eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
#داستان_های_زیبای_شاهنامه #بخش_ششم در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه «تو را شهریاری نه اندر خور است» در قسمت پنجم داستان به آنجا رسید که کیکاووس (شاه ایران) یکی از پهلوانان به نام گیو را نزد رستم به زابلستان فرستاد تا او را برای نبرد با سهراب و سپاه توران، با خود همراه کند. اما رستم بدون توجه به حرف های گیو با تاخیر چند روزه نزد شاه آمد و باعث خشم او شد. و حالا … بالاخره رستم و گیو به درگاه شاه رسیدند و کیکاووس خشمگین گفت: که رستم که باشد که فرمانِ من کند سست و، پیچد ز پیمانِِِِ من؟ و به طوس (یکی از پهلوانان ایرانی) دستور داد که هم رستم و هم گیو را به خاطر این تأخیر بر دار کن. رستم از این رفتار و دستور کیکاووس برآشفت و گفت: همه کارت از یکدگر بتّر است تو را شهریاری نه اندر خور است و خطاب به شاه ادامه داد که اگر می توانی سهراب را بر دار کن که بدخواه و دشمن تو است نه من! و گفت دیگر مرا نمی بینید و سوار بر رخش آنجا را ترک کرد. نامداران و پهلوانان از این برخورد شاه و رستم نگران شدند و از گودرز (پهلوان ایرانی) خواستند که نزد شاه برود و با پادرمیانی او را راضی کند که دل رستم را به دست آورد. به کاووس کی گفت، رستم چه کرد کز ایران برآوردی امروز گَرد کسی را که جنگی چو رستم بود بیازارد او را، خرد کم بُوَد شاه تحت تأثیر حرف گودرز از کرده خود پشیمان شد: چو بشنید گفتار گودرز، شاه بدانست کو دارد آیین و راه و از گودرز خواست نزد رستم رود و دل او را به دست آورد تا راضی به برگشتن شود: شما را بباید برِ او شدن به خوبی بسی داستان ها زدن سرش کردن از تیزیِ من تهی نمودن بدو روزگار بِهی در ادامه گودرز همراه با سران سپاه نزد رستم رفتند و از پهلوانی هایش گفتند و او را ستایش کردند: جهان سر به سر زیر پای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد تو دانی که کاووس را مغز نیست به تیزی سخن گفتنش نغز نیست بجوشد هم آنگه پشیمان شود به خوبی ز سر بازِ پیمان شود و اینکه شاه پشیمان شده و گناه ایرانیان چیست و اگر تو برنگردی ممکن است بگویند که رستم از نبرد با سهراب ترسیده است! گفته های گودرز و همراهان در رستم اثر کرد و او نزد شاه بازگشت و کیکاووس از او استقبال کرد: چو در شد ز در، شاه بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم، خاکم اندر دهن رستم نیز در پاسخ گفت: کنون آمدم تا چه فرمان دهی روانت ز دانش مبادا تهی و شاه از او دعوت کرد که پیش از رزم به بزم نشینند و … 🌼🍂🌸🌸🍂🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه «سپه برنشاند و بنه برنهاد» در قسمت پیش شاهد بودیم که به دلیل تأخیر رستم، کاووس شاه به تندی با وی رفتار کرد و جهان پهلوان رنجیده خاطر آنجا را ترک کرد اما در نهایت با پادرمیانی دیگر پهلوانان ایرانی، کی کاووس از رستم دلجویی کرد و قرار شد پس از بزمی کوتاه برای نبرد با ترکان (تورانیان) آماده شوند و در ادامه … در ادامه داستان، فردوسی عظمت و شکوه سپاه ایران را ضمن توصیف آمادگی آنها برای جنگ، بازگو می کند و با زیبایی و مانند نقاشی چیره دست سپاه ایران را به تصویر می کشد. به دستور کاووس شاه، ایرانیان سحرگاه اسباب و آلات جنگی را آماده کردند. سپس لشکریان بسیاری به صف شدند تا جایی که از رفت و آمد آنها هوا پر از گرد و غبار و به تعبیر فردوسی روز روشن، تیره شد: سِپَردار و جوشن وَران صدهزار شمرده به لشکرگه آمد سوار یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت که از گَردِ ایشان هوا تیره گشت لشکریان ایران با ساز و برگ جنگی به سمت دژ ایران حرکت کردند. وقتی نزدیک دژ رسیدند خروش و صدای آنها نظر دیده بانان دژ ترکان را به خود جلب کرد و این خبر را به سهراب رساندند: خروشی بلند آمد از دیدگاه به سهراب گفتند که «آمد سپاه» سهراب به دیدبانی رفت و منظره نزدیک شدن سپاه ایران را نظاره کرد و با انگشت به هومان نشان داد: چو سهراب زان دیده آوا شنید به باره بیامد سپه بنگرید به انگشت لشکر به هومان نمود سپاهی که آن را کرانه نبود هومان با دیدن لشکری با چنین عظمت دچار ترس و وحشت شد اما سهراب به او گفت نباید نگران باشی، لشکر ایران اگرچه انبوه است اما مرد جنگاور و کارآزموده ای در آن حضور ندارد که توانایی رویارویی و نبرد با من را داشته باشد! این را گفت و با خوشحالی و آرامش از باره پایین آمد: چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پر بیم و دم درکشید به هومان چنین گفت سهرابِ گُرد که اندیشه از دل بباید سُِترد نبینی تو زین لشکرِ بی کران یکی مردِ جنگی و گُرزِ گران به تنگی نداد ایچ سهراب دل فرود آمد از باره، شاداب دل 🍃لطفا ادامه داستان را در قسمت بعد دنبال نمایید... 🌼🍃🌸🌼🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا لینک کانال را برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از مطالب قصه های کودکانه استفاده نمایند👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_های_زیبای_شاهنامه #بخش_هشتم 🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
ببینم که این نوجهاندار کیست! در قسمت هفتم سپاه ایران به فرماندهی رستم و آماده نبرد تا نزدیکی دژ ترکان پیش رفتند. پهلوانان ترک از دیدن شکوه و عظمت سپاه ایران دچار وحشت شدند اما سهراب گفت که ترسی از رویارویی با آن ها ندارد و اصلا مرد جنگاوری در بین آن ها نمی بیند و … شب از راه رسید و هر دو سپاه به بزم نشستند. در همین زمان رستم به کیکاووس گفت که قصد دارد به دژ ترکان سری بزند و سهراب نوجوان را ببیند: ببینم که این نوجهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست؟ بنابراین با لباسی شبیه لباس ترکان به سمت دژ رفت و سهراب را دید که با شکوه و هیبت بر تخت نشسته و سپاهیان گرداگرد او حلقه زده اند: تهمتن یکی جامه ترک وار بپوشید و آمد دوان تا حصار چو سهراب را دید بر تخت بزم نشسته به یک دست او زندرزم تو گفتی همه تخت سهراب بود به سان یکی سرو شاداب بود ز ترکان به گرد اندرش صد دلیر جوان و سرافراز چون نرّه شیر در همین حین زندرزم بیرون آمد و دید که غریبه ای آنجاست. از او پرسید کیستی که رستم امانش نداد و با مشتی او را از پا درآورد: به شایسته کاری برون رفت زند گَوی دید بر سانِ سروِ بلند بدان لشکر اندر چنو کس نبود برِ رستم آمد بپرسید زود چه مردی؟ بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی و بنمای روی تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد تیز و، بر شد روان از تنش سهراب که جای خالی زندرزم را دید، سراغ او را گرفت بنابراین چند نفر در پی او رفتند اما با جسم بی جان زندرزم رو به رو شدند و این خبر را به سهراب رساندند: بپرسید سهراب تا زند رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم برفتند و دیدندش افکنده خوار برآسوده از بزم وز کارزار سهراب ناراحت از این ماجرا گفت که امشب زمان خوابیدن نیست زیرا گرگ وارد گله شده است و باید مسلّح باشیم و فردا انتقام زندرزم را از ایرانیان خواهم گرفت: چنین گفت که امشب نباید غنود همه شب همی نیزه باید پسود که گرگ اندر آمد میانِ رَمه سگ و مرد را آزمودش همه ز فتراکِ زین برگشایم کمند بخواهم ز ایرانیان کینِ زند از سوی دیگر رستم نزد سپاه خود بازگشت و آنچه را دیده بود برای کیکاووس بازگو کرد؛ اینکه سهراب پهلوانی شایسته و باهیبت است و به ترکان شباهت ندارد و بیشتر شبیه سام است: وز آن جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه ز سهراب وز بُرز بالای او ز بازوی و کِتفِ دلارای او که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست به کردارِ سرو است بالاش راست به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سامِ سوار است و بس این داستان ادامه دارد... 🌼🍃🌸🍃🌸🍂🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 لطفا لینک کانال را برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از مطالب و قصه های کودکانه استفاده نمایند👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 سخن هر چه پرسم همه راست گوی در قسمت قبل رستم شبانه به قرارگاه سپاه ترکان رفت تا از نزدیک وضعیت آن ها را بررسی کند و در این بازرسی شبانه و مخفیانه، سهراب را دید بی آنکه بداند پهلوان نوجوان پسر وی است و در ادامه: از سوی دیگر سهراب هم که از زبان مادر درباره پدرش رستم، بسیار شنیده بود و می دانست که میان سپاه ایرانیان حضور دارد، سحرگاه به قصد شناسایی رستم بر مکانی بلند و مشرف به سپاه ایران رفت و هجیر را نزد خود فراخواند (هجیر همان پهلوان ایرانی بود که در قسمت های پیش در نبرد با سهراب شکست خورد و اسیر شد). سپس از هجیر خواست یک یک پهلوانان سپاه ایران را از دور نشان دهد و معرفی کند: بیامد یکی بُرز بالا گزید به جایی که ایرانیان را بدید بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت: کژّی نیاید ز تیر سهراب به هجیر هشدار داد که به درستی پهلوانان ایرانی را معرفی کند و نامشان را بگوید: سخن هر چه پرسم همه راست گوی متاب از ره راستی هیچ روی سپارم به تو گنج آراسته بیابی بسی خلعت و خواسته ورایدونکه کژّی بُوَد رایِ تو همان بند و زندان بُوَد جایِ تو هجیر به ظاهر اطاعت کرد. سهراب از دور بر اساس شکل خیمه ها و پرچم ها و جای پهلوانان، نام آن ها را می پرسید: همه نامداران آن مرز را چو طوس و چو کاووس و گودرز را ز بهرام وز رستم نامدار ز هر که ت بپرسم به من برشمار تا اینکه سهراب پهلوانی با درفش اژدها نشان و با شکوه و عظمت را دید و نامش را از هجیر پرسید و او کسی نبود جز رستم که سهراب هرگز ندیده بودش: نه مرد است ز ایران به بالایِ او نه بینم همی اسپ همتای او درفشی پدید اژدها پیکر است بر آن نیزه بَر شیر زرّین سر است اما هجیر نه تنها نام رستم را به سهراب نگفت بلکه سعی کرد هویت وی را پنهان کند: چنین گفت کز چین یکی نامدار به نُوّی بیامد بَرِ شهریار بپرسید نامش ز فرّخ هجیر بدو گفت نامش ندارم به ویر بدین دژ بُدَم من بدان روزگار کجا او بیامد بَرِ شهریار غمی گشت سهراب را دل از آن که جایی ز رستم نیامد نشان نشان پدر جُست با او نگفت همی داشت آن راستی در نَهُفت سهراب غمگین از اینکه نامی از رستم به میان نیامد باز از هجیر سراغ وی را گرفت: بدو گفت سهراب کاین نیست داد ز رستم نکردی سخن هیچ یاد کسی کو بُود پهلوان جهان میان سپه درنماند نهان و هجیر دوباره سهراب را گمراه کرد و گفت شاید رستم برای بزم به زابلستان رفته باشد: چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بُدَن کآن گَوِ شیرگیر، کنون رفته باشد به زاولسِتان که هنگام بزم است بر گلسِتان سهراب به هجیر گفت در صورت معرفی رستم به تو پاداش فراوان خواهم داد و اگر پنهانکاری کنی تو را مجازات خواهم کرد: اگر پهلوان را نمایی به من سرافراز باشی به هر انجمن تو را بی نیازی دهم در جهان گشاده کنم گنج های نهان ورایدونکه این راز داری ز من گشاده بپوشی به من بر سخن سرت را نخواهد همی تن به جای نگر تا کدامین به آیدت رای! و هجیر همچنان وجود و هویت رستم را از سهراب پنهان می کرد و با خود می اندیشد که اگر سهراب، رستم را شناسایی کند با وی نبرد و او را شکست می دهد و تخت پادشاهی ایران را در هم می شکند، بنابراین اگر من کشته شوم بهتر است از اینکه پادشاهی ایران به خطر بیفتد: به دل گفت پس کار دیده هجیر که گر من نشان ِ گَوِ شیرگیر، بگویم بدین تُرک ِ با زور دست چنین یال و این خسروانی نشست، از ایران نیاید کسی کینه خواه بگیرد سرِ تختِ کاووس شاه هجیر با دیدن اصرار سهراب در یافتن نام و نشان رستم و برای منصرف کردنش، به او گفت که نباید در پی رستم باشی زیرا وی تو را از بین خواهد برد و توانایی مقابله با چنین پهلوانی را نداری: به سهراب گفت این چه آشفتن است همه با من از رستمت گفتن است؟ نباید تو را جُست با او نبرد برآرد به آوردگاه از تو گَرد این داستان ادامه دارد... 🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
#داستان_های_زیبای_شاهنامه #بخش_یازدهم 🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 داستان در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 مرا خوار شد جنگِ دیو سپید بالاخره پدر و پسر بی آنکه یکدیگر را بشناسند، رو در روی هم ایستادند و نبرد میان آن ها آغاز شد: یک از یکدگر ایستادند دور پُر از تاب باب و، پُر از درد پور در این بخش از داستان فردوسی ابراز شگفتی و ناراحتی می کند از اینکه چرا این پدر و پسر یکدیگر را نشناختند! آن هم پدر پهلوانی مانند رستم! در این چند بیت فردوسی خرد و مهر را ارج می نهد و ارزش چنین صفاتی را یادآوری می کند: جهانا شگفتی زِ کردارِ تُست هم از تو شکسته هم از تو درست از این دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بُد، مهر ننمود چهر همی بچه را بازداند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور نداند همی مردم از رنجِ آز یکی دشمنی را ز فرزند باز رستم با دیدن یال و کوپال پهلوان نوجوان شگفت زده شد تا جایی که جنگ با دیو سپید در مقایسه با نبرد با سهراب در نظرش حقیرتر و آسان تر جلوه کرد: مرا خوار شد جنگ دیو سپید ز مردی شد امروز دل نا امید نبرد ادامه یافت و پس رد و بدل شدن تیرهای بسیار که هیچ یک هم به پهلوانان اصابت نکرد؛ به زه برنهادند هر دو کمان جوان و همان سالخورده ی گوان ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت جهان از شگفتی همی خیره گشت زره بود و خفتان و ببرِ بیان ز کلک و ز پیکانش نامد زیان در ادامه رستم دست بر کمر سهراب انداخت تا او را از روی زین به زمین افکند اما نتوانست کاری از پیش ببرد: تهمتن که گر دست بردی به سنگ بکندی ز کوهِ سیه روزِ جنگ کمربند سهراب را چاره کرد که بر زین بجنباند اندر نبرد میان جوان را نبود آگهی بماند از هنر دست رستم تهی در حالی که هر دو پهلوان خسته و سرگشته بودند، سهراب با گُرز بر کتف سهراب ضربه ای زد اما رستم درد را بروز نداد: بزد گرز و آورد کِفتش به درد بپیچید و درد از دلیری بخَورد سپس سهراب، رستم را سرزنش کرد و به او گفت اسب تو مانند خری است و دستانت هم دیگر توان ندارد. هرچند تو بلندقامتی اما پیر شده ای و در این سن و سال چون جوانان رفتار کردن، نشانه نادانی است! بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نی ای پایدار به رزم اندرون رخش گویی خر است دو دستِ سوار از همه بتّر است اگرچه گَوی سروبالا بُود جوانی کند پیر کانا بُود ناگهان رستم مانند پلنگی به سپاه توران حمله کرد و سهراب هم به طرف سپاه ایران یورش برد و بسیاری از پهلوانان را از پای در آورد: تهمتن به توران سپه شد به جنگ بدان سان که نخجیر بیند پلنگ عنان را بپیچید سهراب گُرد به ایرانیان بَر یکی حمله برد بزد خویشتن را به ایران سپاه زِ گُرزَش بسی نامور شد تباه رستم نگران از اینکه نکند سهراب به کیکاووس آسیبی بزند به سمت لشکر ایران رفت و دید که خون بسیاری را بر زمین ریخته است: دل رستم اندیشه ای کرد بد که کاووس را بی گمان بد رسد به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشه دل بدان گونه بود میان سپه دید سهراب را زمین لعل کرده به خوناب را رستم با دیدن این صحنه خشمگین به سهراب گفت، چرا به سپاه ایران دست درازی می کنی در حالی که آن ها سر جنگ ندارند: غمی شد رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید بدو گفت کای ترک خونخواره مرد از ایران سپه جنگ با تو که کرد؟ چرا دست یازی به سوی همه؟ چو گرگ آمدی در میان رمه سهراب در پاسخ گفت: مگر سپاه توران گناهی دارند که تو به آن ها تاختی؟! این تو بودی که ابتدا به سپاه توران حمله کردی! بدو گفت سهراب، توران سپاه از این رزم بودند هم بی گناه تو آهنگ کردی بدیشان نخست کسی با تو پیکار و کینه نجُست با رسیدن زمان غروب خورشید رستم گفت که اکنون برویم و باید دید که در نهایت خداوند چه خواهد کرد. 🍂🌼🍃🍂🌼🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃🌼🍂🍃🌼🍂 اعضای محترم کانال لطفا لینک زیر را برای دوستانتان ارسال نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_های_زیبای_شاهنامه #بخش_دوازدهم 🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 داستان در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 🌼گمانی برم من که او رستم است در قسمت پیش، داستان به آنجا رسید که رستم و سهراب باهم رو به رو شدند و نبرد کردند و حتی برای هم رجزخوانی کردند اما یکدیگر را نشناختند و با رسیدن شب نبرد متوقف شد و در ادامه … پس از بازگشت به قرارگاه، هومان برای سهراب از حمله رستم به سپاه توران گفت: بیامد یکی مرد پرخاشجوی بر این لشکرِ گَشن بنهاد روی و سهراب با غرور گفت که رستم کاری از پیش نبرد اما من بسیاری از ایرانیان را از پای در آوردم: چنین گفت سهراب کو زین سپاه نکرد از دلیران کسی را تباه از ایرانیان من بسی کشته ام زمین را به خون و گل آغشته ام در سوی دیگر داستان، گیو برای رستم از پهلوانی و زور و بازوی سهراب می گوید: چنین گفت با رستمِ گُرد گیو کز آن گونه هرگز ندیدیم نیو بیامد دَمان تا به قلبِ سپاه زِ لشکر برِ طوس شد کینه خواه رستم از شنیدن قصه قدرت و پهلوانی سهراب دلگیر شد و سپس نزد کاووس رفت و برای او از این پهلوان کم سن و سال و نبرد با او تعریف کرد: که کس در جهان کودکِ نارسید بر آن شیرمردی و گُردی ندید به بالا ستاره بساید همی تنش را زمین برگراید همی دو بازو و رانش زِ رانِ هَیون همانا که دارد ستبری فزون رستم ادامه داد: چو فردا بیاید به دشت نبرد به کشتی همی بایدم چاره کرد بکوشم، ندانم که پیروز کیست ببینیم تا رای یزدان به چیست کیکاووس که ناامیدی رستم را دید، به او دلداری داد و گفت که امشب برای پیروزی تو نیایش و دعای فراوان می کنم: من امشب به پیشِ جهان آفرین بمالم فراوان دو رخ بر زمین کزوی است پیروزی و دستگاه به فرمانِ او تابد از چرخ ماه کند تازه این بار کامِ تو را برآرد به خورشید نامِ تو را پس از آن رستم خسته و نگران به خیمه گاه خود رفت. برادرش، زواره نزد او آمد و از چند و چون نبرد با سهراب جویا شد: زواره بیامد خَلیده روان که چون بود امروز بر پهلوان؟ رستم به برادرش گفت که سحرگاه با پهلوان نوجوان ترک (سهراب) نبرد خواهم کرد، بنابراین اسباب نبرد و سپاه را مهیا و آماده کن: به شبگیر چون من به آوردگاه روم پیشِ آن ترکِ آوردخواه بیاور سپاه و درفشِ مرا همان تخت و زرّینه کفش مرا رستم رو به زواره مانند کسی که پیش از مرگ وصیت می کند، گفت: اگر فردا پیروزِ میدان شدم، در نبردگاه درنگ نمی کنم و زود باز می گردم اما اگر کار به گونه دیگری پیش رفت (اشاره به کشته شدن به دست سهراب) دیگر به جنگ ادامه ندهید و همگی به زابلستان بازگردید و نزد پدرم بروید: گر ایدونکه پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر نسازم درنگ وگر خود دگرگونه گردد سَخُن تو زاری میاغاز و، تندی مکن مباشید یک تن بر این رزمگاه مسازید جُستن سویِ رزم راه یکایک سوی زاولستان شوید از ایران به نزدیک دستان شوید رستم در ادامه از زواره خواست که پس از مرگ او مادرش را دلداری دهد و از او بخواهد که به خواست یزدان راضی باشد: تو خرسند گردان دلِ مادرم چنین کرد یزدان قضا بر سرم همچنان تا نیمه شب حرف سهراب در میان بود: زِ شب نیمه ای گفتِ سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود در سوی دیگر داستان هم سهراب به هومان گفت: پهلوان ایرانی که امروز با او جنگیدم شبیه کسی است که مادرم نشانه های او را به من داده است و گمان می کنم که او پدرم، رستم است و من نباید چنین گستاخانه رو در روی او بایستم: نشان های مادر بیابم همی به دل نیز لختی بتابم همی گمانی بَرم من که او رستم است که چون او به گیتی نَبَرده کم است نباید که من با پدر جنگجوی شوم خیره روی اندر آرم به روی اما هومان به سهراب گفت من چندین بار رستم را در میدان کارزار دیده ام و اتفاقا رخش این پهلوان شبیه رخش اوست اما زور و تاب و توان رستم بسیار بیشتر از هم نبرد تو است: بدو گفت هومان که در کارزار رسیده ست رستم به من اند بار بدین رخش ماند همی رخش او ولیکن ندارد پی و پخشِ او 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 داستان در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 🌼دل من همی با تو مهر آوَرَد در قسمت دوازدهم شاهد بودیم که رستم و سهراب رو در روی هم قرار گرفتند و حتی باهم نبرد تن به تن داشتند. در این گیرودار سهراب بین نشانه هایی که از پدرش می دانست و پهلوان هم نبردش، رستم شباهت هایی را دید و حتی در دل نسبت به او احساس محبت کرد و در ادامه … خورشید دمید و هر دو پهلوان دوباره آماده نبرد شدند: تهمتَن بپوشید ببرِ بیان نشست از برِ زنده پیلِ ژیان بپوشید سهراب خَفتانِ رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم وقتی سهراب رو در روی رستم ایستاد، به نبرد تمایلی نداشت و گویی کسی او را از این کار باز می داشت بنابراین به رستم پیشنهاد کرد که دست از رزم بکشند و حتی باهم به بزم بنشینند: ز کف بفکن این گُرز و شمشیر و کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین به پیشِ جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم سهراب دوباره نسبت به پهلوان هم نبردش، حس مهر و محبت پیدا کرد و به او گفت که از نبرد با تو شرم دارم: بمان تا کسی دیگر آید به رزم تو با من بساز و بیارای بزم دل من همی با تو مهر آورد همی آبِ شرمم به چهر آورد اما رستم بی تفاوت به حرف های سهراب، می گوید قرار ما این نبود که به بزم بنشینیم و دست از این حرف ها بردار و سعی نکن که مرا فریب دهی: بدو گفت رستم که ای نامجوی نبودیم هرگز بدین گفت و گوی ز کشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو، زین در مکوش هر چه سهراب سعی کرد که مانع نبرد شود، رستم زیر بار نرفت و بالاخره: به کشتی گرفتن برآویختند ز تن خوی و خون را فرو ریختند سهراب چون شیری پشت رستم را زمین زد و روی سینه اش نشست و خنجرش را بیرون کشید تا سر از تن حریف جدا کند: بزد دست سهراب چون پیلِ مست به کردارِ شیری که بر گورِ نر زند چنگ و، گور اندر آید به سر نشست از برِ سینه پیلتن پر از خاک چنگال و روی و دهن یکی خنجری آبگون برکشید همی خواست از تن سرش را برید رستم که دید از پسِ زور و بازوی پهلوان جوان برنمی آید رو به او گفت که در آیین ما اگر پهلوانی بر بزرگی پیروز شود و پشت او را بر زمین زند، بار اول سر از تنش جدا نمی کند و به او فرصت می دهد: به سهراب گفت ای یَلِ شیرگیر کمند افگن و گُرد و شمشیرگیر دگرگونه تر باشد آیینِ ما جز این باشد آرایش دینِ ما کسی کو به کشتی نبرد آورد سرِ مهتری زیرِ گَرد آورد نخستین که پشتش نهد بر زمین نبرّد سرش گرچه باشد به کین و بدین ترتیب رستم خود را نجات داد و سهراب او را رها کرد: دلیر و جوان سر به گفتارِ پیر بداد و ببود این سخن دلپذیر رها کرد زو دست و، آمد به دشت چو شیری که بر پیش آهو گذشت هومان وقتی از این ماجرا باخبر شد به سهراب گفت که نباید فریب حرف های رستم را می خوردی! منتظر باش و ببین که او چه بر سرت می آورد: هِزَبری که آورده بودی به دام رها کردی از دام و شد کار خام نگه کن کزین بیهده کار کرد چه آرد به پیشت به دیگر نبرد در سوی دیگر رستم آزاد شده از دست سهراب آنجا را ترک کرد، آبی نوشید و آبی بر تن زد و از آفریدگار پیروزی خواست: بخورد آب و روی و سر و تن بشست به پیش جهان آفرین شد نخست همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آگه از بخشش هور و ماه سپس به نبردگاه بازگشت و دوباره مقابل یکدیگر ایستادند و در حالی که رستم همچنان از پهلوانی سهراب در شگفت بود: همی ماند رستم ازو در شگفت ز پیکارش اندازه ها برگرفت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_های_زیبای_شاهنامه #بخش_چهاردهم 🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 داستان در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼برِ شیرِ بیداردل بردرید از این ابیات به بعد به اوج تراژدی (غمنامه) رستم و سهراب می رسیم. فردوسی در خلال این ابیات از تقدیر و سرنوشت می گوید که از ویژگی های داستان های حماسه محسوب می شود. در قسمت سیزدهم دیدیم که وقتی رستم و سهراب، در برابر هم ایستادند، ندای درون پهلوان نوجوان، او را از نبرد با پهلوان سالخورده بازداشت اما رستم به این موضوع اعتنا نکرد و برای جنگ مصمم بود و بالاخره … دو پهلوان باز آماده نبرد می شوند و کشتی می گیرند: به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر رستم تن و گردن سهراب را گرفت و به اصطلاح پشتش را خواباند. اجل سهراب رسیده بود و رستم که می دانست او در آن حال نخواهد ماند، به سرعت پهلویش را با خنجر درید: سبک تیغ تیز از میان برکشید برِ شیرِ بیداردل بردرید سهراب همین طور که بر خود می پیچید و می دانست که کارش تمام شده، به رستم گفت که تقدیر من بدین گونه است که تو مرا بکشی. در حالی که کودکان هم سن و سال من به بازی مشغول اند، مادرم نشانی پدرم را به من داد و من از محبتی که نسبت به پدر دارم و او را ندیده ام، نزدیک است بمیرم: به بازی به کوی اند همسالِ من به ابر اندر آمد چنین یالِ من نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم به سر در اینجا سهراب خطاب به رستم می گوید، زمانه انتقام مرا از تو خواهد گرفت و هر جا که بروی پدرم، رستم، تو را پیدا می کند: کنون گر تو در آب ماهی شوی وگر چون شب اندر سیاهی شوی وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببّری ز روی زمین پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کینِ من چو بیند که خاک است بالینِ من وقتی سهراب می گوید که پدرم ـ رستم ـ انتقام مرا از تو خواهد گرفت، جهان در مقابل چشمانش تیره و تار شد و سراغ نشان پدرش را از او گرفت: چو بشنید رستم، سرش خیره گشت جهان پیشِ چشم اندرش تیره گشت که اکنون چه داری ز رستم نشان؟ که کم باد نامش ز گردنکشان! در این هنگام سهراب هم متوجه شد که این پهلوان سالخورده که پهلویش را دریده است، رستم جهان پهلوان ایران یعنی پدر اوست و گفت: ز هر گونه ای بودمت رهنمای نجنبید یک ذرّه مهرت ز جای و در ادامه از نگرانی مادرش و مهره ای که بر بازویش بست، گفت: همی جانش از رفتن من بِخَست یکی مهره بر بازویِ من ببست سهراب همچنین از پهلوان زنده رزم یاد کرد و گفت به جز نشان پدر، مادرم پهلوان زنده رزم را همراه من فرستاد تا پدرم را به من نشان بدهد اما با کشته شدن او، من تیره بخت شدم: چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد رستم پس از دیدن مهره ای که تهمینه بر بازوی پسرش بسته بود و شنیدن سخنان او بسیار بی تابی کرد. از آن سوی لشکر ایران که دیدند خبری از رستم نیست، نگران شدند و بیست تن در پی او آمدند و در صحنه نبرد جز دو اسب اثری ندیدند بنابراین گمان کردند که او کشته شده است و این خبر را به کاووس رساندند: ز لشکر بیامد هشیوار بیست که تا اندر آوردگه کار چیست دو اسپ اندر آن دشت بر پای بود پر از گَرد، رستم دگر جای بود گمان شان چنان بُد که او کشته شد سرِ نامداران همه گشته شد به کاووسِ کی تاختند آگهی که تخت مهی شد ز رستم تهی پس از این خبر، کاووس گفت اگر رستم کشته شده باشد، باید با یک حمله دسته جمعی به لشکر توران بتازیم و ضربه بزنیم و سپس رزمگاه را ترک کنیم. در این هنگام سهراب رو به پدرش گفت حالا که زمان مرگ من فرا رسیده است، کاری کن که کاووس با تورانیان جنگ نکند زیرا آن ها به خاطر من وارد این نبردگاه شدند: همه مهربانی بدان کن که شاه سوی جنگ ترکان نراند سپاه که ایشان ز بهرِ مرا جنگجوی یکایک به ایران نهادند روی رستم بر رخش نشست و به تاخت به سمت سپاه ایران رفت. آنها با دیدن رستم خدا را شکر کردند و چون او را با سر و روی خاک آلوده و زخمی دیدند، دلیل را پرسیدند: به پرسش گرفتند کاین کار چیست؟ تو را دل بر این گونه از بهرِ کیست؟ رستم ماجرای سهراب را گفت و در سپاه ایران خروش افتاد. در ادامه رستم گفت که با سپاه ترک جنگ نکنید و باز نزد فرزند زخمی خود بازگشت در حالی که بزرگان نیز او را همراهی کردند: شما جنگِ ترکان مجویید کس همین بد که من کردم امروز بس رستم با دیدن فرزندش در این حال زار، از شدّت ناراحتی خواست که با دشنه سر از تن خود جدا کند که بزرگان دورتادور او حلقه زدند و و با گریه و زاری به او گفتند که کشتن تو چه سودی دارد و اگر عمر سهراب به دنیا باشد، زنده می ماند و تو نیز در کنارش بدون رنج زندگی می کنی: یکی دشنه بگرفت رستم به دست که از تن ببرّد سرِ خویش پست بزرگان بدو اندر آویختند ز مژگان همی خون فرو ریختند اگر ماند او را به گیتی زمان بماند، تو بی رنج با او بمان 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_های_زیبای_شاهنامه #بخش_پانزدهم 🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 داستان در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم. در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 «مگر تنگ تابوت بهر آمدش» در قسمت پیشین شاهد آخرین رویارویی و نبرد دو پهلوان ایران و توران بودیم. نبردی که در پایان آن، زمانی که رستم حریف را از پای درآورد، به هویت سهراب پی برد و برای نجات پسرش که با دستان خود او را از پا درآورده بود، کسی را نزد کیکاووس فرستاد تا نوشدارو بیاورد اما شاه از کمک سر باز زد و … رستم خود نزد شاه رفت تا از وی نوشدارو بخواهد اما در این فاصله خبر آمد که سهراب از این جهان رفت: گوِ پیلتن سر سوی راه کرد کس آمد پسش زود و، آگاه کرد که سهراب شد زین جهانِ فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ پدر با شنیدن این خبر ناگوار آه بلندی کشید و در سوگ فرزند، از پهلوانی سهراب و از غفلت خود گفت و خودش را بسیار سرزنش کرد: همی گفت زار ای نَبَردِه جوان سرافراز و از تخمه پهلوان نبیند چو تو نیز خورشید و ماه نه جوشن نه ترگ و نه رومی کلاه که را آمد این پیش کآمد مرا؟ بکشتم جوانی به پیران سرا کدامین پدر بُد که این کار کرد؟ سزاوارم اکنون به گفتارِ سرد به گیتی که کشته ست فرزند را دلیر و جوان و خردمند را؟ از سوی دیگر رستم نگران بود چطور این خبر را به پدر و مادر خودش (زال و رودابه) و تهمینه (مادر سهراب) بدهد و چگونه از آن ها پوزش بخواهد. نکوهش فراوان کند زالِ زر همان نیز رودابه پُر هنر چه گویم چو آگه شود مادرش؟ چگونه فرستم کسی را برش؟ چه گویم چرا کشتمش بی گناه؟ چرا روز کردم بَرو بر سیاه؟ رستم همچنان در سوگ سهراب مرثیه می گفت و خود را سرزنش می کرد و بزرگان او را پند می دادند که این رسم روزگار است: زبان بزرگان پر از پند بود تهمتن ز درد از درِ بند بود در این بخش از داستان فضایی سرشار از درد و رنج به تصویر کشیده می شود و فردوسی از رسم روزگار می گوید و اینکه هیچ چیز در این جهان ماندگار نیست. در حقیقت تراژدی (غمنامه) رستم و سهراب در اینجا به اوج می رسد و خواننده با شخصیت های داستان همراه می شود و حتی شاید رستم را گناهکار بداند. چرا مهر باید همی بر جهان؟ بباید خرامید با همرهان یکی زود سازد یکی دیرتر سرانجام بر مرگ باشد گذر اگر آسمان بر زمین برزنی وگر آتش اندر جهان درزنی نیاری همان رفته را بازِ جای روانش کهن شد به دیگر سرای زمان خاکسپاری سهراب شد و همه از مرگ پهلوان جوان، آن هم به دست پدرش، غمگین بودند. تابوت سهراب را در میان انبوه مردم و بزرگان و ناماوران در گور گذاشتند: یکی دخمه کردش ز سمّ ستور جهانی ز زاری همی کرد کور فردوسی در اوج و بیت پایانی، این تراژدی را چنین توصیف می کند: یکی داستان است پر آبِ چشم دل نازک از رستم آید به خشم 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh