eitaa logo
قصه های کودکانه
36.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
932 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
  ‌ قسمت اول @Ghesehayekoodakane یک روزوقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.» مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.» اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.» @Ghesehayekoodakane مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.» نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید:«نی نی اسمش چیه؟» مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره.تو بگو اسمشو چی بذاریم؟» نرگس گفت:«نمی دونم.» مادربزرگ گفت: «حالا بیا بریم دست و صورتت را بشور بعد با هم فکر می کنیم که اسمش راچی بذاریم. نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.» و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد.بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت:«حالا بیا فکرکنیم ببینیم اسم بچه را چی بذاریم.» مادربزرگ با خنده گفت: «باشه.اما من حوصله ام سر رفته.بیا با هم بریم بیرون.کمی قدم بزنیم.نون بخریم و برگردیم بعد فکر می کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.» نرگس خوشحال شد و گفت:«آخ جون! چه خوب .الان روسریم رو سرم می کنم و همراه شما میام .» مادربزرگ گفت:«قربون نوه ی گلم برم که روسری سرش می کنه.» آن وقت هردو با هم به خیابان رفتند.همه جا چراغانی بود و جلوی مغازه ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند. نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ ، نگاه کنید ! همه جا چراغونه.چقد قشنگه!» مادربزرگ باخوشحالی گفت:«آره عزیزم، تولد امام رضاست.» نرگس گفت:«کی؟امام رضا؟» مادربزرگ جواب داد:«آره عزیزم،امام هشتم.مگه یادت نیست پارسال با هم رفتیم زیارت حرم امام رضا.» نرگس گفت:«آهان! یادم اومد.همون جا که گنبدش طلایی بود.نقاره می زدن.تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.» مادربزرگ خندید و گفت:«آفرین، چه خوب یادت مونده!» نرگس گفت:«من امام رضا را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا. » @Ghesehayekoodakane مادربزرگ با خنده پرسید:« دیگه دلت چی می خواد؟» نرگس فکری کرد و جواب داد«: دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا بذاریم.» مادربزرگ با خوشحالی گفت:«وای! چه فکر خوبی!منم موافقم.داداشت شب تولد امام رضا به دنیا اومده.اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا بذاری.باشه؟» نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.چشم.» مادربزرگ و نرگس کمی توی خیابان قدم زدند و به پارک رفتند. نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت.وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد.نرگس از او تشکرکرد و ناهارش را با اشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد.آن روز مادر به خانه برنگشت. فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدارشد:«نرگس جون، پاشو دخترم.مامانت برگشته خونه.پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظرتو هستند.» نرگس خمیازه ای کشد و خواب آلود جواب داد:«الان پا میشم.» مادربزرگ گفت:« پاشو داداش کوچولوی نازت رو ببین.داره گریه می کنه .»نرگس صدای گریه نوزاد را شنید.از رختخواب بیرون پرید و به آشپزخانه رفت وبه مادربزرگ سلام کرد. مادربزرگ گفت:«علیک سلام بالاخره بیدار شدی.بریم دست و صورتت رو بشور .می شنوی؟ داداشت داره گریه می کنه.» نرگس خندید و چیزی نگفت. با دست و صورت تمیز و موهای شانه زده پیش پدر و مادرش رفت و سلام کرد.مادر باخوشحالی گفت:«سلام به روی ماهت.به به !دخترکوچولوی عزیزم.بیا این جا پیش خودم.دلم برات تنگ شده بود.» پدر نرگس گفت:«سلام عزیزم، نرگس جان، مامانت توی بیمارستان،فقط سراغ تو را می گرفت.دلش حسابی برات تنگ شده بود.» در همان وقت داداش کوچولوی نرگس باز هم گریه کرد. نرگس گفت:« وای داداش کوچولوم گریه می کنه!» مادربزرگ گفت: «همه ی بچه کوچولوها گریه می کنند.خودت هم همین جوری بودی.همش گریه می کردی.» نرگس گفت:«مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟» همه خندیدند. ادامه دارد.... 🌼🌼🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
  ‌ نرگس گفت:«مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟» همه خندیدند. پدرگفت:« فکر می کنی همش همین قدی بودی؟ تو هم کوچولو بودی عزیزم.» مادربزرگ گفت:« آره دختر گلم مامان بهت شیرداد و ازت مواظبت کرد تا بزرگ شدی. حالا هم به داداشت شیرمیده و ازش مواظبت می کنه تا بزرگ بشه.تو هم می تونی کمکش می کنی.» مامان به داداش کوچولو شیر داد و او ساکت شد. نرگس به او نگاه کرد و گفت:«داداش کوچولوم چه نازه.» و آهسته به نوزاد گفت :«داداش رضا سلام.» پدرپرسید:«چی؟چی گفتی؟داداش رضا؟» مادربزرگ جواب داد:« بله نرگس اسم داداشش را گذاشته رضا» مامان گفت:«چه خوب!منم می خواستم بگم بهتره اسمش را رضا بذاریم.آخه شب تولد امام رضا به دنیا اومد.» پدررو به نرگس کرد و با مهربانی گفت:«چه فکر خوبی! دختر گلم ممنونم که کار مارا راحت کردی و اسم برادرت را خودت انتخاب کردی.رضا اسم خیلی خوبیه.اسم امام هشتمه.» مادربزرگ گفت: «آره من و نرگس دیروز با هم حرف زدیم.نرگس یادشه که پارسال رفتیم زیارت امام رضا و اون برای کبوترا دونه پاشید.گنبد طلا و صدای نقاره ها را هم یادشه.» نرگس گفت:«باباجون،داداشم که بزرگ شد با هم بریم مشهد زیارت امام رضا.باشه؟» پدرگفت: «باشه دخترم.اگه خدا بخواد و قسمت بشه حتماً میریم زیارت امام رضا.من که خیلی دلم هوای حرم آقا امام رضارو کرده.» مامان نرگس را صدازد و گفت:«نگاه کن نرگس جان داداشت خوابید.داره توی خواب لبخند می زنه.حتماً فهمیده که خواهر مهربونش اسمش رو گذاشته رضا.خوشحاله مگه نه؟» نرگس خندید و گفت:« بله خوشحاله.» مادربزرگ گفت:«حالا وقتشه که با هم به این کوچولو بگیم به خونه خوش اومدی آقارضا.» پدر و مادر و نرگس و مادربزرگ باهم گفتند:«به خونه خوش اومدی آقا رضای کوچولو.» اما رضاکوچولو خواب بود و توی خواب لبخند می زد. 👈انتشار دهید ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
  ‌ قسمت اول یک روزوقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.» مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.» اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.» مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.» نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید:«نی نی اسمش چیه؟» مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره.تو بگو اسمشو چی بذاریم؟» نرگس گفت:«نمی دونم.» مادربزرگ گفت: «حالا بیا بریم دست و صورتت را بشور بعد با هم فکر می کنیم که اسمش راچی بذاریم. نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.» و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد.بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت:«حالا بیا فکرکنیم ببینیم اسم بچه را چی بذاریم.» مادربزرگ با خنده گفت: «باشه.اما من حوصله ام سر رفته.بیا با هم بریم بیرون.کمی قدم بزنیم.نون بخریم و برگردیم بعد فکر می کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.» نرگس خوشحال شد و گفت:«آخ جون! چه خوب .الان روسریم رو سرم می کنم و همراه شما میام .» مادربزرگ گفت:«قربون نوه ی گلم برم که روسری سرش می کنه.» آن وقت هردو با هم به خیابان رفتند.همه جا چراغانی بود و جلوی مغازه ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند. نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ ، نگاه کنید ! همه جا چراغونه.چقد قشنگه!» مادربزرگ باخوشحالی گفت:«آره عزیزم، تولد امام رضاست.» نرگس گفت:«کی؟امام رضا؟» مادربزرگ جواب داد:«آره عزیزم،امام هشتم.مگه یادت نیست پارسال با هم رفتیم زیارت حرم امام رضا.» نرگس گفت:«آهان! یادم اومد.همون جا که گنبدش طلایی بود.نقاره می زدن.تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.» مادربزرگ خندید و گفت:«آفرین، چه خوب یادت مونده!» نرگس گفت:«من امام رضا را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا. » مادربزرگ با خنده پرسید:« دیگه دلت چی می خواد؟» نرگس فکری کرد و جواب داد«: دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا بذاریم.» مادربزرگ با خوشحالی گفت:«وای! چه فکر خوبی!منم موافقم.داداشت شب تولد امام رضا به دنیا اومده.اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا بذاری.باشه؟» نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.چشم.» مادربزرگ و نرگس کمی توی خیابان قدم زدند و به پارک رفتند. نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت.وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد.نرگس از او تشکرکرد و ناهارش را با اشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد.آن روز مادر به خانه برنگشت. فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدارشد:«نرگس جون، پاشو دخترم.مامانت برگشته خونه.پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظرتو هستند.» نرگس خمیازه ای کشد و خواب آلود جواب داد:«الان پا میشم.» مادربزرگ گفت:« پاشو داداش کوچولوی نازت رو ببین.داره گریه می کنه .»نرگس صدای گریه نوزاد را شنید.از رختخواب بیرون پرید و به آشپزخانه رفت وبه مادربزرگ سلام کرد. مادربزرگ گفت:«علیک سلام بالاخره بیدار شدی.بریم دست و صورتت رو بشور .می شنوی؟ داداشت داره گریه می کنه.» نرگس خندید و چیزی نگفت. با دست و صورت تمیز و موهای شانه زده پیش پدر و مادرش رفت و سلام کرد.مادر باخوشحالی گفت:«سلام به روی ماهت.به به !دخترکوچولوی عزیزم.بیا این جا پیش خودم.دلم برات تنگ شده بود.» پدر نرگس گفت:«سلام عزیزم، نرگس جان، مامانت توی بیمارستان،فقط سراغ تو را می گرفت.دلش حسابی برات تنگ شده بود.» در همان وقت داداش کوچولوی نرگس باز هم گریه کرد. نرگس گفت:« وای داداش کوچولوم گریه می کنه!» مادربزرگ گفت: «همه ی بچه کوچولوها گریه می کنند.خودت هم همین جوری بودی.همش گریه می کردی.» نرگس گفت:«مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟» همه خندیدند. ادامه دارد.... 👈انتشار دهید ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4