#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
#آشغال_نریزیم
#عنوان_قصه
شهر مورچه ها🐜🐜🐜
مورچه ها زیر زمین برای خودشون یک شهر بزرگ درست کرده بودند و هر کس تو خونه خودش زندگی می کرد . مورچه ها بسیار تمیز بودند و هیچ گاه آشغال تو خیابون نمی ریختند و باقیمانده غذاهای خود را جمع می کردند و یک جا میگذاشتن تا بچه های شهرداری بیاین و آشغال ها رو بیرون شهرشان ببرند .
یک روز مورچه های کوچولو که از مدرسه می آمدند همراه خودشون انواع خوراکی داشتن و می خوردن و همینطوری حواسشان نبود تو خیابون پر از آشغال کردند. مورچه های بزرگ اومدن دیدن تو شهرشان پر از آشغال شده ؛ همه ناراحت شدند و گفتند باید بگردیم و مقصر را پیدا کنیم . به کارآگاه زنگ زدن که بیا ببین کی شهر ما رو کثیف کرده و آشغال ریخته .
کارآگاه اومد رد پاها رو گرفت تا رسید به خونه مورچه های کوچولو . همه با هم در زدن . مامان مورچه ها در رو باز کرد و گفت بفرمائید، کارآگاه گفت بچه های شما امروز شهر رو کثیف کردن و کلی آشغال ریختن . و گفتن دیگه کسی حق نداره تو خیابون آشغال بریزه ؛ چون ممکنه همه مریض بشن .
مامان مورچه ها به مورچه ها توضیح داد که نباید تو خیابون آشغال بریزید اگر آشغال ها رو اونجا بریزید ویروس های خیلی ریز و کوچولو ما رو پیدا می کنند و تو بدن ما میرن و اون وقت همه مریض میشیم . اما مورچه کوچولوها حرف مامان رو گوش ندادن و گفتن ما میخواییم ببینیم مریضی چه جوریه ، ما دوست داریم مریض بشیم و تو خونه بمونیم و مدرسه نریم.
اونها هر روز آشغال ها رو تو شهر و گوشه خونه ها می ریختن تا کسی نبینه و یواش یواش زیاد بشن.
ویروس های خیلی خیلی خیلی کوچولو همینطوری بو کشیدن و بو کشیدن تا اینکه تونستن آشغال ها رو پیدا کنند و وقتی این ویروس ها آشغال ها رو پیدا کردن سریع به همه دوستای خود گفتن بیاین که کلی آشغال پیدا کردیم حالا می تونین بریم تو شکم مورچه کوچولوها و کلی خوش بگذرونیم.
مورچه کوچولوها که خبر نداشتن دوباره رفتن و آشغال ریختن ، ویروس ها همون جا منتظر بودن به محض اینکه مورچه کوچولوها اومدن نزدیک آشغالها، ویروس ها هم سریع رفتن تو دهن مورچه ها و بعد رفتن تو شکم مورچه ها .
مورچه کوچولوها شکم درد گرفتن و گریه می کردند و شکمشان خیلی زیاد درد می کرد، همش جیغ میزدن و کمک می خواستن . زنگ زدن به دکتر و دکتر سریع اومد ، وقتی اومد دید همه بچه ها مریض شدن و شکمشان خیلی درد میکنه ؛
نگاه کرد دید تو شکم مورچه ها کلی ویروس رفته ، دکتر هم سریع بهشون دارو داد تا ویروس ها بمیرند. دکتر به مورچه ها گفت شما هیچگاه نباید آشغال بریزید. وقتی آشغال می ریزید ویروس ها میان و شهر رو پر می کنند وبعد وارد شکمتون میشن و شما رو مریض میکنند. مورچه کوچولوها هم قول دادن که دیگه هیچ گاه آشغال نریزند. اونا فهمیدن آشغال ریختن کار خیلی بدی.
خوب حالا ؛بچه ها! ما نباید هیچ گاه آشغال تو خونه و تو خیابون بریزیم و همیشه آشغال هارو تو کیسه زباله قرار بدیم و بعد در سطل های زباله بریزیم. اگر آشغال ها رو تو خونه،خیابون و شهر بریزیم؛ ویروس ها به خونه و شهر ما حمله کرده و همه رو مریض می کنند.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی:
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
#کپی_و_ارسال_مطالب_فقط_باذکر_نام_کانال
#مجاز_میباشد
🍂🌸🌼🍂🌸🌼🍂
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼
آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
بچه ها برای بزرگ شدن باید غذای مقوی بخورند
#عنوان_قصه: گل های کوچولو
تو شهر بسیار زیبا مثل همه شهرهای ایران یک خانواده زندگی می کردند که دو قلوی کوچولو داشتند؛ این دو قلوهای باهوش قصه ی ما، خیلی به گل علاقه داشتند . یک روز به بابا و مامان گفتند که برای ما دو بوته گل بخر و در گلدان بگذار و ما مواظب آنها خواهیم بود تا بزرگ شوند .
مامان و بابا هم دو تا گلدان با بوته گل خریدند و به هر کدام دادند . یکی از داداش ها اسمش حسن بود و یکی دیگه حسین نام داشت . حسن همیشه پیش مامان و بابا سر سفره می نشست و غذا می خورد اما حسین علاقه ای به غذاهایی که مامان درست می کرد نداشت و می گفت من فقط کیک و آبمیوه ، چیپس و پفک نوشابه ، و بقیه چیزهای غیر مفید می خوام بخورم ، این خوردنی ها منو زودتر بزرگ و قوی می کنه و از حسن جلوتر می زنم و زودتر بزرگ می شم . و حرف بابا و مامان رو گوش نمی داد.
وقتی گلدان ها با بوته گل رو خریدند بابا به حسن و حسین گفت این گل ها نیاز به آب و غذا دارند و باید به آنها غذا داد تا بزرگ بشن و گل های خوشگل و زیبا بدن .
حسن و حسین گفتند که بابا گل ها و درختان دهن ندارند ، پس چه جور آب و غذا می خورند! بابا به آنها توضیح داد که درختان و گل ها از طریق ریشه که در خاک قرار داره و ما آنرا نمی بینیم آب و غذای خود را از درون زمین و خاک ها در میارن و می خورن و این طوری هر روز بزرگتر میشه. حسن و حسین گفتند چه غذایی این درختان و گل ها می خورند که باید بهشون داد. بابا گفت باید غذای مخصوص بگیریم و خاک ها را کنار بزنیم و زیر خاک ها قرار بدیم ، این طوری درخت و گل زیبای شما با ریشه هاش آب و غذا رو از دل خاک می گیره و می خوره.
حسن حرف بابایی رو گوش داد و غذای مخصوص درخت رو به گل خودش داد. اما حسین گفت من غذا ها و خوراکی های خودم رو بهش میدم مثل ، پفک ، چیپس ، ذرت و ... و غذاهایی که مامان درست می کرد و به حسین می داد بخوره ، نمی خورد و به بوته گل می داد و هر روز اینها رو پای گل می ریخت . گل حسن مثل خود حسن سریع در حال بزرگ شدن بود اما گل حسین هر روز ضعیف تر و پژمرده تر می شد.
یک روز که از خواب بیدار شدند حسن دید که بوته گلی که کاشته الان شکوفه داده و خیلی خوشحال شد ، با خوشحالی و شادی فریاد می زد آهای بوته گلی که کاشتم شکوفه زده . بوته گل حسن خیلی خوشگل شده بود اما بوته گل حسین پژمرده بود و برگ هاش زرد شده بود . حسین خیلی گریه کرد و گفت چرا بوته گل من شکوفه نزده ! من خیلی مراقب بودم و چقدر نازش کردم ، چقدر بهش غذا دادم . مامان رفت ببینه که چرا بوته گل حسین شکوفه نداده ؛ وقتی نگاه کرد دید کنار بوته کلی آشغال مثل برنج ، گوشت ، میوه که مامان داده بود خود حسین بخوره ، نخورده و آورده پای بوته گل ریخته و خیلی چیزهای دیگه مثل چیپس و پفک ، شکلات ، بستنی ، تخمه و ....مامان با مهربانی گفت تو غذاهای خودت رو نخوردی و آوردی برای بوته گل ، بوته ها و درخت ها که این چیزها رو نمی خورند ، نگاه کن خودت چقدر ضعیف شدی ، به خاطر اینه که غذا نخوردی . وقتی مامان به دست حسین نگاه کرد دید دستش زرد شده بود و چشماش قرمز ، مامان به بابا زنگ زد که دکتر بیارین که حال حسین خوب نیست . چشمای حسین خوب نمی دید و نمی تونست راه بره ، چشماش دو دو می شد و می خواست بیفته چون اصلا غذا نخورده بود . وقتی دکتر اومد به حسین نگاه کرد و گفت ؛ بچه های کوچک باید هر روز غذاهای مقوی مانند گوشت ، برنج ، و دیگر خوراکی های مقوی مثل لوبیا ، عدس ، نخود و همچنین سبزی ها و نان و میوه بخورند تا دیگه مریض نشن . اگر نخوری هر روز ضعیف تر و کوچکتر میشی. حسین گفت که من می خوام مثل داداشم حسن بزرگ بشم و یک باغ زیبای گل داشته باشم و به آنها غذا بدم، دکتر هم گفت شرط اینکه زودتر بزرگ بشی اینه که خوب غذا بخوری و غذاهای مقوی که مامان و بابا بهت میدن بخوری . حسین گفت چرا من به بوته گل خودم این غذاهایی که شما میگید دادم اما بزرگ نشده ولی گل حسن هم بزرگ شده و شکوفه زده چرا اینجوری شده . دکتر با مامان و بابا کلی خندیدند و گفتند درخت ها و گل ها که غذاهای مخصوص دارند و غذاهای ما رو نمی تونند بخورند این غذاها مربوط به ما آدم هاست و حیوانات هر کدام غذای مخصوص دارند ، درخت ها هم غذای مخصوص خودشون رو دارند و ما انسان ها نیز غذای مخصوص داریم و نمی تونیم غذای درخت ها رو بخوریم . حسین فهمید اشتباه کرده و قول داد که از آن به بعد غذاها و میوه ها و خوراکی هایی که مامان بهش میده رو بخوره تا سریع بزرگ بشه و بتونه یک باغ بزرگ گل داشته باشه و دیگه خوراکی های الکی مثل چیپس ، پفک و نوشابه، شکلات و آبنبات ، کیک و... نخوره و به درخت ها و گل ها نیز غذای مخصوص خودشون رو بده .
باتشکر از نویسنده محترم
آقای الیاس احمدی -بندرعباس
🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
قصه کودکانه میمون کوچولو.pdf
حجم:
383.2K
#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
🍃عنوان قصه: میمون کوچولو🐒
#توضیحات: پی دی اف
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
#عنوان_قصه:
💜بدیها با کار خوب پاک میشوند
محسن با عجله وارد خانه شد و با سرعت رفت در اطاق و كیفش را جوری به گوشه اطاق پرت كرد كه مثل اینكه توش مار لانه كرده. خیلی زود لباسش را درآورد و بعد از شستن دست و صورتش رفت یه گوشه نشست. مادر محسن كه رفتار پسرش برایش خیلی عجیب بود با چشمهایی متعجب و با لحنی آرام گفت: «علیك سلام.» ولی مثل اینكه محسن نشنیده باشد با صدای بلندتر دوباره گفت: «آقا محسن علیك سلام.»
محسن یک دفعه به خودش آمد و گفت: «ببخشید مامان جون، سلام.» مادر یه نگاهی به محسن انداخت و با تعجبی بیشتر گفت: «چیزی شده؟» باز مثل اینكه محسن نشنیده باشه با صدایی بلندتر گفت: « آقا محسن با شما هستم، چیزی شده؟ تو مدرسه اتفاقی افتاده؟ این محسنی كه اینجا نشسته، اون محسن همیشه نیست، بگو ببینم چی شده؟» محسن یک نگاه طولانی به مادرش كرد و بعد از اینكه آب دهنش را قورت داد گفت: «مامان جون امروز یه كاری تو مدرسه كردم كه هرچی بهش فكر می كنم بیشتر پشیمون میشم و روم نمیشه كه بهت بگم.»
مادرش با چشمانی مهربان به محسن نگاه كرد و گفت: «اگه میخواهی نگی نگو ولی شاید من بتونم بهت كمك كنم.» با این جمله مادر، دل محسن كمی آرام گرفت و با صدایی لرزان گفت: «امروز تو كلاس داشتیم درسهامون را می نوشتیم و وسایلم رو روی میز گذاشته بودم. جعفر هم كه كنار من میشینه، وسایلش رو روی میز گذاشته بود، یه دفعه چشم به روان نویسی كه تازه خریده بود افتاد؛ دلم خواست كه روان نویسش رو بردارم و باهاش بنویسم و رنگش رو امتحان كنم. بدون اجازه جعفر، روان نویس رو برداشتم و باهاش نوشتم، خیلی خوش رنگ بود و دلم خواست که باهاش بیشتر بنویسم؛ همین موقع زنگ مدرسه خورد و روان نویس جعفر رو با وسایلم تو كیفم گذاشتم و سریع اومدم بیرون مدرسه، ولی تو راه خونه از این كارم خیلی پشیمون شدم و الان نمیدونم چی میشه! به نظرت من باید چی كار كنم؟»
مادر محسن گفت: «اولا اینكه به حرف دلت گوش كردی و دل بخواه كاری انجام دادی، كار خوبی نکردی. انسان باید اول فكر كنه و بعد كاری رو انجام بده. ثانیا جبران اشتباهت خیلی راحته و نباید نگران باشی. فردا با شجاعت روان نویس رو به جعفر برگردون و از این کارت عذرخواهی کن و برای اینکه دل جعفر رو بدست بیاری میتونی یه شاخه گل هم بهش هدیه بدی.» محسن که داشت به حرفهای مادرش فکر می کرد پرسید: « خوب آیا خدا هم کار بدم رو پاک میکنه؟» مادر محسن کمی مکث کرد و گفت:«مطمئن باش که سیاهی هر کار بدی میتونه با سفیدی کار خوب پاک بشه. این چیزیه که خدا در قرآن گفته که کارهای خوب میتونه کارهای بد رو پاک کنه. و باید به خودت و خدای مهربون قول بدی که دیگه تکرار نکنی».
خداوند در سوره هود آیه 114 می فرماید: «إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئات» كارهاى پسندیده اعمال زشت را نابود میكند.
#قصه
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانهکشور صداهای بلند.mp3
زمان:
حجم:
4.37M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_تربیتی
#عنوان_قصه :
📣📻کشور صداهای بلند📻📣
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
بچه ها برای بزرگ شدن باید غذای مقوی بخورند
#عنوان_قصه: گل های کوچولو
تو شهر بسیار زیبا مثل همه شهرهای ایران یک خانواده زندگی می کردند که دو قلوی کوچولو داشتند؛ این دو قلوهای باهوش قصه ی ما، خیلی به گل علاقه داشتند . یک روز به بابا و مامان گفتند که برای ما دو بوته گل بخر و در گلدان بگذار و ما مواظب آنها خواهیم بود تا بزرگ شوند .
مامان و بابا هم دو تا گلدان با بوته گل خریدند و به هر کدام دادند . یکی از داداش ها اسمش حسن بود و یکی دیگه حسین نام داشت . حسن همیشه پیش مامان و بابا سر سفره می نشست و غذا می خورد اما حسین علاقه ای به غذاهایی که مامان درست می کرد نداشت و می گفت من فقط کیک و آبمیوه ، چیپس و پفک نوشابه ، و بقیه چیزهای غیر مفید می خوام بخورم ، این خوردنی ها منو زودتر بزرگ و قوی می کنه و از حسن جلوتر می زنم و زودتر بزرگ می شم . و حرف بابا و مامان رو گوش نمی داد.
وقتی گلدان ها با بوته گل رو خریدند بابا به حسن و حسین گفت این گل ها نیاز به آب و غذا دارند و باید به آنها غذا داد تا بزرگ بشن و گل های خوشگل و زیبا بدن .
حسن و حسین گفتند که بابا گل ها و درختان دهن ندارند ، پس چه جور آب و غذا می خورند! بابا به آنها توضیح داد که درختان و گل ها از طریق ریشه که در خاک قرار داره و ما آنرا نمی بینیم آب و غذای خود را از درون زمین و خاک ها در میارن و می خورن و این طوری هر روز بزرگتر میشه. حسن و حسین گفتند چه غذایی این درختان و گل ها می خورند که باید بهشون داد. بابا گفت باید غذای مخصوص بگیریم و خاک ها را کنار بزنیم و زیر خاک ها قرار بدیم ، این طوری درخت و گل زیبای شما با ریشه هاش آب و غذا رو از دل خاک می گیره و می خوره.
حسن حرف بابایی رو گوش داد و غذای مخصوص درخت رو به گل خودش داد. اما حسین گفت من غذا ها و خوراکی های خودم رو بهش میدم مثل ، پفک ، چیپس ، ذرت و ... و غذاهایی که مامان درست می کرد و به حسین می داد بخوره ، نمی خورد و به بوته گل می داد و هر روز اینها رو پای گل می ریخت . گل حسن مثل خود حسن سریع در حال بزرگ شدن بود اما گل حسین هر روز ضعیف تر و پژمرده تر می شد.
یک روز که از خواب بیدار شدند حسن دید که بوته گلی که کاشته الان شکوفه داده و خیلی خوشحال شد ، با خوشحالی و شادی فریاد می زد آهای بوته گلی که کاشتم شکوفه زده . بوته گل حسن خیلی خوشگل شده بود اما بوته گل حسین پژمرده بود و برگ هاش زرد شده بود . حسین خیلی گریه کرد و گفت چرا بوته گل من شکوفه نزده ! من خیلی مراقب بودم و چقدر نازش کردم ، چقدر بهش غذا دادم . مامان رفت ببینه که چرا بوته گل حسین شکوفه نداده ؛ وقتی نگاه کرد دید کنار بوته کلی آشغال مثل برنج ، گوشت ، میوه که مامان داده بود خود حسین بخوره ، نخورده و آورده پای بوته گل ریخته و خیلی چیزهای دیگه مثل چیپس و پفک ، شکلات ، بستنی ، تخمه و ....مامان با مهربانی گفت تو غذاهای خودت رو نخوردی و آوردی برای بوته گل ، بوته ها و درخت ها که این چیزها رو نمی خورند ، نگاه کن خودت چقدر ضعیف شدی ، به خاطر اینه که غذا نخوردی . وقتی مامان به دست حسین نگاه کرد دید دستش زرد شده بود و چشماش قرمز ، مامان به بابا زنگ زد که دکتر بیارین که حال حسین خوب نیست . چشمای حسین خوب نمی دید و نمی تونست راه بره ، چشماش دو دو می شد و می خواست بیفته چون اصلا غذا نخورده بود . وقتی دکتر اومد به حسین نگاه کرد و گفت ؛ بچه های کوچک باید هر روز غذاهای مقوی مانند گوشت ، برنج ، و دیگر خوراکی های مقوی مثل لوبیا ، عدس ، نخود و همچنین سبزی ها و نان و میوه بخورند تا دیگه مریض نشن . اگر نخوری هر روز ضعیف تر و کوچکتر میشی. حسین گفت که من می خوام مثل داداشم حسن بزرگ بشم و یک باغ زیبای گل داشته باشم و به آنها غذا بدم، دکتر هم گفت شرط اینکه زودتر بزرگ بشی اینه که خوب غذا بخوری و غذاهای مقوی که مامان و بابا بهت میدن بخوری . حسین گفت چرا من به بوته گل خودم این غذاهایی که شما میگید دادم اما بزرگ نشده ولی گل حسن هم بزرگ شده و شکوفه زده چرا اینجوری شده . دکتر با مامان و بابا کلی خندیدند و گفتند درخت ها و گل ها که غذاهای مخصوص دارند و غذاهای ما رو نمی تونند بخورند این غذاها مربوط به ما آدم هاست و حیوانات هر کدام غذای مخصوص دارند ، درخت ها هم غذای مخصوص خودشون رو دارند و ما انسان ها نیز غذای مخصوص داریم و نمی تونیم غذای درخت ها رو بخوریم . حسین فهمید اشتباه کرده و قول داد که از آن به بعد غذاها و میوه ها و خوراکی هایی که مامان بهش میده رو بخوره تا سریع بزرگ بشه و بتونه یک باغ بزرگ گل داشته باشه و دیگه خوراکی های الکی مثل چیپس ، پفک و نوشابه، شکلات و آبنبات ، کیک و... نخوره و به درخت ها و گل ها نیز غذای مخصوص خودشون رو بده .
باتشکر از نویسنده محترم
آقای الیاس احمدی -بندرعباس
🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4