#داستان_
#احترام_به_پدربزرگ
#احترام
👱پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.👞
مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.
گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.👴
پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به ایشان است .»
پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 😟
امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 😔
همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.🚪
بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 😊
پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»😘
بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.☺️
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
من امام حسن عسگری (ع) را دوست دارم.MP3
29.75M
#قصه_صوتی
🖤من امام حسن عسکری را دوست دارم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حجاب
🏴🏴🏴🏴
⚫️ عرض تسلیت
🌑آجرک الله یا وصی الحسن ویا حجةالله علی خلقه
✔️ هشتم ربیعالاول
◀️ سالروز شهادت جانگداز حضرت امام حسن عسکری علیه الصلوة و السلام را
🔳 به ساحت قدس فرزند گرانقدرش، صاحب منصب ولایت و امامت، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
⬛️ و به همه دوستداران و شیعیان حضرتش تسلیت عرض مینماییم.
#زن_عفت_افتخار
#داستان_متنی
🌹❤️این داستان بازبانی کودکانه و رعایت شرایط قصه گویی برای کودکان بازگو می شود:🌹❤️
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع)ما زندگی میکرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام(ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع)از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند.امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج)را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج)را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند.وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
#قصه
🌹
❤️🌹
🌹❤️🌹
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد🖤
زندگینامه امام حسن عسکری (ع)
امام یازدهم(ع)در محله ای نظامی در سامراء سکونت داشت ، به همین جهت به عسکری شهرت دارد. امام حسن عسکری(ع)بعد از شهادت پدر بزرگوارش به مقام امامت رسید و هدایت و سرپرستی مسلمانان را به عهده گرفت.آن حضرت در زمان عمر خود ستمگران و حاکمان گوناگونی را دید.همه آنها از حضور امام ترس و وحشت داشتند و تخت و تاج خود را در خطر میدیدند، به همین خاطر امام حسن عسکری(ع)نیز مانند پدران شریف خود مدت زیادی را در محاصره نظامیان حکومتی و در زندان گذراند. انسانهای زیادی از نژادهای مختلف و سرزمینهای دور به عراق می آمدند و خدمت آن حضرت می رسیدند.امام نیز با لهجه و زبان خودشان با آنها صحبت می کرد.با آنکه ستمگران بنی عباس بوسیله جاسوسان خود ، امام را زیر نظر داشتند اما امام(ع)لحظه ای از تعلیم و تربیت انسانهای روزگار خویش غافل نبود و در گرفتاریها از مردم دستگیری می نمود.هنگامی که حضرت مهدی (عج) به دنیا آمد،امام به شیعیان زمان خود فرمودند :پس از من این فرزندم امام و پیشوای شما خواهد بود و بعد از مهدی(عج) امام دیگری نخواهد آمد.هم اکنون فرزند آن امام عزیز زنده است و خداوند او را از شر دشمنان حفظ فرموده است.(معتمد) خلیفه عباسی میدانست پس از امام حسن عسکری(ع)فرزندی خواهد آمد که حکومت ظالمان را نابود می کند، از این رو به جاسوسان خود سفارشهای زیادی نمود که منزل امام(ع)را زیر نظر داشته باشند بلکه فرزند آن حضرت را پیدا کنند، اما خداوند حضرت مهدی(عج)را از شر آنان محافظت فرمود.معتمد عباسی که همه نقشه های شیطانی اش را شکست خورده میدید، دستور داد تا امام را مسموم کنند. سر انجام بعد از گذشتن شش سال از امامت آن حضرت ،امام که بیست و هشت سال داشت،در روز جمعه هشتم ربیع الاول سال دویست و شش هجری ، در شهر سامراء به شهادت رسید و آن امام را در کنار قبر پدر بزرگوارش به خاک سپردند.
🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
فوت كوزه گري
استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت .
شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .
شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت .
اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از :
فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته
اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود
برو فوت آخري را ياد بگير
همه چيز درست است و فقط فوتش مانده.
🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
شیر و شتر.MP3
25.12M
#قصه_صوتی
🦁شیر و شتر🐫
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حجاب
به نام #خدا
#قصه_کودکانه
تهمت زدن
یکی بود یکی نبود یک خواهر و برادر بودند به اسم های ثنا و سینا.
سینا چند سالی بزرگتر از ثنا بود و هر دو بچه های خیلی خوبی بودند و به حرفهای پدر و مادرشون گوش میکردند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. فقط گاهی وقتها وسایل شخصی و اسباببازیهای خودشون رو بعد از بازی جمع نمی کردند. یک روز سینا ماشینهای کوچولو بازی شو آورده بود توی هال تا با آنها بازی کنه. همون موقع ثنا آمد و ازش خواست تا اجازه بده که با ماشین قرمزش بازی کنه. ولی سینا اجازه نداد و گفت که من این ماشین رو خیلی دوست دارم و نمیتونم بهت بدم. ثنا با ناراحتی به اتاقش رفت. بعد از اینکه سینا کمی بازی کرد خسته شد و رفت برنامه کودک تماشا کرد. مامان چندین بار به سینا گفت که ماشین ها رو از توی هال جمع کن ولی سینا فقط می گفت باشه و متاسفانه جمع نمی کرد و فقط برای اینکه زیر پا نیاد با پا ماشین ها رو از وسط به گوشه هال می کشید. شب قبل از خواب پدر و مادر از سینا خواستند که اول ماشین هاشو جمع کنه و بعد به اتاق برای خواب بره. سینا هم تمام ماشین ها را جمع کرد ولی هرچی گشت خبری از ماشین قرمز نبود. سینا توی هال و آشپزخونه رو گشت ولی ماشین پیدا نشد یکدفعه به یاد ثنا افتاد که امروز ماشین قرمز رو میخواست. با خودش گفت حتماً ثنا، ماشین رو برداشته و به خاطر همین به اتاق ثنا رفت و گفت : زود باش ماشین منو بده. بدون اجازه نباید اونو برمیداشتی. ثنا خیلی تعجب کرد و گفت من هیچ ماشینی بر نداشتم ولی سینا مطمئن بود که کار ثنا بوده و شروع کرد به گشتن اتاق خواهرش. ثنا مامان و بابا رو صدا زد و وقتی مامان و بابا به اتاق ثنا آمدن و سینارا در حال به هم ریختن اتاق ثنا دیدن خیلی تعجب کردن. بابا سینا را صدا زد و آروم کرد. و بهش گفت: وقتی چیزی رو با چشم خومون ندیدیم نباید به کسی تهمت بزنیم. سینا گفت درسته که من ندیدم ولی مطمئنم که کار خودشه، چون امروز ماشین رو خواست و من بهش ندادم. حتما وقتی سرگرم دیدن کارتون بودم اون رو برداشته. پدر سینا را به اتاقش برد و ازش خواست تا بخوابه و فردا دوباره بگرده. سینا شب بخیر گفت و خوابید. ولی صبح هر چی گشت، نتونست ماشین رو پیدا کنه. به خاطر همین با ثنا قهر کرد. چند روزی گذشت سینا هنوز با خواهرش قهر بود. آخر هفته قرار بود پدر بزرگ و مادربزرگ به خونه آنها بیایند و چند روزی رو اونجا بمونن. پدر و مادر تمام خونه رو تمیز کردند و از سینا و ثنا هم خواستند تا اتاق های خودشون رو مرتب کنند. مامان و بابا مبلها را جابجا کردند تا بتوانند زیر مبلها رو خوب دستمال کشی کنند. همون موقع چشم بابا به ماشین سینا افتاد. بابا سینا رو صدا زد و ماشین را به او داد. سینا متوجه شد که وقتی با پا ماشین ها را از وسط هال به اطراف می کشیده تا زیر پا نرن ماشین قرمز چون خیلی کوچک بود زیر مبل رفته و سینا متوجه نشده. سینا متوجه اشتباه خودش شده بود و فهمیده بود که ثنا مقصر نبوده ولی نمی دونست چطوری از خواهرش معذرت خواهی کنه. سینا فکرهاشو کرد و تصمیم خودش رو گرفت. به اتاق خواهرش رفت و از ثنا به خاطر رفتار بد این مدت معذرت خواست و ماشین قرمزش رو که خیلی دوست داشت به خواهرش هدیه داد. ثنا هم که دختر خوب و مهربونی بود برادرش رو بخشید و هدیه را قبول کرد و از آن روز سینا یاد گرفت که بهتره وسایلش رو جمع کنه تا اینجور اتفاقات پیش نیاد.
نویسنده: مریم طیلانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
دلم برای مامانم تنگ شده .MP3
24.14M
#قصه_صوتی
🌸دلم برای مامانم تنگ شده
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حجاب
🌈🍄جمع و تفریق🍄🌈
بزغاله ی زنگوله پا
جرینگ جرینگ صدا کرد
یواشکی از لای در
نگاه به قدقدا کرد
چند تا دونه تخم طلا
کنار قدقدا دید
شمردشون یکی یکی
به عدد چهار رسید
چند تایی هم جوجه حنا
کنار قدقدا بودن
یک و دو و سه، چهار و پنج
رو همدیگه هشت تا بودن
زنگوله پا نقشه ای کشید
تا خونه شون دوید و پرید
واسه ی اونا تو دفترش
دو جمع و دو منها کشید
#شعر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#قصه_متن
#سوسمار_مهربان
روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت میبردند.
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند.
یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «میتوانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.»
هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.»
بعد داخل باتلاق رفت. پاهایش در باتلاق گیر کرد. ته تفنگش را در گل فرو کرد. میخواست بیرون بیاید؛ اما نمیتوانست. هر چقدر تلاش میکرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو میرفت. بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند. هری ترسیده بود و فریاد میکشید.
بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیکتر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. هری پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.»
هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدندسوسمار را تماشا کردند. هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.»
هری نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دو دوست.MP3
24.82M
#قصه_صوتی
🌸دو دوست
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حجاب
#تربیتی
✅در دعواهای خواهران و برادران یا همبازی کودک، دخالت نکنیم و طرف هیچ کس را نگیریم. اگر هم دخالت کردیم هیچ یک از دو نفر را محکوم نکنیم و فقط کار بد را نفی کنیم و مثلا بگوییم، زدن کار بدی است و هیچ کدام نباید این کار را انجام دهید.
🔸دکتراسلامی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آموزش شماره های ضروری به کودک
💕💕
اتش نشانی چنده..
یکصد و بیست و پنجه!👏
وقتی میگیره آتیش. یه خونه ای یا جایی
آتش نشان خوبم چقد تو زود میایی 😍
شجاعی و زرنگی
با آتیشا میجنگی😡
با یک تماس ساده
اتش نشان آماده
یکصد و بیست وپنجو همیشه یادمونه
آتش نشان شجاعه اون خیلی مهربونه!!
😄😄
#اتش_نشانی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#قصه_متن
احترام به بزرگترها
يه روز بعدازظهر، فاطمه و محمد، پيش مامان اومدن و ازش خواستن تا اونا رو به خونه ی مامان بزرگ ببره. مامان قبول كرد وگفت: باشه ميريم ولي يادتون باشه به بابا بزرگ و مامان بزرگ احترام بذارين و اونا رو اذيت نكنين.
محمد پرسيد: اما، ما كه نمیدونيم چه جوري بايد احترام بذاريم؟
مامان گفت: پس بياين بشينين تا قبل از رفتن، آداب احترام به بزرگترها رو براتون بگم: ما ميتونيم براي احترام گذاشتن به بزرگترها، به ديدنشون بريم و بهشون سربزنيم، قبل از اين كه اونا سلام كنن ما بهشون سلام كنيم، موقع صحبت كردن با صداي بلند باهاشون حرف نزنيم، خداي نكرده با اونا دعوا نكنيم. هر وقت بزرگترا، هديهای بهمون دادن، اونو بگيريم و ازشون تشكر كنيم حتي اگه اون هديه رو دوست نداشته باشيم، وقتی جايي نشسته بوديم و يه بزرگتر اومد، به احترامش ازجا پا بشيم و جاي خودمون رو بهش تعارف كنيم. يا حتي، ميتونيم وقتي با بزرگترا، جايي رفتيم با راه نرفتن جلوی اونها بهشون احترام بذاريم و خيلي كاراي ديگه كه نشون ميده ما بزرگترا رو دوست داريم.
فاطمه پرسيد: مامان! ما به چه كسايي بايد احترام بذاريم؟ مامان جواب داد به همه، ولي به اونايي كه ازشما بزرگترن، مخصوصاً پدر و مادر، پيرمردا و پيرزنا، و دانشمندا، خيلي خيلي بيشتر.
محمد گفت: حالا اگه به اينا احترام بذاريم چي ميشه؟
مامان دستي به سرمحمد كشيد و گفت: احترام گذاشتن به پدر و مادر يه عبادته و ثواب داره، مثل نماز خوندن يا روزه گرفتن. و اگه كسي به پيرمردها و پيرزنها احترام بذاره عمرش طولاني ميشه . تازه پيامبر مهربونمون فرموده: كسي كه به پيرا احترام نذاره ما دوستش نداريم، ولي هركي به اونا احترام كنه مثل اينه كه به پيامبر احترام گذاشته و توي اون دنيا كنار پيامبر زندگي ميكنه.
حالا اگه دوست دارين خيلي ثواب كنين و عمرتون هم طولاني بشه، آماده شين ، كه به ديدن بابا بزرگ و مامان بزرگ بريم.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_تربیتی
🌸گوشی مینا کوچولو🌸
مینا کوچولو مدتیە
همش مشغول گوشیە
غذا نخوردە ضعیفە
لاغر و زرد نحیفە
حوصلەی کار ندارە
دایم بیحال و بیمارە
قایم باشک یا دویدن
یادش رفته میوە چیدن
نون بیار کباب ببر
بازی شاد بپر بپر
مسواک و بهداشت دهان
حموم ، پریدن توی وان
درس ومشق و نقاشیا
تو کوچه گرگم به هوا
از یادش رفته همه چی
حتی بستنی پیچ پیچی
چشماش خسته قرمزه
مو هاش ژولیده وزوزه
از خستگی اخر سر
افتاد زمین، جلوی در
لاغر و ضعیف و بیمار
دراز کشیدە به ناچار
همش میگە ای کمرم
خیلی درد می کنە سرم
چیە اومدە سراغم
سرم درد میگیره کم کم
همه چی ازیادم میره
هی کمرم درد میگیره
آخ کار گوشی بود اینا
تصمیمشو گرفت مینا
گوشی رو که کنار گذاشت
کتاب قصە رو برداشت
ورزش و بازی های شاد
از همه دردا شد ازاد
شاعر: رنگین گلشن آرا
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#کمک
وقتی متوجه میشوید که در موقعیت کمک به کسی قرار دارید، شاد باشید و احساس خوشبختی کنید، چرا که خدا دارد "دعای او" را از طریق شما مستجاب میکند.
When you are in a position to help somebody, feel happy as God is granting their pray through you!
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
💝 ریزه میزه
🌊دریا بزرگ بود، خیلی بزرگ. توی دریا موجوادت مختلفی بودند: لاک پشتهای بزرگ، خرچنگهای بزرگ، گیاهای بزرگ، سنگهای بزرگ، ماهیهای بزرگ و البته یک ماهی کوچولو: خیلیخیلی کوچولو!
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو دلش میخواست دوستهای جدید پیدا کند و با آنها بازی کند؛ اما خیلی وقتها ماهیهای دیگر با سرعت از کنارش رد میشدند و اصلاً او را نمیدیدند . ماهی کوچولو دلش میخواست کمی بزرگ تر باشد تا بقیه او را بهتر ببیند. برای همین هرروز یک عالمه غذا میخورد. تند و تند به جلبکها گاز میزد و آنها را میخورد؛ اما فقط کمی شکم اش بزرگتر میشد .
🐠🐠
🌊یک بار دوستش به ماهی کوچولو گفت: « هر قدر هم غذا بخوری فایده ندارد .تو همیشه همین اندازه باقی میمانی».
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو بعضی وقتها یک گوشه مینشست و فقط به بقیهی موجودات دریا نگاه میکرد. با خودش میگفت: « شاید خدا من را دوست ندارد؛ برای همین من را این قدر ریز و کوچک آفریده.»
🐠🐠
🌊تا اینکه یک روز وقتی ماهی کوچولو داشت یک جلبک خوشمزه را به آرامی میخورد؛ یک دفعه دید اطرافش تاریک شد. ماهی کوچولو ترسید؛ فهمید یک نهنگ بزرگ او را خورده است و او توی دهان نهنگ است. با ترس گفت: «حالا چکار کنم؟»
🐠🐠
🌊وی دهان نهنگ خیلی تاریک بود. ماهی کوچولو از این طرف به آن طرف شنا کرد و بالا و پایین رفت؛ یک دفعه نوری را دید. نور از بین دندانهای نهنگ به داخل دهانش میتابید.
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو فکری به ذهنش رسید. نزدیک دندانهای نهنگ رفت. وقتی نهنگ خوابیده بود ماهی کوچولو آرام شنا کرد و از وسط دندانهای نهنگ بیرون پرید.
🐠🐠
🌊او حالا آزاد شده بود. با خوش حالی توی دریای بزرگ شنا میکرد؛ میچرخید و با شادی آواز میخواند .
🐠🐠
🌊بعد از آن، هروقت دوستش از او میپرسید: «چراهمیشه این قدر شاد هستی؟» ماهی کوچولو زود جواب میداد: «چون حالا فهمیدهام خدا من را هم خیلی دوست دارد. اوآن قدر، من را کوچک آفریده که با خیال راحت میتوانم از لابه لای دندانهای نهنگ فرار کنم.»
تبیان-نویسنده: زهرا عبدی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد.
يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند.
ولي هيچوقت موفق نمي شدند.
يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم.
گرگ گفت : چه نقشه اي ؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود.
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد.
با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين
و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد.
خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است.
او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد.
خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است.
بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت و با سرعت از آنجا دور شد.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودک
🌸کودک باهوش🌸
من کودکی باهوشم
شاد و پر جنب وجوشم
بابا منو دوست دارە
برام کتاب میارە
کتاب رو دوست دارم
هدیەمو بر می دارم
تو قصە پا میزارم
مطالعە شدە کارم
قصه هارو میخونم
الفبا رو میدونم
یاد می گیرم کلی چیز
نکات درشت و ریز
کتاب همراه منه
آیندم چه روشنه
شاعر:رنگین گلشن آرا
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شکارچی دانشآموز{1}.mp3
11.52M
#قصه_صوتی
🌸 شکارچی دانش آموز
🕊قسمت اول
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#هفته_وحدت
366 روز با پیامبر عزیزمان(1).MP3
31.3M
#قصه_صوتی
🌸 ۳۶۶ روز با پیامبر(ص)
🍃قسمت اول
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#هفته_وحدت
#شعر
نقاشی
دفتر نقاشی و مدادرنگی
می کشم نقاشی های قشنگی
یک دشت خیلی سبز و خیلی زیبا
چوپان همراە گلە ی گوسفندها
گل های زیبا و چشمە ی روان
می زنه رو چمنم، نم نم باران
تابش خورشید خانوم نورانی
پیدا میشه کم کم رنگین کمانی
پروانە میره روی گلبرگ گل
آوازمیخونه شاد و خوش با بلبل
درختی پراز البالو و گیلاس
زیر سایش جای زیرانداز ماست
یک جفت کفش دوزک ناز کنارهم
بالا رفتن از روی شاخه کم کم
سفرەای رنگین پر میوه و نان
سر زدە میرسه برامون مهمان
دفتر نقاشیمو با کلی داستان
با یه بوس هدیە می دمش بە مامان
رنگین گلشن آرا
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#هفته_وحدت
#قصه
یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه معمولا?پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش .
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که غایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خا نواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد .
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .
قصه ی ما به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید . بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود .
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#هفته_وحدت
#قصه
🌴آرزوی نخل🌴
نخل ساکت و آرام گوشهای ایستاده بود، شاخههایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه میبینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیدهام» و سعی کرد ریشهاش را تکان دهد اما موفق نشد.
شاخهاش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلاییاش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!»
نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند.
نخل آرام گفت:«کاش میشد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم»
نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که میگفت:«جانم فدای تو ای مصطفی»
نخل هنوز دلش میخواست نزدیکتر برود اما ریشههای محکمش به او اجازه نمیدادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آنها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آنها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانهای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!»
پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانهای میخواهید؟»
مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!»
نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره میکرد نگاه کرد! سعی کرد ریشهاش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهرهی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشههایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!»
خورشید به گرمی شاخهی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت میرسی! منتظر چه هستی برو»
نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشههایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آمادهام»
ریشههایش از خاک بیرون آمدند شاخههایش از شادی تند تند تکان میخوردند سر و صدای عجیبی پیچید.
نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخههایش را روی شانههای پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«میبینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده»
همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق میریخت گفت:«اگر راست میگویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!»
نخل آرام دو نیم شد، نزدیکتر رفت. شاخههایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!»
حالا خرماهایش شیرینتر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنهی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد»
برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش میداد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
#باران
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#هفته_وحدت