eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
#داستان_های_زیبای_شاهنامه #بخش_چهاردهم 🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 داستان در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼برِ شیرِ بیداردل بردرید از این ابیات به بعد به اوج تراژدی (غمنامه) رستم و سهراب می رسیم. فردوسی در خلال این ابیات از تقدیر و سرنوشت می گوید که از ویژگی های داستان های حماسه محسوب می شود. در قسمت سیزدهم دیدیم که وقتی رستم و سهراب، در برابر هم ایستادند، ندای درون پهلوان نوجوان، او را از نبرد با پهلوان سالخورده بازداشت اما رستم به این موضوع اعتنا نکرد و برای جنگ مصمم بود و بالاخره … دو پهلوان باز آماده نبرد می شوند و کشتی می گیرند: به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر رستم تن و گردن سهراب را گرفت و به اصطلاح پشتش را خواباند. اجل سهراب رسیده بود و رستم که می دانست او در آن حال نخواهد ماند، به سرعت پهلویش را با خنجر درید: سبک تیغ تیز از میان برکشید برِ شیرِ بیداردل بردرید سهراب همین طور که بر خود می پیچید و می دانست که کارش تمام شده، به رستم گفت که تقدیر من بدین گونه است که تو مرا بکشی. در حالی که کودکان هم سن و سال من به بازی مشغول اند، مادرم نشانی پدرم را به من داد و من از محبتی که نسبت به پدر دارم و او را ندیده ام، نزدیک است بمیرم: به بازی به کوی اند همسالِ من به ابر اندر آمد چنین یالِ من نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم به سر در اینجا سهراب خطاب به رستم می گوید، زمانه انتقام مرا از تو خواهد گرفت و هر جا که بروی پدرم، رستم، تو را پیدا می کند: کنون گر تو در آب ماهی شوی وگر چون شب اندر سیاهی شوی وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببّری ز روی زمین پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کینِ من چو بیند که خاک است بالینِ من وقتی سهراب می گوید که پدرم ـ رستم ـ انتقام مرا از تو خواهد گرفت، جهان در مقابل چشمانش تیره و تار شد و سراغ نشان پدرش را از او گرفت: چو بشنید رستم، سرش خیره گشت جهان پیشِ چشم اندرش تیره گشت که اکنون چه داری ز رستم نشان؟ که کم باد نامش ز گردنکشان! در این هنگام سهراب هم متوجه شد که این پهلوان سالخورده که پهلویش را دریده است، رستم جهان پهلوان ایران یعنی پدر اوست و گفت: ز هر گونه ای بودمت رهنمای نجنبید یک ذرّه مهرت ز جای و در ادامه از نگرانی مادرش و مهره ای که بر بازویش بست، گفت: همی جانش از رفتن من بِخَست یکی مهره بر بازویِ من ببست سهراب همچنین از پهلوان زنده رزم یاد کرد و گفت به جز نشان پدر، مادرم پهلوان زنده رزم را همراه من فرستاد تا پدرم را به من نشان بدهد اما با کشته شدن او، من تیره بخت شدم: چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد رستم پس از دیدن مهره ای که تهمینه بر بازوی پسرش بسته بود و شنیدن سخنان او بسیار بی تابی کرد. از آن سوی لشکر ایران که دیدند خبری از رستم نیست، نگران شدند و بیست تن در پی او آمدند و در صحنه نبرد جز دو اسب اثری ندیدند بنابراین گمان کردند که او کشته شده است و این خبر را به کاووس رساندند: ز لشکر بیامد هشیوار بیست که تا اندر آوردگه کار چیست دو اسپ اندر آن دشت بر پای بود پر از گَرد، رستم دگر جای بود گمان شان چنان بُد که او کشته شد سرِ نامداران همه گشته شد به کاووسِ کی تاختند آگهی که تخت مهی شد ز رستم تهی پس از این خبر، کاووس گفت اگر رستم کشته شده باشد، باید با یک حمله دسته جمعی به لشکر توران بتازیم و ضربه بزنیم و سپس رزمگاه را ترک کنیم. در این هنگام سهراب رو به پدرش گفت حالا که زمان مرگ من فرا رسیده است، کاری کن که کاووس با تورانیان جنگ نکند زیرا آن ها به خاطر من وارد این نبردگاه شدند: همه مهربانی بدان کن که شاه سوی جنگ ترکان نراند سپاه که ایشان ز بهرِ مرا جنگجوی یکایک به ایران نهادند روی رستم بر رخش نشست و به تاخت به سمت سپاه ایران رفت. آنها با دیدن رستم خدا را شکر کردند و چون او را با سر و روی خاک آلوده و زخمی دیدند، دلیل را پرسیدند: به پرسش گرفتند کاین کار چیست؟ تو را دل بر این گونه از بهرِ کیست؟ رستم ماجرای سهراب را گفت و در سپاه ایران خروش افتاد. در ادامه رستم گفت که با سپاه ترک جنگ نکنید و باز نزد فرزند زخمی خود بازگشت در حالی که بزرگان نیز او را همراهی کردند: شما جنگِ ترکان مجویید کس همین بد که من کردم امروز بس رستم با دیدن فرزندش در این حال زار، از شدّت ناراحتی خواست که با دشنه سر از تن خود جدا کند که بزرگان دورتادور او حلقه زدند و و با گریه و زاری به او گفتند که کشتن تو چه سودی دارد و اگر عمر سهراب به دنیا باشد، زنده می ماند و تو نیز در کنارش بدون رنج زندگی می کنی: یکی دشنه بگرفت رستم به دست که از تن ببرّد سرِ خویش پست بزرگان بدو اندر آویختند ز مژگان همی خون فرو ریختند اگر ماند او را به گیتی زمان بماند، تو بی رنج با او بمان 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh