اربعین به یاد امام حسین مهربان عزاداری کنیم. یکی دیگر از کارهایی که ما بچه شیعه‌ها در روز اربعین انجام می‌دهیم، خواندن زیارت اربعین است. آماده‌اید تا با هم قسمتی از زیارت اربعین امام حسین را بخوانیم و ثوابش را به امام عزیزمون تقدیم کنیم سلام بر شما ای امام حسین مهربان سلام بر تو ای دوست‌دار و محبوب و برگزیده خدا سلام برتو ای بنده‌ی خوبِ خدا سلام بر شما ای فرزندِ بنده‌ی خالص خدا خدایا، من گوهی می‌دهم که امام حسین مهربان برگزیده‌ی شماست. خدایا کسانی را که به امام حسین(علیه‌السلام) و خانواده‌شون ظلم و ستم کردند، لعنت کن. 🤲 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🥀ما بچه های زائر 🥀سلام میدیم از اینجا 🥀به جد بانوی قم 🥀به کشته ی کربلا 🥀امام خوب و مظلوم 🥀 که سومین امامه 🥀هر کی اونو بشناسه 🥀یه انسان تمامه 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پیاده روی اربعین🖤 قدم میزاره توجاده همه پای پیاده به یاد اون سه ساله کوچیک و بزرگ نداره زیارت شش گوشه عجب صفایی داره هرکی زیارت رفته دلش دیگه تاب نداره دیگه چیزی نمونده به اربعین آقا بگو لبیک مولا بنویس اسم ما را داریم می ریم کربلا جا نمونید بچه ها همه عالم بدونن حسین عزیز دلها 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خوشا به حال کسانی که کربلا رفتند. نه مثل من که در این شهر زندانم... من هم به یاد رقیه... اربعین امسال، به جای کرب و بلا در «خرابه» می مانم...😔 فرارسیدن اربعین حسینی رو به همه‌ی شما عزیزان تسلیت می گوییم. 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گل قرمز🌹 مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم» فاطمه روسری صورتی‌اش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفش‌هایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«می‌شود برای بابا یک دسته گل بخریم؟» مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گل‌های صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گل‌ها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گل‌های قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد» از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گل‌فروش دوید. مادر صدا زد:«آرام‌تر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند. از بین مزار شهدای گمنام می‌گذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم» فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمی‌آوردند؟» مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانواده‌هایشان چه کسانی هستند» فاطمه ایستاد. گفت:«می‌شود ما به جای دخترشان به آن‌ها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند» مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گل‌ها را برای بابا نخریدی؟» فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا می‌بریم» مادر لبخند زد. فاطمه گل‌ها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش می‌کرد و لبخند می‌زد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی می‌دانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل می‌آورم.» و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه های عزیزم امروز روز شهادت یکی از بهترین بندگان خدا، ضامن آهو امام رضا (ع) است. ما مردم ایران همه امامان را دوست داریم اما به امام رضا به دلیل بارگاه مقدسش در مشهد ارادت ویژه ای داریم. عزیزانم شاید به مشهد سفر کرده باشید و حرم امام خوبی ها را از نزدیک دیده باشید، آیا می دانید امام رضا(ع) هم مانند همه امامان ما مسموم شده و به شهادت رسیدند. اگر می خواهید با داستان شهادت امام رضا (ع) کودکانه آشنا شوید، این بخش از قصه های کودکانه را بخوانید. 👇👇👇👇
ضامن آهو علی بن موسی بن جعفر (ع) معروف به امام رضا هشتمین امام ما مسلمانان است که به عالم آل محمد و امام رئوف و امام مهربان نیز مشهور است. مادر امام رضا(ع) زنی پرهیزگار به نام نجمه و پدر امام رضا(ع) امام موسی الکاظم امام هفتم ما مسلمانان است. امام رضا (ع) بسیار خوش اخلاق بوده و همیشه کودکان را دوست داشت. ایشان هرگز به کسی ظلم و بدی نمی کرد و احترام همه افراد را داشت. امام رضا(ع) بسیار مهمانواز بوده و همیشه احترام مهمان را واجب می دانست. امام مهربان ما با حیوانات نیز مهربان بودند و به ایشان ضامن آهو می گفتند. بچه های عزیزم به این خاطر به امام رضا (ع) ضامن آهو می گفتند که روزی امام رضا(ع)، صیادی را در بیابان می بیند که آهویی را دنبال می کند. آهو به امام پناه می برد و امام برای آزادی آهو حاضر می شود پولی را به آن شکارچی بپردازد اما صیاد نمی پذیرد. آهو به امام می گوید من دو بچه شیرخوار دارم که چشم انتظار و گرسنه اند، شما ضمانت مرا بکنید تا بروم و آنها را شیر دهم و برگردم. امام نزد صیاد ضمانت آهو را می کند و آهو به سرعت رفته و برمی گردد، زمانی که شکارچی می بیند آهو به قولش عمل کرده و در می یابد ضامن آهو، امام(ع) است، ناراحت شده و گریه می کند و از کار خود پشیمان می شود و آهو را آزاد می کند. 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام هشتم ما امام رضا (ع) در مدینه زندگی می کرد و پس از شهادت پدرش به امامت رسید. امام رضا (ع) پس از هفده سال که در مدینه زندگی نمود و مردم را به خداپرستی دعوت کرد، با نقشه و حیله مأمون حاکم خراسان به مشهد آمد و به دست او به شهادت رسید. بچه های خوبم امام رضا (علیه السلام) در میان مردم بسیار محبوب بودند و مردم امام خوب ما را خیلی دوست داشتند، مامون از اینکه مردم امام رضا را دوست داشتند و هر کاری ایشان می گفت انجام می دادند، می ترسید به همین دلیل تصمیم گرفت امام رضا را به شهادت برساند. امام رضا (ع) انگور را خیلی دوست داشتند به همین خاطر مامون تصمیم گرفت امام را با انگور مسموم کند. او کمی انگور برای امام تهیه کرد و انگورها را به سم آغشته کردند و آنگاه آن ها را برای امام رضا (علیه السلام) آوردند. حضرت رضا (علیه السلام) انگور زهر آلود را خوردند و پس از آن مسموم شده و به شهادت رسیدند. شهادت امام رضا مردم و دوستداران امام رضا وقتی که خبر شهادت حضرت را شنیدند، گریه کنان و بر سر زنان می خواستند پیکر پاک امام رضا را خودشان تشییع کنند اما مأمون که از مردم می ترسید، دستور داد آن حضرت را شبانه به خاک بسپارند. حرم امام رضا (ع) در مشهد قرار دارد و مردم ایران که به امام رضا(ع) علاقه زیادی دارند، از جاهای دور و نزدیک به مشهد آمده و حرم امام خوبی ها را زیارت می کنند. مردم ایران در روز شهادت حضرت امام رضا (ع) عزاداری می کنند و برخی زائران برای شرکت در مراسم عزاداری شهادت امام رضا(ع) با پای پیاده راهی مشهد مقدس می شوند. بچه های خوبم شهادت امام رضا را به شما عاشقان کوچک امام رضا(ع) تسلیت عرض می کنیم و امیدواریم از اخلاق و رفتارایشان بیاموزید. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بوی ماه مهر.MP3
5.21M
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اولین روز مهر.MP3
12.86M
اولین روز مهر🌸 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
می خواهم به مدرسه بروم.MP3
30.37M
میخواهم به مدرسه برم🌸 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بچه های عزیزم امشب دوتا قصه صوتی به مناسبت آغاز سال تحصیلی براتون گذاشتم انشاالله که همیشه موفق و سربلند باشید 😘
🌙⚫️🌍سالروز رحلت حضرت سکینه(س) برشما عزیزان تسلیت باد 🌹نام : آمنه ،آمینه ، پدر : سید الشهدا حضرت امام حسین علیه السلام مادر : حضرت رباب سلام الله علیها القاب : سکینه یا سُکینه ، خیر النسوان که امام حسین در روز عاشورا وی را به این لقب خطاب قرارداد مکان ولادت : مدینه منوّره سال ولادت : حدودسال 48 هجری سن مبارک :  70 سال سال رحلت : 117 هجری در زمان هشام بن عبدالملک 🌹حضرت سکینه در کربلا حضور داشت و سخنان و اشعار و نقشی که ایفا کرده بود در تاریخ ثبت شده است.
آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید» آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟» زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید» روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد. آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند. یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند. با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد. آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود. مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟» خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند. آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته» آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم» اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند. آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد» از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد. یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
شربت شادی.MP3
24.01M
شربت شادی🌸 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🍁فصل پاییز🍁 کلاغه میگه خبرخبر پرستوها میرن سفر حالا که فصل پاییزه برگ درختا می ریزه بارون می باره نم نم یه وقت زیاد یه وقت کم هوا یه خُرده سرده برگ درختا زرده پاییز خیلی قشنگه ببین چه رنگارنگه 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 پاییز چه رنگارنگه با میوه‌هاش قشنگه صدای باد و بارون شر شر شاد ناودون خش خش زیبای برگ بارش نقل و تگرگ وای که چه دیدن داره میوه‌ها چیدن داره پاییز که آغاز می­شه مدرسه‌ها باز می­شه 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
👱پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.👞 مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.👴 پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به ایشان است .» پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 😟 امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 😔 همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.🚪 بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 😊 پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»😘 بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.☺️ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
من امام حسن عسگری (ع) را دوست دارم.MP3
29.75M
🖤من امام حسن عسکری را دوست دارم 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴🏴🏴🏴 ⚫️ عرض تسلیت 🌑آجرک الله یا وصی الحسن ویا حجةالله علی خلقه ✔️ هشتم ربیع‌الاول ◀️ سالروز شهادت جانگداز حضرت امام حسن عسکری علیه الصلوة و السلام را 🔳 به ساحت قدس فرزند گرانقدرش، صاحب منصب ولایت و امامت، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ⬛️ و به همه دوستداران و شیعیان حضرتش تسلیت عرض می‌نماییم.
🌹❤️این داستان بازبانی کودکانه و رعایت شرایط قصه گویی برای کودکان بازگو می شود:🌹❤️ در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع)ما زندگی ‌می­کرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام(ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را می­گرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع)از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند.امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج)را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج)را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند.وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که می­دانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند. 🌹 ❤️🌹 🌹❤️🌹 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد🖤 زندگینامه امام حسن عسکری (ع) امام یازدهم(ع)در محله ای نظامی در سامراء سکونت داشت ، به همین جهت به عسکری شهرت دارد. امام حسن عسکری(ع)بعد از شهادت پدر بزرگوارش به مقام امامت رسید و هدایت و سرپرستی مسلمانان را به عهده گرفت.آن حضرت در زمان عمر خود ستمگران و حاکمان گوناگونی را دید.همه آنها از حضور امام ترس و وحشت داشتند و تخت و تاج خود را در خطر میدیدند، به همین خاطر امام حسن عسکری(ع)نیز مانند پدران شریف خود مدت زیادی را در محاصره نظامیان حکومتی و در زندان گذراند. انسانهای زیادی از نژادهای مختلف و سرزمینهای دور به عراق می آمدند و خدمت آن حضرت می رسیدند.امام نیز با لهجه و زبان خودشان با آنها صحبت می کرد.با آنکه ستمگران بنی عباس بوسیله جاسوسان خود ، امام را زیر نظر داشتند اما امام(ع)لحظه ای از تعلیم و تربیت انسانهای روزگار خویش غافل نبود و در گرفتاریها از مردم دستگیری می نمود.هنگامی که حضرت مهدی (عج) به دنیا آمد،امام به شیعیان زمان خود فرمودند :پس از من این فرزندم امام و پیشوای شما خواهد بود و بعد از مهدی(عج) امام دیگری نخواهد آمد.هم اکنون فرزند آن امام عزیز زنده است و خداوند او را از شر دشمنان حفظ فرموده است.(معتمد) خلیفه عباسی میدانست پس از امام حسن عسکری(ع)فرزندی خواهد آمد که حکومت ظالمان را نابود می کند، از این رو به جاسوسان خود سفارشهای زیادی نمود که منزل امام(ع)را زیر نظر داشته باشند بلکه فرزند آن حضرت را پیدا کنند، اما خداوند حضرت مهدی(عج)را از شر آنان محافظت فرمود.معتمد عباسی که همه نقشه های شیطانی اش را شکست خورده میدید، دستور داد تا امام را مسموم کنند. سر انجام بعد از گذشتن شش سال از امامت آن حضرت ،‌امام که بیست و هشت سال داشت،‌در روز جمعه هشتم ربیع الاول سال دویست و شش هجری ، در شهر سامراء به شهادت رسید و آن امام را در کنار قبر پدر بزرگوارش به خاک سپردند. 🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh